🇮🇷باشگاه خباثت🇵🇸
✨❤️🩹✨❤️🩹✨❤️🩹 ❤️🩹✨❤️🩹✨❤️🩹 ✨❤️🩹✨❤️🩹 ❤️🩹✨❤️🩹 ✨❤️🩹 ❤️🩹 #رمان_او #پارت_107 با صدای دوباره ی
پ.ن¹: الان میخوام پیشش باشم🥲
پ.ن²: باید تا موعد دیدار مادر صبر کنه... بعدش اجازه ی شکستن داره🙃
پ.ن³: جنازه ی مادرش!!!
پ.ن⁴: مامان... منم محمدت:))
پ.ن⁵: راستی دیگه کجا رو داره که بره؟!
پ.ن⁶: و محمدی که دیگه با یه جسم بی روح تفاوت چندانی نداره🙂🖤
پ.ن⁷: با مرگ عزیز محمد هم مرد🥲💔
پ.ن⁸: کاظم... خالی کردم...!
پ.ن⁹: هزیون هایی که تو بیداری میگه نشونه ی خوبی نیستند درسته؟
پ.ن¹⁰: ولی شاید بیهوش شدنش نشونه ی خوبی باشه... هرچی بیشتر چشماش بسته باشه کمتر غصه ی تنهاییاش رو میخوره🥀
پ.ن¹¹: فردا امتحانِ و الان دارم براتون پارت میزارم... یا نظراتتون بالا باشه یا دعاتون برای امتحان فردام❤️🩹
https://harfeto.timefriend.net/17225067700182
#مدیرعامل
🇮🇷باشگاه خباثت🇵🇸
پ.ن¹: الان میخوام پیشش باشم🥲 پ.ن²: باید تا موعد دیدار مادر صبر کنه... بعدش اجازه ی شکستن داره🙃 پ.ن³:
https://eitaa.com/Bashghah_khebasat/6772
قربونت برم
انشاءالله هرجا هستی سالم و سلامت باشی☘
#مدیرعامل
🇮🇷باشگاه خباثت🇵🇸
پ.ن¹: الان میخوام پیشش باشم🥲 پ.ن²: باید تا موعد دیدار مادر صبر کنه... بعدش اجازه ی شکستن داره🙃 پ.ن³:
1_ مثلا این قاب که عزیز نشسته تو حیاط و داره براشون چایی میریزه🙃
وگرنه دیدن عزیز میون یه یخچال سرد میتونه کابوس شب هاشون باشه🚶♂
2_ وداع...
3_ فرو ریخت...
4_ 🥲💔
#مدیرعامل
🇮🇷باشگاه خباثت🇵🇸
پ.ن¹: الان میخوام پیشش باشم🥲 پ.ن²: باید تا موعد دیدار مادر صبر کنه... بعدش اجازه ی شکستن داره🙃 پ.ن³:
1_🚶♂
2_ طبیعیه شما اشک میریزید ولی من حتی غصه ام هم نمیگیره؟😐
3_ دیگه نا نداره:))
4_ مچکر🥲
5_ روحش دیگه نتونست تحمل کنه
#مدیرعامل
🇮🇷باشگاه خباثت🇵🇸
پ.ن¹: الان میخوام پیشش باشم🥲 پ.ن²: باید تا موعد دیدار مادر صبر کنه... بعدش اجازه ی شکستن داره🙃 پ.ن³:
1_ رمان او رو بنده مینویسم رمان ققنوس رو سرمایه گذار
قطعا اگر بنده پارت بدم از رمان او میدم
2_ یه دونه آماده کردم ولی طولانی بودنش رو نمیدونم دیگه😅
3_ انشاءالله هروقت تونستم مینویسم براتون
#مدیرعامل
🇮🇷باشگاه خباثت🇵🇸
✨❤️🩹✨❤️🩹✨❤️🩹 ❤️🩹✨❤️🩹✨❤️🩹 ✨❤️🩹✨❤️🩹 ❤️🩹✨❤️🩹 ✨❤️🩹 ❤️🩹 #رمان_او #پارت_107 با صدای دوباره ی
✨❤️🩹✨❤️🩹✨❤️🩹
❤️🩹✨❤️🩹✨❤️🩹
✨❤️🩹✨❤️🩹
❤️🩹✨❤️🩹
✨❤️🩹
❤️🩹
#رمان_او
#پارت_108
با صداهای محوی که در گوشش میپیچید چشم گشود... چندبار پلک زد تا تاری دیدش برطرف شود... چشم به اطراف چرخاند که متوجه ی موقعیتش شد... روی تختی دراز کشیده و به دستش سرم وصل بود...
