eitaa logo
بصیـــــــــرت
2.4هزار دنبال‌کننده
8.6هزار عکس
2هزار ویدیو
68 فایل
﷽ با عرض ارادت به مقام بلندو بی بدیل شهدا وبا کسب اجازه ازولی امر مسلمین مقام معظم رهبری و آقا با توجه به فرمایش اخیر رهبر به افزایش بصیرت افزایی نام کانال به بصیرت تغییر یافت البته همچنان فرمایشات آقاو معرفی شهدا در برنامه های کانال در ارجعیت هستند🌷
مشاهده در ایتا
دانلود
◇ ❁ ❥◇ ❁ °•❤️•° ❁ ◇❥ ❁ ◇ مـدافعـــــ عشـــ💞ـــ‌ق 6⃣4⃣ مرد سجــــده آخرش را ڪ میرود.تو دیوانه وار بلند میشوی و سمتش میروی.من هم بدنبالت بلند میشوم. دستت رادراز می ڪنی و روی شانه اش میزنی.. _ ببخشید!... برمیگردد و بانگاهش میپرسد بله؟ همــــانطور ڪ ڪودڪ وار اشڪ😢 میریزی میگویی ـ فقط خـــاستم بگم دعاڪنید مام لیاقت پیدا ڪنیم...بشیم همرزم شما! لبخند شیرینی روی لبهای مرد مینشیند _ اولن سلام...دوم پس شمــــام آره؟ سرت را پایین میندازی.. ـ شرمنده!سلام علیڪم...ماخیلی وقته آره..خیلی وقته... _ ان شاءالله خود آقا حاجتت رو بده پسر... _ ممنون!..شرمنده یهو زدم رو شونتون...فقــــط... دلِ دیگه... یاعلی پشتت را می ڪنی ڪ او میپرسد _ خب چرا نمیری؟...اینقد بیتابی و هنوز اینجایی؟...ڪاراتو ڪردی؟ باهرجمـــله ی مرد بیشتر میلرزی و دلت آتش میگیرد .نگاهت فرش را رصــــد می ڪند _ ن حاجی!دستمو بستن!...میترسم برم!... اوبی اطلاع جواب میدهد _ دستتو ڪ فعلا خودت بستی جوون!...استخـــاره ڪن ببین خدا چی میگه! بعد هم پوتیــــن هایش را برمیدارد و ازما فاصـــله میگیرد.. نگاهت خشڪ میشود ب زمین... درفڪر فرو میروی.. _ استخاره ڪنم!؟... شانه بالا میندازم ـ آره! چراتاحالا نڪردی!؟شاید خوب دراومد! ـ اخه...اخه همیشه وقتی استخــــاره می ڪنم ڪ دودلم...وقتی مطمعنم استخاره نمیگیرم خانوم! ـ مطمئن؟...ازچی میطمئنی؟ صدایت میلرزد ـ ازین ڪ اگرم برم..