eitaa logo
🇮🇷باشگاه خباثت🇵🇸
304 دنبال‌کننده
1.8هزار عکس
213 ویدیو
3 فایل
اینجا گروهی از خبیثان خاورمیانه جمع شدند تا خباثت خونت رو اندازه بگیرند😎 امیدوارم آماده تست های خبیثانه باشی❤️‍🔥 . شروع نشر خباثت: 14\5\02 . قیمت ورود به باشگاه: اندکی خباثت!) بدون رحم🔪 خواندن رمان بدون عضویت ممنوع❌ همسایگی و‌ تبادل: @Misaagh_278
مشاهده در ایتا
دانلود
🇮🇷باشگاه خباثت🇵🇸
❤️‍🔥❤️‍🔥❤️‍🔥❤️‍🔥❤️‍🔥 ❤️‍🔥❤️‍🔥❤️‍🔥❤️‍🔥 ❤️‍🔥❤️‍🔥❤️‍🔥 ❤️‍🔥❤️‍🔥 ❤️‍🔥 #ققنوس #قسمت‌صد‌وهفتاد‌و‌یکم * ب
❤️‍🔥❤️‍🔥❤️‍🔥❤️‍🔥❤️‍🔥 ❤️‍🔥❤️‍🔥❤️‍🔥❤️‍🔥 ❤️‍🔥❤️‍🔥❤️‍🔥 ❤️‍🔥❤️‍🔥 ❤️‍🔥 از دو کوچه عبور کردند و به خیابان اصلی رسیدند. از طرفی نزدیک شدن به موتور و از طرف دیگر دور ماند از آن خطرناک بود. خیابان به خیابان، کوچه به کوچه، دنبالش رفتند تا جایی که به اطراف شهر نزدیک شدند. محمد: رسول... نیروها چقدر با ما فاصله دارن؟... رسول: یه ده دقیقه ای هست... محمد: باشه... نزدیک یک سوله موتور حامل خشایار و کامران پیچید و او را گم کردند. مهدی: کوشن؟... محمد: وایسا... وایسا... مهدی: صبر کنیم نیروها برسن؟... محمد: نمی‌تون... صدای شلیک گلوله ای حرفش را برید. با عجله تفنگ خود را در آوردند و گارد گرفتند. مهدی: الان این چی بود؟... محمد: احتمالا کامرانه... مهدی: برای چی باید شلیک کنه؟... محمد: نمیدونم بریم جلو؟... مهدی: بریم... آرام و قدم قدم به سمت صدا حرکت کردند. چند راهرو را گذراندند. مهدی: محمد... اینجا رو... رو برگرداند و به سمتی که مهدی اشاره میکرد نگاه کرد. قطرات خون پراکنده بر زمین ریخته و در گوشه ای اجتماع کرده بودند. از شدت خون ریزی معلوم بود گلوله به جای حساسی برخورده. آرام نزدیک شدند. جنازه مردی با صورت بر روی زمین افتاده بود. محمد آرام خم شد و تفنگ کنار مرد را برداشت. مهدی هم روی جنازه را برگرداند تا هویتش مشخص شود. چهره متعلق به خشایار بود. محمد: حدسم درست بود... حذفش کر... صدای مجدد شلیک گلوله و آه بلندی از سمت محمد محوطه را پر کرد. دست بر پهلو گذاشت و آرام نشست. مهدی با سرعت خود را بالا سر او رساند و گفت: یا حسین... چی شدی محمد؟... تفنگ بر روی سر مهدی نشست و پشت سرش صدای کامران که می‌گفت: از جات تکون نخور... وگرنه میزنم... مکثی کرد و ادامه داد: تفنگت رو رد کن بیاد... بدو... با سرعت تفنگ ها را از دست آن ها گرفت و رو به مهدی گفت: پاشید... دو ماشین تویوتا سیاه با شیشه های دودی دو طرف ایستادند. کامران: گفتم بلند شید... نگاه پر اضطراب مهدی و محمد پس از فتح هم دیگر رو به کامران رفت. مهدی برخاست و کمک کرد تا محمد نیز از جای خود بلند شود. کامران: برو سمت ماشین... زود باش... و با دست به ماشین سمت راست اشاره کرد. آرام آرام قدم برداشتند. کامران: بدو دیگه... میخوای لفت بدی نیروهاتون برسن؟... زرنگی؟... بیا ببرشون... چهار نفر با لباس تمام سیاه از توی ماشین پیاده شدند و به سمت مهدی و محمد رفتند. مهدی: داریم میایم خودمون... کامران: لازم نکرده... ببرشون... دو نفر دستان مهدی و دو نفر دیگر دستان محمد را گرفتند و با قدم هایی تند و بلند به سمت ماشین کشاندند. اما با این تفاوت که هر کدام را درون یک ماشین بردند. گوشی و تمامی وسایل همراه شان را ازشان گرفتند. درد پهلو میان عضلات بدنش پراکنده شده بود. از طرفی هم خونریزی زیادی داشت. در کمک راننده باز شد و کامران نشست. کامران: چیه؟... فکر نمیکردی دستم بهت برسه هان؟... به راننده اشاره کرد و گفت: برو... راننده: چشم آقا... ماشین ها به راه افتادند. ❤️‍🔥 ❤️‍🔥❤️‍🔥 ❤️‍🔥❤️‍🔥❤️‍🔥 ❤️‍🔥❤️‍🔥❤️‍🔥❤️‍🔥 ❤️‍🔥❤️‍🔥❤️‍🔥❤️‍🔥❤️‍🔥