هدایت شده از مجله مجازی واو
26.67M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🔸اگر به جای امام حسین، ما مسئول گزینش کربلا بودیم...
@vaavmag
با شمیم تا شفق
🔸اگر به جای امام حسین، ما مسئول گزینش کربلا بودیم... @vaavmag
.
بیا که روضه مجال نو شدن است
عزیز فاطمه درهم خرید بسمالله
.
#حسین
@bashamimtashafagh
با شمیم تا شفق
.
دختر بزرگم، حلما سادات خانم هنوز حرف نمیزند.
خیلیها فکر میکنند چون توی دهنش کلمات نمیچرخند یا چون هنوز خیلی کارها را خودش انجام نمیدهد پس حتما نمیفهمد. متوجه نیست.
صبح عاشورا بود. همین دیروز. از خواب که بیدار شد. پدرش را آماده دید. گریه کرد. خیلی گریه کرد. اشک قطره قطره از کنج چشمش قل میخورد و رها میشد.
چشمهایش را محکم فشار میداد و به من با همه مظلومیت نگاه میکرد.
#روز_عاشورا پدر آماده دیدن و بعد گریه دختر قلب آدم را عین کاغذی که توی مشت جمع شده و بعد کبریت زیرش گرفته باشند، آتش میزند.
آخرش هم هرچه حرف زدم که قرار این است که باهم برویم فایده نداشت. تاوقتی که پدرش نشست و خودش قاشق قاشق نذری داد دهنش. آنجا خیالش راحت شد. گریهاش هم قطع.
ظهر هم با همین بساط روبهرو شدیم. البته آنجا پدرش رفته بود. نکه برود که برنگردد یا مثلا دور از جانش سرش برگردد نه. رفته بود که برگردد و برگشت.
راستش من فکر میکنم حلما سادات خانم من میفهمد. احساس را، عشق را، پدرش را، روضه را وخیلی چیزهای دیگر. چه معلوم، شاید قصه رقیه شما را وقتی دستش توی دست بابایش بوده شنیده بعد نتوانسته سوالهایش را بپرسد و قلبش لرزیده. شاید فکر کرده روز عاشورا هر پدر آمادهای قرار است برود و برنگردد یا جور دیگری برگردد. بعد هم به او سخت بگذرد. خیلی سخت.
میدانم که همه اینها را میدانید. اصلا خودتان دیدهاید. اینها را گفتم که چیز دیگری بگویم.
راستش من خیلی وقت است که قبول کردهام شاید هیچ وقت آن کلمه رویایی و ناب مامان را نشنوم اما نمیتوانم قبول کنم اسم شما را نگوید. بالاخره یک اسمی باید باشد که وقتی قلب آدم خواست از درد تکه تکه شود صدایش بزند. تا آرام شود. حالا یا زیر لبش بگوید یا فریادش بزند.
من حاضرم آن کلمه جادویی را فراموش کنم. اصلا انگارنه انگار. ولی شما نخواهید که یا حسین در دهانش نچرخد. اصلا شاید برای همین به اسم شما زل زده که کمکش کنید اگر قرار است یک کلمه در این دنیا از دهانش خارج شود اسم همان کسی باشد که شما فدایش شدید.
حالا ما یک چیزی گفتیم. اگر نشد هم فدای سرتان. بالاخره شما خیر ما را بهتر میدانید اما آدم همان چیزی را برای خودش میپسندد که برای دیگران. برای ما هم مثل خودتان بپسندید و بنویسید و مهر کنید. که ما هم فدای #حسین شویم. که عالم فدای او.
پی نوشت:
همه میرن آقام تو میمونی برام. حسین آقام.
دلمون برای بینالحرمین لک زده
پی نوشت:
به اسم درستی زل زدهای عزیزکم.
عکس دوم انگشتهای کوچک حورا ساداتم
بجستان محرم سال ۱۴۰۳
#روضه_هایی_که_زندگی_میکنیم
#کربلا
#روضه
#غم
@bashamimtashafagh
با شمیم تا شفق
.
خورشید که روی فرش خودش را پهن میکرد،بابا با چندتا نانِ تازه و روزنامهِ آن روز میآمد.تعداد نانها اختلاف مامان و بابا بود.مامان دستش را میبرد بالا و صورتش را جمع میکرد.یعنی چه خبره؟مگر قحطیه.بابا هم یا ادای مامان را درمیآورد یا سرش را تکان میداد که یعنی مغازه مال خود.جوش نکن.
