eitaa logo
بصیـــــــــرت
2.4هزار دنبال‌کننده
8.6هزار عکس
2هزار ویدیو
68 فایل
﷽ با عرض ارادت به مقام بلندو بی بدیل شهدا وبا کسب اجازه ازولی امر مسلمین مقام معظم رهبری و آقا با توجه به فرمایش اخیر رهبر به افزایش بصیرت افزایی نام کانال به بصیرت تغییر یافت البته همچنان فرمایشات آقاو معرفی شهدا در برنامه های کانال در ارجعیت هستند🌷
مشاهده در ایتا
دانلود
※₪〰🌷 ✯ 🌷〰₪※ •✦ ‌✦• 4⃣1⃣ " خبـــــر ازشـهادتـــــ" ❉ بچه های گردان حمزه سیدالشهدا خود را برای اعزام به عملیات در منطقه ماووت عراق آماده می ڪردند. ❉ محمد مرادی پیشاپیش گروهان نشسته بود، رنگ و بوی متفاوتی داشت و تغییر حالت او برای من ڪاملا محسوس بود .خودم را به او رساندم و گفتم چیه ؟چرا ناراحتی ؟به شوخی گفتم :نڪند می ترسی ؟ ❉ آرام دستم را گرفت و سرش را نزدیکم آورد و آهسته گفت :من در این عملیات شهید می شوم . گفتم علم غیب داری ؟ ❉ گفت دیشب خواب دیدم حالا یه مقدار برای دخترم نگرانم .بالاخره عملیات شروع شد ودر روز دوم عملیات فرمانده دلاور گروهان ڪربلا براثر ترڪش خمپاره به شهادت رسید . 🌷 📚منبع: کتاب غیرت وغربت با اندکی تلخیص ※✫※✫※✫※✫※ : ✨《هر ڪس خدا را بندگى ڪند، خداوند همه چيز را بنده او گرداند.》 📙تنبيه الخواطر، جلد۲ ✫┄┅═══════════┅┄✫ 🔮 ڪانال بصیرتی و شهدایی امام خامنه اے وشهدا🔮
◇ ❁ ❥◇ ❁ °•❤️•° ❁ ◇❥ ❁ ◇ مـدافعـــــ عشـــ💞ـــ‌ق 4⃣1⃣ چندروزی خانه عمـــــه جان ماندگار شدم دراین مدت فقط تلفنی بافاطمـــــه سادات درارتباط بودم! عمه جان بزرگترین خـــــااهرپدرم بودومن خیلی دوستش داشتم..تنهابوددرخانه ای بزرگ ومجلل.. مادرم بلاخره بعدازپنـــــج روز تماس گرفت.. صدای گوشخراش زنگ تلفن☎️ گوشم راڪرمی ڪندبشقاب میوه ام راروی مبل میگذارم وتلفن رابرمیدارم. _ بله..؟ _ مامانی تویی؟؟...ڪجایی شما!خوش گذشته موندگارشدی..؟ _ چراگریه می ڪنی..؟؟ _ نمیفهمم چی میگی.... صدای مادرم درگوشم میپیچد!بابابزرگ ....مُرد! تمـــــام تنم سردمیشود! اشڪ چشمهایم😭 رامیسوزاند!بابایی...یادڪودڪی وبازی های دسته جمعی وبازی های دسته جمعی وشلوغ ڪاری درخانه ی باصـــــفایش!..چقدرزود دیرشد. حالت تهوع دارم!