eitaa logo
بصیـــــــــرت
2.3هزار دنبال‌کننده
8.8هزار عکس
2هزار ویدیو
69 فایل
﷽ با عرض ارادت به مقام بلندو بی بدیل شهدا وبا کسب اجازه ازولی امر مسلمین مقام معظم رهبری و آقا با توجه به فرمایش اخیر رهبر به افزایش بصیرت افزایی نام کانال به بصیرت تغییر یافت البته همچنان فرمایشات آقاو معرفی شهدا در برنامه های کانال در ارجعیت هستند🌷
مشاهده در ایتا
دانلود
بصیـــــــــرت
※₪〰🌷 ✯ 🌷〰₪ •✦ #میخواهم_مثل_تو_باشم ‌✦• #قسمت_بیستم 0⃣2⃣ " عاشـقانه همسـر شهیـد " ❉ همه جلسا
※₪〰🌷 ✯ 🌷〰₪ •✦ ‌✦• 1⃣2⃣ " روزے حـــــلاݪ " ❉ موقع برداشت محصول که می شد می آمد برای کمک . کسی یادش نمی رود که احمدرضا چقدر مواظب بود که محصولات جعبه ای باغ مثل بعضی جاهای دیگه باشه ❉ می گفت : نباید میوه های درشتو روی جعبه ، و ریزها رو زیر جعبه ریخت . اشکال شرعی داره . ❉ خیلی به حلال و حرام توجه می کرد . 🌷 نوجوان شهید ※✫※✫※✫※✫※ : ✨ آفرین به ڪسی ڪه پیش خود فروتن و ڪسب او پاڪیزه ( و حلال ) باشد .  📚 بحارالانوار جلد۱۰۳ صفحه ۲ حدیث۳ ✫┄┅═══════════┅┄✫ 🔮 ڪانال بصیرتی و شهدایی امام خامنه اے شهدا🔮
بصیـــــــــرت
※₪〰🌷 ✯ 🌷〰₪ •✦ #میخواهم_مثل_تو_باشم ‌✦• #قسمت_بیست_و_یکم 1⃣2⃣ " روزے حـــــلاݪ " ❉ موقع برد
‍ ‍ ※₪〰🌷 ✯ 🌷〰₪ •✦ ‌✦• 1⃣2⃣ " روزے حـــــلال " ❉ موقع برداشت محصول که می شد می آمد برای کمک . کسی یادش نمی رود که احمدرضا چقدر مواظب بود که محصولات جعبه ای باغ مثل بعضی جاهای دیگه باشه ❉ می گفت : نباید میوه های درشتو روی جعبه ، و ریزها رو زیر جعبه ریخت . اشکال شرعی داره . ❉ خیلی به حلال و حرام توجه می کرد . 🌷 نوجوان شهید ※✫※✫※✫※✫※ : ✨ آفرین به ڪسی ڪه پیش خود فروتن و ڪسب او پاڪیزه ( و حلال ) باشد .  📚 بحارالانوار جلد۱۰۳ صفحه ۲ حدیث۳ ✫┄┅═══════════┅┄✫ 🔮 ڪانال بصیرتی و شهدایی امام خامنه اے شهدا🔮
بصیـــــــــرت
◇ ❁ ❥◇ ❁ °•❤️•° ❁ ◇❥ ❁ ◇ مـدافعـــــ عشـــ💞ـــ‌ق #هوالعشـــــــــق #عاشقانه_مذهبی #قسمت_بیستم 0
