فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🏴 #تصویری
◾️چشم قشنگه!
🌱روایتی متفاوت از حاج #حسین_یکتا
🕊🕊 ۵ مرداد ۱۳۶۷ — (عملیات مرصاد)، سالروز شهادت پاسدارِ جانباز، محمد مجازی
از شهدای اسلامشهر، شهرک سعیدیه
عضو گردان بدر، تیپ ۳ ابوذر (۱۳۶۲)
عضو گردان حمزه سید الشهدا (ع)
معاون دلاور گروهان شهید بهشتی
گردان مالک اشتر
(بعد از عملیات خیبر تا والفجر ۸)
مسئول محور تیپ ۲ سلمان
لشکر ۲۷ محمد رسول الله (ص)
در زمان شهادت
ا◽️◽️◽️◽️◽️◽️◽️◽️
فرالزی از وصیت نامه شهید:👇
✍️"ای دل منال! ای دل ز درد نفس بنال.
دلم مینالد؛ نمیدانم چگونه بگویم که ننالد. الها! کمکم کن که همیشه در مشکلات ننالم و اگر نالیدم فقط جهت استمداد از تو و لاغیر باشد. میروم (خط) ولی حس میکنم لیاقت ندارم و فقط توفیق آن را فقط و فقط از تو میخواهم که لیاقت ما را (بنده را) نیز مجد توفیق قرار بدهی.
ای دل رضا به رضای خدا شو و لاغیر
ای دل رضا به رضای خدا شو نه نفس
ای دل کارت را فقط برای رضای او انجام بده و لاغیر
(یا سریع الرضا)
🌹با شهدا تا ظهور مهدی (عج)🌹
🕊🕊 ۵ مرداد ۱۳۶۷ — (عملیات مرصاد)، سالروز شهادت پاسدارِ جانباز، محمد مجازی از شهدای اسلامشهر، شهرک س
"اینها را بزنید شما اگه بهشان رحم کنید، اینها به شما رحم نمی کنند.
حواستون باشد، گول نخورید بگید: ایرانی هستند،
اینها از صدتا اجنبی پست ترند"
❇️ عملیات مرصاد
تنگه چهارزبر
🔹 شهادت شهید محمد مجازی
🔸به روایت برادر احسان احمدی خاوه👇
اوضاع در کرمانشاه خیلی مساعد نبود، سرعت عمل منافقین از یک طرف و عملیات ایذایی عراق در جنوب در سمت دیگر، موجب شده بود نیروهای ما به نوعی غافل گیر شوند.
منافقین همه نیروهایش را از همه دنیا فراخوان داد و به عراق آورده بود. رجوی توانسته بود پنج هزار نفر را جمع و جور کند که حدود یک چهارم آنها را زنان و دختران تشکیل می دادند.
بعد از تصرف اسلام آباد و فرار مردم، در بیرون شهر ترافیک سنگینی ایجاد شده بود و ستون تجهیزات منافقین را کاملا متوقف کرده بود. این توفق اجباری، فرصتی به نیروهای خودی داد تا بتوانند راه را بر آنها ببندند. بعد از خلوت شدن تدریجی مسیر، با یکی دو درگیری مختصر، منافقین به حسن آباد رسیدند، اما در حوالی صبح چهارم مرداد در گردنه چهارزبر دوباره متوقف شدند و درگیری شروع شد.
محمد که به منطقه برگشت، به عنوان مسئول محور تیپ ۲ به فرماندهی حاج محمود امینی، گردان های تحت امر تیپ را به سه راهی اسلام آباد غرب _خرم آباد منتقل کرد.
منافقین تا اسلام آباد، مراکز دولتی و نظامی را تقریبا غارت کردند، در درگیری نیروهای خودی با منافقین، محمد وقتی به محور رسید، یک موتور انداخت زیر پایش و همه محور را با موتور زیر پا گذاشت.
حدود صد متر مانده به سه راهی اسلام آباد، پشت یک پمپ بنزین، یک آب گیر زیر جاده به وجود آمده بود که از این محل به عنوان مقر تاکتیکی برای هدایت نیروها استفاده می کردند.