مانتوی مشڪی ام راگوشه ای ازاتاق پرت می ڪنم وخودم راروی تخت میندازم .. دوماه است ڪ رفته ای بابابزرگ!هنوز رفتنت راباورندارم!همـــــه چیز تقریبا بعد ازچهلمت روال عادی بخودگرفته! اما من هنوز....😔 رابطه ام هرروزبافاطمـــــه بیشترشده و بارها خود او مرا دلداری داده.. باانگشت طرح گل پتویم را روی دیوار می ڪشم وبغض می ڪنم😢 چندتقه ب درمیخورد.. _ ریحـــــان مامان؟! _ جانم ماما!..بیاتو! مادرم بایڪ سینی ڪ رویش یڪ فنجان شڪلات داغ ☕️وچندتیڪع ڪیڪ ڪ درپیش دستی چیده شده بود داخل می آید.روی تخت مینشنیدونگاهم می ڪند _ امروز عڪاسی چطور بود؟ مینشینم یڪ برش بزرگ ازڪیڪ رادردهانم میچپانم وشانه بالا میندازم!ینی بدنبود!😒 دست دراز می ڪند ودسته ای ازموهای لخت و مشڪی ام راازروی صـــــورتم ڪنار میزند. باتعجب نگاهش می ڪنم: چقدیهو احساساتی شدی مامان..😐 _ اوهوم!دقت نڪرده بودم چقدر خانووووم شدی! _ واع...چیزی شده؟! _ پاشوخودتوجم و جورڪن،خواستگارت منتظره ما زمان بدیم بیاد جلو!.وپشت بندش خندید... ڪیڪ ب گلویم میپرد ب سرفه میفتم و بیـــــن سرفه هایم میگویم... _ چی...چ...چی دارم؟😳 _ خب حالا خفه نشو هنو چیزی نشده ڪ..! _ مامان مریم تروووخـــــداا..من ڪ بهتون گفتم فعلاقصـــــد ندارم😠 _ بیخود می ڪنی!پسره خیلیم پسر خوبیـــــهههه! _ عخی حتمـــــن ی عمر باهاش زندگی ڪردی _ زبون درازیا بچه...! _ حالا ڪی هس ای پسر خوشبخت!؟ _ باورت نمیشه....داداش دوستت فاطمـــــه! باناباوری نگاهش می ڪ...نم ینی درست شنیدم؟😯 گیـــــج بودم .. فقط میدانستم ڪ . ♻️ ... 💘
🧡💞🧡💞🧡💞🧡💞🧡💞🧡💞 ﻧﺰﺩﯾﮏ ﺍﺭﺑﻌﯿﻦ ﺑﻮﺩ ﻭ ﺣﺎﻝ ﻭ ﻫﻮﺍﯼ ﻣﻦ ﻫﻢ ﺍﺭﺑﻌﯿﻨﯽ ﻭ ﺣﺴﺎﺑﯽ ﺍﺯ ﺍﯾﻨﮑﻪ ﻧﻤﯿﺘﻮﺍﻧﻢ ﺑﺮﻭﻡ ﮐﺮﺑﻼ ﻣﯿﺴﻮﺧﺘﻢ . ﺁﻥ ﺭﻭﺯ ﺯﻭﺩﺗﺮ ﺣﺮﻓﻬﺎﯾﺶ ﺭﺍ ﺗﻤﺎﻡ ﮐﺮﺩ ﻭ ﺩﺭ ﺁﺧﺮ ﺣﺮﻓﻬﺎﯾﺶ ﮔﻔﺖ : ﺧﻮﺍﻫﺮﺍﯼ ﻋﺰﯾﺰ ! ﻫﺮﭼﯽ ﺍﺯ ﺑﻨﺪﻩ ﺩﯾﺪﯾﺪ ﺣﻼﻝ ﮐﻨﯿﺪ؛ ﺑﻨﺪﻩ ﻋﺎﺯﻡ ﮐﺮﺑﻼ ﻫﺴﺘﻢ . ﺍﻥ ﺷﺎﺀ ﺍﻟﻠﻪ ﺧﺪﺍ ﺗﻮﻓﯿﻖ ﺷﻬﺎﺩﺕ ﺭﻭ ﻧﺼﯿﺐ ﻣﺎ ﺑﮑﻨﻪ؛ ﺍﻟﺒﺘﻪ ﻣﺎ ﮐﻪ ﺁﺭﺯﻭ ﺩﺍﺭﯾﻢ ﺩﺭ ﺭﺍﻩ ﺩﻓﺎﻉ ﺍﺯ ﺣﺮﻡ ﺍﻫﻞ ﺑﯿﺖ‏( ﻋﻠﯿﻬﻢ ﺍﻟﺴﻼﻡ ‏) ﺷﻬﯿﺪ ﺑﺸﯿﻢ . ﺍﻥ ﺷﺎﺀ ﺍﻟﻠﻪ ﺩﺭ ﺍﯾﻦ ﯾﮏ ﻫﻔﺘﻪ ﮐﻪ ﺑﻨﺪﻩ ﻧﯿﺴﺘﻢ، ﯾﮏ ﺣﺎﺝ ﺁﻗﺎﯼ ﺩﯾﮕﻪ ﺩﺭﺧﺪﻣﺘﺘﻮﻥ ﻫﺴﺘﻨﺪ ﮐﻪ ﺑﺮﻧﺎﻣﻪ ﻧﻤﺎﺯ ﺟﻤﺎﻋﺖ ﻟﻐﻮ ﻧﺸﻪ . ﺍﺷﮑﻢ ﺩﺭﺁﻣﺪ . ‏« ﺧﺪﺍﯾﺎ ﭼﺮﺍ ﻫﺮﮐﯽ ﺑﻪ ﺗﻮﺭ ﻣﺎ ﻣﯿﺨﻮﺭﻩ ﻣﯿﺨﻮﺍﺩ ﺑﺮﻩ ﮐﺮﺑﻼ؟ ‏» ﺑﻌﺪ ﻧﻤﺎﺯ ﻋﺼﺮ ﺑﺎ ﮔﺮﯾﻪ ﭘﺮﺳﯿﺪﻡ : ﺍﯾﻦ ﻧﺎﻣﺮﺩﯼ ﻧﯿﺴﺖ ﮐﻪ ﻣﺮﺩﻫﺎ ﻣﯿﺘﻮﻧﻦ ﺑﺮﻥ ﺳﻮﺭﯾﻪ ﻭ ﻣﺎ ﻧﻤﯿﺘﻮﻧﯿﻢ؟ ﻟﺒﺨﻨﺪﯼ ﺯﺩ😊 ﻭ ﮔﻔﺖ : ﻓﮑﺮ ﻧﮑﻨﻢ ﻧﺎﻣﺮﺩﯼ ﺑﺎﺷﻪ، ﺧﺎﻧﻢ ﻫﺎ ﻫﻢ ﺑﺎ ﺣﻔﻆ ﺣﺠﺎﺑﺸﻮﻥ، ﺑﺎ ﺗﻘﻮﯾﺖ ﺭﻭﺣﯿﻪ ﻣﺮﺩﻫﺎ ﻭ ﮐﻤﮏ ﺍﺯ ﭘﺸﺖ ﺟﺒﻬﻪ ﻣﯿﺘﻮﻧﻦ ﻣﻮﺛﺮ ﺑﺎﺷﻦ ﻭ ﺟﻬﺎﺩ ﮐﻨﻦ . ﻣﻄﻤﺌﻦ ﺑﺎﺷﯿﻦ ﺍﺟﺮ ﺍﯾﻦ ﮐﺎﺭﻫﺎ ﮐﻤﺘﺮ ﺍﺯ ﺟﻬﺎﺩ ﻣﺮﺩﻫﺎ ﻧﯿﺴﺖ . ﻗﺎﻧﻊ ﻧﺸﺪﻡ ﺍﻣﺎ ﺑﺎﺧﻮﺩﻡ ﮔﻔﺘﻢ ﺍﮔﺮ ﺑﯿﺸﺘﺮ ﻣﻌﻄﻞ ﮐﻨﻢ ﺟﻠﻮﯼ ﺁﻗﺎﺳﯿﺪ ﺑﻠﻨﺪﺑﻠﻨﺪ ﮔﺮﯾﻪ ﺧﻮﺍﻫﻢ ﮐﺮﺩ … ﺯﯾﺮ ﻟﺐ ﺍﻟﺘﻤﺎﺱ ﺩﻋﺎﯾﯽ ﮔﻔﺘﻢ ﻭ ﻫﻤﺎﻧﺠﺎ ﻧﺸﺴﺘﻢ . ﺭﻓﺖ ﻭ ﻣﻦ ﺣﺎﻝ ﻋﺠﯿﺒﯽ ﺩﺍﺷﺘﻢ … ﻧﻤﯿﺪﺍﻧﻢ ﭼﺮﺍ ﺩﻧﺒﺎﻝ ﺷﻨﯿﺪﻥ ﺧﺒﺮﯼ ﺍﺯ ﮐﺮﺑﻼ ﺑﻮﺩﻡ . ﻧﻤﯿﺪﺍﻧﻢ، ﺷﺎﯾﺪ ﻭﻗﺘﯽ ﺭﻓﺖ، ﻣﺮﺍﻫﻢ ﺑﺎ ﺧﻮﺩﺵ ﺑﺮﺩ . ﺑﻪ ﺧﻮﺩﻡ ﺩﻟﺪﺍﺭﯼ ﻣﯿﺪﺍﺩﻡ ﮐﻪ ﺍﯾﻦ ﺍﺣﺴﺎﺱ ﺟﺪﯼ ﻧﯿﺴﺖ … ... 📚 🆔 @khamenei_shohada
🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃 📙 (قسمت آخر) بچه‌های محله برایش نامه می‌نویسند ✍مجید رفته است و از او هیچ‌چیز برنگشته است. چندماهه است ڪه کوچه قدم‌هایش را ڪم دارد. بچه‌های محله هنوز با دیدن ماشین مجید توی خیابان می‌ریزند. مادرش شب‌ها برایش نامه می‌نویسد. هنوز بی‌هوا هوس خریدن لباس‌های پسرانه می‌ڪند. هنوز آخرین لباسی که مجید از تنش درآورده است را نگه‌داشته و نشسته است. ڪت‌وشلوار مجید را بارها بیرون می‌آورد و حسرت دامادی‌اش را می‌خورد. یڪی از آشناها خواب‌دیده در بین‌الحرمین برای مجید و رفقایش مراسم عقد گرفته‌اند. بچه‌های ڪوچه برای مجید نامه نوشته‌اند و به خانواده‌اش پیغام می‌رسانند. پدر مجید می‌گوید: «همسایه روبروی ما دختر خردسالی است ڪه مجید همیشه با او بازی می‌ڪرد. یڪ روز ڪاغذی دست من داد و ڪه رویش خط‌خطی کرده بود. گفت بفرستید برای مجید، برایش نامه نوشته‌ام ڪه برگردد. یڪی دیگر از بچه‌ها وقتی سیاهی‌های ڪوچه را جمع ڪردیم بدو آمد جلو فڪر می‌ڪرد عزایمان تمام‌شده و حالا مجید برمی‌گردد. می‌گفت مجید ڪه آمد در را رویش قفل ڪنید و دیگر نگذارید برود. از وقتی مجید شهید شده است. بچه‌های محله زیرورو شده‌اند. بیش ازهزاربار در ڪل یافت آباد به نام مجید قربان خانی قربانی ڪشته‌اند.» حالا بچه‌ محل‌ها و تعداد زیادی از دوستان مجید بعد از شهادتش برای رفتن به سوریه ثبت‌نام ڪرده‌اند. مجید گفته بود بعد ازشهادتش خیلی اتفاقات می‌افتد. گفته بود بگذارید بروم و می‌بینید خیلی چیزها عوض می‌شود. 👈شهید مجید قربانخانی 💐 ⏪ 🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃
💐🍃🌸 🍃❤️ 🌸 ✍با انگشتانم روی میز ضرب گرفتم؛نرم و آرام: - اشتباه میکنی،اگر هم درست باشه اصلا برام مهم نیست. گفتی یه شب عروسیه دوتا از افراد داعش با هم بود. خب منتظرم بقیشو بشنوم دست به سینه به صندلیش تکیه داد،چند ثانیه ای نگام کردم: - میدونی چقدر التماسم کرد تا حاضر شدم از بیام اینجا؟ چقدر تماشای باران از پشت شیشه،حسِ ملسی داشت - خوب کاری میکنی! هیچ وقت واسه علاقه ی یه مسلمون ارزش قائل نشو! عشقشون مثه کرم خاکی،زمین گیرت میکنه اونا عروسشونو با دوستاشون شریک میشن... عین دانیال که وجودمو با هم رزماش تقسیم کرد😔 باز دانیال!حریصانه نگاش کردم - منتظرم تا بقیه ماجرا رو بشنوم عثمان رسید،با یک سینی قهوه فنجانهای قهوه ای رنگ را روی میز چید..من،صوفی و خودش کاش حرفهای صوفی در مورد عثمان راست نباشد روی صندلی سوم نشست نگاه پر لبخندش را بی جواب رد کردم صوفی نفسش عمیق بود: - با یه گروه از دخترا به یه منطقه ی جدید تو سوریه رفتیم. تازه تصرفش کرده بودن به همین خاطر قرار شد مراسم دو تا از سربازا رو همونجا برگزار کنن... میدونستم شب خوبی نداریم چون اکثرا مست بودن و باید چند برابر شبهای قبل سرویس میدادیم! مراسم شروع شد! رقص و پایکوبی و انواع غذاها! و رو یه مبل دونفره،درست رو خرابه های یه خونه نشستن عاقد خطبه رو خوند اما عروس برای گفتنِ بله،یه شرط داشت؛ 🔴و اون بریدن سر یه بود،خیلی ترسیدم، این زن،عروسِ مرگ بود. یه جوون ۲۱-۲۲ ساله رو آوردن. جلوی پای عروس به زانو درآوردنش و خواستن که به (ع) توهین کنه اما خیلی کله شق و مغرور بود با صدای بلند داد زد( ❤️) خونِ همه به جوش اومد. اون جوون رو کشتن باوحشی گری اما من فقط لرزیدم همه کف زدن،کِل کشیدن و عروس با وقاحت پا روی خونش گذاشت و رو گفت. نمیتونی حالمو درک کنی! حسِ بدیه وقتی تو اوجِ وحشت،کسی رو نداشته باشی تا بغلت کنه و زیر لب نجوا کرد: - دانیالِ عوضی.. لعنتی سرش را به سمت عثمان چرخاند اون تو تیم داعش کف میزد و کِل میکشید؟ صدای ساییده شدنِ دندانهای عثمان را رو همدیگر می شنیدم. از زیر میز دست مشت شده روی زانویش را فشردم داغ بود نگاهم کرد،پلکهایش را بست. صوفی باید می ماند و عثمان این را میدانست،پس ترسو وار ساکت ماند پیروزیِ پر شکست صوفی،گردنش را سمت من چرخاند: - شب وحشتناکی بود،من دانیال رو دیدم که برا به سمت اتاقم میومد... ماتِ لبهاش بودم.انگار ناگهان دنیا خاموش شد. چیه؟ چرا خشکت زده؟ تو فقط داری میشنوی اونم از مردی به اسم ؛ اما من تجربه کردم،از وجودی به نامِ یه زن هیچوقت نمیتونه برادر، یا هر فرد دیگه ای رو مثه شوهرش دوست داشته باشه. منظورم مقدار علاقه یا کم و زیادیش نیست! نوعِ احساس فرق داره..رنگ و شکلش،طعمش.. تفاوتش از زمینه تا آسمونه بذار اینجوری بهت بگم: اگه یه سارق بهت حمله کنه و اموالتو بدزده،واسه مجازات و محاکمه،سراغِ مردِ نانوا نمیری مسلما یه راست میری پیش پلیس،چون همه جوره بهش اعتماد داری و میدونی که فقط اون میتونه واسه برگردوندن اموالت ومجازات دزدا،هر کاری از دستش بر بیاد انجام میده! حالا فکر کن بری سراغ دزد و اون به جای کمک،تو رو دو دستی بسپاره دستِ همون سارقین و ته مونده ی داراییتو هم به زور ازت بگیره اونوقت چه حالی داری؟ دوست دارم بشنوم و من بی جواب؛فقط نگاهش کردم - حق داری جوابی واسه گفتن وجود نداره چون اصلا نمیتونی تصورشم بکنی. حالم تو اون روزها و شبها که فهمیدم چه بلایی داره سرم میاد و تموم بدبختی هام هدیه ی بزرگترین معتمدِ زندگیم یعنی شوهرمه،همین بود. حسِ مشمئز کننده اییه،وقتی شوهرت چوبِ حراج به تمام زنانگی هات بزنه! دانیال خیلی راحت از من گذشت و وجودمو با هم کیشهاش شریک شد... اون هم منی که از تمام خاونوادم واسه داشتنش گذشتم بگذریم...اون شب مست و گیج بود. اولش تو شوک بودم، گفتم لابد ازم خجالت میکشه یا حداقل یه معذرت خواهی کوچولو اما نه... اولش که اصلا نشناخت،بعد از چند دقیقه که خوب نگام کرد یهو انگار چیزی یادش اومد! اونوقت به یه صدای کش دار گفت که تا آخر عمرت مدیون منی،بهشت رو برات خریدم خندید با صدای بلند چقدر خنده هاش ترسناک بود. دستانم آرام و قرار نداشت. نمیتوانستم کنترلشان کنم. ای کاش تمام این قصه ها،دروغی مضحک باشد عثمان فنجان قهوه ام را میان دو دستم مخفی کرد: - بخورش..