eitaa logo
بصیـــــــــرت
2.3هزار دنبال‌کننده
8.8هزار عکس
2هزار ویدیو
69 فایل
﷽ با عرض ارادت به مقام بلندو بی بدیل شهدا وبا کسب اجازه ازولی امر مسلمین مقام معظم رهبری و آقا با توجه به فرمایش اخیر رهبر به افزایش بصیرت افزایی نام کانال به بصیرت تغییر یافت البته همچنان فرمایشات آقاو معرفی شهدا در برنامه های کانال در ارجعیت هستند🌷
مشاهده در ایتا
دانلود
بصیـــــــــرت
💝📿💝 📿💝 💝 #فنجـانی_چـاے_بـا_خـدا #قسمت_صد_و_سوم ✍ صدای پوزخندم بلند شد: - من؟ من انقدر سیاهم که دعا
اشک میریخت... خاخام می بارید... دانیال حیران و دلباخته میشد و ی علی، میسوخت و جنون وار خاکستر میشد... خدایا بهشت را بخشیدم، این ساعت را به نامم بزن..........💔 گیج و گنگ سر می چرخاندم و تماشا میکردم... زمین طاقتِ این همه زیبایی را یکجا داشت؟ اشک، دیدم را تار میکرد و من لجوجانه پرده میگرفتم محضِ عشق بازی دل، چشم وگوش... باید ظرف نگاه پر میشد .. پر از ندیده هایی که دیده بودم و شاید هیچ وقت دیگر نمیدیدم. حسام نفس نفس زنان آمد. حال پریشانم از صد فرسنگی نمایان بود... دانیال و حسام کمی حرف زدند و امیرمهدی دستانم را در انگشتانش قفل کرد و به دنبال خود کشید. قدم به قدم همراهیش میکردم و او کنار گوشم نجوا کرد: - حال خوبتو میخرم بانو و مگر می فروختمش؟ حتی به این تمامِ دنیایم... من مفاتیح الجنان را زیرو رویش کرده ام نیست یک حرز و دعا اندر دوامِ وصلِ تو... ⏪ ...
همسرم بسیار آدم ساده‌زیست، باگذشت، شوخ طبع، پرتلاش و اهل خدمت به دیگران بود. وقتی از محل کار به خانه می‌آمد، خستگی کار را پشت در خانه می‌گذاشت و با حالت مهربانی و چهره‌ای خندان و بشاش وارد می‌شد، با ورود ایشان فضای ساکت منزل کاملاً شکسته می‌شد، همه‌ی اعضای خانواده او را دوست داشتند، برای مادرم مثل پسر بود، نه داماد، همیشه دوست داشت به دیگران خدمت کند و تا جایی که در توانش بود دستگیری می‌کرد، می‌گفت: خشنودی خدا در خدمت به خلقِ اوست. به طور ویژه به پدربزرگ و مادربزرگش کمک می‌کرد و آنها حتی بیشتر از فرزندان خودشان او را دوست داشتند، یادم هست هر از گاهی به خانه آنها می‌رفت تا اگر کاری دارند انجام دهد، خانه آنها باغ کوچکی داشت که در حیاط آن انبوه درختان میوه بود، آنها نمی‌توانستند میوه‌ها را بچینند و صالح تنها کسی بود که تمام کارهای باغ را انجام می‌داد. از کارهای سخت و سنگین فرار نمی‌کرد و تمام توانش را برای خدمت صادقانه و بی‌منت بکار می‌برد. 🌷شهید 🌷 ـــــــــــــــ🕊🌹ــــــــــــــ @khamenei_shohada
امام زمان (عج) براى شتاب در گشایش حقیقى و کامل، بسیار دعا کنید؛ زیرا، همانا، فَرَج شما در آن است. بحارالأنوار، ج53، ص181 اللهم عجل لولیک الفرج ــــــــــــــــ🕊🌹ـــــــــــــــ @khamenei_shohada