هر نیم ساعت بچه های هوانیروز می آمدند و منافقین را می زدند، از آن طرف هم نیروی هوایی عراق همان طور که قبلا رجوی قولش را گرفته بود در حمایت از آنان، عملیات پشتیبانی انجام می داد. قبل از سه راهی اسلام آباد، یک باند فرودگاه اضطراری بود که محمد کوثری فرمانده لشکر و فرماندهان گردان ها در کناره ارتفاعات آن جا برای هماهنگی کارها دور هم جمع شده بودند. محمد حجازی هم آنجا بود. روی ارتفاعات، چند کیلومتر جلوتر آتش هایی روشن بود، فرمانده لشکر به آن طرف اشاره کرد و گفت: آن جایی که آتش روشن است، منافقین پناه گرفته اند، باید آن منطقه را بزنیم.
جلسه توجیهی در همین حد بود، نه کالکی، نه نقشه ای و نه هیچ چیز دیگری وجود نداشت، محمد با موتور، دائم در طول منطقه در رفت و آمد بود. هنوز چشمش را که در عملیات بیت المقدس ۴ شیمیایی شده بود، آفتاب اذیت می کرد و مجبور شده بود عینک آفتابی بزند.
بطور مدام، در محور بالا و پایین تردد داشت و خط را کنترل می کرد و به بچه ها می گفت: "اینا رو بزنید شما اگه به اینا رحم کنید، اینا به شما رحم نمی کنند. حواستون باشه گول نخورید، بگید: ایرانی هستند، اینا از صدتا اجنبی پست ترند"
پنجم مرداد بود، دو روز از شروع عملیات می گذشت. منافقین اگر چهار زبر را رد می کردند دیگر سخت می شد جلویشان گرفت. مردم تا شنیدند اوضاع کرمانشاه قمر در عقرب شده، دسته دسته دوباره خودشان را رساندند به کرمانشاه.
هرچه بیشتر می گذشت، تلفات منافقین در چهارزبر بیشتر می شد تا اینکه حوالی ظهر از دوطرف، از طرف پادگان الله اکبر و از طرف سه راه اسلام آباد نیروهای خودی به سمت اسلام آباد حمله کردند. از صبح، کار به جنگ تن به تن کشید.
در این سه روزی که اینجا بودند محمد بیشتر از دو، سه ساعت نخوابیده بود. بچه های دیگر هم حال روز بهتری نداشتند. همه با تمام توانشان می خواستند این فتنه را همان جا خفه کنند. در یکی از سرکشی ها، خمپاره ای نزدیک محمد اصابت کرد و محمد به مراد دلش رسید 🕊🕊🕊
پایان آنروز ، پایان کار منافقین هم بود آنها با به جا گذاشتن بیش از چهار هزار نفر تلفات و انهدام صدها دستگاه تانک و نفر بر و خودرو به داخل خاک عراق فرار کردند .
