eitaa logo
🇮🇷باشگاه خباثت🇵🇸
307 دنبال‌کننده
1.8هزار عکس
213 ویدیو
3 فایل
اینجا گروهی از خبیثان خاورمیانه جمع شدند تا خباثت خونت رو اندازه بگیرند😎 امیدوارم آماده تست های خبیثانه باشی❤️‍🔥 . شروع نشر خباثت: 14\5\02 . قیمت ورود به باشگاه: اندکی خباثت!) بدون رحم🔪 خواندن رمان بدون عضویت ممنوع❌ همسایگی و‌ تبادل: @Misaagh_278
مشاهده در ایتا
دانلود
🇮🇷باشگاه خباثت🇵🇸
✨❤️‍🩹✨❤️‍🩹✨❤️‍🩹 ❤️‍🩹✨❤️‍🩹✨❤️‍🩹 ✨❤️‍🩹✨❤️‍🩹 ❤️‍🩹✨❤️‍🩹 ✨❤️‍🩹 ❤️‍🩹 #رمان_او #پارت_126 ایستاد و بدون ای
✨❤️‍🩹✨❤️‍🩹✨❤️‍🩹 ❤️‍🩹✨❤️‍🩹✨❤️‍🩹 ✨❤️‍🩹✨❤️‍🩹 ❤️‍🩹✨❤️‍🩹 ✨❤️‍🩹 ❤️‍🩹 برعکس ساعتی پیش، خانه کاملا در سکوت فرو رفته بود... کفش هایش را در آورد و روی مبل نشست که با صدای در کمی نیم خیز شد... فاطمه: بشین داداش منم، مهمونا رفتن... چه زود برگشتی... گفتم الان میری فردا میای محمد: منکه گفته بودم زود میام... راستی دایی اینا کوشن؟ فاطمه: یکم بعداز رفتن تو اونا هم رفتن... محمد: رفتن؟ کجا؟ مگه نگفتم نگهشون دار؟ فاطمه: گفتن میخوان برن سرخاک عزیز از اونجا برمیگردن اهواز... من دیگه حریفشون نشدم... محمد ایستاد و کمی لباسش را مرتب کرد: ای بابا... من برم دنبالشون تا دیر نشده... از خانه بیرون آمد و سوار موتورش شد... به خاطر سرعت بالایش زودتر از حد معمول رسید و بعداز قفل کردن موتور، با قدم هایی آرام به سمت خانه ی ابدی مادرش راه افتاد... با دیدن هیبت دایی هایش نفس راحتی کشید و رو به رویشان نشست... نگاه مغمومی به قبر عزیز انداخت و زیر لب فاتحه ای خواند: رفیق نیمه راه شدید... مگه قرار نبود دلخوری ها رو فراموش کنید؟ مصطفی: دلخوری نداریم دایی ولی بهتره بریم دیگه... محمد: کجا برید؟ بزارید حداقل هفتم عزیز بگذره بعد... به خدا بودنتون قوت قلب بزرگیه برامون... علی: این همه سال نبودیم دایی از این به بعد هم بهتره نباشیم... شماهم که دیگه از آب و گل دراومدید نیازی به ما ندارید... نگاهی به قبر عزیز انداخت و زیرلب گفت: عزیز تا زنده بود بهتون نیاز داشت... الانم بچه هاش بهتون نیاز دارن... پشتمون رو خالی نکنید دایی... من بهتون قول میدم یه روزی همه چی رو از دلتون در میارم... کاری میکنم دیگه از بابام دلخور نباشید... تا اون روز پیشمون بمونید... ** نگاهی به برگه های میان دستانش انداخت و با کلافگی از کلینیک خارج شد... اجازه نداده بود کسی در جلسه ی روانشناسی همراهی اش کند و تنها آمده بود... تلفن همراهش را بیرون کشید و خواست شماره ی کاظم را بگیرد که پشیمان شد... همچین مطلبی را پشت تلفن نمیتوانست بیان کند، پس به سمت سایت راه افتاد و در ذهنش حرف های دکتر را مرور کرد... با رسیدن به سایت، بلافاصله به سمت اتاق آقای عبدی رفت و بعداز کسب اجازه وارد اتاق شد... طبق تصورش همه ی بچه ها آنجا نشسته و منتظرش بودند... کاغذ ها را روی میز انداخت و نشست: حدسم درست بوده آقا... شایان حال خوبی نداره... عبدی: کامل توضیح بده مرتضی... مرتضی: طرف خیلی مطمئن نبود میگفت خودم باید ببینمش... ولی طبق چیزایی که من تعریف کردم احتمال داد اختلال پس از حادثه یا همون PTSD باشه... عبدی: کارمون سخت شد... باید خیلی محتاط تر عمل کنیم... کاظم: به محمد چی بگیم آقا؟ عبدی: خبرش کنید... بگید تجهیز بشه و بره سراغ شایان... تا حد امکان هم از بحث کردن باهاش پرهیز کنه و فقط در مورد پرونده صحبت کنه... کاظم: بله آقا چشم... فقط اگه اجازه بدید ما هم تا یه جایی باهاش بریم که تو موقعیت باشیم... عبدی: مشکل نیست ولی سعی کنید شایان متوجه ی شما نشه... کاظم: بله آقا... بااجازه... با دل هایی نگران از رویارویی محمد و شایان، از اتاق بیرون آمدند... کاظم نگاه مضطربی به مرتضی و محسن انداخت و تلفن همراهش را بیرون آورد تا دستور آقای عبدی را به گوش محمد برساند... به‌قلم: ❤️‍🩹 ✨❤️‍🩹 ❤️‍🩹✨❤️‍🩹 ✨❤️‍🩹✨❤️‍🩹 ❤️‍🩹✨❤️‍🩹✨❤️‍🩹 ✨❤️‍🩹✨❤️‍🩹✨❤️‍🩹
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🇮🇷باشگاه خباثت🇵🇸
❤️‍🔥❤️‍🔥❤️‍🔥❤️‍🔥❤️‍🔥 ❤️‍🔥❤️‍🔥❤️‍🔥❤️‍🔥 ❤️‍🔥❤️‍🔥❤️‍🔥 ❤️‍🔥❤️‍🔥 ❤️‍🔥 #ققنوس #قسمت‌صد‌و‌چهلم ایستادن آ
❤️‍🔥❤️‍🔥❤️‍🔥❤️‍🔥❤️‍🔥 ❤️‍🔥❤️‍🔥❤️‍🔥❤️‍🔥 ❤️‍🔥❤️‍🔥❤️‍🔥 ❤️‍🔥❤️‍🔥 ❤️‍🔥 صحنه ای را که دیده باور نمیکند. طاها آرام وارد اتاق شد. سرش را پایین انداخت و با صدایی محبت آمیز گفت: مهدی... مهدی جان... باید بریم... بی هیچ حرفی آرام آرام و عقب عقب چند قدم برداشت. نگاهش را از وضع آشفته اتاق گرفت و پاسخ داد: ب... بریم... چند دقیقه بعد ماشینی از ده ملا به سمت تهران راهی شد. پرهام پشت فرمان و سعید هم کنارش نشسته است. مهدی عقب، سمت راست سر خود را به در تکیه داده. ذهنش کاملا بهم ریخته است. تمامی راه به سکوتی وحشتناک گذشت تا این که وارد تهران شدند. مهدی: پرهام بزن کنار... سعید: چرا مهدی؟... کمی صدای خود را بالا برد و پاسخ داد: گفتم بزن کنار... پرهام: باشه باشه... آرام گوشه ای از این شهر درندشت ایستادند. مهدی در را گشود و گفت: خدا حافظ... قبل از این که کسی فرصت پاسخ داشته باشد پیاده شد و با چند قدم دور شد. راه را ادامه داد. مقداری که گذشت سر خود را برگردان و نگاهی به عقب کرد. دیگر نه او ماشین را میبیند نه هیچ یک از دوستانش او را. ❤️‍🔥 ❤️‍🔥❤️‍🔥 ❤️‍🔥❤️‍🔥❤️‍🔥 ❤️‍🔥❤️‍🔥❤️‍🔥❤️‍🔥 ❤️‍🔥❤️‍🔥❤️‍🔥❤️‍🔥❤️‍🔥
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🇮🇷باشگاه خباثت🇵🇸
پ.ن: شرمنده بابت این همه تاخیر🥲❤️‍🩹 پارت از من پی‌نوشت از شما😔😂 https://harfeto.timefriend.net/1728
1_ ای جانم از خوشحالیت خوشحال شدم🥲❤️‍🩹 2_ دست رفیقمون درد نکنه که زحمت‌ پی‌نوشت ها رو کشید🥲 حقیقتا منم از لفظ داداش بینشون خیلی خوشم میاد روانشناس های پیشگو😂 ولی یه اعترافی بکنم؟ قرار نبود شایان بیمار روانی باشه. یهویی به ذهنم رسید درجا اجراش کردم😔😂 3_ اونم چه جاذابی🤓😂
🇮🇷باشگاه خباثت🇵🇸
پ.ن: شرمنده بابت این همه تاخیر🥲❤️‍🩹 پارت از من پی‌نوشت از شما😔😂 https://harfeto.timefriend.net/1728
1_ بعداز مرگ نه بعداز سلاخی عزیزاش🚶‍♂ 2_ یه مواجه ی غیرقابل پیشبینی🙃 3_ عه‌ چه باحال منم حال ندارم پارت بدم😊 4_ بچه ام یه مقتدرِ مظلومه🥲 5_ 🥲❤️‍🩹