eitaa logo
بصیـــــــــرت
2.4هزار دنبال‌کننده
8.6هزار عکس
2هزار ویدیو
68 فایل
﷽ با عرض ارادت به مقام بلندو بی بدیل شهدا وبا کسب اجازه ازولی امر مسلمین مقام معظم رهبری و آقا با توجه به فرمایش اخیر رهبر به افزایش بصیرت افزایی نام کانال به بصیرت تغییر یافت البته همچنان فرمایشات آقاو معرفی شهدا در برنامه های کانال در ارجعیت هستند🌷
مشاهده در ایتا
دانلود
نام: نام خانوادگی: شهرستان : بابلسر استان : مازندران مذهب : دین : نام پدر : ولی الله موضوع شهادت : محل شهادت : تاریخ شهادت : 95/03/27 نحوه شهادت : درگیری با داعش @khamenei_shohada
در پنج روز گذشته نبرد ، جنگنده اسراییلی کرده، سرباز فرانسوی اسیر شده، ناو و امریکایی کرده، نظامی سعودی و مصری و اماراتی تیر و انداخته، ولی شهر همچنان در کنترل یمنی است. مانده تا بفهمند از علی چه ها ساخته است کانال_ خامنه_ای_شهدا @khamenei_shohada
قصیر، در ازدواج کرد اما تمام همسرش را از ایران خرید و پول بار هواپیما برای انتقال به لبنان را هم داد تا پول در اقتصاد شیعه بگردد.
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#امام_صادق ‌ ‌از #مدینه می‌رسد آوای رسای تو هنوز دل #شیعه می‌تپد آری به هوای تو هنوز تو صبح صادقی و، آیینه دار جلوه خدایی امام عالمین و، وارث علم و نور مصطفایی @khamenei_shohada
🕊 🕊 🕊🕊 🕊 🕊 🕊 مڪریهود عامل جنگ و جدایۍ ست پس دشمن مقابلمان بی گمان یڪۍ ست و فرق نداردبرایشان وقت بریدن سرمان تیغشان یڪۍ است ✾۲۶مهر ماه سالروز شهادت شهداي را گرامي مي داريم. 🕊 🕊 🕊 @khamenei_shohada 🕊 🕊 🕊
💐🍃🌿🌸🍃 🍃🌺🍂 🌿🍂 🌸 (ب) و برشورهایشان را میخواند،زندگی راحت برای زنان استفاده از تخصص و دانش داشتنن مقام و مرتبه در حکومت داعش...پرداخت حقوق،داشتن خانه های بزرگ بدون واریز حتی یک ریال،آب و برق و داروی رایگان امنیت و آسایش همه و همه برای زنان در صورت پیوستن به داعش چرا؟ چه دلیلی وجود داشت؟ این همه امکانات و تسهیلات در مقابل چه امتیازی؟ در ظاهر همه چیز عالی بود بهترین امکانات،و مبارزه برای آرمانهایی والا و انسان دوستانه،آزادی و مذهب که فاکتور آخری برایم بی ارزش ترین مورد ممکن بود مزحکترین واژه با این حال،بوی خوبی از این همه دست و دلبازی به مشام نمیرسید همه چیز،بیش از حد ممکن غریب و نامانوس بود اما در برابر،تنها انگیزه ی نفس کشیدنم،مهم نبود... باید بیشتر میفهمیدم...مبارزه با چه؟ 🔴اسم را سرچ کردم فقط عکسها و تصاویری ویدئویی از کشیدن به سر و زنجیرِ تیغ دار زدن بر بدن و پشت،آنهم در مراسم عزاداری به نام خون و خون و خون بیچاره کودکانش که با چشمان گریان مجبور به تحمل دردِ برش در سر بودند یعنی خانواده ما در ایران به این شکل عزاداری میکردند؟یعنی این بریدگی های در بدن پدرو مادر من هم بود؟ اما هیچ گاه مادر اینچنین رفتاری هایی از خود نشان نمیداد... درد و خون ریزی،محض همدردی با مردی در هزار وچهارصد سال پیش؟ انگار فراموش کردم که  مادر یک مسلمان ترسوست در اسلام بزدلها مهربانند و فقط گریه می کنند در مقابل،شجاعتشان جان میگیرند و خون میریزند عجب دینیست"اسلام" هر چه بیشتر تحقیق میکردم،به اسلامی وحشی تر میرسیدم.... چند روزی بود که هیچ تماسی از عثمان نداشتم وتقریبا در آن تجهیز اطلاعاتی؛مردی با این نام را از یاد برده بودم روز و شب کتاب میخواندم و سرچ میکردم و در جمع سخنرانی و جلساتشان شرکت میکردم ⏪ ... @khamenei_shohada 🌸 🌿🍂 🍃🌺🍂 💐🍃🌿🌸🍃🌼
