eitaa logo
با شمیم تا شفق
252 دنبال‌کننده
479 عکس
63 ویدیو
5 فایل
شکوفه سادات مرجانی بجستانی ش.میم شفق یعنی سرخی شام و بامداد یعنی بعد از تاریکی روشنی است یعنی فلق یعنی امیدواری مادر دخترهای متفاوت دچار کلمات،نوشتن،کتاب‌و فیلم رشد یعنی از دیروزت بهتر باش در بله و تلگرام هم شعبه داره @shokoofe_sadat_marjani
مشاهده در ایتا
دانلود
. من به هر بهانه‌ای خودم را به شما و خاندانتان وصل می‌کنم تولدتان مبارک شمع تولد مرا امسال شما فوت کنید آقای امام رضا
. پروردگار نازپَرورده نمی‌خواهد تربیت کند «إنَّ الله إذا أحَبَّ عبداً غَتَّهُ بالبلاءِ غَتّاً» خداوند اگر بنده‌ای را دوست داشته باشد، او را در بَلاها می‌فشارد. مُحبّتِ خدا این است. آیت‌الله حق‌شناس @masture
11.4M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
. دلم یک آغوش امن می‌خواست که رنج‌هایم را بی‌هیچ حرفی اشک بریزم کجا از اینجا بهتر؟! ممنونم که پناه امن درماندگانی چون منید دعاگوتون بودم دعام کنید
هدایت شده از ترجمۀ خواندنی قرآن
6.36M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
کاری که امام با آمریکا کرد.. هیچکس در دنیا جرئت نمیکرد مقابل آمریکا بایستد @qurantr_maleki
. روایت یک روز عادی از زندگی من
. رفته‌بودیم !مثل تمام ۵سالی که روتین زندگیمان شده.دوتا خانم‌جوان به‌همراه یک‌نوزاد ۴ماهه آنجا بودند.پوشه‌ی دکمه‌دارشان نشان می‌داد باراول است اینجا می‌آیند. مادر را از اضطراب توی‌صورتش میشد شناخت.خانم‌دیگر هم عمه‌ی‌طفل بود و کاش او نمی‌آمد. مردجوانی را جلوی کاردرمانی دیده بودم.هر چند ثانیه سرش را می‌انداخت پایین و بعد زل می‌زد به روبه‌رو.انگار رنج بر سرش آوار شده بود.مردها وقتی غصه‌دارند شانه‌هایشان می‌افتد،قدشان کوتاه می‌شود،خوش‌پوش‌هایشان ژولیده و شوخ‌طبع‌هایشان اخمو می‌شوند.این وسط اگر پول هم نباشد واویلاست.مردها پناهگاه‌ و تکیه‌گاهند.ممکن است‌اگر پشتشان خالی شود به هر چیزی پناه ببرند.یک خدا نکند به‌افکارم می‌گویم و مردجوان را از نظر رد می‌کنم. _«پدرش نیومده؟» _«بیرونه» مردی که دقایقی قبل احساس غمش به قلبم رسیده بود چارچوب در را پر می‌کند.حالا همه‌ی توانش را گذاشته لبخندش نیوفتد. مادر دنبال چنگ‌زدن به‌ریسمان است.«وقتی بلندش میکنیم رو پاش وامیسته» کادرمان ریسمان را پاره می‌کند«اینا انقباضه» مادر حالا مثل بنای درحال تخریب است جواب‌های کار‌درمان ضربه‌ی محکمی است به آجرهای‌وجودش. تلاش می‌کند آجرهای افتاده را برگرداند «دکتر گفت بیست جلسه ببریدش خوب میشه» چقدر سوالش آشناست.مرا یاد خودم می‌اندازد.روز اول‌کاردرمانی چقدرسوال پرسیده بودم و درست بعد از دیدن گریه‌ی دخترکم که نمی‌توانستم از چنگ کاردرمان نجاتش دهم از زمین کنده شدم،بیرون رفتم،آب شدم و شکوفه‌ی دیگری‌برگشتم. عمه‌خانم بالحن حق‌به‌جانبی می‌گوید:«بفرما.دیدید گفتم» و مرا از خاطراتم بیرون می‌کشد.حرف عمه‌خانم شبیه بار اولی‌است که قهوه می‌خوری،زهرمار است.تلخ و کشنده.سالهاست که من هرروز قهوه‌ی حرف‌های دیگران را می‌خورم.