🇮🇷باشگاه خباثت🇵🇸
❤️🔥❤️🔥❤️🔥❤️🔥❤️🔥 ❤️🔥❤️🔥❤️🔥❤️🔥 ❤️🔥❤️🔥❤️🔥 ❤️🔥❤️🔥 ❤️🔥 #ققنوس #قسمتصدوهفتادوچهارم د
❤️🔥❤️🔥❤️🔥❤️🔥❤️🔥
❤️🔥❤️🔥❤️🔥❤️🔥
❤️🔥❤️🔥❤️🔥
❤️🔥❤️🔥
❤️🔥
#ققنوس
#قسمتصدوهفتادوپنجم
آرام آرام و پر صدا قدم برداشت.
خود را به مهدی نزدیک کرد.
دست زیر چونه مهدی برد و سر او را بالا آورد.
کامران: میگم چطوره این آقا مهدی رو بزنیم و محمد نگاه کنه؟... شاید بیشتر تاثیر گذاشت؟...
و با ضربه ای به صورت مهدی شروع به خندیدن کرد.
کامران: چرا وایسادید؟... دِ خب بزنید دیگه...
محمد: خجالت بکش... مردک...
با لبخندی که هنوز بر روی صورتش بود پاسخ داد: لابد بعدش هم بدم این حبیب رنگش کنه؟... هان؟...
و به مردی که روی صندلی کنار دیوار نشسته بود اشاره کرد.
ضربات قمه دوباره شروع شد.
اما فقط مهدی را میزدند.
محمد که خونریزی کلامش را به لکنت انداخته بود گفت: ن... زن... نزن... نام... رد...
کامران: محمد جون ببین... ببین چقدر رفیقت مقاومه... ببین...
به یک باره صدای ناله های مهدی قطع شد.
کامران: وایسید ببینم...چش شد این؟...
مردی که با قمه کنارش ایستاده بود گفت: آقا فکر کنم تموم کرد...
کامران: آخی... محمد جون... تموم کرد... مهدیت تموم کرد...
باور لحظات برایش سخت بود.
یعنی چه؟
بدنش میلرزید.
خونریزی و درد امانش را بریده بود.
محمد: چ... چیک... چیکار... ک... کر... کرد... ی...
کامران: آخی لکنت گرفتی؟... چیه ترسیدی؟... یا نگران رفیقتی؟... نه ناراحت نباش... هنوز زندس... خوب نگاهش کن... البته بهتره بگیم داره جون میده... محمد... رفیقت داره جون میده... نگاهش کن... اوهوی... چرا وایسادید ور و ور من رو نگاه میکنید؟... اون رو زدید حالا نوبت این یکیه دیگه... بجنبید...
ناگاه چهار مرد با قمه بالا سر محمد ظاهر شدند و شروع به زدن کردند.
صدای آه و ناله تمامی محوطه را میلرزاند.
کامران: صبر کنید... میگم خیلی جالبه... من چرا نیروهاتون رو نمیبینم... فکر میکردم میان دنبالت... کار داشتم باهاشون... حیف شد...
#سرمایهگذارباشگاهخباثت
❤️🔥
❤️🔥❤️🔥
❤️🔥❤️🔥❤️🔥
❤️🔥❤️🔥❤️🔥❤️🔥
❤️🔥❤️🔥❤️🔥❤️🔥❤️🔥