مراد دهانش را آزاد می کند.
_ اجازه، ر ... ر .... رفتیم شکار.
_ اینجا؟ اون هم توی جنگ؟ چرا پاهات لخته خُل و چل!؟
_ اجازه، نَذر کردم توی جبهه کفش نپوشم.
گروهبان می گوید: «حق داری. پا نیست که؛ قبر بچه شش ماهه ست!»
بعد فرمان می دهد: «بلدرچینا رو سر ببرید و کباب کنید!»
مراد انگار که دستور کشتن و کباب کردن خودش را داده اند، قیل و قالش ها می رود.
_ اجازه سرکار، رحم کن ... گناه دارن!
سرباز ها عین شیر گرسنه، می ریزند و با سه سوت بلدرچین ها را دانه دانه کله می بُرند، پَر و پیت و کنجه کنجه می کنند، و به سیخ می کشند. بعد سیخ ها را روی آتش می گذارند. بوی کباب بلدرچین جبهه را پر می کند.
کباب که اماده می شود، چند صندوق مهمات مقابلمان می چینند. گروهبان روی صندوق می نشیند و جلوی چشممان بلدرچین ها را به دندان می کشد. مراد هم، گُلپ گُلپ، اشک می ریزد!
#طنز #گردان_بلدرچین_ها #انتشارات_سوره_مهر
❤️ با شهیدان ❤️