بصیـــــــــرت
#پاسدار_شهید_احمد_اعطایی مختصری از زندگینامه این شهید بزرگوار: ♦️نام:احمد ♦️نام خانوادگی :اعطایی ♦️
روایتی به نقل از #همسر_شهید:
«به قدری به #حضرت_آقا ارادت داشت و #ولایی بود که یک تابلو درست کرده و جلوی ورودی منزل نصب کرده بود
که روی آن نوشته شده بود:"هر که دارد بر #ولایت بدگمان، حق ندارد پا گذارد در این مکان" و میگفت: "کسی که آقا را قبول ندارد، مدیون است که نان من را بخورد. آقا یعنی #علی و علی یعنی #اهلبیت(ع) و همه اینها به هم وصل هستند."»
#روحمان_با_یادش_شاد
#سالروز_ولادت
❁ ﷽ ❁
چه #زهرایی شوم با تو
امین چادرم باشی
#علی خانه ام باشی
دلم را پادشاهی تو
#شهیدمحمدابراهیم_موسوی_پسندی
#شهیده_مرضیه_عاملی
#صبحتون_شهدایی
نابترین مطالب شهدایی در کانال👇
@khamenei_shohada
بصیـــــــــرت
❁ ﷽ ❁ امام خمینی (ره) : شهادت رمز پيروزے است. ملتے كه شهادت را آرزو دارد پيروز است. شما چه در دنيا
#وصیتنامه
#شهید_حسین_غفاری_نژاد
از تمام اقوام و فامیل و دوستانم حلالیت می طلبم، از ایشان می خواهم که پیرو خط رهبری باشند، نگذارند که آسیبی به این انقلاب برسد؛ برای فرج مولایمان مهدی (عج) دعا بفرمایند.
صحبتی هم دارم با مسئولان نظام؛ و تمام کسانی که در حفظ این انقلاب وظایفی را بر گردن گرفته اند. از شما برادران بزرگوار می خواهم، که از خط #ولایت پیشی نگیرید که هرکه از #علی علیه السلام جلوتر رفت از خوارج شد و هرکه از آن حضرت عقب ماند گمراه گشت، یادتان باشد ما هرچه داریم از جان فشانی شهدا داریم، پس یادشان را از خاطرتان نشوئید! که آنها شاهد اعمال ما هستند.
🕊❤️(وَلاَ تَحْسَبَنَّ الَّذِینَ قُتِلُواْ فِی سَبِیلِ اللّهِ أَمْوَاتًا بَلْ أَحْیَاء عِندَ رَبِّهِمْ یُرْزَقُونَ)🕊❤️
گمان مبرید کسانیکه در راه خدا کشته می شوند، مرده اند، بلکه زنده اند و نزد خدا روزی می خورند.
و آخرین حرف این برادر کوچک شما این است، که در حفظ و نگهداری این نظام بکوشید که به یقین می گویم: این نظام تأیید شده وجود مقدس حضرت بقیه الله (عج) است و این کشور شیعه خانه اوست؛ مبادا اجازه بدهید که دشمنان خدشه ای به بدنه این نظام وارد کنند. کسانی که به ولایت و امام اعتقاد ندارند، بر جنازه من حاضر نشوند و در آخر اینکه سلام مرا هم به رهبر عزیزم آیت الله العظمی خامنه ای (روحی فداه) برسانید.
یا حسین علیه السلام:
«گر طبیبانه بیایی به سر بالینم به دو عالم ندهم لذت بیماری را»
سایه مقام معظم رهبری مستدام باد
بسیجی حسین غفاری
۱۳۸۹/۴/۱
#نشر_بمناسبت_سالروز_شهادت
╭─┅═ঊঈ🌹ঊঈ═┅─╮
@khamenei_shohada
╰─┅═ঊঈ🌹ঊঈ═┅─╯
🍃🌸
درغربٺ عشق،آشنا را برسان
فرزند #علی مرتضی را برسان
خشنودے قلب چهارده معصومٺ
یارب #فرج امام ما را برسان…
#سلام_مولای_مهــربانم
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج🌸🍃
شڪر خدا ڪه نام
#علـی بر زبان ماسٺ
ما شیعه ایم و عشق
#علـی هم از آن ماسٺ
از #یا_علـی زبان و
دهان خسته ڪی شود!
