برای رنجهای کوتاه و مقطعی غصه نخورید گاهی حتی شاکر باشید
آنها گذرا هستند
رنجهای عمیق فراوانی هستند که ممکن است ماندگار شوند و اگر به سراغ ما بیایند دیگر هیچ چیز مثل سابق نخواهد شد.
#رنج
#شکوفه_سادات_مرجانی
.
چند وقت است قلم توی دستم نمیچرخد.هیچ کلمهای پشت کلمه دیگر نمینشیند.چند متن،کتاب و فیلم درستودرمان توی آرشیو گوشیام منتظر ایستادهاند اما دستودلم به سمتشان نمیرود.
نوشتههایم در برابر مادرانی که فرزندانشان در آغوششان جان میدهند آنقدر مهم نیست.
دوشنبه محفل حافظخوانی بود.تنِخسته،مجروح و پر از ترکشم را برداشتم و به جلسه بردم بلکه یک ساعتی را غزل بشنوم شاید مرهمی بشود.مهمان جلسه گفت:«حتما برای شما هم پیش آمده است که حس کنید جمعی دارند در مورد شما باهم صحبت میکنند.مطمئن باشید این موضوع در مورد حافظ هم صدق میکند.وقتی از او حرف میزنید او به این موضوع آگاه است» بعد تفعلی زد.غزلی خواند و رفت.من هنوز داشتم خرده شیشه از روحم بیرون میکشیدم که مسئول جلسه خواست هرکس دوبیت از غزل انتخابی را بخواند.زیر لب گفتم:«جناب حافظ دو بیت برای من و برای حال جهان حرف بزن» دیوان از روی دست یک نفر میگذشت و روی دست نفر بعد فرود میآمد.غزلی تمام میشد و غزل بعدی آغاز.حالا نوبت من رسیده بود.کتاب روی دستم نشست.بسماللهی گفتم و خواندم:
«همچون حباب دیده به روی قدح گشای
وین خانه را قیاس اساس از حباب کن
حافظ وصال میطلبد از ره دعا
یا رب دعای خسته دلان مستجاب کن»
بغض تمام فضای حنجرهام را پر کرد.اگر خانه بودم حتما چیزی از بغض نمیماند.اشک میشدم.حافظ چه خوب منِخسته را دیده بود.
با دوستم به خیابانها پناه بردیم بلکه بغض برود.اما نرفت.به خانه که رسیدم با همان هیجان مخصوص خودم ماجرا را برای همسرم تعریف کردم.او مثل همیشه ساکت نگاهم کرد.قبلا شاکی میشدم که چرا واکنش نشان نمیدهد.حالا دیگر با این تفاوت کنار آمدهبودم.میدانستم که با تمام وجودش توجه میکند.گفتم:«خیلی حس عجیبی بود.قلبم اصلا یک طور خاصی شد.دلم میخواست گریه کنم»
فردا وقتی داشتم ظرف میشستم برگه خوشنویسیاش را جلویم گرفت.با اینکه من خوشنویس نیستم اما همیشه نظرم را راجع کارهایش میپرسد.من هم نظرش را راجع نوشتههایم.
از دیدن چیزی که نوشته بود ذوقزده شدم.او در سکوت مرا شنیده بود و حالا در یک وقت مناسب واکنشی نشان داده بود که حتی انتظارش را هم نداشتم.
احساس میکنم واکنش خدا هم همین شکلی است.خدا هم وقتی دعا میکنیم،میبیند،میشنود و گاهی اتفاقی نمیافتد.آنوقت ما فکر میکنیم دعاها بیاثرند اما در یک وقت مناسب کاری میکند که انتظارش را نداریم.
جناب حافظ این روزها خیلیها شبیه من هستند. پس بیا تا صبح ظهور تکرار کنیم:
«حافظ وصال میطلبد از ره دعا
یا رب دعای خسته دلان مستجاب کن»
آمین
#غزه
#رنج
#تفاوت
#حق_باطل
#مظلوم
.
