.
پایان را گفت و اخرین ساعت شنی را گذاشت کنار ردیف یک ساله.بالایش نوشت بود سیام!
بعدش دو ساعت شنی را در ردیف بالاتر جاگیر کرد؛ پنجسالهو دهساله.
هر ردیف زیر مجموعهی ردیف بالاتر
هر ساعت شنی 31536000 گوی شفاف را توی خودش جا داده بود.هرگوی متشکل از ذرات دیگری بود و رنگی داشت.تیره،روشن،رنگی،کدر،شفاف و درخشان
تمام ثانیه ها،لحظات و آنهای زندگیام را میدیدم
سالهاست که نهمین روز خرداد برای خودم دادگاه تشکیل میدهم
وجدانم قاضی میشود،حافظهام شاهد و اعمالم پاسخگو.
دادگاه شلوغ است.عملی میرود و بعدی امان نداده،پیدایش میشود.نگاهم افتاده است به طوماری که هر که میآید با خود میآورد و من انتهای هیچکدام را نمیبینم بس که طولانی است.پشتم میلرزد.
آبدهنم را قورت میدهم و حوض چشمم پر آب میشود
وجدان میگوید:«اینها هنوز چیزهایی که تو میدونی دادگاه اصلی چیزهایی که نمیدونی هم اضافه میشه»
یک نفر محکم ساعت شنی را سر جایش میکوبد.
میخواهم مثل همیشه چشمهایم را ببندم تا خواب بیاید مرا به بیداری تحویل دهد و از دادگاه فرار کنم اما نمی شود
هجوم احساسات را تجربه میکنم.
لبخند میزنم،طولی نمیکشد که خجالت،ترس و شرمندگی جایش را میگیرد
خدارا شکر وکیلم «امیدواری» کنارم بود وگرنه نمیدانم چه میشد
چشمهایم سنگین میشود.کار غفلت است.او آدم بشو نیست.دوست دارم بزنم زیر گوشش بلکه برود اما نشدنی است.
پرسیدم:«کی قاب ساعت شنیها تکمیل میشه؟ بعدش چی میشه؟»
گفت:«هیچ کس نمیدونه،ممکنه همین الان،ممکنه در ردیف نیم قرنی هم برات ساعت بزارن اما وقتش که بشه همه چیز خاموش میشه و دیگه هیچی تغییر نمیکنه.تا فرصت داری رنگ گویها رو عوض کن گوی های جدید و درخشان بساز که لازم نباشه مدام طرح تعویض ثبت نام کنی»
گفتم:«خیلی زود گذشت،باورم نمیشه»
گفت:«از این به بعد زودتر هم میگذره»
یک پلک عمیق زدم
چندین گوی توی جدیدترین ساعت شنی در زیر مجموعه ی جدیدی که اسمش دهه چهارم بود جا خوش کرده بودند
من اهل یادآوری تولدم نیستم اما امسال فرق میکند،تولدم چسبیده است به تولد شما آقای امام رضا به نظرتان خوب نمیشود بعد از این که شمع تولدتان را فوت کردید من هم شمع تحویل دهه سوم زندگیام را توی دستم بگیرم و شما فوتش کنید.
بگذارید نفس شما بدرقهی سیسالگی منِ خسته باشد.شما به من بدمدید تمام ساعت شنیهایم دوباره درخشان میشوند.
میشود به آدمی که نهال وجودش خشکیده و به جوانهی کوچکی دل خوش کرده است بدمید تا درخت شود
تا عاقبتم ختم به خیر شود؟
تولدتان مبارک امام رئوف با کرامت
#تولد
#مرگ
#سی_سالگی
#امام_رضا
.
من به هر بهانهای خودم را به شما و خاندانتان وصل میکنم
تولدتان مبارک
شمع تولد مرا امسال شما فوت کنید
آقای امام رضا
#تولد
هدایت شده از مستوره | فاطمه مرادی
.
پروردگار نازپَرورده نمیخواهد تربیت کند «إنَّ الله إذا أحَبَّ عبداً غَتَّهُ بالبلاءِ غَتّاً» خداوند اگر بندهای را دوست داشته باشد، او را در بَلاها میفشارد. مُحبّتِ خدا این است.