اصلا زبان برای
همین در دهان ماسٺ
ایام سوگواری❤️
مولای متقیان
حضرت علی (ع) تسلیت باد.
#شبتون_علوی
ــــــــــــــــــ🕊🖤ـــــــــــــ
@khamenei_shohada
بصیـــــــــرت
💐🍃🌿🌸🍃🌼 🍃🌺🍂 🌿🍂 🌸 #فنجـانی_چـاے_بـا_خـدا #قسمت_دوازدهــم ✍اولش ترسیدم فکر کردم تنها زن اونجام.اما نب
💐🍃🌿🌸🍃
🍃🌺🍂
🌿🍂
🌸
#فنجـانی_چـاے_بـا_خـدا
#قسمت_سیــزدهـم(الف)
✍فکر کردم با هم نامزدین انقدر جان فشانی واسه دختری که برادرش دانیاله و خودش تصمیم داره که همرزم داداشش بشه، زیادی زیاد نیست؟
عثمان اخم کرد.
اخمی مردانه:
- من دانیال نمیشناسم،اما سارا رو چرا و این ربطی به نامزدی نداره.
یادت رفته من یه مسلمونم؟
اسلام دینِ تماشا نیست.
رنگ نگاه صوفی پر از خشم و تمسخر شد:
- اسلام؟
کدوم اسلام؟
منم قبلا یه مسلمون زاده بودم،مثل تو ساده و بی اطلاع اما کجای کاری؟
اسلام اصیل ۱۴۰۰ سال قبل، اسلامِ دانیال و فرمانده هاشه !!!
تو چی میدونی از این دین؟؟؟؟
#اسلام از نظر #داعش یعنی خون و سربریدن ...!
صوفی راست میگفت.
اسلام چیزی جز وحشی گری و ترس نشانم نداد...
عثمان با لبخندی بی تفاوت، بدون حتی یک پلک زدن به چشمان صوفی زل زد:
- حماقت خودت، دانیال و بقیه دوستانت رو گردن اسلام ننداز😡
اسلام یعنی محمد(ص) که همسایه اش هر روز روده گوسفند رو سرش ریخت اما وقتی مریض شد،رفت به عیادتش☝️🏻
اسلام یعنی دخترایی که به جای زنده به گوری، الان روبه روی من نشستن☝️🏻
اسلام یعنی، #علی (ع) که تا وقتی همسایه اش گرسنه بود،روزشو باز نمیکرد☝️🏻
اسلام یعنی #حسن (ع) که غذاشو با #سگ گرسنه وسط بیابون تقسیم کرد☝️🏻
من #شیعه نیستم،اما اسلام و بهتر از رفقای داعشیت میشناسم.
تو مسلمونی بلد نیستی،مشکل از اسلامه؟
صوفی با خنده سری تکان داد:
- خیلی عقبی آقا! واسم قصه نگو
عوضی هایی مثه تو،واسه اسلام افسانه سرایی کردن
تبلیغات میدونی چیه؟ دقیقا همون چرندیاتی که از مهربونی #محمد و خداش تو گوش منو تو فرو کردن..
چند خط از این کتاب مثلا آسمونیتون بخون،خیلی چیزا دستت میاد
مخصوصا در مورد حقوق زنان
پدر من هم نوعی داعشی بود فقط اسمش فرق داشت مسلمونا همشون بد اخلاقن....
صوفی به سرعت از جایش بلند شد.
چقدر وحشت زدم کرد؛صدایِ جیغِ پایه ی صندلیش...
⏪ #ادامہ_دارد...
