eitaa logo
بصیـــــــــرت
2.3هزار دنبال‌کننده
8.8هزار عکس
2هزار ویدیو
69 فایل
﷽ با عرض ارادت به مقام بلندو بی بدیل شهدا وبا کسب اجازه ازولی امر مسلمین مقام معظم رهبری و آقا با توجه به فرمایش اخیر رهبر به افزایش بصیرت افزایی نام کانال به بصیرت تغییر یافت البته همچنان فرمایشات آقاو معرفی شهدا در برنامه های کانال در ارجعیت هستند🌷
مشاهده در ایتا
دانلود
💞💞💞 💠گامهای از نگاه 🌹 👈گام : فقط عاشق او بودن 👈 به سبک 😍 عکس باز شود👆👆 @khamenei_shohada
بصیـــــــــرت
💐🍃🌸 🍃❤️ 🌸 #فنجـانی_چـاے_بـا_خـدا #قسمت_نوزدهم(ب) دانیال دیگه انسان نبود،حالا عین یه ماشین آدم کشی،س
💐🍃🌸 🍃❤️ 🌸 (الف) ✍ هرچه صوفی بیشتر می گفت،مانور درد در وجودم بیشتر میشد. حالا دیگر حسابی روی میز خم شده بودم. عثمان که میدانست نمیتواند مجبورم کند،از جایش بلند  شد: - صوفی یه استراحتی به خودتون بده و رفت،ناراحت و پر غصب... صوفی پوزخند زد: - اگر به اندازه تمام آدمهای دنیا هم استراحت کنم خستگیم از بین نمیره. با دیدن عکسها مطمئن شدم که دانیال زمانی، عاشقِ این دخترِ شرقی مَآب بود. اما چطور توانست چنین بلایی به سرش بیاورد؟ شراکت در در مسلک هیچ مردی نیست. دانیال که دیگر یک ایرانی زاده بود،ایرانی و دستو دلبازی در ؟ خیلی چیزها فراتر از تصوراتم خودنمایی میکرد دانیال برادر مهربان من،که تا به خاطر دارم،تحمل دیدنِ اشکهای هیچ زنی را نداشت، سر میبرید در اوجِ خباثت و سیاه دلی؟ با هیچ ترفندی نمیتوانستم باور کنم. شاید همه این چیزها دروغی بچگانه باشد... عثمان آمد با لیوانی بزرگ و سرامیکی: - سارا بیا اینو بخور،یه جوشندست. اونوقتا که خونه ای بود و خاونواده ای هر وقت دل درد می گرفتیم،مادرم اینو میداد به خوردمون. همیشه هم جواب میداد، یه شیشه ازشو تو کمد لباسام دارم. آخه غذاهای اینجا زیاد بهم نمیسازه. بخور حالتو بهتر میکنه. عثمان زیادی مهربان بود و شاید هم زیادی ترسو من از کودکی یاد گرفتم که ترسوها مهربان میشوند ادامه دارد....... @khamenei_shohada
بصیـــــــــرت
💐🍃🌙 🍃🌙 🌙 #فنجـانی_چـاے_بـا_خـدا #قسمت_هفتاد_و_هفتم ✍ پروین آمد و دانیال تک تک سوالهایم را از او پرس
خدا بیشتر از انتظار در حقم خدایی کرده بود. دانیال گفت که در تماس تلفنی با یکی از دوستان، برایش توضیح داده اند که حسام دو روز قبل برایِ انجام ماموریت وارد منطقه ای میشود که با پیشروی تحت محاصره ی آنها قرار می گیرد. و او وقتی از شرایطش آگاه میشود، خود را به امید نجات در خرابه ها مخفی میکند که خوشبختانه، نیروهایِ خودی دوباره منطقه را پس میگیرند و حسام نجات پیدا میکند، و فعلا به دلیل ضعف بستریست... من اشک دواندم در کاسه ی چشمانم از فرطِ ذوق...😭 پس میتوانستم رویِ دوباره دیدنش حساب باز کنم... سر به سجده در اوج شرم زدگی، خدا را شکر کردم... این مرد تمامِ ناهنجاریِ زندگیم را تبدیل به هنجار کرد... و من تجربه کردم همه ی اولین هایِ دنیایِ اسلامی ام را با او.. قرانی که صدایش بود.. حجابی که به احترامش بود.. نمازی که نذر شهادت بود.. او مرد تمامِ نا تمامی هایم بود.. و جز این هم هست..؟؟ ⏪ ...
بصیـــــــــرت
💝🍃💝 🍃💝 💝 #فنجـانی_چـاے_بـا_خـدا #قسمت_صدم ✍ اتوبوس به نجف نزدیک میشد وضربان قلب من تپش به تپش بالا
حرفهایِ دانیال اثری نداشت و مجبور شد تا همراهیم کند. هجوم جمعیت آنقدر زیاد بود که گاه قدمهایِ بعدیم را گم میکردم. از دور که کاخِ پادشاهی اش نمایان شد...قلبم پر گرفت🕊 و دانیال ساکت چشم دوخت به صحنِ علی... با دهانی باز ، محو تماشا ماندم. اینجا دیگر مرزی برایِ بودن ، نبود... اینجا جسم ها بودند، اما روح ها نه... قیامت چیزی فراتر از این محشر بود؟ در کنارِ هیاهیویِ زائرانی که اشک می ریختند و هر کدام به زبان خودشان، امیر این سرزمین فقیر نشین را صدا میزدند، ناگهان چشمم به دانیال سنی افتاد که بی صدا اشک از گوشه ی چشمانش جاری میشد و دست بلند کرده زیر لب نجوا میکرد...💔 در دل قهقه زدم ، با تمام وجود... اینجا خودِ حکومت میکرد.. بیچاره پدر که با نفرت از علی ما را به عرصه رساند و حالا دختری مرید و پسری دلباخته ی امیرالمومنین رویِ دستانش مانده بود... و این یعنی ” من الظلمات الی النور”✨ طی دو روزی که در بودیم گاه و بیگاه به زیارت محبوس شده در زنجیره ی زائران، آن هم از دور رضایت میدادم و درد دل عرضه میکردم و مرهمِ نسخه پیچ ، تحویل میگرفتم. حالا دیگر دانیال هم بدتر از من سرگشتگی میکرد و یک پایِ این بود.❤️ با گذشت دو روز بعد از وداع با امیر شیعیان که نه، امیر عالمیان.. به سمت حرکت کردیم...💔 با پاهایی پیاده، قدم به قدمِ جنون زدگان حسینی...👣💔 ⏪ ...