💐🍃🌿🌸🍃 🍃🌺🍂 🌿🍂 🌸 (الف) ✍فکر کردم با هم نامزدین انقدر جان فشانی واسه دختری که برادرش دانیاله و خودش تصمیم داره که همرزم داداشش بشه، زیادی زیاد نیست؟ عثمان اخم کرد. اخمی مردانه: - من دانیال نمیشناسم،اما سارا رو چرا و این ربطی به نامزدی نداره. یادت رفته من یه مسلمونم؟ اسلام دینِ تماشا نیست. رنگ نگاه صوفی پر از خشم و تمسخر شد: - اسلام؟ کدوم اسلام؟ منم قبلا یه مسلمون زاده بودم،مثل تو ساده و بی اطلاع اما کجای کاری؟ اسلام اصیل ۱۴۰۰ سال قبل، اسلامِ دانیال و فرمانده هاشه !!! تو چی میدونی از این دین؟؟؟؟ از نظر یعنی خون و سربریدن ...! صوفی راست میگفت. اسلام چیزی جز وحشی گری و ترس نشانم نداد... عثمان با لبخندی بی تفاوت، بدون حتی یک پلک زدن به چشمان صوفی زل زد: - حماقت خودت، دانیال و بقیه دوستانت رو گردن اسلام ننداز😡 اسلام یعنی محمد(ص) که همسایه اش هر روز روده گوسفند رو سرش ریخت اما وقتی مریض شد،رفت به عیادتش☝️🏻 اسلام یعنی دخترایی که به جای زنده به گوری، الان روبه روی من نشستن☝️🏻 اسلام یعنی، (ع) که تا وقتی همسایه اش گرسنه بود،روزشو باز نمیکرد☝️🏻 اسلام یعنی (ع) که غذاشو با گرسنه وسط بیابون تقسیم کرد☝️🏻 من نیستم،اما اسلام و بهتر از رفقای داعشیت میشناسم. تو مسلمونی بلد نیستی،مشکل از اسلامه؟ صوفی با خنده سری تکان داد: - خیلی عقبی آقا! واسم قصه نگو عوضی هایی مثه تو،واسه اسلام افسانه سرایی کردن تبلیغات میدونی چیه؟ دقیقا همون چرندیاتی که از مهربونی و خداش تو گوش منو تو فرو کردن.. چند خط از این کتاب مثلا آسمونیتون بخون،خیلی چیزا دستت میاد مخصوصا در مورد حقوق زنان پدر من هم نوعی داعشی بود فقط اسمش فرق داشت مسلمونا همشون بد اخلاقن.... صوفی به سرعت از جایش بلند شد. چقدر وحشت زدم کرد؛صدایِ جیغِ پایه ی صندلیش... ⏪ ... @khamenei_shohada 🌸 🌿🍂 🍃🌺🍂 💐🍃🌿🌸🍃
💐🍃🌸 🍃❤️ 🌸 ✍با انگشتانم روی میز ضرب گرفتم؛نرم و آرام: - اشتباه میکنی،اگر هم درست باشه اصلا برام مهم نیست. گفتی یه شب عروسیه دوتا از افراد داعش با هم بود. خب منتظرم بقیشو بشنوم دست به سینه به صندلیش تکیه داد،چند ثانیه ای نگام کردم: - میدونی چقدر التماسم کرد تا حاضر شدم از بیام اینجا؟ چقدر تماشای باران از پشت شیشه،حسِ ملسی داشت - خوب کاری میکنی! هیچ وقت واسه علاقه ی یه مسلمون ارزش قائل نشو! عشقشون مثه کرم خاکی،زمین گیرت میکنه اونا عروسشونو با دوستاشون شریک میشن... عین دانیال که وجودمو با هم رزماش تقسیم کرد😔 باز دانیال!حریصانه نگاش کردم - منتظرم تا بقیه ماجرا رو بشنوم عثمان رسید،با یک سینی قهوه فنجانهای قهوه ای رنگ را روی میز چید..