گرمت میکنه مگر قهوه ام داغ بود؟ اصلا مگر دمایی جز سرما وجود داشت؟ سالهاست که دیگر نمیدانم گرما چه طعمی دارد صوفی تکیه داده به صندلی،در سکوت آنالیزمان میکرد: - چقدر ساده ای تو دختر! حرفش را خواندم، نباید ادامه می داد: - بقیه اش؟انقدر منتظرم نذار چه اتفاقی افتاد؟ ⏪ ..... @khamenei_shohada
🦋🕸🕷🦋🕸🕷🦋🕸🕷 خدای من دوتا داعشی یکی بالای سرپدرم ویکی هم بالای سرمادرم باخنجرهای تیزشان ایستاده بودند وچندتا هم اطرافشان اسلحه هایشان راروبه اسمان گرفته بودند ودوتا داعشی بالای سرما,سرمن ولیلا را بالا گرفته بودند تا صحنه راببینیم ویکی دیگر ازداعشیها با گوشی اش داشت لحظه ها راشکار,میکرد انگار ما جنایتکاران زمینیم واینان فرشتگان مامور نجات زمین باافتخارفیلم میگرفت ,هردو داعشی باهم خنجرها رابرگلوی پدرومادرم نهادند وبقیه با شلیک تیرهوایی تکبیر میگفتند وهمه باهم فریادالله اکبر...لااله الاالله سرداده بودند دنیا پیش چشمام داشت سیاه میشد...عماد نباید میدید..😱😱سریع با دستهای بسته ام عماد را طرف خودم کشاندم وبادست چشمانش راپوشاندم تا بچه بیچاره سربریدن پدر ومادرش رانبیند...اشک میریختم...ضجه میزدم...ناله میزدم 😭😭😭وان طرف پدر ومادرم دست وپا میزدند...قطره های خونشان برزمین واسمان میپاشید ,خرخر گلویشان ونفسهای اخرشان رابا دوچشمم دیدم وبا دوگوشم شنیدم وزار زدم,داعشیهای بالای سرمان اجازه نمیدادند که سرمان راپایین بیاندازیم ,انگار که حکم خداست که باید سربریدن عزیزانمان راببینیم... غصه ی کشته شدن یابهتربگویم زجرکش شدن عزیزانم یک طرف وغصه ی اینکه این شیاطین بانام خدا سرمیبرند وبه اسم اسلام جنایت میکنند هم یک طرف,واقعا دراینجا من غریبم ,برادرم ,خواهرم پدرم مادرم,همسایه ها همه و همه غریبند ومظلوم, به خدا اینجا محمد ص هم غریب است به خدااینجا خدا هم غریب است.... خدایااااااااا...... ادامه دارد..... 🕷 🕸🕷 🦋🕸🕷 🕷🦋🕸🕷 🕸🕷🦋🕸🕷 🦋🕸🕷🦋🕸🕷 🕷🦋🕸🕷🦋🕸🕷