@khamenei_shohada
🌸
🌿🍂
🍃🌺🍂
💐🍃🌿🌸🍃
بصیـــــــــرت
💐🍃🌿🌸🍃 🍃🌺🍂 🌿🍂 🌸 #فنجـانی_چـاے_بـا_خـدا #قسمت_سیــزدهـم (ب) و من هراسان ایستادم: - صوفی خواهش میکنم،
💐🍃🌸
🍃❤️
🌸
#فنجـانی_چـاے_بـا_خـدا
#قسمت_چهاردهم
✍با انگشتانم روی میز ضرب گرفتم؛نرم و آرام:
- اشتباه میکنی،اگر هم درست باشه اصلا برام مهم نیست.
گفتی یه شب عروسیه دوتا از افراد داعش با هم بود.
خب منتظرم بقیشو بشنوم
دست به سینه به صندلیش تکیه داد،چند ثانیه ای نگام کردم:
- میدونی چقدر التماسم کرد تا حاضر شدم از #ترکیه بیام اینجا؟
چقدر تماشای باران از پشت شیشه،حسِ ملسی داشت
- خوب کاری میکنی!
هیچ وقت واسه علاقه ی یه مسلمون ارزش قائل نشو!
عشقشون مثه کرم خاکی،زمین گیرت میکنه
اونا عروسشونو با دوستاشون شریک میشن...
عین دانیال که وجودمو با هم رزماش تقسیم کرد😔
باز دانیال!حریصانه نگاش کردم
- منتظرم تا بقیه ماجرا رو بشنوم
عثمان رسید،با یک سینی قهوه
فنجانهای قهوه ای رنگ را روی میز چید..من،صوفی و خودش
کاش حرفهای صوفی در مورد عثمان راست نباشد
روی صندلی سوم نشست
نگاه پر لبخندش را بی جواب رد کردم
صوفی نفسش عمیق بود:
- با یه گروه از دخترا به یه منطقه ی جدید تو سوریه رفتیم.
تازه تصرفش کرده بودن به همین خاطر قرار شد مراسم #عروسی دو تا از سربازا رو همونجا برگزار کنن...
میدونستم شب خوبی نداریم چون اکثرا مست بودن و باید چند برابر شبهای قبل سرویس میدادیم!
مراسم شروع شد!
رقص و پایکوبی و انواع غذاها!
#عروس و #داماد رو یه مبل دونفره،درست رو خرابه های یه خونه نشستن
عاقد خطبه رو خوند
اما عروس برای گفتنِ بله،یه شرط داشت؛
🔴و اون بریدن سر یه #شیعه بود،خیلی ترسیدم،
این زن،عروسِ مرگ بود.
یه جوون ۲۱-۲۲ ساله رو آوردن. جلوی پای عروس به زانو درآوردنش و خواستن که به #علی (ع) توهین کنه
اما خیلی کله شق و مغرور بود با صدای بلند داد زد( #لبیک_یا_علی ❤️)
خونِ همه به جوش اومد.
اون جوون رو کشتن باوحشی گری اما من فقط لرزیدم
همه کف زدن،کِل کشیدن و عروس با وقاحت پا روی خونش گذاشت و #بله رو گفت.
نمیتونی حالمو درک کنی!
حسِ بدیه وقتی تو اوجِ وحشت،کسی رو نداشته باشی تا بغلت کنه
و زیر لب نجوا کرد:
- دانیالِ عوضی..
لعنتی
سرش را به سمت عثمان چرخاند
اون تو تیم داعش کف میزد و کِل میکشید؟
صدای ساییده شدنِ دندانهای عثمان را رو همدیگر می شنیدم.
از زیر میز دست مشت شده روی زانویش را فشردم
داغ بود
نگاهم کرد،پلکهایش را بست.
صوفی باید می ماند و عثمان این را میدانست،پس ترسو وار ساکت ماند
پیروزیِ پر شکست
صوفی،گردنش را سمت من چرخاند:
- شب وحشتناکی بود،من دانیال رو دیدم که برا #جهاد_نکاح به سمت اتاقم میومد...
ماتِ لبهاش بودم.انگار ناگهان دنیا خاموش شد.