من،صوفی و خودش کاش حرفهای صوفی در مورد عثمان راست نباشد روی صندلی سوم نشست نگاه پر لبخندش را بی جواب رد کردم صوفی نفسش عمیق بود: - با یه گروه از دخترا به یه منطقه ی جدید تو سوریه رفتیم. تازه تصرفش کرده بودن به همین خاطر قرار شد مراسم دو تا از سربازا رو همونجا برگزار کنن... میدونستم شب خوبی نداریم چون اکثرا مست بودن و باید چند برابر شبهای قبل سرویس میدادیم! مراسم شروع شد! رقص و پایکوبی و انواع غذاها! و رو یه مبل دونفره،درست رو خرابه های یه خونه نشستن عاقد خطبه رو خوند اما عروس برای گفتنِ بله،یه شرط داشت؛ 🔴و اون بریدن سر یه بود،خیلی ترسیدم، این زن،عروسِ مرگ بود. یه جوون ۲۱-۲۲ ساله رو آوردن. جلوی پای عروس به زانو درآوردنش و خواستن که به (ع) توهین کنه اما خیلی کله شق و مغرور بود با صدای بلند داد زد( ❤️) خونِ همه به جوش اومد. اون جوون رو کشتن باوحشی گری اما من فقط لرزیدم همه کف زدن،کِل کشیدن و عروس با وقاحت پا روی خونش گذاشت و رو گفت. نمیتونی حالمو درک کنی! حسِ بدیه وقتی تو اوجِ وحشت،کسی رو نداشته باشی تا بغلت کنه و زیر لب نجوا کرد: - دانیالِ عوضی.. لعنتی سرش را به سمت عثمان چرخاند اون تو تیم داعش کف میزد و کِل میکشید؟ صدای ساییده شدنِ دندانهای عثمان را رو همدیگر می شنیدم. از زیر میز دست مشت شده روی زانویش را فشردم داغ بود نگاهم کرد،پلکهایش را بست. صوفی باید می ماند و عثمان این را میدانست،پس ترسو وار ساکت ماند پیروزیِ پر شکست صوفی،گردنش را سمت من چرخاند: - شب وحشتناکی بود،من دانیال رو دیدم که برا به سمت اتاقم میومد... ماتِ لبهاش بودم.انگار ناگهان دنیا خاموش شد. چیه؟ چرا خشکت زده؟ تو فقط داری میشنوی اونم از مردی به اسم ؛ اما من تجربه کردم،از وجودی به نامِ یه زن هیچوقت نمیتونه برادر، یا هر فرد دیگه ای رو مثه شوهرش دوست داشته باشه. منظورم مقدار علاقه یا کم و زیادیش نیست! نوعِ احساس فرق داره..رنگ و شکلش،طعمش.. تفاوتش از زمینه تا آسمونه بذار اینجوری بهت بگم: اگه یه سارق بهت حمله کنه و اموالتو بدزده،واسه مجازات و محاکمه،سراغِ مردِ نانوا نمیری مسلما یه راست میری پیش پلیس،چون همه جوره بهش اعتماد داری و میدونی که فقط اون میتونه واسه برگردوندن اموالت ومجازات دزدا،هر کاری از دستش بر بیاد انجام میده! حالا فکر کن بری سراغ دزد و اون به جای کمک،تو رو دو دستی بسپاره دستِ همون سارقین و ته مونده ی داراییتو هم به زور ازت بگیره اونوقت چه حالی داری؟ دوست دارم بشنوم و من بی جواب؛فقط نگاهش کردم - حق داری جوابی واسه گفتن وجود نداره چون اصلا نمیتونی تصورشم بکنی. حالم تو اون روزها و شبها که فهمیدم چه بلایی داره سرم میاد و تموم بدبختی هام هدیه ی بزرگترین معتمدِ زندگیم یعنی شوهرمه،همین بود. حسِ مشمئز کننده اییه،وقتی شوهرت چوبِ حراج به تمام زنانگی هات بزنه! دانیال خیلی راحت از من گذشت و وجودمو با هم کیشهاش شریک شد... اون هم منی که از تمام خاونوادم واسه داشتنش گذشتم بگذریم...