eitaa logo
بصیـــــــــرت
2.4هزار دنبال‌کننده
8.6هزار عکس
2هزار ویدیو
68 فایل
﷽ با عرض ارادت به مقام بلندو بی بدیل شهدا وبا کسب اجازه ازولی امر مسلمین مقام معظم رهبری و آقا با توجه به فرمایش اخیر رهبر به افزایش بصیرت افزایی نام کانال به بصیرت تغییر یافت البته همچنان فرمایشات آقاو معرفی شهدا در برنامه های کانال در ارجعیت هستند🌷
مشاهده در ایتا
دانلود
دوستش میگفت: توی مدتی که بود وقتی می‌خواست به برود روی صورتش می‌انداخت و می‌گفت: اگر به نامحرم نگاه کنی بسته می‌شود. @khamenei_shohada
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌹 🍃تولد ۷ مهر ۱۳۲۸ رودبار 🍂 شهادت۱ آبان ۱۳۵۹ موصل 🍂 محل بهشت زهرا، تهران ق. ۵٠، ر .۲، ش. ۲۶ 💔شهیدی که به دستور صدام دونیم شد . . 💠 شهیدی که به دستور صدام دو نیم شد 🌹شادی روحمان با یادش صلوات
. توفانی که آن خطبه برانگیخت. ♦️اکنون یک هفته پس از نماز جمعه حماسی و خطبه عربی رهبر انقلاب، ملت عراق در بغداد، توفان ضد آمریکایی به راه انداخته اند تا وحشت افتاده در جان آمریکایی ها، رنگ واقعیت به خود بگیرد. 🔹خداوند در سوره قصص می فرماید "وَنُرِيدُ أَنْ... نُرِيَ فِرْعَوْنَ وَهَامَانَ وَجُنُودَهُمَا مِنْهُمْ مَا كَانُوا يَحْذَرُونَ. و اراده کردیم... به فرعون و هامان و سپاهشان، چیزی را که از آن هراسان بودند، نشان دهیم". ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‍‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌ این چهره واقعی است؛ بدون جوکرهای آمریکایی! رفراندوم ضدآمریکایی عراقی ها نقطه عطف خواهد بود.
من هیچوقت به خاطر علاقم به سارا کمک نکردم یان یقه اش را آزاد کرد - اما سارا اینطور فکر نمیکنه عثمان دستی به صورتش کشید و روی صندلی نشست - اشتباه میکنه،هر کس دیگه ای هم بود کمکش میکردم. یان تو منو میشناسی،میدونی چجور آدمیم اصلا مگه بالیووده که با یه نگاه عاشق شم؟ کمکش کردم چون تنها بود،چون مثه من گمشده داشت، چون بدتر از من سر گردونو عاجز بود، یه دختر جوون که می ترسیدم از سر فشار روحی بلایی سر خودش بیاره که اگه نبودم الان یه جایی تو و بود اولش واسم مثه هانیه و سلما و عایشه بود. اما بعدش نه!کم کم فرق پیدا کرد. یان من حیوون نیستم بفهم دلم به حال عثمان سوخت راست میگفت،اگر نبود،من هم به سرنوشتی چون هانیه و صوفی دچار میشدم آرام و پاورچین به سمت در رفتم و با باز وبسته کردنش، یان و عثمان را از آمدن آگاه کردم. یان از آشپزخانه بیرون آمد و با صورت خندانش سلام کرد و حالم را پرسید. با کمی تاخیر عثمان هم آمد،اما سر به ریز و بی حرف نزدیکم که رسید بدون ایستادن،سلامی کرد و از خانه خارج شد. ناراحت بود،حق هم داشت، یان سری تکان داد - زده به سرش بشین واسه خودمون قهوه درست کرده بودم،الان برای تو هم میارم. نوک بینیت از فرط سرما سرخ شده با فنجانی قهوه رو به رویم نشست - خب تصمیمت رو گرفتی؟ به صندلی تکیه دادم: - میرم ایران لبخند روی لبهایش نشست و جرعه ای از قهوه اش نوشید - این عالیه،انگار باید یه فکری هم به حال عثمان کنم سکوت کرد. حرفهاشو شنیدی دیدی در موردش اشتباه فکر میکردی تعجب کردم😳 او از کجا میدانست؟ با لبخند به صورتم خیره شد - وقتی گوش وایستاده بودی دیدمت. یعنی پات از کنار دیوار زده بود بیرون. مامانت میدونه با کفش میای داخل؟ یان زیادی باهوش بود و این لحن بامزه اش برایم جالب آن شب از تصمیم برای سفر به ایران گفتم و یان قول داد تا کمکم کند. پس عزم سفر کردم. بی توجه به عثمان و احساسش! ⏪
پرسیدم کیست؟ و او خواست تا کمی صبر کنم.. مدتی بعد در مکانی شبیه به قبرستان ایستاد و پیاده شدیم. وقتی کمربند ایمنی اش را باز میکرد با لبخند گفت اینجا اسمش بهشت زهراست. خونه ی اول و آخر هممون.. اینجا چه میکردیم؟ با ترس کنارش قدم میزدم و یک به یک قبرها را برانداز میکردم. جلوی چند قبر توقف کرد. شاخه ای گل🌹بر روی هر کدامشان گذاشت و برایم توضیح داد که از رفقایِ مدافعش در و بوده اند. حزن خاصی در چهره اش می دویید و من او را هیچ وقت اینگونه ندیده بودم. دوباره به راه افتادیم. از چندین آرامگاه عبور کردیم که ناگهان با لبخندی خاص، نجوا کرد که رسیدیم. کنار یک مزار نشست. با گلاب شستشویش داد و گلها را یک به یک رویِ آن چید.💐 من در تمام عمرم چنین منظره ای را ندیده بودم،حتی وقتی پدر را دفن میکردند هم به سراغش نرفتم. راستی آن مردِ شِبه پدر در کدام قبرستان دفن بود؟ حسام با محبت صدایم زد و خواست تا کنارش بنشینم: - اینجا مزار پدرِ شهیدمه... ایشون همون کسی هستن که بهش قول داده بودم دست خانوممو بگیرمو بیارم تا بهش نشون بدم. هرچند که این آقایِ بابا از همون اول عروسشو دیده و پسندیده بود.😁 امیرمهدی دیوانه شده بود؟ - مگه مرده ها ما رو میبینن؟ حسام ابرویی بالا انداخت: - مرده ها رو دقیقا نمیدونم..‌. اما بله، میبینن؟ نه انگار واقعا سرش به جایی خورده بود... - شهدا؟ خب اینام مردن دیگه خندید و با آهنگ خواند: - نشنیدی که میگن..شهیدان زنده اند، الله اکبر به خون آغشته اند، الله اکبر... نه نشنیده بودم... گلها را پر پر میکرد: - شهدا عند ربهم یرزقونند یعنی نزد خدا روزی میخورن.. یعنی جایگاهش با منو امثالِ منِ بدبخت، زمین تا آسمون فرق داره.. یعنی میان، میرن، میبینن، میشنون.. یعنی خلاصه که خدا یه حالِ اساسی بهشون میده دیگه... حرفهایش همیشه پر از تازگی بود نو و دست نخورده... چشمانش کمی شیطنت داشت: - خب حالا وقتِ معارفه ست.. معرفی میکنم.. بابا.. عروستون.. عروسِ بابام.. بابام😂 خدایی تمام اجدادمو آوردین جلو چشمم تا عروس بابام شدیناااا.. وقتی مامان گفت که شما جوابتون منفیه چسبیدم به بابام که من زن میخوام..