چیه؟ چرا خشکت زده؟
تو فقط داری میشنوی اونم از مردی به اسم #برادر؛
اما من تجربه کردم،از وجودی به نامِ #شوهر
یه زن هیچوقت نمیتونه برادر، #پدر یا هر فرد دیگه ای رو مثه شوهرش دوست داشته باشه.
منظورم مقدار علاقه یا کم و زیادیش نیست!
نوعِ احساس فرق داره..رنگ و شکلش،طعمش..
تفاوتش از زمینه تا آسمونه
بذار اینجوری بهت بگم:
اگه یه سارق بهت حمله کنه و اموالتو بدزده،واسه مجازات و محاکمه،سراغِ مردِ نانوا نمیری
مسلما یه راست میری پیش پلیس،چون همه جوره بهش اعتماد داری و میدونی که فقط اون میتونه واسه برگردوندن اموالت ومجازات دزدا،هر کاری از دستش بر بیاد انجام میده!
حالا فکر کن بری سراغ دزد و اون به جای کمک،تو رو دو دستی بسپاره دستِ همون سارقین و ته مونده ی داراییتو هم به زور ازت بگیره اونوقت چه حالی داری؟ دوست دارم بشنوم
و من بی جواب؛فقط نگاهش کردم
- حق داری
جوابی واسه گفتن وجود نداره چون اصلا نمیتونی تصورشم بکنی.
حالم تو اون روزها و شبها که فهمیدم چه بلایی داره سرم میاد و تموم بدبختی هام هدیه ی بزرگترین معتمدِ زندگیم یعنی شوهرمه،همین بود.
حسِ مشمئز کننده اییه،وقتی شوهرت چوبِ حراج به تمام زنانگی هات بزنه!
دانیال خیلی راحت از من گذشت و وجودمو با هم کیشهاش شریک شد...
اون هم منی که از تمام خاونوادم واسه داشتنش گذشتم
بگذریم...اون شب مست و گیج بود.
اولش تو شوک بودم،
گفتم لابد ازم خجالت میکشه یا حداقل یه معذرت خواهی کوچولو
اما نه...
اولش که اصلا نشناخت،بعد از چند دقیقه که خوب نگام کرد یهو انگار چیزی یادش اومد!
اونوقت به یه صدای کش دار گفت که تا آخر عمرت مدیون منی،بهشت رو برات خریدم
خندید با صدای بلند
چقدر خنده هاش ترسناک بود.
دستانم آرام و قرار نداشت. نمیتوانستم کنترلشان کنم.
ای کاش تمام این قصه ها،دروغی مضحک باشد
عثمان فنجان قهوه ام را میان دو دستم مخفی کرد:
- بخورش..گرمت میکنه
مگر قهوه ام داغ بود؟
اصلا مگر دمایی جز سرما وجود داشت؟
سالهاست که دیگر نمیدانم گرما چه طعمی دارد
صوفی تکیه داده به صندلی،در سکوت آنالیزمان میکرد:
- چقدر ساده ای تو دختر!
حرفش را خواندم، نباید ادامه می داد:
- بقیه اش؟انقدر منتظرم نذار چه اتفاقی افتاد؟
⏪ #ادامہ_دارد.....
@khamenei_shohada
مولا امام #علی(ع) وجود مبارک خود را اینگونه معرفی میکند
بسم الله الرحمن الرحیم
✨ «وَ إِذْ أَخَذَ رَبُّكَ مِنْ بَني آدَمَ مِنْ ظُهُورِهِمْ ذُرِّيَّتَهُمْ وَ أَشْهَدَهُمْ عَلى أَنْفُسِهِمْ أَ لَسْتُ بِرَبِّكُمْ قالُوا بَلى شَهِدْنا أَنْ تَقُولُوا يَوْمَ الْقِيامَةِ إِنَّا كُنَّا عَنْ هذا غافِلين
📗سوره اعراف، آيه ۱۷۲
🔰امیرالمومنین علی (علیه السلام) در یکی از خطب خویش به نام «خطبة الافتخار» که با ضمیر متکلم «أنا» آغاز می گردد، ذات خویش را بی واسطه و صریح ، این گونه معرفی می نمایند:
▫️أنا آخذ العهد على الأرواح في الأزل
▪️من بودم آن کسی که در ازل، بر جمیع خلق عهد گرفتم
▫️أنا المنادي لهم أ لست بربّكم بأمر قيوم لم يزل
▪️من بودم آن کسی که به أمر پروردگار قیّوم لم یزل، ندای «ألست بربکم» را خطاب به نفوس همه خلائق بیان کردم.
