🇮🇷باشگاه خباثت🇵🇸
❤️🔥❤️🔥❤️🔥❤️🔥❤️🔥 ❤️🔥❤️🔥❤️🔥❤️🔥 ❤️🔥❤️🔥❤️🔥 ❤️🔥❤️🔥 ❤️🔥 #ققنوس #قسمتصدوهفتادوپنجم آر
❤️🔥❤️🔥❤️🔥❤️🔥❤️🔥
❤️🔥❤️🔥❤️🔥❤️🔥
❤️🔥❤️🔥❤️🔥
❤️🔥❤️🔥
❤️🔥
#ققنوس
#قسمتصدوهفتادوششم
توان حرف زدن نداشت.
خون زیادی از بدنش رفته بود.
چشمانش به سختی باز میشدند و مغزش توان تحلیل را از دست داده بود.
ناگهان صدای تیر همه را کمی به خود آورد.
فن نسبتا بزرگی گوشه اتاق قرار داشت.
منتها فن خراب بود و نمیچرخید.
کامران: عه به به اومدند...
به سمت محمد رفت.
خود را رو به روی محمد قرار داد.
پشت به در ورودی و سمت چپش که فن قرار داشت.
ناگهان با لگدی در اتاق باز شد و صدای تیر امان دیوار های کار خانه را بریده و محکوم به تکان خوردن شان میکرد.
دیگر توان بیدار ماندن نداشت.
چشمانش سیاهی میرفت.
نفس کشیدنش خون ریزی پهلویش را افزایش میداد.
صداها درون گوشش گنگ و گنگ تر میشد.
تا حدی که دیگر صدایی نمیشنید.
*
سه ساعت از شروع عمل محمد میگذشت.
اما هنوز خبری نبود.
دستگیری تمامی متهمین پرونده تمام شده بود.
اما داغ عظیمی بر دل گذاشته بود.
هنوز سوم حامد نشده بود اما حال باید داغ مهدی را تحمل میکردند.
باورش سخت بود.
اما از آن چهار رفیق قدیمی حال محمد مانده برای رسول و رسول مانده برای محمد.
با باز شدن در اتاق عمل و بیرون آمدن دکتر با سرعت به سمتش رفتند.
رسول پر اضطراب پرسید: چی شد آقای دکتر؟...
دکتر: خدا رو شکر خطر اصلی رفع شده... اما هنوز نمیشه قطعی صحبت کرد...
عزیز با گوشه چادر اشکان زیر گونه را پاک کرد و گفت: یعنی چی؟... قطعی نمیشه... چی نمیشه؟... آقا دکتر... پسرم چش شده؟...
دکتر: خودتون رو کنترل کنید خانم... ما هر کاری که از دست مون برمیومد انجام دادیم... خون زیادی ازشون رفته... ضربات قمه هم فشار زیادی رو جسمش آورده... ما موفق شدیم جلوی خونریزی بیشتر رو بگیریم... اما جبران اون همه خونی که رفته یکم مشکله... بهوش که اومد میام معاینه میکنم... شما هم امیدتون به خدا باشه... انشاءالله به خیر میگذره... با اجازه...
و از آن ها دور شد.
عزیز همینطور که اشک میریخت گفت: بمیرم براش... چی کشیده... ای خدا... خودت کمکش کن...
عطیه اما بی هیچ حرف و واکنشی گوشه کنار دیوار ایستاده و به زمین نگاه میکرد.
گویا هنوز موقعیتی که در آن قرار داشت را درک نکرده بود.
در همان زمان درون خانه هم غوغایی بر پا بود.
آقا مجید درون حیاط نشسته و به آرام اشک میریخت.
کنارش آقا قاسم ایستاده و همراه با اشکی که میان چشمانش حلقه زده بود می گفت: آروم باشید آقا مجید...
نرگس خانم میان حال نشسته و دست به سر و صورت خود ضربه میزد.
نرگس خانم: ای خاک تو سرم شد... مهدی... ای وای مهدی مامان....
حاج خانم دستان نرگس خانم را گرفته و با دلسوزی تمام زمزمه میکند: آروم باش... نرگس جان... آروم...
و اما فاطمه.
باور چیزی که شنیده برایش مشکل یه بهتره است بگوییم نشدنی بود.
درون اتاق نشسته و گوشه ای را تماشا میکند.
*
#سرمایهگذارباشگاهخباثت
❤️🔥
❤️🔥❤️🔥
❤️🔥❤️🔥❤️🔥
❤️🔥❤️🔥❤️🔥❤️🔥
❤️🔥❤️🔥❤️🔥❤️🔥❤️🔥