روح الله قربانی 🌼فرازی از وصیت نامه شهید🌼 همسر عزیزم، پدرم، خواهرم، برادرم، دوستای خوبم! اگر شهید شدم، یک کلام وصیت اینکه حاج‌آقا مجتبی به نقل از حضرت علی(ع) می‌گفتند که منتهای رضای الهی تقواست. شهادت خوب است و تقوا بهتر. تقوا می‌خواهد، تقوایی که در قلب است و در رفتار بروز می‌‌کند و فکر نکنم مال یک روز باشد یا شاید یک‌روزه هم دارد؛ ولی حاجی می‌گفت پی ساختمان، فندانسیون آن است هدیه به روح امام و شهدا،صلوات الّلهُمَّ صَلِّ عَلَی مُحَمَّدٍ وَآلِ مُحَمَّدٍ ــــــــــــــــــ🕊🌹ـــــــــــــ @khamenei_shohada
از کنار صف نماز جماعت رد شدم . دیدم حاجی بین مردم توی صف نشسته. رد شدم اما دو صف نرفته برگشتم. آمدم رو به رویش نشستم. دستش را گرفتم . پیشانیش را بوسیدم. التماس دعا گرفتم و رفتم . انگار مردم تازه فهمیده بودند که حاج قاسم آمده حرم. 🔹 از لابه‌لای صف های نماز می‌آمدند پیش حاجی. آرام و مهربان میگفت: «آقایون نیاید! صف نماز رو به هم نزنید.» بعد از نماز آمد کنار ضریح ایستاده بودم پشت سرش تا بتواند زیارت کند . وقت رفتن گفت: 🔹«آقای خادم امروز خیلی از ما مراقبت کردی زحمتت زیاد شد» گفتم: «سردار من برادر دو شهید هستم. شما امانت برادر های من هستید.» نگاه ملیحی انداخت و گفت: «خدا شهدات رو رحمت کنه.» چه میدانستم چند روز بعد خودش هم میرود قاطی شهدا..... 📚منبع: کتاب سلیمانی عزیز ـــــــــــــــــــ🕊🌹ـــــــــــــــــ @khamenei_shohada
💠روز آخر که میخواست بره سوریه بهش گفتم یادت باشه حرم حضرت زینب(س) که رفتی من رو دعا کن. موقع برگشت هم یه دونه پرچم برام بیار. نگاهم کرد و گفت من دیگه بر نمیگردم. گفتم این حرفا چیه؟ تو بچه کوچیک داری . حرف از نیامدن نزن. دستش را زد به گردنش و گفت این رو می بینی ؟ گفتم خُب . گفت بابِ بریدنه ! شهید مدافع حرم ـــــــــــــــ🕊🌹ـــــــــــــــ @khamenei_shohada
دیریست در انتظارتان بنشستیم هر جمعه به دیدار شما دل بستیم با غیبتتـان شدیم غـرق غفـلت غفلت که چه گویم، همه در خواب هستیم 🌸🤍 @khamenei_shohada
بصیـــــــــرت
دیریست در انتظارتان بنشستیم هر جمعه به دیدار شما دل بستیم با غیبتتـان شدیم غـرق غفـلت غفلت که چه گو
"یَا مَوْلایَ یَا صَاحِبَ الزَّمَانِ" ‏با شد تفسیر خیرِ ذَرَّةٍ خَيْراً يَرَه ... بارها خروار دادی بابتِ مثقال من ... @khamenei_shohada
+ کارۍ ڪه انجام می‌دهید ، حتی نایستید که کسی بگوید خستـــه نباشیــــد . . . از همان درِ پشتی بیرون بروید چون اگر تشڪر ڪنند ، تو دیگر اجرت را گرفته‌اۍ و چیزی براے آن دنیایت نمۍماند ... 🌷شهید‌ تهرانۍ مقدم‌ @khamenei_shohada
بصیـــــــــرت
💝📿💝 📿💝 💝 #فنجـانی_چـاے_بـا_خـدا #قسمت_صد_و_سوم ✍ صدای پوزخندم بلند شد: - من؟ من انقدر سیاهم که دعا
💝📿💝 📿💝 💝 ✍ دستم را محکم گرفته بود و به دنبال خود می کشاند. البته حق داشت، هجوم جمعیت انقدر زیاد بود که لحظه ای غفلت، گمت میکرد. من در مکانی قرار داشتم که ۲۴ میلیون عاشق را یک جا میمهانی می داد. حسام به طرف گروهی از جوانان رفت و دستم را به نرمی رها کرد. چند مرد جوانان حسام را به آغوش کشیدند و با لهجه ای خاص سلام و احوالپرسی کردند. حسام، من را که با یک قدم فاصله پشتش ایستاده بودم به آنها معرفی کرد و رو به من گفت: - این برادرا از موکب علی بن موسی الرضان.. از اومدن..