اون شب مست و گیج بود. اولش تو شوک بودم، گفتم لابد ازم خجالت میکشه یا حداقل یه معذرت خواهی کوچولو اما نه... اولش که اصلا نشناخت،بعد از چند دقیقه که خوب نگام کرد یهو انگار چیزی یادش اومد! اونوقت به یه صدای کش دار گفت که تا آخر عمرت مدیون منی،بهشت رو برات خریدم خندید با صدای بلند چقدر خنده هاش ترسناک بود. دستانم آرام و قرار نداشت. نمیتوانستم کنترلشان کنم. ای کاش تمام این قصه ها،دروغی مضحک باشد عثمان فنجان قهوه ام را میان دو دستم مخفی کرد: - بخورش..گرمت میکنه مگر قهوه ام داغ بود؟ اصلا مگر دمایی جز سرما وجود داشت؟ سالهاست که دیگر نمیدانم گرما چه طعمی دارد صوفی تکیه داده به صندلی،در سکوت آنالیزمان میکرد: - چقدر ساده ای تو دختر! حرفش را خواندم، نباید ادامه می داد: - بقیه اش؟انقدر منتظرم نذار چه اتفاقی افتاد؟ ⏪ ..... @khamenei_shohada
💐🍃🌸 🍃❤️ 🌸 (ب) دانیال دیگه انسان نبود،حالا عین یه ماشین آدم کشی،سر می برید و جون میگرفت. یه کم که زیر نظر گرفتمش،فهمیدم تو ارودگاه و چند جای دیگه به بچه های کوچیک آموزش میده. بچه های کوچیک میدونی یعنی چی؟ یعنی از دو ساله گرفته تا ۱۰ ، ۱۲ ساله میدونی برادرت چی یادشون میده؟ اینکه چجوری سر ببرن،دست قطع کنن،تیر خلاص بزنن،شکنجه بدن به معده ام چنگ زدم. دردش امانم را بریده بود عثمان با دهانی باز و گیج مانده رو به صوفی کرد: - این بچه ها از کجا میان؟ آخه یه بچه ۲ ساله از جنگ و خونریزی چی میفهمه؟ صوفی سری تکان داد: - شما از خیلی چیزا خبر ندارین این بچه ها یه تعدادشون از پرورشگاههای کشورهای مختلف میان یه عده اشونم از همون حرومزاده های متولد شده از جهاد نکاحن. فکر میکنی بچه هایی که از این به اصطلاح جهاد متولد میشن رو چیکار میکنن؟ میبرن شهربازی و براشون بستنی میخرن؟ نخیر این بچه ها با برنامه به دنیا میان و باید به دردشون بخورن. تو هر اردوگاهی،مکانهای خاصی برای نگهداری و آموزش این بچه ها وجود داره این طفلی ها از یک سالگی با اسلحه و چاقو،بزرگ میشن. با تماشای مرگ و جون دادنِ آدمها قد میکشن. من به چشم دیدم که چجوری یه پسر بچه ۶ ساله در کمال نفرت و خشم،تیر خلاصی تو سر چهارتا مرد مسلمون خالی کرد. این بچه ها ابلیس مطلقن خودِ خود شیطان. عصبی بود خیلی زیاد و با حرصی فرو خورده به چشمانم زل زد: - و برادر تو یکی از اون همون مربیاست که شیطان تربیت میکنه دانیال یه جانیِ بالفطرست. در خود جمع شدم،درد بود و درد. انگار با تیغ به جانِ معده ام افتاده بودند. نفس کشیدن برایم مساوی بود با چنگال گرگ رویِ تمام هستی ام دست مشت شده ام را روی معده ام فشار دادم. صدای نگران عثمان تمرکزم را بهم میزد: - سارا سارا جان چت شده آخه تو؟ دختر بلند شو بریم پیش دکتر اما من نمیخواستم من فقط گرسنه شنیدن بودم،باید بیشتر میدانستم دستم را بالا بردم: - خوبم عثمان خوبم. کمی سرم را کج کردم: - صوفی ادامه بده عثمان عصبی شد: - سارا تمومش کن حالت خوب نیست بذار واسه یه وقت دیگه😡 اما عثمان چه از حالم میدانست؟ تازه فهمیده بودم که بی خبری،عینِ خوش خبریه: - صوفی بگو عثمان دندانهایش را روی هم فشار داد و نگاهی تند روانه ام کرد صوفی بی خیال از همه چیز ادامه داد: - هیچی به اندازه ی یک قطره از همه بارونهای باریده،امید داشتم. امید به اینکه شاید دانیال تظاهر میکنه و حالا پشیمونه اما نبود. اینو وقتی فهمیدم که واسه کشتنِ بچه های و تو مناطق اشغال شده تو سوریه داوطلب میشد و با اشتیاق واسه اون سربازهای کوچیک از خون و خونریزی میگفت. دانیال دیگه به دردِ مردن هم نمیخورد،چه برسه به زندگی. و من دود شدم برادرت حتی انگیزه مرگ رو از هم من گرفت @khamenei_shohada
‌ 🏴 علیه السلام: ‌ ▪️ ما كسى است كه دلش از هرگونه خيانت و نيرنگ و مكرى پاك است‌. ‌ 📚بحارالانوار، ج۶۵، ص۱۵۶🌿 ‌ ‌ـــــــــــــــ🕊🖤ـــــــــــ @khamenei_shohada
پروین و مادری که فاطمه خانم صدایش میکرد،با لبخند کنار تختم ایستادند و در آغوشم گرفتند. فاطمه خانم پیشانی ام را بوسید - قربون چشمای آبی رنگت برم. امیرمهدی گفت که فارسی متوجه میشی،گفت که بیایم بهت سر بزنیم. منو پروین خانمم اومدیم یه کم از این حال و هوا درت بیاریم. خیالت بابت مادرتم راحت باشه. این پروین خانم عین خواهرش ازش مراقب میکنه نگران هیچی نباش.😊 فقط به خدا توکل کن و به فکر خوب شدن باش. پروین با معصومیتی خاص در حالیکه کمپوت را روی میز میگذاشت،اشک چشمانش را پاک کرد و مدام قربان صدقه ام میرفت. فاطمه خانم از کیفش شیشه ی کوچکی درآورد. - مادر، یه کم تربت کربلا رو ریختم تو آب زمزم،نیت کردم که بخوری و امام حسین(ع)خودش شفات بده و پروین مدام زیر لب آمین میگفت. در دل به چهره ی سرخ شده از فرط کینه ی پدر،پوزخند زدم. پدری که یک عمر از و مقدساتشان بد میگفت، و حالا همین شیعه تمام زندگیم را لذت وارد تسخیر کرده بود. حسینی❤️ که مریدش میتوانست حسام باشد، فاتحه ی دوست نداشتنش خوانده بود. فاطمه خانم با های مکرر شیشه کوچک را به دهانم نزدیک و محتویش را به بافت بافت وجودم تزریق کرد. این شهد،طعم می داد.💖 ⏪ ... نویسنده:
و این شده بود عادتی برایِ گول زدن که یادم برود حسامی وجود دارد... آن روز در امامزاده، دلِ گرفته ام ترک برداشت و من نالیدم از ترسها و بدبختی ها و گذشته ی به تمسخر پر افتخارم... از آرامشی که هیچ وقت نبود و یک به خانه مان هُلَش داد.. از آرامشی که آمد اما را بقچه کرد در آغوشم، و من باز با هر دَم، هراسیدم از بازَدمِ بعدی... گفتم و گفتم... از آرزویم برایِ یک روز خندیدن با صدایِ بلند، بدونِ دلهره و اضطراب و چقدر بیچارگی شیرین میشود وقتی سر به شانه ی خدا داشته باشی.💖 بعد از نماز ظهر، بی رمق و بی حال در چنگال درد و تهوع به قصد خانه از امامزاده بیرون آمدم. آرام آرام در حیاط قدم میزدم و با گوشه چشم، تاریخ رویِ قبرها رو میخواندم... بعضی جوان.. بعضی میانسال.. بعضی پیر.. راستی مردن درد داشت؟؟؟ ناگهان یک جفت کفشِ مشکی سرمه ای در مقابل چشمانم سبز شد. سر بالا آوردم. صدایِ کوبیده شدنِ قبلم را با گوشهایم شنیدم. چند روز از آخرین دیدنم میگذشت؟؟ زیادی دلتنگ این غریبه نبودم؟؟ این غریبه با شلوار کتانِ مشکی و پیراهنِ مردانه یِ سرمه ای رنگش، زیادی دلنشین نبود؟؟؟ طبق معمول چشم به زمین چسبانده بود. با همان موهایِ کوتاه اما به سمت بالا مدل داده اش، و ته ریشی که نظمش، جذابتی خاص ایجاد میکرد. و باز هم سر بلند نکرد: - سلام سارا خانم. همین؟؟؟ نمیخواست حالم را بپرسد؟؟ حالم دلم را چه؟؟ از آن خبر داشت؟؟ آنقدر عصبی به صورتش زل زدم که زخمِ تازه ترمیم شده ی گوشه ابروهایش هم آرامم نکرد. حتما سوغاتِ آن دو روز سرگردانی در سوریه بود. چند دقیقه پیش در امامزاده از خدا خواستم تا فکرش را نیست و نابود کند. و خدا چقدر حرف گوش کن بود و نیستش را هست کرد... بغض گلویم را به دندان گرفت، انگار کسی غرورم را به بازی کشانده بود. زیر لب جوابش را دادم و با پاهایی سنگ شده از کنارش گذشتم. کمی مکث کرد... سپس با قدمهایی بلند در حالی که صدایم میزد، مقابلم ایستاد. دستانش را به نشانه ی ایست بالا برد✋🏻 - سارا خانم.. فقط چند دقیقه.. خواهش میکنم... با تعجب نگاهش کردم. پسرِ مذهبی و این حرفها؟؟ لحنش مثل همیشه محترمانه بود: - از دانیال اجازه گرفتم تا باهاتون صحبت کنم. نفسم را با صدا بیرون دادم. اجازه گرفته بود.. آن هم برای صحبت با دختری که در دل آلمان سانت به سانت قد کشیده بود... ⏪ ..
💐🍃💖 🍃💖 💖 ✍ حالا دیگر روزهایِ زندگیم، معمولی و روتین نمی گذشت. پر بود از شبیه به هیچ کس نبودن. مدام حسرت میخوردم که ای کاش سرطان و مرگ،فرصتِ بیشتری برایِ ماندن کنار این مرد جنگ ارزانیم کند.😔 مردی که لباسش از زره بود و قلبش از طلا... به کمر سلاح می بست و با دست باغی از عشق میکاشت... این بود اعجازِ ، و پدر در گرمابه و گلستانش، رفاقت میکرد با ابلیس... اسلام چیزی جز انسانیت نبود و شیعه شاهی جز علی...💚 علی خط به خطِ نفسهایش انسان نوازی میکرد.. چه بر پیشانیِ دوست، چه بر قلبِ دشمن. بیچاره پدر که بوته ی احساسش را سوزاند و کینه ی پر حماقت به جایش نشاند. اصلا مگر میشود را شناخت و دوستش نداشت؟؟ و چیزی که در این بین سوال میشد بر لوحِ افکار، مطالبی بود که از بعضی شیعیان در مورد عدم برادری و بینِ و ، در شبکه هایِ اینترنتی میخواندم و تعجب، آفت میشد در جانم. مگر میشد پیرو علی باشی و رسمِ بد دهانی و آزردن بدانی؟ مگر میشد شیعه ی امیر بود و دل خنک کرد به کشتارِ مظلومانِ سنی در یمن و فلسطین و سوریه؟
💝🍃💝 🍃💝 💝 ✍ حالا من هم بودم اما مریدی که غریبی میکرد و گنگ، تماشا... گاهی پای تلوزیون می نشستم و به مردم خیره میشدم. اینها به کجا میرفتند..؟ این همه عشق دقیقا از کدام منبع انرژی ساطع میشد که دل، پا خسته کند برایِ رسیدن به معشوق...؟ امیر مهدی و دانیال گوشه ای از سالن به بحث در مورد مسائل کاری مشغول بودند و من هر از گاه گوش تیز میکردم که حرف از رفتن به ماموریت نباشد، که اگر باشد ریه تنگ میکنم، محض مردن. تلوزیون مستندی از به سویِ را پخش میکرد.