eitaa logo
با شمیم تا شفق
250 دنبال‌کننده
483 عکس
65 ویدیو
5 فایل
شکوفه سادات مرجانی بجستانی ش.میم شفق یعنی سرخی شام و بامداد یعنی بعد از تاریکی روشنی است یعنی فلق یعنی امیدواری مادر دخترهای متفاوت دچار کلمات،نوشتن،کتاب‌و فیلم رشد یعنی از دیروزت بهتر باش در بله و تلگرام هم شعبه داره @shokoofe_sadat_marjani
مشاهده در ایتا
دانلود
. حلماسادات مثل پرنده‌ای که بخواهد پرواز کند، بال‌بال می‌زد چون «لوکا» از آب بیرون آمد و پولک‌هایش به پوست تبدیل شدند و با آلبرتو دوست شد.او جز کسانی بود که در فلش پشت تلویزیونمان زندگی می‌کرد.شخصیت دو زیستی که در آب،ماهی بود و در خشکی انسان.«رایلی» و «نوک‌طلا» هم دو عضو دیگر فلش بودند.رایلی شخصیتی است که احساسات مختلف توی سرش حرف می‌زنند و نوک‌طلا غازِ متفاوتی که با بقیه فرق دارد.انیمیشن‌های زیادی به فلش رفت‌وآمد کردند اما هیچ‌کدام نتوانستد حلماسادات را آرام کنند.آن سه تا می‌آمدند و گاهی موفق می‌شدند به دادم برسند و صدای گریه را برای لحظاتی بِبَرند. من در مبل فرو رفته بودم و کسی در سرم سوال طرح می‌کرد:«چرا اینقدر لوکا رو دوست داره؟چه‌چیزی در رایلی و نوک‌طلا است که آرومش می‌کنه؟ سوال‌های زیادی درباره دخترم داشتم که فقط می‌توانستم جواب‌هایش را حدس بزنم.چون هنوز باهم حرف نمی‌زدیم.ناگهان انگار سیب نیوتن توی سرم خورده باشد،از جا بلند شدم.مغزم می‌دوید که عکس کنار خاطره برایم بچیند. ابروهایم به هم نزدیک شدند و مردمک چشمم در حفره‌‌اش تند تکان می‌خورد.یاد بابا افتادم.پسر جوانی به دکه باغ پرندگان اشاره کرد و گفت: «بابای منم ناشنواست.نگهبان اینجاست» انگشت اشاره و شصتم را بهم چسباندم و بالای لبم گذاشتم و فر دادم.بعد هر دو انگشت اشاره‌ام را کنار هم گذاشتم و بابا را نشان دادم.یعنی «باباش مثل شماست».چشم‌های بابا درخشید.وقتی نگهبان را دید نزدیک بود از خوشحالی گریه کند.بابا مثل آدمی تنها در جزیره‌ بود که بالاخره یک نفر شبیه خودش را دیده. درست مثل حلماسادات. حالا لوکا،رایلی و نوک‌طلا برایش حکم نگهبان باغ پرندگان را داشتند.در جزیره بابا کلمات از درون به دست‌ها می‌رسیدند اما در جزیره حلما کلمات در روحش باقی می‌ماندند و‌ شاید دفن می‌شدند. انگار او در فضا بود و صدایش به ما نمی‌رسید. حالا در جزیره وجودش کسی برایش دست تکان داده بود و می‌توانست با او حرف بزند.مثلا رایلی می‌گفت:«آدم‌های توی سرت واقعی‌‌‌اند.حرف می‌زنن.فقط بقیه نمی‌بیننشون.این تقصیر تو نیست». نوک طلا می‌گفت:«من هم معلولم ولی با همه تفاوتم از پس زندگی براومدم».لوکا می‌گفت:«به برونوی ذهنت بگو ساکت باشه.همه ما می‌تونیم در عین تفاوت ارزشمند باشیم». لوکا و دوستانش در مسابقه برنده شدند.حلما بیشتر پر می‌زد و من توی دلم همان حرفی را زدم که به نوک‌طلا زدند: «هیچ کاری نیست که بقیه بتونن و تو از پسش بر نیای.فقط باید بخوای.یادت نره هرجور که باشی،من عاشقتم» به بهانه روز جهانی معلولین تقدیم به حضرت ام‌البنین پی‌نوشت: انیمیشن‌ها به ترتیب: لوکا - درون و بیرون ۱ و ۲ - ربات وحشی @bashamimtashafagh با شمیم تا شفق
. سلام امیدوارم احوالتون خوب باشه اگر بجستانی هستید و دوست دارید در زمینه یک کار پژوهشی به بنده کمک کنید به من پیام بدید متشکرم
. و‌ گفت: صبر ترک شکایت است تذکر الاولیاء _ عطار _ بخش ۴۸ @bashamimtashafagh با شمیم تا شفق
. و گفت: محبت وفا است. تذکر الاولیاء _ عطار _ بخش ۴۸ @bashamimtashafagh با شمیم تا شفق
. با عشق رزی یک فیلم رمانتیک است. الکس و رزی از بچگی باهم بزرگ شده‌اند. آن‌ها در دلشان عاشق هم شده‌اند اما در ظاهر از ابرازش می‌ترسند‌. دیالوگ: بعضی وقت‌ها آدم‌ها نمی‌فهمن بهترین اتفاق زندگیون دقیقا جلوی روشون نشسته خونه فقط یه مکان نیست یک حس @bashamimtashafagh با شمیم تا شفق