😊بچه هایِ گلِ روزگارن پس مشهدی بودند. آرام سلام کردم و شال و چادرم را کمی جلو کشیدم. پیراهن حسام خاکی رنگ بود و شلوارش نظامی. از کم و کیف کارها پرسید و یکی از پسرها با ادب و صمیمیتی خاص برایش توضیح می داد: - سید جان.. همه چی ردیفه.. ساعت یازده و نیم حرکت میکنیم.. خانوما رو اونور جمع کردیم تا برادرا دورشون حلقه بزنن.. انشالله شما و خانمتون هم تشریف میارین دیگه چقدر لذت داشت، خانم امیرمهدیِ سید بودن... حسام سری به نشانه ی تایید تکان داد و ما حرکت کردیم. امیرمهدی جمعیتی از خانومها را نشانم داد. کمی تردید در چشمانش بود: - سارا جان.. خانمم.. مطمئنی که میتونی بری داخل؟ یه وقت حالت بد نشه.. فشار جمعیت خیلی زیاده ها و من با روی هم گذاشتن پلکهایم، اطمینان را به قلبش تزریق کردم. خانومها در چند صف چسبیده به هم ایستادند... طنابی به دورشان کشیده شد و زنجیره ای از آقایان اطرافشان را گرفتند. یکی از آن مردها حسام بود که پشت سرم ایستاد و مجددا زنجیره ای جدید از مردهای جوان پشت سر حلقه ی امیر مهدی و دوستانش تشکیل شد. شور عجیبی بود. هیچ چشمی، جز ❤️ را نمیدید و دلبری نمی کرد...
بصیـــــــــرت
💝📿💝 📿💝 💝 #فنجـانی_چـاے_بـا_خـدا #قسمت_صد_و_چهارم ✍ دستم را محکم گرفته بود و به دنبال خود می کشاند.
تمام نفسها عطر خدا می دادند و بس... میلیمتر به میلیمتر حرکت میکردیم و به جلو میرفتیم. حسی ملسی داشتم... حسام نفس به نفس حالم را جویا میشد و من اشک به اشک عشق میدیدم و حضورِ پروردگار را... سیل مشتاقان و دلدادگان به حدی زیاد بود که مسیر چند دقیقه ای را چند ساعته طی کردیم... ساعت یازده و نیم به سمت داخل حرم حرکت کردیم و ساعت سه نیمه شب پا در حریم گذاشتیم. چشمم که به ضریح افتاد، نفسم بند آمد... بیچاره پدر که تمام هستی اش را کور کرد. مگر میشد انسان بودو از فرزند علی متنفر؟ اشک امانم را بریده بود و صدایِ ناله و زاری زوار؛ موسیقی میشد در گوشم. اینجا دیگر انتهایِ دنیا بود... من ملوانی را در عرشه ی کشتی دیدم که طوفان را رام میکرد و دریا را بستر آسایش اینجا همه حکم ماهیانِ طالبِ توری را داشتند که سینه میکوبند محضِ صید شدن... و ، رئوف ترین شکارچیِ دنیا بود. ماندنمان به دقیقه هم نکشید که در مسیر گام برداشتن هایِ آرام ومورچه ای مان به طرف خروجی دیگر حرم متمایل شد... چند مرتبه فشار جمعیت، قصد از هم پاشیدنِ دیوار ِمردانِ نگهبانِ اطرافمان را داشت و موفق نشد... ⏪ ...
📸 تصویر دیدار پاسداران بازداشت‌کننده نظامیان متجاوز آمریکایی با رهبر معظم انقلاب. ارشیو ۹۴/۱۲/۲۵ 🔹 تصویر پاسدار های نیروی دریایی سپاه پاسداران که ملوانان و تکاوران ذبده نیروی دریایی آمریکا را درحالی دستگیر کردند که تکاوران آمریکایی شلوار خودشون رو خیس کرده بودند. ✍ اما در فیلم های هالیوودی سربازانشان را طوری جلوه میدهند که با یک سرباز یک شهر را آزاد میکنند ـــــــــــــــ🕊🌹ــــــــــــــــ @khamenei_shohada