◇ ❁ ❥◇ ❁ °•❤️•° ❁ ◇❥ ❁ ◇ مـدافعـــــ عشـــ💞ـــ‌ق 1⃣2⃣ همانطورڪ پله هارادوتایڪی بالا میروم با ڪلافگی بافت موهایم راباز می ڪنم احساس می ڪنم ڪسی پشت سرم می آید سرمیگردانم ..تویی!👉 زهراخانوم جلوی دراتاق تو ایستاده ماراڪ میبیند لبخند میزند... _ ی مسواڪ زدن اینقد طول نداره ڪ..!جاانداختم تو اتاق برید راحت بخـــــاابید.. این رامیگوید وبدون این ڪ منتظر جواب بمـــــاند ازڪنارمان رد میشود وازپله ها پایین میرود..نگاهت می ڪنم شوڪع ب مادرت 😳خیره شده ای... حتی خودمن توقـــــع این یڪی رانداشتم نفست را با تندی بیرون میدهی و ب اتاق میروی 🚶‍♀🚶من هم پشت سرت ب رخت خـــــااب ها نگاه می ڪنی ومیگویی: _ بخـــــااب! _ مگه شما نمیخـــــاابی؟ _ من!...توبخـــــااب! سڪوت می ڪنم وروی پتوهای تا شده مینشینم بعد ازمڪث چنددقیقه ای آهسته پنجره اتاقت راباز می ڪنی و ب لبه چوبی اش تڪیع میدهی سرجایم دراز می ڪشم و پتو راتازیر چانه ام بالا می ڪشم چشمهایم روی دستها و چهره ات ڪ ماه🌙 نیمی ازآن راروشن ڪرده میلرزد خسته نیستم اما خـــــااب براحتی غالب میشود... چشمهایم راباز می ڪنم،چندباری پلڪ میزنم و سعی می ڪنم ب یاد بیارم ڪجا هستم نگاهم میچرخد و دیوارهارا رد می ڪند ڪ ب تو میرسم لبه پنجره نشسته ای و سرت را ب دیوار تڪیع دادی.. خـــــاابی!!؟؟؟..چرا اونجا!؟چرا نشسته!! آرام ازجایم بلند میشوم،بی اراده ب دامنم چنگ میزنم شاید این تصـــــور رادارم ڪ اگر این ڪاررا ڪنم سروصدا نمیشود!باپنجه پا نزدیڪ ت میشوم..چشمهایت رابسته ای.آنقدر آرامی ڪ بی اراده لبخند میزنم خـــــم میشوم وپتویت را ازروی زمین برمیدارم و با احتیاط رویت میندازم...تڪانی میخوری و دوباره آرام نفس می ڪشی سمت صورتت خم میشوم دردلم اضطـــــراب می افتد ودستهایم شروع می ڪند ب لرزیدن نفسم ب موهایت میخورد و چندتار رابوضـــــوح تان میدهد ڪمی نزدیڪ ترمیشوم و آب دهانم را بزور قورت میدهم فقط چندسانت مانده...فكر بوسیدن💋 ته ریشت قلـــــبم را ب جنون می ڪشد... نگاهم خیره ب چشمهایت میمـــــاندازترس...ترس این ڪ نڪند بیدار شوی!صـــــدایی دردلم نهیب میزند! " ازچی میترسی!!بزار بیدار شه! تو زنشی.." . تومـــــاه بودی وبوسیدنت...نمیدانی.. چ ساده داشت مراهم بلندقد می ڪرد..❣ ♻️ ... 💘 @khamenei_shohada
