eitaa logo
بصیـــــــــرت
2.3هزار دنبال‌کننده
8.8هزار عکس
2هزار ویدیو
69 فایل
﷽ با عرض ارادت به مقام بلندو بی بدیل شهدا وبا کسب اجازه ازولی امر مسلمین مقام معظم رهبری و آقا با توجه به فرمایش اخیر رهبر به افزایش بصیرت افزایی نام کانال به بصیرت تغییر یافت البته همچنان فرمایشات آقاو معرفی شهدا در برنامه های کانال در ارجعیت هستند🌷
مشاهده در ایتا
دانلود
بصیـــــــــرت
💝🍃💝 🍃💝 💝 #فنجـانی_چـاے_بـا_خـدا #قسمت_نود_و_هفتم ✍ این بوسه، اولین لمسِ احساسم بود، بدونِ هوس.. بد
💝🍃💝 🍃💝 💝 ✍ آن مرد رفت؛ وقتی که باران نمی بارید...آسمان نمی غرید و همه ی شهر خواب بودند، به جز من... حالا آن مرد در بود و همه ی قلبم خلاصه میشد در نفسهایش...😞 روزها به جانماز و صدایِ مداحیِ پخش شده از تلوزیون پناه می بردم و شبها به تسبیحِ آویزان از تختم. هر چند روز یکبار به واسطه ی تماسهایِ دانیال با حسام، چند کلمه ی پر قطع و وصل، با تکه ی جدا شده ام، حرف میزد و او از ❤️ میگفت. اینکه جایم خالیست و تنش سالمست... اما مگر این دل آرام میشد به حرفهایش؟ هر روز چشمم به دریچه ی تلوزیون و صحنِ زده ی بود و نجوایی صدایم میزد که بیا... که شاید فرصت کم باشد..‌. که مسیرِ ارزش تماشا دارد...💔 آمد؛ و پروینو فاطمه خانم نذری پزان شان را به راه انداختند. آمد و دانیالِ ، بیرق عزا بر سر در خانه زد و نذرهایِ پسرِ علی(ع) را پخش کرد. عاشورا آمد و مادرِ اهلِ تسنن ام، بی صدا اشک ریخت و بر سینه زد. علی و فرزندانش چه با دلِ این جماعت کرده بودند که بی کینه سیه پوشی به جان می خریدند؟ حسین فرزند علی، پادشاه عالم باشد و دریغش کنند چند جرعه را؟ مگر نه اینکه علی، نان از سفره ی خود میگرفت و به دهانِ یتیمانِ دشمن می نهاد؟ این بود رسم جوانمردی؟ گاه زنها از یک لشگر مرد، مردتر میشوند. به روزهایِ پایانی 🖤 نزدیک میشدیم و من بی قرار تر از همیشه، دلخوش میکردم به مکالمه هایِ چند دقیقه ایم با حسام. حسامی که صدایش معجونی از آرامش بود و من دلم پر می کشید برایِ نمازی دو نفره... و او باز با حرفهایش دل میبرد و مرا حریص تر میکرد محض یک چشمِ دیدنِ صحن و سرایِ ...
بصیـــــــــرت
💝🍃💝 🍃💝 💝 #فنجـانی_چـاے_بـا_خـدا #قسمت_نود_و_هشتم ✍ آن مرد رفت؛ وقتی که باران نمی بارید...آسمان نمی
پادشاهی حسین، کم از پدرش علی نداشت و عشقش سینه چاک می داد مردان خدا را... حالا دیگر تلوزیون تمرکزش بر بود... پیاده روی که چه عرض کنم، سربازیِ پا در برابرِ فرمانِ دل... دیگر هوسانه هایم به لب رسیده بود و چنگ میکشید بر آرامش یک جانشینی ام. هوا رو به تاریکی بود و دانیالِ سرگرم کار با لب تاپش. به سراغش رفتم و بدون مقدمه چینی حرف دلم را زدم... - میخوام برم کربلا... یعنی برم. با چشمانی گرد شده دست از کار کشید: - چی؟ خوبی سارا جان؟😳 بدونِ ثانیه ای تردید جمله ام را تکرار کردم و او پر شیطنت خندید: - آهاااااان … بگو دلت واسه اون حسامِ عتیقه تنگ شده داری مث بچه ها بهانه میگیری صبر کن یه ساعت دیگه بهش زنگ میزنم، باهاش حرف بزن تا هم خیالت راحت شه ، هم از دلتنگی دربیای😊 چرا حرفم را نمیفهمید؟ دلتنگ امیر مهدی بودم، آن هم خیلی زیاد... باید میرفتم... اما نه برایِ دیدنِ او.. اینجا دلم تمنایِ تماشا داشت و فرصت کم بود... با جدیدت براش توضیح دادم که هواییِ خاکِ شدم، که می داند مریضم و عمرم کوتاه... که نگذارد آرزویِ به ریه کشیدنِ تربت حسین به وجودم بماند.. که اگر نروم میمیرم..😭 و او با تمامِ برادرانه هایش، به آغوشم کشید و قوتِ قلب داد خوب شدنم را و گوشزد که شرایطم محیایِ سفری به این سختی نیست و کاش کمی صبوری کنم... اما مگر ملک الموت با کسی تعارف داشت و رسم صبر کردن را میدانست؟ نـه!! پس لجبازانه پافشاری کردمو از حالِ خوشم گفتم و اینکه باید بروم... و از او قول خواستم تا امیرمهدی، چیزی نفهمد و او قول داد تا تمام تلاشش را برای رسیدن به این سفر بکند و چقدر مجبورانه بود لحنِ عهد بستنش... روزها میگذشت و من امیدوارانه چشم به در میدوختم تا دعوت نامه ام از عرش برسد و رسید...😍 گرچه نفسم بند آمد از تاخیرش، اما رسید... درست در بزنگاه و دقیقه ی نود. منِ و دانیالِ .. کنارِ هم.. ... دو روز دیگر عازم بودیم و دانیال با ابهتی خاص سعی کرد تا به من بفهماند که خستگی ام در پیاده روی ، مساویست با سوار شدن به ماشین و حرفی رویِ حرفش سنگینی نمی کند... پروین مخالفِ این سفر بود و فاطمه خانم نگران. هر دو تمامِ سعی شان را برایِ منصرف کردنم، به جریان انداختند و جوابی نگرفتند حالا من مسافر بودم...❤️ مسافر خاک کربلــا......... ⏪ ...
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌱روزی ابوذر از رسول خدا پرسید: نخستین نعمت کدام است؟ ❤️پیامبر خدا صلّی اللّه علیه و آله فرمودند: حلال زادگى. ما را دوست نمى دارد، مگر کسى که حلال زاده باشد. 📗امالی صدوق، ص ۴۵۵ ــــــــــــ🕊🌹ــــــــــــ @khamenei_shohada
در وصیت اش نوشت: دوست داشتم قبل از رفتن حضرت آقا دست متبرکشان را به روی سرمان بکشند اما قسمت نشد. رهبر انقلاب بر مزار 🌷شهید 🌷 ـــــــــــــــــ🕊🌹ـــــــــــــ @khamenei_shohada
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
‍ ‍ ‍ ‍ ‍ ‍ ‍🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🍃 ‍ ‍ ‍ ‍ ‍ ‍ ‍ ‍ ‍ ‍ 📖🕋📖🕋📖 🕋📖🕋📖 💠همراهان گرامی کانال 🌷ختم دسته جمعی سلام امام رضا( ع ) بر پیامبر صلی الله علیه و آله و سلم به مناسبت هفته وحدت و میلاد پیامبر عظیم الشان در کانال برگزار میشود ✅ تعداد ثبت مجموعه یا ضامن آهو میشود و توسط متصدی آمار در حرم مطهر 🍃🍂آقا علی بن موسی الرضا 🍂 🍃 از طرف شما عزیزان ثبت میشود و نزد ولی نعمتمان به امانت سپرده میشود ❇️فرصت اعلام و خواندن تا سه شنبه شب ۱۳/ ۸/ ۹۹ ❇️ به نیابت از امام زمان عج الله تعالی فرجه الشریف، هدیه به پیامبر ( ص ) و برآورده شدن حاجت افراد شرکت کننده 📣لطفا تعداد سلام امام رضا ع بر پیامبر (ص ) را که‌ می خوانید ،به آیدی زیر بفرمایید تا آمار ثبت مجموعه یا ضامن آهو شود و در حرم مطهر امام رضا( ع )ثبت شود تشکر و عاقبت بخیری از حضور پر رنگتون 🌹 ⬅️آیدی جهت پیام دادن برای اعلام تعداد تلاوت سلام امام رضا (ع )بر پیامبر(ص) در ختم دسته جمعی 👇👇 🆔 @ZZ3362 ✍متن سلام امام رضا (ع) بر پیامبر (ص) ⬇️⬇️ أَشْهَدُ أَنْ لَا إِلَهَ إِلَّا اللَّهُ وَحْدَهُ لَا شَرِيكَ لَهُ وَ أَشْهَدُ [أَنَّكَ رَسُولُ اللَّهِ‏] أَنَّ مُحَمَّداً عَبْدُهُ وَ رَسُولُهُ وَ أَشْهَدُ أَنَّكَ مُحَمَّدُ بْنُ عَبْدِ اللَّهِ وَ أَشْهَدُ أَنَّكَ خَاتَمُ النَّبِيِّينَ وَ أَشْهَدُ أَنَّكَ قَدْ بَلَّغْتَ‏ رِسَالاتِ رَبِّكَ وَ نَصَحْتَ لِأُمَّتِكَ وَ جَاهَدْتَ فِي سَبِيلِ رَبِّكَ   وَ عَبَدْتَهُ حَتَّى أَتَاكَ الْيَقِينُ وَ أَدَّيْتَ الَّذِي عَلَيْكَ مِنَ الْحَقِّ   اللَّهُمَّ صَلِّ عَلَى مُحَمَّدٍ عَبْدِكَ وَ رَسُولِكَ وَ نَجِيِّكَ [وَ نَجِيبِكَ‏] وَ أَمِينِكَ وَ صَفِيِّكَ وَ خِيَرَتِكَ مِنْ خَلْقِكَ أَفْضَلَ مَا صَلَّيْتَ عَلَى أَحَدٍ مِنْ أَنْبِيَائِكَ وَ رُسُلِكَ كَمَا سَلَّمْتَ‏ عَلى‏ نُوحٍ فِي الْعالَمِينَ‏ وَ امْنُنْ عَلَى مُحَمَّدٍ وَ آلِ مُحَمَّدٍ كَمَا مَنَنْتَ‏ عَلى‏ مُوسى‏ وَ هارُونَ‏ وَ بَارِكْ عَلَى مُحَمَّدٍ وَ آلِ مُحَمَّدٍ كَمَا بَارَكْتَ عَلَى إِبْرَاهِيمَ وَ آلِ إِبْرَاهِيمَ إِنَّكَ حَمِيدٌ مَجِيدٌ  اللَّهُمَّ صَلِّ عَلَى مُحَمَّدٍ وَ آلِ مُحَمَّدٍ وَ تَرَحَّمْ عَلَى مُحَمَّدٍ وَ آلِ مُحَمَّدٍ اللَّهُمَّ رَبَّ الْبَيْتِ الْحَرَامِ وَ رَبَّ الْمَسْجِدِ الْحَرَامِ وَ رَبَّ الرُّكْنِ وَ الْمَقَامِ وَ رَبَّ الْبَلَدِ الْحَرَامِ وَ رَبَّ الْحِلِّ وَ الْحَرَامِ وَ رَبَّ الْمَشْعَرِ الْحَرَامِ بَلِّغْ رُوحَ نَبِيِّكَ مُحَمَّدٍ ص مِنِّي السَّلَامَ.  
وقتےدولت‌هایے‌مثل اسرائیل‌وآمریکا‌و‌فرانسہ‌وجود‌دارند مردن‌جزبا شهادت‌معناندارد♥️✨…! ◍شهیدمهدۍباکرۍ
⭕️ چند روزی بود که هرچندساعت پیرزنی با ۱۱۰ تماس میگرفت و ساعت رو میپرسید میگفت قرص دارم باید بخورم نمیدونم ساعت چند هستش با تلفن های دیگه‌ هم تماس میگیرم فکر میکنن دارم مسخره میکنم و جواب نمیدن بچه های مرفوک آدرس پیرزن رو گرفتن و یه واحد گشتی اعزام کردن به منزل ایشون وقتی رسیدن دیدن پیرزن در منزلی ساده زندگی میکنه و سواد هم نداره فقط بلده شماره ۱۱۰ رو بگیره ساعت مصرف قرص های پیرزن رو پرسیدن و یادداشت کردن و برگشتن از اونجا و رو در اتاق مرفوک یک برگه نصب کردن و سر ساعت مصرف قرص ها با ایشون تماس میگیرن میگن مادرجان الان وقت قرص صورتیه هستش و هربار که نگهبان ها عوض میشن به نگهبان بعدی تاکیید میکنن که فراموش نکنی زنگ بزنی پیرزن قرص هاشو بخوره *مرفوک: مرکز فرماندهی و کنترل
همه خاطرات از حاج اصغر آمیخته به خنده و شوخی است. همیشه دنبال خوب کردن حال دیگران بود . محال بود مسئولیتی قبول کند و آن را به سرانجام نرساند . در روزهای آخر هم منطقه ای که فرماندهان دستور آزاد شدنش را داده بودند ، به یاری رزمندگان دیگر به طور کامل آزاد کرد و بعد به شهادت رسید و این یعنی آخرین ماموریت خود را هم تکمیل کرد و بعد رفت . در منطقه حضور داشت که از ناحیه سینه مورد اصابت ترکش قرار گرفت و به شهادت رسید . وقتی محل اختفای آنان محاصره میشود پیکر او هم به دست دشمنان می افتد برای شادی روح شهدای اسلام و مدافعان حرم به ویژه سردار دلها و فرمانده دلها صلوات اللهم صل علی محمد وال محمد و عجل فرجهم ــــــــــــــ🕊🌹ــــــــــــــ @khamenei_shohada
بصیـــــــــرت