🌹با شهدا تا ظهور مهدی (عج)🌹
🌷خاطره ای از رزمنده محمدرضا طاهری، مداح مشهور در باره شهید محسن گلستانی: 🌷شهيد بزرگوار گلستانى هنوز
به یاد رزمنده دوران دفاع مقدس
و ذاکر دلسوخته اهل بیت (ع)
"شهید محسن گلستانی"
مسئول دسته اخلاص
گردان حضرت حمزه سیدالشهدا {ع}
لشگر ۲۷ حضرت محمّد رسول الله {صلوات الله علیه و آله}
شهادت : ۲۴ بهمن ۱۳۶۴
فاو - عملیات والفجر هشت
مزار : امامزاده عباس {ع} / چهاردانگه
بخشی از وصیت شهید :
« اگر اشکی دارید برای آقا اباعبدالله {ع} بریزید
برای زینب {س} و یتیمان گریه کنید
به پهلوی شکسته فاطمه زهرا {س}
و به مظلومیت علی {ع} گریه کنید
و اگر برای این خانواده و مصیبت های آنان
اشکتان نمی آید پس برای خودتان گریه کنید
که مبادا از اهل بیت {ع} دور باشید و متوجه نباشید
و این مصیبت، گریه دارتر از مصیبت های دیگر است
یاد امام حسین {ع} و شهدای کربلا
و تمامی وقایع ایثارگرانهٔ پیامبران و امامان
و مصیبت هایشان را زنده نگهدارید
به خاطر رضای خدا و پا برجا بودن پرچم لااله الاالله
و برای دین مبین اسلام بجنگید و سختی بکشید
نه به خاطر حبّ متاع دنیا و زمین و ثروت
شعائر اسلامی را زنده نگه دارید
و سعی کنید نوحه خوانی و سینه زنی
و مراسم های دعاهای کمیل و توسل و ندبه را
هر چه با شکوهتر برگزار کنید
که تنها راه نزدیک شدن به خدا
دنبال راه ائمه {ع} و اولیا؛ رفتن است »
سلام و صلوات هدیه به روح مطهر و ملکوتی
مداح و معلم بسیجی شهید محسن گلستانی
و شادی روح مادر دلسوخته اش
الّلهُمَّ صَلِّ عَلَی مُحَمَّدٍ وَآلِ مُحَمَّدٍ و عَجِّلْ فَرَجَهُمْ وَالْعَنْ أعْداءَهُم أجْمَعِین
🌹با شهدا تا ظهور مهدی (عج)🌹
به یاد رزمنده دوران دفاع مقدس و ذاکر دلسوخته اهل بیت (ع) "شهید محسن گلستانی" مسئول دسته اخلاص گ
💠 خاطره ای از رزمنده دفاع مقدس، مداح و ذاکر اهل بیت (ع)، شهید «محسن گلستانی»:👇👇
«همینطور از لای دستش به سنگر عراقیها نگاه میکردم متوجه شدم که دارند رگبار را عوض میکنند ضمن عوض کردن رگبار بودند که این فرصت را غنیمت شمردن و پریدم پشت یک تخته سنگی که جان پناه خوبی باشد برای جنگیدن.
وقتی پشت تخته سنگ قرار گرفتم متاسفانه دیگر به سنگر عراقیها دید نداشتم، چون از ارتفاع کمی به طرف پایین کشیده بودم و فقط صدای بچهها را میشنیدم که گاهی اوقات تکبیر میگفتند و گاهی دعای توسل میخواندند من هم همان جا نشسته بودم و یک چندتایی از عراقیها، پایینتر از من جمع شده بودند، روی یک تپه و از بچههای بالا هیچ خبری نداشتم.
نزدیک غروب شد. پیش خودم گفتم خورشید که کاملاً غروب کرد، و هوا که تاریک شد، میروم پیش بچهها و یک تصمیمی میگیریم که چکار بکنیم؟ از چه راهی برویم؟ چون واقعاً ما محاصره شده بودیم از سه چهار طرف آرپیجی و تیربار میزدند هیچ راهی نبود، بچهها با فرمانده لشکر (شهید حاج همت) هم تماس گرفته و گفتند ما در اینجا مقاومت می کنیم. آنها با ایمانی که داشتند مقاومت نموده و تسلیم نشدند.
اما از غروب بگویم .... تا به حال این قدر غروب را به این غمناکی ندیده بودم... پشت درخت بودم، به حالت درازکش.دراز کشیده، چون نمیتوانستم سرم را بلند کنم. هوا که کم کم تاریک تر می شد، توانستم مقداری تکانی بخورم. با آن حال تیمم کرده. بطور نشسته نماز مغرب و عشایم را خواندم.🌴
از نظر دید، دشمن دیگر دیدی به من نداشت، ولی از لحاظ نزدیکی صدا خیلی به هم نزدیک بودیم و تمام حرکات پا و حرف زدن آنها به گوشم میرسید. بعد تصمیم گرفتم که بروم پیش بچهها تا برای گریز از محاصره دشمن چارهای بیاندیشیم و همان مسیری را که پایین آمده بودم بالا رفتم. زیر همان درختی که شهید بازوزاده افتاده بود، دیدم چند نفر دیگر شهید شدهاند، از جمله عباس رضایی و ساریخانی، ولی بقیه نیروها نبودند، همان ها که پشت یک تخته سنگی پناه گرفته بودند.