برای روزنامه اما اختلافی نبود.تا مامان چایی میریخت من و بابا و علیرضا برگههایش را باز میکردیم و هرکدام یک صفحهاش را میقاپیدیم.سینی چای که روی فرش مینشست.مامان هم به جمع ما اضافه میشد.بابا و مامان که سر از روزنامه بلند میکردند.اختلافها دیگرنبودند.بابا با دستهایش برای مامان حرف میزد و مامان قشنگترین خندهها را به ما هدیه میداد.یک بار روی نانها و روزنامه،یک مجله نشسته بود.با اینکه خیلی از کلمهها برای بابا قلمبه سلمبه بودند و وضع مالیاش معمولی اما باز مثل سنجاق به خریدهایش وصل میشدند.میگفت:«ناشنوا.انشا ضعیف»برای همین ما برای بابا جملات را ساده و خلاصه میکردیم.شاید هم بابا برای اینکه انشا ما مثل خودش نشود دست از سر این کاغذهای جادویی پر از کلمه برنمیداشت.مجله کنار روزنامه راهش به خانه ما باز شد.دوست جدیدی که منومامان برای خریدش از دکه روزها را میشمردیم.
یک بار توی یکی از صفحاتش اسمم را دیدم.یک شکوفه بزرگ که نام داستان بود.ارتباطی با خود من نداشت اما ذوق پریده بود توی چشمهایم.آنقدر که وقتی دیگر نتوانستیم مجلهها که تعدادشان خیلی زیاده شده بود را نگه داریم، من آن داستان را نگهداشتم.هنوز هم آن برگه داستان را دارم.کمکم با کتابها آشنا شدم و خیلی زود پاگیرشان شدم.دیگر مجلات راضیام نمیکردند.
مدام که رسید.خاطراتم پشت سرش بودند.
مدام بوی نان تازه بابا را میداد.سبکیاش روزنامهها را به یادم انداخت.صفحات پر و پیمانش دلم را برای مجلههایم تنگ کرد.شکل و شمایل کتابیاش خیالم را راحت کرد که پابندش میشوم.با دیدن اسامی نویسندههایش مثل مامان خندیدم.آدم اسم رفقای کاربلدش را روی صفحات یکمجله جذاب داستانی ببیند،انگار اسم خودش را دیده است.انگار آن برگه داستانی شکوفه نام دوباره خودنمایی کرده.مدام آن لحظه سربرداشتن مامان و بابا از روزنامه است.
مدام برای من فقط یک ماجرای جذاب دنبالهدار نیست.قلابی است که همه خاطرات کاغذیام را از درونم بالا کشیده.شاید برای همین مدام را خیلی دوست دارم.
مدام یک دوماه نامه داستانی جذاب،با کیفیت و پر از جزئیات خواندنی و شنیدنی است که مطمئنم اگر یک بار ملاقاتش کنید شما هم جزئی از دنباله آن خواهید شد.
#مجله_مدام
#مجله
#روزنامه
#روایت
@modaam_magazine
@bashamimtashafagh
با شمیم تا شفق
.
ما رو گردن بگیر ابی عبدالله
ما را گناه محتاج این و آن کرد
.
#حسین
@bashamimtashafagh
با شمیم تا شفق
3.78M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
.
با بزرگان معامله کن
کی بهتر و بزرگتر از حسین
#حسین
#نکته
#دکتر_عزیزی
@bashamimtashafagh
با شمیم تا شفق
2.8M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
.
صدای گریهاش از صبح تا پشت سر صدای الله اکبر اذان دویده بود. پر قدرت و بیوقفه. تنها فاصله گریهها چند نفس بود که بلافاصله به گریه بعدی دوخته میشد و مثل طوفان میپیچید به دورم. یک زیر صدای همیشگی که تازه شب میفهمیدم گوشها و سرم چقدر درد میکند.
از خواب که بیدار شد. به آشپزخانه آمد. دستش را دراز کرد. یک پلاستیک تخمه را نشان داد و من گفتم:« چــــشم! الان برات مغز تخمه میزارم»
و او گریه کرد.خیلی زیاد. یک گریه ادامهدار که هر روز به دلایل مختلفی که فقط خودش میداند تکرار میشود. امروز وقتی چشمهایش را محکم به هم فشار داد تا قطرههای اشک گلوله گلوله بچکند. فکر کردم شاید از من توقع دارد که مثل همیشه منظورش را حدس بزنم و من اینبار هم مثل هزاران بار قبلی شکست خورده بودم.
الله اکبر اذان که پخش شد اما لبخند زدم. یک فکر مثل رعد و برق به سرم زد. او هیچوقت از من ناامید نشده بود. هربار فرصت میداد تا من منظورش را متوجه شوم. آن هم بدون در نظر گرفتن شکستهای قبلیام. شاید برای همین بود که من هم هیچوقت از او ناامید نشده بودم.
پینوشت:
حلماسادات عزیزم. دخترکم.
من رو ببخش. من همینقدر متوجه میشم.
سالهای زیادی از معلمها و آدمهای مختلفی شنیدم
که زرنگ نیستم. اما من همیشه تلاشم و کردم.
از تو ممنونم که همیشه من و میبینی
بهم فرصت میدی و ازم ناامید نمیشی.
یه روز اما بالاخره بشین و برام حرف بزن.
برای مامانت توضیح بده که منظورت چی بود.
#روزمرگی
#مادرانه
#سکوت
#گریه
@bashamimtashafagh
با شمیم تا شفق