eitaa logo
بصیـــــــــرت
2.3هزار دنبال‌کننده
8.7هزار عکس
2هزار ویدیو
68 فایل
﷽ با عرض ارادت به مقام بلندو بی بدیل شهدا وبا کسب اجازه ازولی امر مسلمین مقام معظم رهبری و آقا با توجه به فرمایش اخیر رهبر به افزایش بصیرت افزایی نام کانال به بصیرت تغییر یافت البته همچنان فرمایشات آقاو معرفی شهدا در برنامه های کانال در ارجعیت هستند🌷
مشاهده در ایتا
دانلود
بصیـــــــــرت
‍ ‍ ‍ ‍ ※₪〰🌷 ✯ 🌷〰₪※ •✦ #میخواهم_مثل_تو_باشم ‌✦• #قسمت_شصت_دو "بـه عـشـــــق دیـدار بـا خـ
‍ ‍ ‍ ‍ ※₪〰🌷 ✯ 🌷〰₪※ •✦ ‌✦• " خـــــاطـــــرات " ❉وقتی با آقا مصطفی برای خرید به بازار می رفتیم نگاه آقا مصطفی به دست فروشان یه جور دیگه بود.اگه دست فروشی میومد نزدیک مون برا فروش، سعی داشت حتماً ازش خرید کنه.گاهی حتی جنس دست فروشو نیاز هم نداشت، مثل جوراب... توی کشوی لباسش پر بود از اینجور چیزا که از دست فروش خریداری می کرد. ❉می گفت : چون از راه حلال داره پول در میاره نباید ناامید بشه. درآمد این دست فروش ها شرف داره به کسانی که نون حرام تو سفرشون می برن. می گفت : حتی الامکان سعی کنید از دستفروشان چیزی بخرید، حتی اگر نیاز ندارید. اینها همون کسانی هستن که نمی خواهند گدایی کنند. این رفتار آقا مصطفی نشأت گرفته از کلام خدا، بود: [امّا آنها را از چهره‌هایشان می‌شناسی و هرگز با اصرار چیزی از مردم نمی‌خواهند./آیه ۲۷۳ بقره] 🌷 ※✫※✫※✫※✫※ ✨هر کس مؤمنی را شادمان سازد، روز قیامت خداوند متعال دل او را شادمان خواهد ساخت. 📚 الکافی، ج 2، ص 197 ✫┄┅═══════════┅┄✫ 🔮 ڪانال بصیرتی و شهدایی امام خامنه ای شهدا🔮 🕊 @khamenei_shohada
بصیـــــــــرت
◇ ❁ ❥◇ ❁ °•❤️•° ❁ ◇❥ ❁ ◇ مـدافعـــــ عشـــ💞ـــ‌ق #هوالعشـــــــــق #عاشقانه_مذهبی #قسمت_شصت_دو
◇ ❁ ❥◇ ❁ °•❤️•° ❁ ◇❥ ❁ ◇ مـدافعـــــ عشـــ💞ـــ‌ق 3⃣6⃣ بازوام را نیشگون میگیرد _ بعله! الان لطف ڪردم ڪ بهت بیشترازین نگفتم!!..وقتیم زنگ میزدیم همش خـــــااب بودی... دلخور نگاهم می ڪند.گونه اش را میبوسم😘 _ ببخشید!... لبخند میزند و مرا یاد علــــی میندازد _ عب نداره فقــط دیگه ت ِڪرار نشه! سر ڪج می ڪنم.. ـ چشم! ـ خب بریم بالا لباستو عوض ڪن.. همـــــان لحظه صدای زهراخانوم ازپشت سر می آید.. ـ وایسید این شربتارم ببرید..! سینی ڪ داخلش دو لیـــــوان بزرگ شربت آلبالو 🍹بود دست فاطمـــــه میدهد علـــــی اصغر از هال بیرون میدود ـ منم میخـــــام منم میخواااام.. زهراخانوم لبخندی میزند و دوباره ب آشپزخانه میرود.. ـ باشه خب چرا جیـــــغ میزنی پسرم! از پله ها بالا و داخل اتاق فاطمـــــه میرویم... دراتاقت بسته است!... دلـــــم میگیرد و سعی می ڪنم خیلی نگاه نَ ڪُنم.. _ ببینم!...سجاد ڪجاست؟ _ داداش!؟...واع خـــــااهر مگه نمیدونی اگر این بشر مسجد نره نمـــــاز جماعت تشڪیل نمیشه!... خنده ام میگیرد...😁 راست میگفت! سجـــاد همیشه مسجد بود! شالم را درمی آورم و روی تخت پرت می ڪنم.. اخم می ڪند و دست ب ڪمر میزند ـ اووو...توخونه خودتونم پرت می ڪنی؟ لبخند دندون نمایی میزنم..😬 ـ اولش اوره! گوشه چشمی نازڪ می ڪنههه و لیوان شربتم را دستم میدهد.. ـ بیا بخور.نمردی تواین گرما اومدی؟ لـــــیوان را میگیرم و درحالی ڪ باقاشق بلندداخلش همش میزنم جواب میدهم ـ خب عشـــــق ب خانواده اس دیگه!... دسته ی باریڪ ای از موهایم را دور انگشتم میپیچم و باڪلافگی باز می ڪنم... نزدیڪ غروبههه 🌅و هردو بی ڪار دراتاق نشسته ایم.. چنددقیقه قبل راجب زنگ نزدن علـــــی حرف زدیم...امیدوار بودم بزودی خبری شود! موهایم را روی صـــــورتم رها می ڪنم و بافوت ڪردن ب بازی ادامه میدهم.. یدفعه ب سرم میزند.. ـ فاطمـــــه! درحالی ڪ ڪف پایش را میخاراند جواب میدهههه... _ هوم؟... _ بیا بریم پشت بوم! متعجب نگاهم می ڪند..😳 _ واااا....حالت خوبه؟ _ نـچ!...دلم گرفته💔 بریم غروب رو ببینیم! شانه بالا میندازد _ خوبه!...بریم!... روسری آبی ڪاربنی ام راسر می ڪنم.بیاد روز خداحافظیمـــــان دوست داشتم ب پشت بام بروم .. ی ڪت مشڪ ای تنش می ڪند و روسری اش را برمیدارد.. _ بریم پایین اونجا سرم می ڪنم... ازاتاق بیرون میرویم و پله هارا پشت سر میگذاریم ڪ یدفعه صـــــدای زنگ تلفن☎️ درخانه میپیچد.. هردو بهم نگاه می ڪنیم و سمت هال میدویم.زهرا خانوم ازحیاط صدای تلفـــــن را میشنود، شلنگ آب را زمین میگذارد وب خانه می آید... تلفن زنگ میخورد و قلـــــب من مُحْ ڪَم می ڪوبید!...اصـــــن ازڪجامعلوم ؏لـــــیِ... ♻️ ... 💘 ✫┄┅═══════════┅┄✫ 🔮ڪانال بصیرتی و شهدایی خامنــــه اے شهــــدا http://eitaa.com/joinchat/935919616C80381eda88