بصیـــــــــرت
💞🧡💞🧡💞🧡💞🧡💞🧡💞 #رمان_عاشقانه_مذهبی_مقتدا #قسمت_بیستم ﺗﺎﺯﻩ ﻓﻬﻤﯿﺪﻡ ﺁﻥ ﺧﺎﻧﻢ ﻣﺎﺩﺭ ﺁﻗﺎﺳﯿﺪ ﺑﻮﺩﻩ ! ﺗﻤﺎﻡ ﺭﺍﻩ
💞🧡💞🧡💞🧡💞🧡💞🧡💞🧡 … ﻧﻤﺎﺯﻡ ﮐﻪ ﺗﻤﺎﻡ ﺷﺪ، ﺩﯾﺪﻡ ﯾﮏ ﮐﺎﻏﺬ ﺗﺎﺷﺪﻩ ﺭﻭﯼ ﺟﺎﻧﻤﺎﺯﻡ ﺍﺳﺖ . ﭘﺸﺖ ﺳﺮﻡ ﺭﺍ ﻧﮕﺎﻩ ﮐﺮﺩﻡ، ﺁﻗﺎﺳﯿﺪ ﺩﻡ ﺩﺭ ﺍﯾﺴﺘﺎﺩﻩ ﻭ ﺳﺮﺵ ﺭﺍ ﭘﺎﯾﯿﻦ ﺍﻧﺪﺍﺧﺘﻪ ﺑﻮﺩ . ﻓﻬﻤﯿﺪ ﻧﻤﺎﺯﻡ ﺗﻤﺎﻡ ﺷﺪﻩ، ﮔﻔﺖ : ﻫﺮﭼﯽ ﺑﺎﯾﺪ ﻣﯿﮕﻔﺘﻢ ﺭﻭ ﺗﻮ ﺍﻭﻥ ﻧﺎﻣﻪ ﮔﻔﺘﻢ . ﺷﺎﯾﺪ ﺍﺯ ﺍﻭﻟﻢ ﺑﺎﯾﺪ ﻫﻤﯿﻦ ﮐﺎﺭ ﺭﻭ ﻣﯿﮑﺮﺩﻡ . ﺍﻻﻥ ﻫﻢ ﻋﺎﺯﻡ ﻣﺸﻬﺪ ﻫﺴﺘﻢ . ﺣﻼﻝ ﺑﻔﺮﻣﺎﯾﯿﺪ . ﯾﺎﻋﻠﯽ . ﺻﺪﺍﯼ ﻗﺪﻣﻬﺎﯾﺶ ﺭﺍ ﺷﻤﺮﺩﻡ . ﺑﻪ ﺑﺎﻻﯼ ﭘﻠﻪ ﻫﺎ ﮐﻪ ﺭﺳﯿﺪ ﺯﺩﻡ ﺯﯾﺮ ﮔﺮﯾﻪ . ﻧﻤﯿﺪﺍﻧﻢ ﭼﺮﺍ؟ ﻧﺎﻣﻪ ﺭﺍ ﺑﺮﺩﺍﺷﺘﻢ ﻭ ﺑﺎﺯ ﮐﺮﺩﻡ : ﺑﺴﻢ ﺭﺏ ﺍﻟﻤﻬﺪﯼ ﺧﺎﻧﻢ ﺻﺒﻮﺭﯼ ﺑﺎﻭﺭ ﮐﻨﯿﺪ ﻣﻦ ﺁﻧﭽﻪ ﺷﻤﺎ ﻓﮑﺮ ﻣﯿﮑﻨﯿﺪ ﻧﯿﺴﺘﻢ . ﺷﻤﺎ ﺍﻭﻟﯿﻦ ﻭ ﺁﺧﺮﯾﻦ ﮐﺴﯽ ﺑﻮﺩﯾﺪ ﮐﻪ ﺑﻪ ﺍﻭ ﻋﻼﻗﻪ ﺩﺍﺷﺘﻢ . ﻧﻪ ﺑﺨﺎﻃﺮ ﻇﺎﻫﺮ، ﮐﻪ ﺑﺨﺎﻃﺮ ﺍﻧﺪﯾﺸﻪ ﻭ ﺍﯾﻤﺎﻥ ﻭ ﻗﻠﺐ ﭘﺎﮐﺘﺎﻥ . ﺑﻠﻪ ﺷﻬﯿﺪ ﺗﻮﺭﺟﯽ ﺯﺍﺩﻩ ﺷﻤﺎ ﺭﺍ ﺑﻪ ﻣﻦ ﻣﻌﺮﻓﯽ ﮐﺮﺩ ﭼﻮﻥ ﻣﺪﺗﯽ ﺑﻮﺩ ﻣﺎﺩﺭﻡ ﺑﺤﺚ ﺍﺯﺩﻭﺍﺝ ﺭﺍ ﻣﻄﺮﺡ ﻣﯿﮑﺮﺩﻧﺪ ﻭ ﺩﻭﺳﺖ ﺩﺍﺷﺘﻢ ﺷﻬﺪﺍ ﮐﻤﮑﻢ ﮐﻨﻨﺪ . ﺧﻮﺩﻡ ﻫﻢ ﺑﺎﻭﺭﻡ ﻧﻤﯿﺸﺪ ﺷﻬﺪﺍ ﯾﮏ ﺩﺧﺘﺮ ﮐﻢ ﺳﻦ ﻭ ﺳﺎﻝ ﺭﺍ ﻣﻌﺮﻓﯽ ﮐﻨﻨﺪ . ﮔﺮﭼﻪ ﻣﯿﺪﺍﻧﻢ ﺷﻤﺎ ﺍﺯ ﺷﻨﺎﺳﻨﺎﻣﻪ ﺗﺎﻥ ﺑﺰﺭﮔﺘﺮﯾﺪ … ﻧﺎﻣﻪ ﺭﺍ ﺑﺴﺘﻢ . ﺁﻗﺎﺳﯿﺪ ﺑﺎﯾﺪ ﺑﻪ ﻣﻦ ﺣﻖ ﻣﯿﺪﺍﺩ . ﻧﻤﯿﺨﻮﺍﺳﺘﻢ ﺑﺎ ﺍﺣﺴﺎﺳﺎﺕ ﻧﻮﺟﻮﺍﻧﯽ ﺗﺼﻤﯿﻢ ﺑﮕﯿﺮﻡ . ﺍﺯ ﺁﻥ ﮔﺬﺷﺘﻪ ﺣﺘﻤﺎ ﺧﺎﻧﻮﺍﺩﻩ ﺍﻡ ﻗﺒﻮﻝ ﻧﻤﯿﮑﺮﺩﻧﺪ . ﭼﯿﺰﯼ ﮐﻪ ﺍﻭ ﻣﯿﺨﻮﺍﺳﺖ ﻧﺎﻣﻤﮑﻦ ﺑﻮﺩ . ﺍﻣﺎ .… ﺳﯿﺪ ﺧﻮﺏ ﺑﻮﺩ، ﺑﺎ ﺍﯾﻤﺎﻥ ﺑﻮﺩ، ﻋﻔﯿﻒ ﺑﻮﺩ … ﻣﻦ ﻫﻨﻮﺯ ﺁﻣﺎﺩﻩ ﻧﺒﻮﺩﻡ .… ﺍﺯ ﺁﻥ ﺭﻭﺯ ﺑﻪ ﺑﻌﺪ ﺩﯾﮕﺮ ﺣﺘﯽ ﺍﺳﻤﺶ ﺭﺍﻫﻢ ﻧﯿﺎﻭﺭﺩﻡ . ﻧﺎﻣﻪ ﺭﺍ ﻫﻢ ﻻﯼ ﻗﺮﺁﻥ ﺟﯿﺒﯽ ﺍﻡ ﮔﺬﺍﺷﺘﻢ . ﺍﻣﺎ ﻧﺘﻮﺍﻧﺴﺘﻢ ﻓﺮﺍﻣﻮﺷﺶ ﮐﻨﻢ . ﺳﻌﯽ ﻣﯿﮑﺮﺩﻡ ﺑﻪ ﯾﺎﺩﺵ ﻧﺒﺎﺷﻢ ﺍﻣﺎ ﻧﻤﯿﺸﺪ … ... 📚 @khamenei_shohada
بصیـــــــــرت
💐🍃🌸 🍃❤️ 🌸 #فنجـانی_چـاے_بـا_خـدا #قسمت_بیستم(ب) دستانم از فرط درد بی امان معده میلرزید. عثمان فهمید
💐🍃🌿🌸🍃🌼 🍃🌺🍂 🌿🍂 🌸 (۱لف) ✍ نمی توانستم باور کنم یعنی اصلا نمیخواستم که باور کنم با تمام توان تحلیل رفته ام به سمتش خم شدم - چرنده مزخرفه. تمام حرفات مزخرف بود،امکان نداره که برادر من چنین کارهای کثیفی انجام بده،شما مسلمونااا همتون یه مشت روان پریش هستین صوفی نگاهم کرد سرد و یخ زده: - بشین سرجات بچه من انقدر بیکار نیستم که واسه گفتن یه مشت دروغ و چرندیات از اونور دنیا پاشم بیام تو این شهر نفرت انگیز،که هر طرفش سر می چرخوندم برادرتو اون خاطرات نحسشو ببینم. اصلا چرا باید اینکارو بکنم؟