. مادرها پشت ورودی مغزم ایستاده بودند. فراخوان هر ساله بود. زیر کارت‌های دعوت نوشته بود «وعده ما فردای روز مادر در صحن مغز» درها باز شد و زن‌هایی که مامان بودن یادشان رفته بود به سالن اجتماعات وارد شدند. مجری آیه ۴ بلد، ۲۸ انفال و ۱۱۵ هود را خواند و سرود میم مثل مادر را پخش کرد. بعد از مامان‌ها خواست در جایگاهشان در شیارهای مغز بنشینند. مانیتورها قوانین گردهمایی را نشان می‌دادند: «سرزنش، راه‌حل دادن، یادآوری ضعف‌ها، ترس از آینده و به‌کارگیری هر نوع ای‌کاش ممنوع است.اینجا هرچه بگویی حق با توست» مامان‌ها حرف‌هایشان را می‌زند، همدلی می‌گرفتند و می‌نشستند. مجری به عنوان آخرین نفر و مسئول مراسم دعوتم کرد تا عهدنامه را بخوانم. میکروفن جیغ کشید. صدای تِپ‌تِپ انگشت‌هایم آرامش کرد. گفتم: «اگر زنی هستی که از مادر شدن فقط آرزوش برات باقی موند. همسر نداری اما توی خیالت، نوزادی رو توی آغوشت تاب دادی و براش لالایی خوندی. فرزند غیرزیستی داری و دلت حس لگد زدن به شکم رو هیچ‌وقت بهت نداد. جنینی داشتی که چند صباحی همراهت بود و بعد ازت خداحافظی کرد. نوزادت کودکی رو‌ ندید. کودکی داشتی و به نوجوانی نرسید. نوجوانی داشتی و آرزوی دیدن جوونی‌اش به دلت موند. جوانی داشتی که از دیدنش قد رشیدش محروم شدی. مثل من فرزند متفاوتی داری و غم این تفاوت روی قلبت سنگینی می‌کنه. یا به هر دلیل دیگه‌ای مادر بودنت یادت رفته چون کسی بهت یادآوری نکرده. حس کردی بیشتر پرستار، آشپز، مشاور، مدیر حل بحران و... بودی تا اینکه بخوای مادر باشی. باید یادت بندازم که می‌دونم سخت گذشت و چقدر تلاش و صبر کردی و خیلی‌وقته از ته دل نخندیدی...» سکوت شد. سرم را چرخاندم و کف دستم را روی میکروفن فشار دادم. آب دهنم را به زور پایین فرستادم تا بغض انباشت شده را ببرد. اِهِم اِهِم کردم تا گلویم بلرزد و چیزی باقی نماند بعد دستم تنه میکروفن را گرفت. گفتم: «می‌دونم حرف شنیدی، قضاوت شدی و زندگی‌ات با سوال‌ها و اظهارنظرهای رنج‌آور بقیه درآمیخته. می‌خوام یه چیزی رو بدونی: «تقصیر تو نبود» تو مامانی. ما هر سال فردای روز مادر اینجاییم که از خستگی‌های مسیر متفاوتت بگی و باز هم قهرمان باشی» بعد از میکروفن فاصله گرفتم. مجری فیلم را پخش کرد. نوک‌طلا روی شانه رباتی که بزرگش کرده بود، نشست. یک جمله سه کلمه‌ای توی آستینش داشت که من و تمام زن‌های توی سرم به شنیدنش احتیاج داشتیم. همه‌مان به پرده زل زده بودیم. گفت:«دوستت دارم مامان» ما با چشم‌هایی که زیرش چاله آب بعد از باران شده بود، دست روی قلبمان گذاشتیم و با ربات گفتیم: «منم دوستت دارم» @bashamimtashafagh با شمیم تا شفق
. هدیه غافلگیرانه مدام رسید یک پرنده همراه یادداشتی که زن، مادر و نویسنده بودنم را یادآوری می‌کرد فکر کردم این هدیه عزیز و محترم را همسایه چیزهایی کنم که بسیار دوستشان دارم. از تیم حرفه‌ای، قدردان و‌ کاربلد مدام بسیار متشکرم @modaam_magazine @bashamimtashafagh با شمیم تا شفق
. یک بسته بسیار شکیل و ارزشمند از طرف رییس سازمان تبلیغات جناب آقای حجت الاسلام قمی به دستم رسید. به مناسبت هفته کتاب و قبل از روز مادر. نحوه قدردانی و فرستادن هدیه توسط همکاران ایشان آن‌قدر مودبانه و زیبا بود که همیشه در ذهنم موندگار خواهد ماند. مخصوصا که همراه دعای خیر برای دخترانم و خانواده‌ام بود. بالاخره یک نفر پیدا شد و به‌جای کتاب بن کتاب هدیه داد. @bashamimtashafagh با شمیم تا شفق
هدایت شده از [ هُرنو ]
نویسنده‌ها داستان نمی‌نویسند که کتاب چاپ کنند. داستان می‌نویسند که با زندگی راحت‌تر کنار بیایند. و همین، نوشتن را دشوارتر می‌کند. @hornou هُرنو | روزنِ نورگیرِ سقف
هدایت شده از انباری و اتاق کناری
2.5M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
چون روزهای زیادی به جای امیرالمؤمنین، گلۀ گوسفندان رو مقتدای خودم قرار دادم، و چون روزهای زیادی باخنده خوندم: «بخور و بخواب کارمه، الله نگهدارمه»، امروز با این جمله‌ها گریه‌ کردم. یک گوشۀ این اتاق می‌گذارم برای فردا. @anbarivaotaghekenari