😌 که زنمم باید چشماش آبی باشه.. قبلا ساکن آلمان بوده باشه.. داداشش دانیال باشه.. اسمشم سارا باشه..😁 یک روز در میونم میومدم اینجا و میگفتم اگه واسم نری خواستگاری؛ وقتی شهید شدم هر شب میرم خواب مامانو اسمِ حوریاتو یکی یکی بهش لو میدم..😂 قلبم انگار دیگر نمیزد.. مگر قرار بود شهید شود؟ در عقدنامه چیزی از شهادت قید نشده بود... ناخوداگاه زبانم چرخید: - تو حق نداری شهید بشی.. لبخندش تلخ شد: - اگه شهید نشم... میمیرم..😔 او حق نداشت.. من تازه پیدایش کرده بودم... نه‌ شهادت، نه مردن... با جمله ی آخرش حسابی به هم ریختم. حال خوشی نداشتم... انگار سرطانِ فراموش شده، دوباره به معده ام سرک می کشید و چنگ می انداخت. این زاده ی خوش طینت، همه اش مالِ من بود..‌. با هیچکس قسمتش نمیکردم.. هیچکس... حتی پدرشوهر شهیدی که داشتنِ حسام را مدیونش بودم... بعد از بهشت زهرا کمی در اطراف تهران گردش کردیم و او تلاش کرد تا حالِ ویران شده ام را آباد کند، اما افکار من در دنیایی غیرقابل تصور غوطه ور بود و راه رسوخی وجود نداشت. ⏪ ...
💝🍃💝 🍃💝 💝 ✍ آن مرد رفت؛ وقتی که باران نمی بارید...آسمان نمی غرید و همه ی شهر خواب بودند، به جز من... حالا آن مرد در بود و همه ی قلبم خلاصه میشد در نفسهایش...😞 روزها به جانماز و صدایِ مداحیِ پخش شده از تلوزیون پناه می بردم و شبها به تسبیحِ آویزان از تختم. هر چند روز یکبار به واسطه ی تماسهایِ دانیال با حسام، چند کلمه ی پر قطع و وصل، با تکه ی جدا شده ام، حرف میزد و او از ❤️ میگفت. اینکه جایم خالیست و تنش سالمست... اما مگر این دل آرام میشد به حرفهایش؟ هر روز چشمم به دریچه ی تلوزیون و صحنِ زده ی بود و نجوایی صدایم میزد که بیا... که شاید فرصت کم باشد..‌. که مسیرِ ارزش تماشا دارد...💔 آمد؛ و پروینو فاطمه خانم نذری پزان شان را به راه انداختند. آمد و دانیالِ ، بیرق عزا بر سر در خانه زد و نذرهایِ پسرِ علی(ع) را پخش کرد. عاشورا آمد و مادرِ اهلِ تسنن ام، بی صدا اشک ریخت و بر سینه زد. علی و فرزندانش چه با دلِ این جماعت کرده بودند که بی کینه سیه پوشی به جان می خریدند؟ حسین فرزند علی، پادشاه عالم باشد و دریغش کنند چند جرعه را؟ مگر نه اینکه علی، نان از سفره ی خود میگرفت و به دهانِ یتیمانِ دشمن می نهاد؟ این بود رسم جوانمردی؟ گاه زنها از یک لشگر مرد، مردتر میشوند. به روزهایِ پایانی 🖤 نزدیک میشدیم و من بی قرار تر از همیشه، دلخوش میکردم به مکالمه هایِ چند دقیقه ایم با حسام. حسامی که صدایش معجونی از آرامش بود و من دلم پر می کشید برایِ نمازی دو نفره... و او باز با حرفهایش دل میبرد و مرا حریص تر میکرد محض یک چشمِ دیدنِ صحن و سرایِ ...
🚀موشک‌های شلیک شده از خرمشهر = رفتن سوریه مقر 🚀موشک های شلیک شده از کرمانشاه = رفتن اربیل ✌️✊✊🇮🇷💚✌️