گویا تغییر موضع داده و رفته بودند؛ شاید به این گمان که من برگشتهام جای دیگر و موضعی دیگر یا اینکه شهید شدهام🌷لذا به دنبالم نیامده و صدایم نزدهاند. در همین فکرها بودم که یک دفعه حس تنهایی بر من غلبه کرد و خودم را در آن مکان تنهای تنها یافتم. با خود فکر کردم که در لابلای این دشت و کوهها، فقط من هستم و این همه دشمن خونخوار —- یک لحظه از خدا غافل شده بودم، غافل از اینکه نمیدانستم نزدیکترین یار و قدرتمندترین پشتیبان من در آن جا خداست، اینجا بود که یک مرتبه، یادم هست که فقط خدا را صدا زدم، یکبار، دوبار، سه بار... گفتم شاید قسمت ما هم این بوده که اینطوری آخرین لحظات زندگیمان را بگذرانیم... و خدا خواسته که ما این جور تنها و بیکس در اینجا شهید شویم...🕊🕊
در این حال یکی دو تا از بچهها را با صدای بلند خواندم، کسی جوابم را نداد، فقط صدای خودم در کوه و دره میپیچید و برمیگشت. پژواک صدای استمدادطلبی ام من به من هشدار میداد که: ای #گلستانی !!! توجه تو باید به خدا باشد و از او مدد بخواه و به امدادهای دنیوی پایبند مباش!!
خداوند می فرماید:
ادعونی استجب لکم ...
تو مرا صدا بزن و از اعماق جانت صدایم کن🤲
از این صدای بلند من، مزدوران عراقی متوجه شده بودند که یک نفر پایین شیار تنهاست. این بود که شروع به تعقیبم کردند. یک دفعه متوجه صدای پای یک یا چندنفر شدم که از سمت راست شیار میآید و نشان می داد به طرف پایین در حال حرکتند. وقتی منور زدند، فوراً نشستم. تا نشستم سربازان دشمن متوجه شده و شروع کردند به سمت من تیراندازی کردن .... تا اینکه نتوانم از جایم بلند شده و بگریزم، هی می زدند جلوی پایم و دور و برم. فهمیدم نمی خواهند مرا بزنند، حدس زدم قصدشان به اسارت گرفتن من بود.
لذا اسلحهام را آماده کرده و پیش خودم گفتم اولین نفری که جلو بیاید او را میزنم .... ولی از آنجا که خدا نمیخواست، آنها جلو نیامدند و فقط به نزدیکی های من تیراندازی می کردند.
در آن تاریکی شب، زیر نور منور که عراقی ها انداخته بودند ناگهان چشمم خورد به تعدادی مین. درست که دقت کردم دیدیم که یک سری مین در اطرافم کاشته شده که ضامن آنها به وسیله یک رشته سیم مویی و باریک به هم وصله، که کافی بود جزئی از بدنم به آن اصابت میکرد، تا منفجر شود🔴
من تا لحظاتی پیش، مقداری از این میدان مین را دویده بودم و از روی مینهای مختلف، بدون آنکه خودم متوجه باشم عبور کرده بودم‼️ این چه حکمتی بود؟... این چه قدرتی بود؟... آیا این غیر از امداد و معجزه الهی بود؟
▫️ در این حال با بررسی بیشتر دقیق تر زمین دور و اطراف خود، مسیر مین های کاشته شده را دیده و راه برون رفت از آن معرکه را یافتم.کافی بود نور منور خاموش شود ... که همینطور هم شد .... و من توانستم در تاریکی هوا از آن مهلکه هولناک بگریزم!
