بصیـــــــــرت
•✦ #میخواهم_مثل_تو_باشم ✦• #قسمت_شصت " شـــهادت در ظهر عاشـــــورا با ذڪر يا حسيـــــن! "
※₪〰🌷 ✯ 🌷〰₪※
•✦ #میخواهم_مثل_تو_باشم ✦•
#قسمت_شصت_یک
"مـــــحرم"
❉ این روزها مرا به زمانی می بردکه مصطفي را در سن چهارسالگی نذر حضرت ابوالفضل کردم و خودش از کودکی برای محرم آرام و قرار نداشت ،چقدر بالا و پایین می پرید زمانی که خیلی کوچک بود و دوست داشت اون روهم توی دسته عزاداری راه بدن ، یا زمانی که از دسته ثارالله اهواز جا موند و همش گریه می کرد
و می گفت خواب رفتم جاموندم،
یازمانی که در سن نوجوانی رفت لباس عید بگیره ولی لباس مشکی گرفت و گفت امسال عید نداریم ،
❉ و یا سال ۸۸ که در روز عاشورا بی حرمتی دید و تاب نیاورد و مجروح شد و... تمام این خاطرات مرا بی قرارش می کند و یقین پیدا میکنم که آمدنش در پنجم محرم و رفتنش در نهم محرم و عاشورایی شدنش در روز تاسوعا از روز ازل ثبت شده بود.
📝راوے: مادر بزرگوار
🌷#شهید_مصطفی_صدرزاده
※✫※✫※✫※✫※
#قال_رسول_الله_صل_الله_علیه_و_آل_و_سلم
اِنَّ لِقَتْلِ الْحُسَیْنِ علیہ السّلام حَرارَةً فى قُلُوبِ الْمُؤ منینَ لا تَبْرَدُ اَبَداً.
✨ براے #شهادت_حسین علیہ السلام ، حرارت و گرمایـے در دلهاى مؤمنان است ڪہ هرگز سرد و خاموش نمےشود .
📚ڪتاب جامع احادیث الشیعہ ، ج ۱۱، ص ۵۵۶
✫┄┅═══════════┅┄✫
🔮 ڪانال بصیرتی و شهدایی امام خامنه ای شهدا🔮
بصیـــــــــرت
◇ ❁ ❥◇ ❁ °•❤️•° ❁ ◇❥ ❁ ◇ مـدافعـــــ عشـــ💞ـــق #هوالعشـــــــــق #عاشقانه_مذهبی #قسمت_شصت 0⃣6
◇ ❁ ❥◇ ❁ °•❤️•° ❁ ◇❥ ❁ ◇
مـدافعـــــ عشـــ💞ـــق
#هوالعشـــــــــق
#عاشقانه_مذهبی
#قسمت_شصت_یک 1⃣6⃣
ڪف دستهایم را اطراف فنجان چای میگذارم ،ب سمت جلوخم میشوم و بغضم رافرومیبرم. لبهایم راروی هم فشارمیدهم ونفســـــم راحبس میکنم...
نیا! چقدرمقاومت برای نیامدن اشڪهای دلتـــــنگی!...
فنجان رابالا می آورم☕️ ولبه ی نازڪ سرامیڪی اش را روی لبهایم میگذارم.
یڪدفعه مقابل چشمانم میخندی...
تصویر لبخندمردانه ات تمام تلاشم را ازبین میبرد وقطرات اشڪ روی گونه های سرمیخورند.ي جرعه ازچای مینوشم ...دهانم سوخت!..وبعد گلویم!
فنجان راروی میزڪنار تختم میگذارم و باســـــوزش سینه ام ازدلتنگی سر روی بالشت میگذارم...
دلـــــم برایت تنگ شده! نُه روز است ڪ بی خبرام...ازتـــــو...از لحن ارام صدایت...از شیرینی نگاهت...
زیرلب زمزمه میڪنم
" دیگه نِ میتـــــونم علی!"
غلت میزنم،صورتم رادربالشت فرو میبرم وبغضم را رها میڪنم...
هق هق میزنم...😭
" نَ ڪنه...نَ ڪنه چیزیت شده!..چرا زنگ نَ زدی...چـــــرا؟!...ده روز برای ڪسی ڪ همه ی وجودش ازش جدا میشه ڪم نیست! "😭
ب بالشت چنگ میزنم وڪودڪانه بهانه ات را میگیرم...
نمیدانم چقدر...
امااشڪ دعوت خواب بود ب چشمانم...
حرڪت انگشتان لطیف وظریف درلاب لای موهایم باعث میشودتا چشمهایم را بازڪنم.
غلت میزنم وب دنبال صاحب دست چندباری پلڪ میزنم..تصویرتار مقابلم واضح میشود.مادرم لبخند تلخی میزند
_ عزیـــــزدلم! پاشو برات غذا اوردم...
غلت میزنم، روی تخت میشینم و درحالیڪ چشمهام رومیمالم ،میپرسم
_ ساعت چنـــــده مامان؟
_ نزدیڪ دوازده...
_ چقدر خوابیدم؟
_ نمیدونم عزیزم!
وبا پشت دست صورتم رانوازش میڪند.
_ برای شام اومدم تواتاقت دیدم خوابی.دلم نیومد بیـــــدارت ڪنم،چون دیشب تاصبح بیدار بودی..
باچشمهای گرد نگاهش میڪنم😳
_ توازڪجافهمیـــــدی؟؟
_ بلاخره مادرم!
باسرانگشتانش روی پلڪم رالمس میڪند
_ صدای گریـــــه ات میومد!
سرم راپایین میندازم وسڪوت میڪنم
_ غذا زرشڪ پلوعه...میدونم دوس داری! برای همین درست ڪردم
ب سختـــــی لبخند میزنم
_ ممنووووون مامان...😘
دستم رامیگیردو فشارمیدهد
_ نبینم غصـــــه بخوری! علی هم خدایی داره...هرچی صلاحه مادرجون
باور نمیڪنم ڪ مادرم اینقدر راحت راجب صلاح وتقـــــدیر صحبت ڪند.بلاخره اگرقرارباشد اتفاقی برای دامادش بیفتد...
دخترش بیچاره میشود.
ازلبه ی تخت بلندمیشودو باقدمهایی اهسته سمت پنجره میرود.پرده راڪنار میزند وپنجره رابازمیڪند
_ ي ڪم هوا بیادتو اتاقت...شاید حالـــــت بهتر شه!
وقتی میچرخدتاسمت دربرود میگوید
_ راستی مادر شوهرت زنگ زد☎️! گلایه ڪرد ڪ ازوقتی علی رفتـــــه ریحانه ي سربما نمیزنه!...راست میگه مادر جون ي سربـــــرو خونشون!فڪرنڪنن فقط بخـــــاطر علی اونجا میرفتی...
دردلم میگویم" خب بیشتـــــربخاطر اون بود"
مامان باتاڪید میگوید
_ باشه مامان،؟ بروفردا ي سر.
ڪلافه چشمـــــی میگم وازپنجره بیرون رونگاه میڪنم.
مامان ي سفارش ڪوچیڪ برای غذا میڪند وازاتاق بیرون میرود
بابی میلی نگاهی ب سینی غذاوظرف ماست وسبزی ڪنارش میڪنم.
بایدچند قاشق بخـــــورم تامامان ناراحت نشه...
چقدر سخت است فروبردن چیزی وقتی بـــــغض گلویت را گرفته!
♻️ #ادامه_دارد...
#داستان_عاشقانه_مذهبی 💘
#مدافع_عشق
@khamenei_shohada