💝🍃💝 🍃💝 💝 #فنجـانی_چـاے_بـا_خـدا #قسمت_نود_و_هشتم ✍ آن مرد رفت؛ وقتی که باران نمی بارید...آسمان نمی
💝🍃💝 🍃💝 💝 ✍ مسافرِ خاکی معجزه زده که زائر میخرید و عددی نمیفروخت... قبل از حرکت به پروین و فاطمه خانم متذکر شدیم که حسام تا رسیدن به مرز، نباید از سفرمان باخبر شود که اگر بداند نگرانی محضِ حالِ بیمارم، خرابش میکند و کلافه... و در این بین فقط بود که لبخند زنان، ساکِ بسته شده ی سفرم را نظاره گر میکرد و حظ می برد...❤️ مانتویِ بلند وگشادِ مشکی رنگ، تنِ نحیفم را بیشتر از پیش لاغر نشان میداد و پروین با تماشایم غر میزد که تا میتوانی غذا نخور.. و من ناتوان از بیانِ کلماتِ فارسی با مادرانه هایش عشق میکردم. فاطمه خانم به بدرقه مان آمد و گرم به آغوشم کشید. به چشمانم خیره شد و اشک ریخت تا برایش دعا کنم و دعوت نامه ی امضا شده اش را از ارباب بگیرم. اربابی که ندیده عاشقش شده بودم و جان میدادم برایِ طعمِ هوایِ نچشیده اش... وقتی به مرز رسیدیم برادرم با حسام تماس گرفت و او را در جریانِ سفرم قرار داد. نمیدانم فریادش چقدر بلند بود که دانیال گوشی از خود دور کرد و برایم سری از تأسف تکان داد... باید می رنجیدم… حسام زیادی خودخواه نبود؟ خود عشقبازی میکرد و نوبت به دلِ من که میرسید خط و نشان می کشید؟😔 جملاتِ تکه تکه و پر توضیحِ دانیال، از باز خواستش خبر میداد و مخالفت شدید. دانیال گوشی به سمتم گرفت تا شانه خالی کند و توپ را به زمین من بیندازد. اما من قصد هم صحبتی و توبیخ شدن را نداشتم، هر چند که دلم پر می کشید برایِ یک ثانیه شنیدن.
بصیـــــــــرت
💝🍃💝 🍃💝 💝 #فنجـانی_چـاے_بـا_خـدا #قسمت_نود_و_نهم ✍ مسافرِ خاکی معجزه زده که زائر میخرید و عددی نمیف
. سری به نشانه ی مخالفت تکان دادم و در مقابلِ چشمانِ پر حیرتِ برادر، راهِ رفتن پیش گرفتم. ده دقیقه ای گذشت و دانیال به سراغم آمد: - سارا بگم خدا چکارت کنه... یه سره سرم داد زد که چرا آوردمت. کلی هم خط و نشون کشید که اگه یه مو از سرت کم بشه تحویل داعشم میده..😐 از نگرانی های مردانه ی حسام خنده بر لبانم نشست. دانیال چشم تنگ کرد و مقابلم ایستاد: - میشه بگی چرا باهاش حرف نزدی؟ مخمو تیلیت کرد که گوشی رو بدم بهت😑 دسته گلو تو به آب دادیو منو تا اینجا کشوندی، حالا جوابشو نمیدی و همه رو میندازی گردن من؟؟ شالِ مشکیم را مرتب کردم: - تا رسیدن به باید تحمل کنی... طلبکارو پر سوال پرسید: - چی؟ یعنی چی؟ ابرویی بالا انداختم: - یعنی تا خودِ کربلا، هیچ تماسی رو از طرفِ حسام پاسخ گو نمیبااااشم...😌 واضح بود جنابِ آقایِ برادر؟ نباید فرصتِ گله و ناراحتی را به امیر مهدی می دادم. من به عشق و دو فرزندش و پا به این سفر گذاشته بودم...❤️ پس باید تا رسیدن به مقصد دورِ عشقِ حسام را خط میکشیدم. وا رفته زیر لب زمزمه کرد: - بیا و خوبی کن.. کارم دراومده پس..😢 کی میتونه از پس زبونِ اون دیونه ی بی کله بربیاد.. کبابم میکنه…😢 انگشتم را به سمتش نشانه رفتم: - هووووی.. در مورد شوهرم، مودب باشااا...😌😒 از سر حرص صورتی جمع کرد و “نامردی” حواله ام...😂 بازرسی تمام شد و ما وارد مرز عراق شدیم. سوار بر اتوبوس به سمت ... کاخِ پادشاهیِ علی... اینجا عطرِ خاکش کمی فرق نداشت؟ ⏪ ...