📔مشارق أنوار اليقين في أسرار أمير المؤمنين (عليه السلام ) ؛ ص۲۶۰
📔الخطب النادرة لأمیر المؤمنین (علیه السلام )،خطبة الافتخار، صص۱۹۱ تا ۱۹۵
📔مجمع النورين، ج۱، ص۳۳۹
ـــــــــــــــ🕊🌹ــــــــــــــــــــــ
@khamenei_shohada
بصیـــــــــرت
💐🍃💖 🍃💖 💖 #فنجـانی_چـاے_بـا_خـدا #قسمت_نود_و_سوم ✍ کنار یک بستنی فروشی ایستاد و با دو ظرف پر از فالو
💐🍃💖
🍃💖
💖
#فنجـانی_چـاے_بـا_خـدا
#قسمت_نود_و_چهارم
✍ حالا دیگر روزهایِ زندگیم، معمولی و روتین نمی گذشت.
پر بود از شبیه به هیچ کس نبودن.
مدام حسرت میخوردم که ای کاش سرطان و مرگ،فرصتِ بیشتری برایِ ماندن کنار این مرد جنگ ارزانیم کند.😔
مردی که لباسش از زره بود و قلبش از طلا...
به کمر سلاح می بست و با دست باغی از عشق میکاشت...
این بود اعجازِ #شیعه، و پدر در گرمابه و گلستانش، رفاقت میکرد با ابلیس...
اسلام چیزی جز انسانیت نبود و شیعه شاهی جز علی...💚
علی خط به خطِ نفسهایش انسان نوازی میکرد..
چه بر پیشانیِ دوست، چه بر قلبِ دشمن.
بیچاره پدر که بوته ی احساسش را سوزاند و کینه ی پر حماقت به جایش نشاند.
اصلا مگر میشود #علی را شناخت و دوستش نداشت؟؟
و چیزی که در این بین سوال میشد بر لوحِ افکار، مطالبی بود که از بعضی شیعیان در مورد عدم برادری و #وحدت بینِ #شیعه و #سنی، در شبکه هایِ اینترنتی میخواندم و تعجب، آفت میشد در جانم.
مگر میشد پیرو علی باشی و رسمِ بد دهانی و آزردن بدانی؟
مگر میشد شیعه ی امیر بود و دل خنک کرد به کشتارِ مظلومانِ سنی در یمن و فلسطین و سوریه؟
بصیـــــــــرت
💝🍃💝 🍃💝 💝 #فنجـانی_چـاے_بـا_خـدا #قسمت_نود_و_نهم ✍ مسافرِ خاکی معجزه زده که زائر میخرید و عددی نمیف
.
سری به نشانه ی مخالفت تکان دادم و در مقابلِ چشمانِ پر حیرتِ برادر، راهِ رفتن پیش گرفتم.
ده دقیقه ای گذشت و دانیال به سراغم آمد:
- سارا بگم خدا چکارت کنه...
یه سره سرم داد زد که چرا آوردمت.
کلی هم خط و نشون کشید که اگه یه مو از سرت کم بشه تحویل داعشم میده..😐
از نگرانی های مردانه ی حسام خنده بر لبانم نشست.
دانیال چشم تنگ کرد و مقابلم ایستاد:
- میشه بگی چرا باهاش حرف نزدی؟
مخمو تیلیت کرد که گوشی رو بدم بهت😑
دسته گلو تو به آب دادیو منو تا اینجا کشوندی، حالا جوابشو نمیدی و همه رو میندازی گردن من؟؟
شالِ مشکیم را مرتب کردم:
- تا رسیدن به #کربلا باید تحمل کنی...