فقــــط سربارم.همین! بودنم بدبختی میاره برا بقیه! _ مطمئنی؟.. نگاهت را میچرخانی ب اطراف.دنبال همــــان مرد میگردی...اما اثری ازاو نیست.انگار ازاول هم نبوده! ولوله ب جانت میفتد ـ ریحــــانه! بدو ڪفشتو بپوش..بدو... همــــانطور ڪ بسرعت ڪفشم را پا می ڪنم میپرسم. _ چی شده چی شده❓ _ از دفتر همینجا استخــــاره میگیریم...فوقش حالم بد میشه اونجا! شاید حڪمتیه...اصــــن شایدم نشه...دیگه حرف دڪترم برام مهم نیست....باید برم... _ چراخودت استخاره نمی ڪنی!؟؟ _ میخــــام ڪس دیگه بگیره... مچ دستم را میگیری و دنبــــال خودت می ڪشی.نمیدانیم باید ڪجا برویم حدود ی ربع میچرخیم.آنقدر هول ڪرده ایم ڪ حواسمــــان نیست ڪ میتوانیم از خادمها بپرسیم... دردفتر پاسخگویی روحانی باعمــــامه سفید نشسته است و مطالعــــه می ڪند.در میزنیم و آهسته وارد میشویم... _ سلام علیڪم... روحانی ڪتابش را میبندد ـ وعلیڪم السلام...بفرمایید ـ میخــــواستم بیزحمت یه استخاره بگیرید برامون حاج اقا! لبخــــند میزند و بمن اشاره می ڪند _ برای امر خیر ان شاءالله؟... _ نه حاجی عقدیم...یعنی موقت... _ خب برای زمان دائم؟!...خلاصه خیر دیگه! _ نه!... ڪلافه دستت راداخل موهایت میبری.میدانم حوصــــله نداری دوباره برای ڪس دیگه توضــــیح اضافه بدهی، برای همین به دادت میرسم _ ن حاجی!...همسرم میخــــواد بره جنگ...دفاع حرم!میخــــواست قبل رفتن ی استخاره بگیره... حاج آقاچهره دوست داشتنی خود را ڪج می ڪند.. _ پسر تو این ڪار ڪه دیگه استخاره نمیخـــــواد بابا!...باید رفت... _ ن اخه...همسرم ی مشڪلی داره...ڪ دڪترا گفتن ...دڪترا گفتن جای ڪمڪ احتمــــال زیاد سربار میشه اونجا! سرش را تڪان میدهد، بسم الله میگوید و تسبیحش📿 رااز ڪنار قران ڪوچڪ میز برمیدارد. ڪمی میگذرد و بعد بالبخند میگوید _ دیدی گفتم ؟... تواین ڪار ڪ دیگه نباید استخــــاره ڪرد....