بابای میلیاردر داری؟ یا شخصیت مهم سیاسی؟ چی با خودت فکر کردی کوچولو؟ اگه من اینجام فقط و فقط به خاطر اصرارهای دیوونه کننده ی این دوست بی عقلته اونجایی که تو فکر میکنی با رفتن بهش،میتونی برادرِ مهربون و عاشق پیشتو پیدا کنی،خوده خوده جهنمه صدای عثمان را شنیدم،از جایی  درست بالای سرم: - واست جوشنده آوردم بخور اما از من میشنوی حتما برو پیش دکتر انقدر از کنار خودت ساده نگذر وقتی تو واسه خودت وقت نمیذاری انتظار داری دنیا برات وقت بذاره؟ گرما لیوان را کنار موهایم حس میکردم: - بلند شو سارا بلندشو که یخ کنه دیگه فایده ایی نداره. سرم را بلند کردم یکی از عکسهای دانیال روی میز جا مانده بود،همان عکس پر خنده و مهربانش کنار صوفی عکس را به لیوانِ سرامیکی و مشکی رنگ جوشانده تکیه دادم. باور حرفهای صوفی در خنده ی چشمان دانیال نمی گنجید مگر میشد این مرد،کشتن را بلد باشد؟ عثمان رو به رویم نشست درست در جای صوفی با همان لحن مهربان و آرامش: - چرا داری خودتو عذاب میدی؟چرا نمیخوای قبول کنی که دانیال خودش انتخاب کرده؟ سارا دانیال یه پسربچه نبود خودش خواست خودش،تو رو رها کرد اون دیگه برادر سابق تو نیست. صوفی رو دیدی؟اون خیلی سختی کشیده خیلی بیشتر از منو تو همه ی اون بلاها هم به واسطه دانیال سرش اومده دانیال عاشق صوفی بود،کسی که از عشقش بگذره گذشتن از خواهر براش مثه آب خوردنه،اینو باور کن. با عضویت تو اون گروه تمام زندگیتو می بازی چیزی در مورد زنان ایزدی شنیدی؟ در مورد خرید و فروششون تو بازار داعش به گوشت خورده؟