طلبکارو پر سوال پرسید:
- چی؟ یعنی چی؟
ابرویی بالا انداختم:
- یعنی تا خودِ کربلا، هیچ تماسی رو از طرفِ حسام پاسخ گو نمیبااااشم...😌
واضح بود جنابِ آقایِ برادر؟
نباید فرصتِ گله و ناراحتی را به امیر مهدی می دادم.
من به عشق #علی و دو فرزندش #حسین و #عباس پا به این سفر گذاشته بودم...❤️
پس باید تا رسیدن به مقصد دورِ عشقِ حسام را خط میکشیدم.
وا رفته زیر لب زمزمه کرد:
- بیا و خوبی کن.. کارم دراومده پس..😢
کی میتونه از پس زبونِ اون دیونه ی بی کله بربیاد..
کبابم میکنه…😢
انگشتم را به سمتش نشانه رفتم:
- هووووی.. در مورد شوهرم، مودب باشااا...😌😒
از سر حرص صورتی جمع کرد و “نامردی” حواله ام...😂
بازرسی تمام شد و ما وارد مرز عراق شدیم.
سوار بر اتوبوس به سمت #نجف ...
کاخِ پادشاهیِ علی...
اینجا عطرِ خاکش کمی فرق نداشت؟
⏪ #ادامہ_دارد...
بصیـــــــــرت
💝🍃💝 🍃💝 💝 #فنجـانی_چـاے_بـا_خـدا #قسمت_نود_و_نهم ✍ مسافرِ خاکی معجزه زده که زائر میخرید و عددی نمیف
💝🍃💝
🍃💝
💝
#فنجـانی_چـاے_بـا_خـدا
#قسمت_صدم
✍ اتوبوس به نجف نزدیک میشد وضربان قلب من تپش به تپش بالا میرفت.
اینجا حتی خاکش هم جذبه ای خاص و ویژه داشتــ...
حالِ بقیه ی مسافران دست کمی از من نداشت.. تعدادی اشک می ریختند..
عده ای زیر لب چیزی را زمزمه میکردند.
و نوایِ مداحیِ مردِ تپل و چفیه به گردنِ نشسته در جلویِ اتوبوس این شور را صد چندان به جانم تزریق می نمود.❤️
حس عجیبی مانند طوفان یک به یک سلولهایم را می نوردید و من نمیدانستم دقیقا کجایِ دنیا قرار دارم؟
طعمی شیرین، شاید هم ملس... اصلا نمیدانم...
هر چه که بود کامم داشت مزه ی آُسمان را میچشید.
در این بین حسام مدام تماس میگرفت و جویای مکان و حالمان میشد.
بماند که چقدر اصرار به حرف زدن با مرا داشت و من حریصانه صبوری میکردم.
نمیدانم چقدر از رسیدنمان به آن خاکِ ابری میگذشت که هیجانِ زیارت و بی قراری، جان به لبم رساند و پا در یک کفش کردم که بریم به تماشایِ سرایِ #علی...
اما دانیال اصرار داشت تا کمی استراحت به جان بخریم و انرژی انباشته کنیم محض ادامه ی راه که تو بیماری و این سفر ریسکی بزرگ...
مگر میشد آن حجمه از تلاطم عاشقی را دید و یک جا نشست؟
اینجا آهن ربایِ عالم بود و دلربایی میکرد...
هر دلی که سر سوزن محبت داشت، سینه خیز تا حریم علی را می دویید..💔
ما که ندیده، مجنون شدیم.
راستی اگر در خلافتش بودیم دست بیعت میدادیم یا طناب به طمعِ گرفتنِ بیعت به دورش می بستیم؟
این عاشقی، حکمش بی خطریِ زمان بود یا واقعا دل اسیرِ سلطان، غلامی میکرد؟
نمیدانم.. اما باید ترسید...
این خودِ مجنون، اسم جانِ شیرین که به میدان بیاید، لیلی را دو دستی میفروشد...