آیتالله حقشناس
@masture
11.4M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
هدایت شده از ترجمۀ خواندنی قرآن
6.36M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
کاری که امام با آمریکا کرد..
#اگر_امام_خمینی_نبود
هیچکس در دنیا جرئت نمیکرد مقابل آمریکا بایستد
@qurantr_maleki
.
رفتهبودیم#کاردرمانی !مثل تمام ۵سالی که روتین زندگیمان شده.دوتا خانمجوان بههمراه یکنوزاد ۴ماهه آنجا بودند.پوشهی دکمهدارشان نشان میداد باراول است اینجا میآیند.
مادر را از اضطراب تویصورتش میشد شناخت.خانمدیگر هم عمهیطفل بود و کاش او نمیآمد.
مردجوانی را جلوی کاردرمانی دیده بودم.هر چند ثانیه سرش را میانداخت پایین و بعد زل میزد به روبهرو.انگار رنج بر سرش آوار شده بود.مردها وقتی غصهدارند شانههایشان میافتد،قدشان کوتاه میشود،خوشپوشهایشان ژولیده و شوخطبعهایشان اخمو میشوند.این وسط اگر پول هم نباشد واویلاست.مردها پناهگاه و تکیهگاهند.ممکن استاگر پشتشان خالی شود به هر چیزی پناه ببرند.یک خدا نکند بهافکارم میگویم و مردجوان را از نظر رد میکنم.
_«پدرش نیومده؟»
_«بیرونه»
مردی که دقایقی قبل احساس غمش به قلبم رسیده بود چارچوب در را پر میکند.حالا همهی توانش را گذاشته لبخندش نیوفتد.
مادر دنبال چنگزدن بهریسمان است.«وقتی بلندش میکنیم رو پاش وامیسته» کادرمان ریسمان را پاره میکند«اینا انقباضه»
مادر حالا مثل بنای درحال تخریب است جوابهای کاردرمان ضربهی محکمی است به آجرهایوجودش.
تلاش میکند آجرهای افتاده را برگرداند
«دکتر گفت بیست جلسه ببریدش خوب میشه»
چقدر سوالش آشناست.مرا یاد خودم میاندازد.روز اولکاردرمانی چقدرسوال پرسیده بودم و درست بعد از دیدن گریهی دخترکم که نمیتوانستم از چنگ کاردرمان نجاتش دهم از زمین کنده شدم،بیرون رفتم،آب شدم و شکوفهی دیگریبرگشتم.
عمهخانم بالحن حقبهجانبی میگوید:«بفرما.دیدید گفتم» و مرا از خاطراتم بیرون میکشد.حرف عمهخانم شبیه بار اولیاست که قهوه میخوری،زهرمار است.تلخ و کشنده.سالهاست که من هرروز قهوهی حرفهای دیگران را میخورم.قهوهخور قهاری از من ساختهاند اما تلخی تکراری نمیشود هربار تاعمق وجودم را زهر میکند.
مادر ناگهان بچه را بغل میکند و میگوید:«بزارید استراحت کنه،هلاک شد» صورتش تماما گلایه است هرچه میگوید لعن و نفرین به دکترهاست.
عمهخانم بیرون رفته.مادر با بیپناهی میگوید:«حرفینیست نشنیده باشم»صدایش میلرزد«انگار من میخواستم اینجوری بشه»
خوب میفهمیدم چه میگوید .
داشت میرفت.شهر نزدیکتری که کاردرمانی پیدا شده بود.دیگر نمیدیدمش باید به اندازه یک آجر کمکش میکردم
رنج ها گفتند«بهش بگو از امروز هیچی دیگه مثل قبل نمیشه»
من اما گفتم «خدا بزرگه.فقط ادامه بده و خسته نشو»
آخر#امید تنها #دارایی باقیمانده از تنخستهیمن است.دریغش نمیکنم.
از هزاران متن نوشتهای که منتشر نشدند
#روز_عادی
#روایت