نه نشنیدی نمیدونی سارا،چند وقت پیش با یه زن و شوهر اهل موصل آشنا شدم. زن تعریف میکرد که وقتی شهر رو اشغال کردن،شوهرش واسه انجام کاری به کردستان عراق رفته بود. داعش زمانی که وارد شهر میشه تمام زنهای ایزدی رو اسیر میکنه و مردهاشونو میکشه و بعد از بیست روز زندانی شدن تو یه سالن بزرگ و روزانه یه وعده غذا،همه اون زنها و دخترها رو واسه فروش به بازار برده ها میبرن. اون زن میگفت زیباترین و خوشگلترینها رو واسه مشترهای پولدار حاشیه خلیج فارس کنار میذاشتن هیچکس هم جز اهالی ترکیه و سوریه و کشورهای حاشیه خلیج فارس اجازه نداشتن بیشتر از سه برده بخرن. اون زن تعریف میکرد که به دو مرد فروخته شد و بعد از کلی آزارو اذیت و تجاوز تونست فرار کنه و خودشو به شوهرش برسونه. سارا جان حرفهای من،صوفی،اون دختر آلمانی، این زن ایزدی فقط و فقط یه چشمه از واقعیت ها و ماهیت این گروهه. سارا زندگی کن،دانیال از تو گذشت! توام بگذر ادامه دارد،،،،،،، @khamenei_shohada
بصیـــــــــرت
🦋🕸🕷🦋🕸🕷🦋🕸🕷 #پروانه_ای_در_دام_عنکبوت #قسمت_بیستم: بعداز بیست دقیقه ای مارا پیاده کردند,جایی که برای
🦋🕸🕷🦋🕸🕷🦋🕸🕷 پروانه ای دردام عنکبوت قسمت۲۱: با ترس ولرز به نزد ابواسحاق رفتیم ,ابواسحاق باسرعت روبنده من ولیلا رابالا زد وگفت:به به عجب حوریه های زیبایی,هرچه میپرسم راستش رابگویید,اگر راستش راگفتید باشما کاری ندارم ,وای به حال اینکه بفهمم دروغ گفتید انوقت کاری میکنم که روزی صدباربمیرید وزنده شوید...شما دوتا شوهر دارید؟ سرمان رابه علامت نه ,تکان دادیم خنده ای کرد وگفت:پس ان پسرک لال ,پسر خودت نبود. سرم را انداختم پایین وگفتم:مجبورشدم ,برادرم بود میخواستم پیش خودم بماند. داعشی دوباره زد زیرخنده وگفت:ازاینجور زنها خوشم میاید اما حیف وصدحیف دروضعیتی هستم که به پول محتاج ترم تا زن وکنیز,برای خوشگذرانی,من به شما دست نمیزنم وبه کسی هم اجازه نمیدهم به شما دست درازی کند,باید تازمان بازار برده ها,دست نخورده باشید ,اخر برای دخترکانی مثل شما پول بیشتری میدهند....😈😈😈 از رذالت این مرد به خودم لرزیدم وبازهم خداراشکر کردم که حداقل فعلا من ولیلا درامانیم. داعشی اشاره کرد که برویم وگفت هرروز میاید به ماسربزند وتاکید کرد ,مبادا فکر فرار به سرمان بزند که مطمینا گیر مجاهدان دیگر میافتیم که.... ادامه دارد... 🕷 🕸🕷 🦋🕸🕷 🕷🦋🕸🕷 🕸🕷🦋🕸🕷 🦋🕸🕷🦋🕸🕷 🕷🦋🕸🕷🦋🕸🕷