🖤 به طرز عجیبی دلم پرنده شد، بال گشود و میل پریدن کرد. چقدر تا مرگ فاصله داشتم؟ یعنی می تونستم برایِ یکبار هم که شده قدم زدن در آن مسیر را امتحان کنم؟ با افکاری پیچیده و درگیر به اتاقم رفتم... در اینترنت پیاده روی عاشقان حسینی را سرچ کردم. عکسها هوایی ات میکرد............. این همه یک رنگی از کدام جعبه ی مداد رنگی به عاریت گرفته شده بود؟ چند ضربه به در خورد و حسام وارد شد لبخند زد و کنارم نشست: - خانم اینجوری شوهر داری نمیکننا.. منو با اون برادرِ اژدهات تنها گذاشتی اومدی اینجا؟ لب تاپ را به سمتش چرخاندم: - اینا رو ببین.. خیلی خوبه... نمیشه ما هم بریم؟ نگاهش که به عکسها افتاد، مردمک چشمانش سراسر برق شد...
پادشاهی حسین، کم از پدرش علی نداشت و عشقش سینه چاک می داد مردان خدا را... حالا دیگر تلوزیون تمرکزش بر بود... پیاده روی که چه عرض کنم، سربازیِ پا در برابرِ فرمانِ دل... دیگر هوسانه هایم به لب رسیده بود و چنگ میکشید بر آرامش یک جانشینی ام. هوا رو به تاریکی بود و دانیالِ سرگرم کار با لب تاپش. به سراغش رفتم و بدون مقدمه چینی حرف دلم را زدم... - میخوام برم کربلا... یعنی برم. با چشمانی گرد شده دست از کار کشید: - چی؟ خوبی سارا جان؟😳 بدونِ ثانیه ای تردید جمله ام را تکرار کردم و او پر شیطنت خندید: - آهاااااان … بگو دلت واسه اون حسامِ عتیقه تنگ شده داری مث بچه ها بهانه میگیری صبر کن یه ساعت دیگه بهش زنگ میزنم، باهاش حرف بزن تا هم خیالت راحت شه ، هم از دلتنگی دربیای😊 چرا حرفم را نمیفهمید؟ دلتنگ امیر مهدی بودم، آن هم خیلی زیاد... باید میرفتم... اما نه برایِ دیدنِ او.. اینجا دلم تمنایِ تماشا داشت و فرصت کم بود... با جدیدت براش توضیح دادم که هواییِ خاکِ شدم، که می داند مریضم و عمرم کوتاه... که نگذارد آرزویِ به ریه کشیدنِ تربت حسین به وجودم بماند.. که اگر نروم میمیرم..😭 و او با تمامِ برادرانه هایش، به آغوشم کشید و قوتِ قلب داد خوب شدنم را و گوشزد که شرایطم محیایِ سفری به این سختی نیست و کاش کمی صبوری کنم... اما مگر ملک الموت با کسی تعارف داشت و رسم صبر کردن را میدانست؟ نـه!! پس لجبازانه پافشاری کردمو از حالِ خوشم گفتم و اینکه باید بروم... و از او قول خواستم تا امیرمهدی، چیزی نفهمد و او قول داد تا تمام تلاشش را برای رسیدن به این سفر بکند و چقدر مجبورانه بود لحنِ عهد بستنش... روزها میگذشت و من امیدوارانه چشم به در میدوختم تا دعوت نامه ام از عرش برسد و رسید...😍 گرچه نفسم بند آمد از تاخیرش، اما رسید... درست در بزنگاه و دقیقه ی نود. منِ و دانیالِ .. کنارِ هم.. ... دو روز دیگر عازم بودیم و دانیال با ابهتی خاص سعی کرد تا به من بفهماند که خستگی ام در پیاده روی ، مساویست با سوار شدن به ماشین و حرفی رویِ حرفش سنگینی نمی کند... پروین مخالفِ این سفر بود و فاطمه خانم نگران. هر دو تمامِ سعی شان را برایِ منصرف کردنم، به جریان انداختند و جوابی نگرفتند حالا من مسافر بودم...❤️ مسافر خاک کربلــا......... ⏪ ...