باید رفت بابا..رفت! با چفیه روی شانه ات زیر پلڪت را از اشڪ پاڪ می ڪنی و ناباورانه میپرسی _ یعنی...یعنی خوب اومد؟😄 حاج اقا چشمهایش را ب نشانه تایید میبندد و باز می ڪند. _ حاجی جدی جدی؟....میشه یبار دیگه بگیرید؟ او بی هیچ حرفی اینبار قران ڪوچڪش را برمیدارد و📖 بسم الله میگوید.بعداز چنددقیقه دوباره لبخــــند میزند و میگوید _ ای بابا جوون! خــــدا هی داره میگه برو تو هی خودت سنگ میندازی؟ هردو خیره خیره نگاهش می ڪنیم میپرسی _ چی دراومد...یعنی بازم؟ _ بله! دراومد ڪه بسیار خوب است.اقدام شود.ڪاری به نتیجه نداشته باشید.... چندلحــــظه بهت زده نگاهش می ڪنی و بعد بلند قهقهه میزنی..😂 .دودستت را بالا می آوری وصـــورتت را رو به آسمـــان میگیری... _ ای خدا قربونت برم من!...اجازه مو گرفتم....چرا زودتر نگرفته بودم... بعد به حاج اقا نگاه می ڪنی و میگویی _ دستتون درد نڪنه!...نمیدونم چی بگم.... _ من چی ڪار ڪردم اخه؟برو خداتوشڪر ڪن... _ نه! این استخـــــاره رو شما گرفتی... ان شاءالله هرچی دوست دارید و ب صـــلاحتونه خدا بهتون بده... ♻️ ... 💘 @khamenei_shohada
💕🍃🎉 🍃🎉 🎉 ﻧﯿﻤﻪ ﻫﺎﯼ ﺷﺐ ﺻﻮﻓﯽ ﺗﻤﺎﺱ ﮔﺮﻓﺖ ﻭ ﺑﺎ ﻋﺠﻠﻪ ﺍﻣﺎ ﺷﻤﺮﺩﻩ ﺷﻤﺮﺩﻩ ﻧﻘﺸﻪ ﯼ ﻓﺮﺍﺭ ﺭﺍ ﺑﺮﺍﯾﻢ ﺗﻮﺿﯿﺢ ﺩﺍﺩ. ﺗﺮﺳﯿﺪﻡ. - ﭘﺲ ﻣﺎﺩﺭﻡ ﭼﯽ؟ﺍﻭﻧﻢ ﺍﯾﻨﺠﺎﺳﺖ. ﺻﻮﻓﯽ ﺑﺎ ﻟﺤﻨﯽ ﻧﻪ ﭼﻨﺪﺍﻥ ﻣﻬﺮﺑﺎﻥ ﮔﻔﺖ ﮐﻪ ﻫﻤﺰﻣﺎﻥ ﺑﺎ ﻣﻦ،ﻓﺮﺩ ﺩﯾﮕﺮﯼ ﻣﺎﺩﺭ ﺭﺍ ﺍﺯ ﭼﻨﮕﺎﻝ ﺣﺴﺎﻡ ﺩﺭ می آﻭﺭﺩ. ﺍﻣﺎ ﻣﮕﺮ ﺣﺴﺎﻡ ﻣﯿﺘﻮﺍﻧﺴﺖ ﺑﻪ ﻣﺎﺩﺭﻡ ﺁﺳﯿﺐ ﺑﺮﺳﺎﻧﺪ؟ ﻧﻘﺸﻪ ﯼ ﻓﺮﺍﺭ ﺑﺮﺍﯼ ﻓﺮﺩﺍ ﮐﺸﯿﺪﻩ ﺷﺪﻩ ﺑﻮﺩ. ﺩﺭﺳﺖ ﺩﺭ ﺯﻣﺎﻧﯽ ﮐﻪ ﺑﺮﺍﯼ ﻣﻌﺎﯾﻨﻪ ﻧﺰﺩ ﭘﺰﺷﮏ ﻣﯿﺮﻓﺘﻢ. ﺍﻣﺎ ﺻﻮﻓﯽ ﺍﯾﻦ ﺍﻃﻼﻋﺎﺕ ﺭﺍ ﺍﺯ ﮐﺠﺎ ﺁﻭﺭﺩﻩ ﺑﻮﺩ؟ ﺑﺎﺯ ﻫﻢ ﺣﺴﯽ،ﮔﻮﺷﻢ ﺭﺍ ﻣﯿﭙﯿﭽﺎﻧﺪ ﮐﻪ ﺣﺴﺎﻡ ﻧﻤﯿﺘﻮﺍﻧﺪ ﺑﺪ ﺑﺎﺷﺪ ﻭ ﺷﻮﻗﯽ ﮐﻪ ﺻﺪﺍﯼ ﺧﻨﺪﻩ ﻫﺎﯼ ﺩﺍﻧﯿﺎﻝ ﺭﺍ ﺩﺭ ﻗﻠﺒﻢ ﺯﻣﺰﻣﻪ ﻣﯿﮑﺮﺩ... ﮐﺪﺍﻡ ﯾﮏ ﺩﺭﺳﺖ ﺑﻮﺩ؟ ﺁﺭﺍﻣﺶ ﺣﺴﺎﻡ ﯾﺎ ﺣﺮﻓﻬﺎﯼ ﺻﻮﻓﯽ؟ ﺑﺎ ﺻﺪﺍﯼ ﺧﻨﺪﻩ ﻫﺎﯼ ﺑﻠﻨﺪ ﺣﺴﺎﻡ ﮐﻪ ﺍﺯ ﺳﺎﻟﻦ می آﻣﺪ،ﭼﺸﻤﺎﻧﻢ ﺭﺍ ﺑﺎﺯ ﮐﺮﺩﻡ... ﮐﺎﺵ ﺩﯾﺸﺐ ﺧﻮﺭﺷﯿﺪ ﻣﯿﻤﺮﺩ ﺗﺎ ﺑﺎﻗﯽ ﻣﺎﻧﺪﻩ ﯼ ﻋﻤﺮﻡ، ﺑﯽ ﻓﺮﺩﺍ ﻣﯿﻤﺎﻧﺪ. ﺣﺎﻟﻢ ﺑﺪﺗﺮ ﺍﺯ ﻫﺮ ﺭﻭﺯ ﺩﯾﮕﺮ ﺑﻮﺩ. ﻣﯿﺘﺮﺳﯿﺪﻡ ﻭ ﺩﻟﯿﻠﺶ ﺭﺍ ﻧﻤﯿﺪﺍﻧﺴﺘﻢ، ﺷﺎﯾﺪ ﺍﺯ ﺍﺗﻔﺎﻗﯽ ﮐﻪ ﻣﻤﮑﻦ ﺑﻮﺩ ﺑﺮﺍﯼ ﺍﯾﻦ ﺩﺷﻤﻦ ﻧﺠﯿﺐ ﺑﯿﻮﻓﺘﺪ. ﺑﯽ ﺭﻣﻖ ﺍﺯ ﺍﺗﺎﻕ ﺑﯿﺮﻭﻥ ﺭﻓﺘﻢ،ﻟﯿﻮﺍﻥ ﺑﻪ ﺩﺳﺖ ﺭﻭﯼ ﯾﮑﯽ ﺍﺯ ﻣﺒﻠﻬﺎ ﻧﺸﺴﺘﻪ ﺑﻮﺩ. ﺑﺎ ﭘﺮﻭﯾﻦ ﺣﺮﻑ ﻣﯿﺰﺩ،ﻣﯿﺨﻨﺪﯾﺪ،ﺳﺮ ﺑﻪ ﺳﺮﺵ ﻣﯿﮕﺬﺍﺷﺖ. ﯾﻌﻨﯽ ﺗﻤﺎﻡ ﺍﯾﻨﻬﺎ ﻫﻨﺮ ﺑﺎﺯﯾﮕﺮﯾﺶ ﺑﻮﺩ؟ ﭼﻘﺪﺭ ﺯﻧﺪﮔﯽ ﺩﺭ ﻭﺟﻮﺩﺵ ﻭﺟﻮﺩ ﺩﺍﺷﺖ. ﻋﻄﺮ ﭼﺎﯼ ﺁﻣﺪ،ﻣﺰﻩ ﺍﺵ ﺯﯾﺮ ﺯﺑﺎﻧﻢ ﺗﺠﺪﯾﺪ ﺷﺪ. ﮐﻼﻩ ﺑﻪ ﺳﺮ ﺭﻭﯼ ﯾﮑﯽ ﺍﺯ ﻣﺒﻠﻬﺎ ﻧﺸﺴﺘﻢ. ﺳﺮ ﺑﻪ ﺯﯾﺮ ﺳﻼﻡ ﮐﺮﺩ.
🦋🕸🦋🕸🕷🦋🕸🕷 🦋ای در دام🕷قسمت۴۶: به سمت زیرزمین رفتم,برق راروشن کردم,تخت چوبی پوسیده سرجایش بود. خم شدم ودست کردم زیرتخت وکشویی راکه طارق برای پنهان کردن سجاده وقران و..تعبیه کرده بود,بازکردم,سجاده خودم باچادرنماز سفیدم که هدیه علی بود برای شیعه شدنم را بغل گرفتم وبوکشیدم...به به بوی بهشت رامیداد...قران طارق را که اجازه داده بود ازان استفاده کنم برداشتم بوسه ای از نام مبارکش گرفتم وبرقلبم چسپاندم ورفتم بالا,داخل اتاق خودم ولیلا فارغ از همه ی دنیا به نماز,ایستادم..... انقدر عبادت وراز ونیاز کردم که سبک شدم ,به سجده رفتم باخود وخدایم عهدکردم که تاجان دربدن دارم ,آبرویی برای داعش وداعشیان نگذارم,عهدکردم که عماد راپیداکنم وصدای مظلومانی را که درزیر دست داعشیان سلاخی شدند به دنیا برسانم...عهدکردم فریاد دخترکانی جوانمرگ که به کنیزی رفتند وچوب اسلام دروغین این دیوسیرتان راخوردند به جهان برسانم.ازخداخواستم کمکم کندتا عمادم راپیداکنم...تامادری کنم برای برادرک زجرکشیده ام.ازخدا خواستم خودش راه رسیدن به اهدافم را نشانم دهد...خودش اشاره کند...خودش... نمیدانم ازخستگی یا حلاوت عبادتم چشمانم روی هم افتاد ودیگر چیزی نفهمیدم.... ادامه دارد... 🦋🕸🕷🦋🕸🕷🦋🕸🕷