هنوز مغزش دلیل این حال را یادآور نشده بود که در اتاق باز شد و فاطمه با چشمانی خیس و نگران پا درون اتاق گذاشت:
به هوش اومدی محمد؟ خداروشکر... یه لحظه فکر کردم تو رو هم مثل عزیز از دست دادم...
"تو رو هم مثل عزیز از دست دادم" به راستی عزیز را از دست داده بود؟ با یادآوری صورت سفید مادرش همه چی یادش آمد و دوباره بغض غریبی در گلویش نشست... از حال درازکش در آمد و سعی کرد در جایش بنشیند...
فاطمه: چیکار میکنی محمد؟ هنوز فشارت بالا نیومده...
محمد: وقت برای گریه زاری زیادِ الان باید دنبال کار مهم تری برم...
فاطمه: کار؟ الانم کار؟ الان که مامانمون مرده هم میخوای بری دنبال کار؟
برایش مهم نبود فاطمه چه فکری میکرد... باید میرفت...
محمد: برو بگو بیان این سرم و از دستم در بیارن فاطمه...
فاطمه همانطور که به سمت در میرفت با صدای پرغیضی گفت:
واقعا که... متاسفم برات محمد...
اهمیتی نداد و منتظر شد... چندی بعد بدون توجه به اصرار دوستانش و نگاه های دلخور فاطمه از بیمارستان خارج میشد... سریع سوار ماشینی که رانندگی اش را مرتضی به عهده گرفته بود، شد و آدرس خانه شان را داد...
تمام طول راه نسبت به سوالات بچه ها بی تفاوت بود و پاسخی نمیداد... از صورتش چیزی معلوم نبود و مانند رباتی میمانست که فقط به هدفش فکر میکند...
جلوی درب خانه از ماشین پیاده شد و بلافاصله در را باز کرد... بدون توجه به بقیه وارد خانه شد و به سمت اتاق مادرش رفت... جلوی نگاه مبهوت دوستانش تمام خانه را گشت تا آن چیزی که به دنبالش بود را پیدا کرد...
به سمت کاظم رفت و پاکت را بالا گرفت:
همین پاکته؟
کاظم: کدوم؟
محمد: همونی که محتوای توش حال عزیز و بد کرده...
کاظم: من نمیدونم... ندیدم پاکته رو...
بدون لحظه ای مکث روی مبل نشست و پاکت را باز کرد... محتوای آن را که چند عکس بود روی میز ریخت و عکس ها را برگرداند که مات آنها شد... نمیتوانست چیزی که میدید را هضم کند...
رفقایش هم حال خوبی نداشتند و باورشان نمیشد این عکس ها را اینجا ببینند... دست مرتضی به سمت یکی از آنها رفت و آن را برداشت:
اینا اینجا چیکار میکنن؟ اصلا کی اینا رو انداخته؟
کاظم: این عکسا مال ۵ سال پیشه... چرا الان باید برسه به دست عزیز؟ کی این کار و کرده؟ قصدشون چی بوده؟
محسن: اصلا این کار چه سودی داشته براشون؟ واسه چی باید اینا رو بفرستن؟
اما محمد فقط به یک چیز فکر میکرد... به مادری که به خاطر او جان داده بود... مادرش از داغ محمد دق کرده بود... از داغ این عکس ها...
بهقلم:
#مدیرعامل
❤️🩹
✨❤️🩹
❤️🩹✨❤️🩹
✨❤️🩹✨❤️🩹
❤️🩹✨❤️🩹✨❤️🩹
✨❤️🩹✨❤️🩹✨❤️🩹
🇮🇷باشگاه خباثت🇵🇸
✨❤️🩹✨❤️🩹✨❤️🩹 ❤️🩹✨❤️🩹✨❤️🩹 ✨❤️🩹✨❤️🩹 ❤️🩹✨❤️🩹 ✨❤️🩹 ❤️🩹 #رمان_او #پارت_108 با صداهای محوی ک
پ.ن: حقیقتا توان پینوشت و ندارم به جاش شما با نظرات و حدس هاتون خوشحالم کنید🥲❤️🩹
https://harfeto.timefriend.net/17225067700182
#مدیرعامل
🇮🇷باشگاه خباثت🇵🇸
پ.ن: قسمت صد سی و دوم رو دوباره نوشتم احساس کردم قشنگ تر شد... پ.ن: قسمت جدیدم رو هم دادم... جهت
۱_ فریادی میکنم در حد سکوت...
۲_ ممنوننن
#سرمایهگذار
#نظرات