اشک میریخت... خاخام می بارید... دانیال حیران و دلباخته میشد و ی علی، میسوخت و جنون وار خاکستر میشد... خدایا بهشت را بخشیدم، این ساعت را به نامم بزن..........💔 گیج و گنگ سر می چرخاندم و تماشا میکردم... زمین طاقتِ این همه زیبایی را یکجا داشت؟ اشک، دیدم را تار میکرد و من لجوجانه پرده میگرفتم محضِ عشق بازی دل، چشم وگوش... باید ظرف نگاه پر میشد .. پر از ندیده هایی که دیده بودم و شاید هیچ وقت دیگر نمیدیدم. حسام نفس نفس زنان آمد. حال پریشانم از صد فرسنگی نمایان بود... دانیال و حسام کمی حرف زدند و امیرمهدی دستانم را در انگشتانش قفل کرد و به دنبال خود کشید. قدم به قدم همراهیش میکردم و او کنار گوشم نجوا کرد: - حال خوبتو میخرم بانو و مگر می فروختمش؟ حتی به این تمامِ دنیایم... من مفاتیح الجنان را زیرو رویش کرده ام نیست یک حرز و دعا اندر دوامِ وصلِ تو... ⏪ ...
🔻تا ولایت فقیه را نزنید، نمی توانید به ساحت قدسی کربلا و مهدی تجاوز کنید...! 🔹سخنرانی "فرانسیس فوکویاما" (فیلسوف آمریکایی) در کنفرانسی موسوم به بازشناسی هویت که بنابر ادعای مدعیان، در سال 1986 و در اورشلیم برپا شده است آن هم  پس از فتح فاو توسط رزمندگان ایرانی که دستاورد بزرگی به شمار می آمد. طبق این ادعا، فوکویاما در این کنفرانس به مباحث مرتبط با شیعه پرداخته است و چنین اظهار نموده است:  🔹«شیعه پرنده ای است که افق پروازش خیلی بالاتر از تیرهای ماست ، پرنده ای است که دو بال دارد یک بال سبز و یک بال سرخ. بال سبز این پرنده همان مهدویت و عدالت خواهی اوست چون شیعه در انتظار عدالت به سر می برد ، امیدوار است و انسان امیدوار هم شکست ناپذیر است. شما نمی توانید ملتی را شکست دهید که مدعی است کسی خواهد آمد که در اوج ظلم و جور ، دنیا را پر از عدل و داد خواهد کرد. بال سرخ شیعه ، شهادت طلبی است که ریشه در کربلا دارد و شیعه را فناناپذیر کرده است. ✍شیعه با این دو بال ، افق پروازش خیلی بالاست و تیرهای زهراگین سیاسی ، اقتصادی ، اجتماعی ، فرهنگی ، اخلاقی و... به آن نمی رسد.این پرنده زرهی بنام ولایت پذیری بر تن دارد. ولایت پذیری شیعه که براساس صلاحیت هم شکل می گیرد، آن را تهدید ناپذیر کرده است. شیعه با شهادت دو چندان می شود. شیعه عنصری است که هر چه او را از بین ببرند بیشتر می شود.اینها (رزمندگان ایرانی) فاو را تسخیر کردند و می روند کربلا را هم بگیرند، بعد از آن، اینجا(اشاره به اورشلیم)را هم قطعا می گیرند. تا را نزنید، نمی توانید به ساحت قدسی کربلا و مهدی تجاوز کنید...» ــــــــــــــــــــــــ🕊🌹ـــــــــــــــــــــــــــ @khamenei_shohada
🦋 •| قصه_ها |• اهل مغولستان بود و تازه شده بود. وقتی شعر «من از کودکی عاشقت بوده‌ام!» را شنید گریه می‌کرد و می‌گفت: 💔چرا من از کودکی نشناختمش؟ هر چی دلداری‌اش می‌دادند فایده نداشت! ـــــــــــــــــــــــ🦋🌱 ــــــــــــــــــــــــ