نانوایی خلوت بود.از زن پرسیدم:«شما نفر آخر هستید؟نوبت من بعد شماست؟» زن شبیه نامادری سیندرلا محکم و عصبانی گفت نه! بعد ترتیب صف را شرح داد.یک کلمه از توضیحاتش را متوجه نشدم.برای همین دوباره پرسیدم.
زنِ داخل مغازه به نانوا گفت:«برا من سیتا بزار احمدآقا» نانوا با روپوش سفید شبیه آشپز چاق و بامزه انیمیشنها بود.سرخی صورت وگردنش را پوشانده بود.انگار آب لبو مالیده بودند:«نمیشه هرکارت پونزدهتا.دوتا کارت اگه داری سیتا بدم» زن گفت:«من از پنجصبح اینجام.میخوام برم مشهد.ما مشتری ثابتیم»
نانوا مثل الاکلنگ به چپ و راست تکان میخورد.احتمالا مثل بابا از ایستادن زیاد واریس داشت.بابا مثل تلویزیون توی سرم روشن شد.«مردم قانون جدید.خبر نداشت.با من دعوا.نانکم چرا» همین شد که گفتم:«حاج خانم این بنده خدا تقصیری نداره.قانونه.پدر منم نونوایی داره.اگر به شما نون بیشتر بده براش مشکل درست میشه.سهمیه آردش ممکنه کم بشه» نانوا تا حرفم را شنید گونههای گُر گرفتهاش بالا آمد.زن نگاهش را مثل تفنگ به سمتم گرفت:«تو چی میگی.هنوز نیومده هی از نوبتش میپرسه.برو همون نونوایی بابات.هیچی نمیدونی» خشکم زد.انگار تافت خورده باشم.:«من که چیزی نگفتم حاج خانم..»توضیح دادم اما فایدهای نداشت.زن حرفهایش را تکرار میکرد.مرد روی صندلی شروع به دفاع کردن از من کرد.زن پارچه سفید گل ریزش را باز کرد.غرولند میکرد.حرفهایش تماما به من بود.«از راه اومده دنبال نوبتش حالا واسه من وکیل مدافع شده»
کتابم را باز کردم.مغزم مثل زیرنویس تلویزیون عمل میکرد.یک فکر پررنگتر شد«شاید این زن هم مشکلی داره،رنجی داره.آدمها اگر از رنج هم خبر داشتن باهم مهربونتر بودن»وجدان هوشیارم توی گوشم زمزمهکرد:«یه کاری کن صبح شنبه تلخ نشه» انگشتم را به جای نشانگر لای کتاب گذاشتم.دست دیگرم توی کیف را میجورید.قرص نعناییهای گل شکل تنها چیزی بود که داشتم.
داخل نانوایی رفتم.قرصها شکل گل بودند.رنگووارنگ.سمت زن گرفتم:«حاج خانم احتمالا منظور حرفم و درست متوجه نشدید.حرف من چیز دیگهای بود.حالا اینا رو بگیرید خوب نیست صبح شنبه خراب بشه.مسافرم هستید» زن رویش را برگرداند:«نمیخورم.قند دارم» آخرین تیرم را زدم«قرصنعناست.خیلی خوشمزه است.خنک میشید.میزارم کنار پارچهتون»
مردی بیرون نانوایی ایستاده بود.به سمتم آمد:«دخترم تو با این کار شعورت و نشون دادی اما بدون بعضیوقتها هرکاری هم بکنی بعضی آدما نمیخوان که متوجه بشن»
با خودم گفتم:«هرکسی یه غصهای داره.من دوستدارم بیخبر از رنجهاش باهاش مهربون باشم»
#مهربانی
#روایت
#نانوایی
#رنج
@bashamimtashafagh
با شمیم تا شفق
.
کارشناس رادیو گفت:
«با این کار فرد میتونه تا آخر عمر راحت باشه»
چه دروغ بزرگ و خندهداری
دنیا و آسودگی
چه تضاد آشکاری
#دنیا
#رنج
@bashamimtashafagh
با شمیم تا شفق