قهوه‌خور قهاری از من ساخته‌اند اما تلخی‌‌ تکراری نمی‌شود هربار تاعمق وجودم را زهر می‌کند. مادر ناگهان بچه را بغل می‌کند و می‌گوید:«بزارید استراحت کنه،هلاک شد» صورتش تماما گلایه است هرچه می‌گوید لعن و نفرین به دکترهاست. عمه‌خانم بیرون رفته.مادر با بی‌پناهی می‌گوید:«حرفی‌نیست نشنیده باشم»صدایش می‌لرزد«انگار من میخواستم اینجوری بشه» خوب می‌فهمیدم چه می‌گوید . داشت میرفت.شهر نزدیک‌تری که کاردرمانی پیدا شده بود.دیگر نمیدیدمش باید به اندازه یک آجر کمکش می‌کردم رنج ها گفتند«بهش بگو از امروز هیچی دیگه مثل قبل نمیشه» من اما گفتم «خدا بزرگه.فقط ادامه بده و خسته نشو» آخر تنها باقی‌مانده از تن‌خسته‌ی‌من است.دریغش نمی‌کنم. از هزاران متن نوشته‌ای که منتشر نشدند
. دوشنبه رسید و تا چهارشنبه که روی مبل از خستگی خوابم ببرد فقط یک ورق تا پایانش باقی ماند. هر روایت را که می‌خواندم کتاب را می‌بستم.دست‌هایم را از زیر عینک می‌بردم روی چشم‌هایم. اول نم اشکهایم را پاک می‌کردم و بعد هر چه دیده بودم را با همان دست امتداد می‌دادم که از لابه‌لای موهایم یا برود توی کله‌ام یا بریزد پشت سرم. بعد می‌رفتم سراغ کار دیگری.نمیشد روایت‌ها را پشت سر هم خواند.کتابی نبود که با وجود حجم کمش قلبت پذیرش کلماتش را پشت سرهم داشته باشد یک نفس عمیق کشیدم.همان یک ورق را با جان کندن خواندم.کلمات نشسته بودند در گلویم.فوتشان کردم و گفتم:«تموم شد» اما تمام نشد.دو روز است که به چهارده خانواده فکر می‌کنم به چهارده خانواده‌ای که نمایندگان میلیون‌ها آدم‌اند.معلوم نیست اما احتمالا کتاب نمایندگان غایب بسیاری هم دارد. خیلی وقت است به هر چیزی که برمی‌خورم از خودم می‌پرسم تو اگر بودی چیکار می‌کردی؟ چی می‌نوشتی؟ جوابش این‌است که نمیدانم! اما حتما اگر می‌نوشتم اسمش را می‌گذاشتم «تا ابد مترجم می‌مانم» از دیدگاه من،ما با یک کتاب جسورِ خودافشاگر مواجهیم که در مسیر درستی حرکت کرده است ما پای روایت ِبی‌پرده‌ی ۱۴ نفر نشسته‌ایم که از والدینشان بگویند.درد و دل‌هایی که ابدا بوی غرغر نمی‌دهند. حرفهای انباشت شده‌ای که باید خیلی زودتر زمین گذاشته می‌شدند تا آدم دیگری این بار را روی دوشش حمل نکند کتاب یک یادآور خوب است برای فهمیدن اینکه دین را نصفه فهمیدن کار غلطی است.یادآور این است که در کنار رعایت حقوق و احترام والدین، باید حواسمان به حق و حقوق و احترام فرزندان هم باشد .همان‌طور که از عاق والد باید ترسید نباید عاق فرزند را هم دست کم گرفت زیرا ممکن است همه‌ی ما والد شدن را تجربه نکنیم اما قطعا فرزند بودن را حتما. کتاب برای من یک اتفاق کم یاب مثل سال کبیسه هم داشت.اسم ۴ نفر از نویسندگان کتاب فاطمه است که من افتخار دوستی با ۳ نفرشان را دارم لذا همینجا به فاطمه خانم طبسی پیشنهاد دوستی میدم تا این کتاب برای من هتریک فاطمه‌ها هم محسوب بشه من فکر می‌کنم طراح جلد کتاب‌های نشر مهرستان احتمالا از بچگی دلش می‌خواسته کتاب‌ها بدون آسیب از سقف آویزان شوند انگار بارانِ کتاب باریده و دکمه توقف را زده‌اند. بعد احتمالا دستش را می‌گذاشته زیر سرش و چشم‌هایش را می‌بسته و تصور می‌کرده نویسندگانِ کتاب دارند کلماتشان را روی سرش میریزند و همان طور خوابش برده. اولین کتابی بود که روی تخته‌ی اختصاصی من به راحتی نصب شد و از دیدنش حظ کردم