#شهدای_حسینی
💢شهیدی که امام حسین ع او را طلبید...
می گفت من از امام حسین(ع) طلب شهادت می کنم تا مثل علی اکبر و علی اصغرش شهید شوم. دوست دارم نه سر بر بدن داشته باشم,نه قبری داشته باشم و نه نشانی از من باشد!
چند شب گذشت. از خستگی گوشه سنگر خوابم برده بود که از صدای گریه جمشید از خواب پریدم.
می گفت یا امام حسین, مگه من چی کار کردم که من را نمی طلبی؟
با اشک التماس می کرد, من خوابم برد
تا نماز صبح هنوز صدای گریه جمشید می امد. اما چهره ای شاد و خوشحال داشت.
گفتم چی شد, خبریه؟
با خوشحالی گفت امروز به هدفم می رسم, اقا منو طلبیده!
گفت اقا, امام حسین را در خواب دیدم. گفت ناراحت نباش, امروز تو را می طلبم...
همون روز شهید شد و بدنش برنگشت ....
#شهیدجمشیدپایخوان
#شادے_روح_پاڪش_صلوات
#شهدای_فارس
📌 اولین شهیدی که سر بریدهاش را برای صدام به غنیمت بردند
🔹️ حاج رمضان برادر شهید رضا رضائیان درباره شهادت برادرش میگوید:
◇ برادرم رضا رضائیان اولین شهید سربریده جنوب است. البته همه فکر میکنند در کردستان سرش را بریدهاند؛ اما جنوب و بعثیها سرش را بریدهاند.
◇ عکسهای قدیمی، مخصوصا عکس جسد بی سر رضا دل آدم را ریش میکند. حاج رمضان با اشاره به عکس برادرش ادامه میدهد:
◇ رضا با شش نفر برای شناسایی به کارون میزنند و وارد سلمانیه در منطقه دارخوین میشوند. اما گیر عراقیها میافتند. نارنجک تفنگی شلیک میکنند و رضا میافتد.
◇ بعثی ها میرسند بالای سرش و سرش را جدا میکنند و با خودشان میبرند. رضا و محسن موهبت، همرزم رضا در آن عملیات شهید میشوند
◇ چند روز بعد از شهادت پیکر شهید را میآوردند سردخانه. خانواده میروند تا جسد را تحویل بگیرند.
◇ برادرهای سپاه نمیدانند چطور باید به خانواده رضا بگویند که شهید سر ندارد، مرتب به ما می گفتند باید صبور باشید.
◇ حاج آقا (پدرم) با تمام تلاشی که کردند، متوجه می شود خبری است و میگوید که میخواهد پسر شهیدش را ببیند.
◇ پدر بدون آنکه خم به ابرو بیاورد بالای سر رضا میایستد. پسرش سر ندارد. جسد بی سر رضا را میخواهد ببوسد؛ اما سری در بدن نیست. به رسم عقیله بنی هاشم خم میشود و رگ های بریده شده پسر را میبوسد.
◇ پدر سراغ سر را میگیرد و میگويند به غنیمت برده اند و او با افتخار سرش را بالا میگیرد و میگوید:« سر امام حسین (ع) را بردند برای ابن زیاد؛ سر «رضا»ی من را بردند برای صدام»
#شهید_رضا_رضائیان_شریفآبادی
📌 پدر شهید بیسر ۱۱ سال منتظر پیکر دومین پسر شهیدش میشود
🔹️ شهید علیرضا رضائیان، برادر شهید بی سر رضا رضائيان که به آن پرداخته شد ۲۳ اسفند سال ۱۳۶۴ در عملیات بدر شهید می شود.
◇ علیرضا که پسری آرام وساکت است، بعد از برادر با حضور در مناطق عملیاتی راهش را ادامه داد و در ۱۹ سالگی شهید می شود؛ همان سنی که رضا شهید شد.
◇ پدر شهید که یکبار با پیکر بی سر پسرش رضا مواجه شده بود ، اینبار این پدر شهید ۱۱ سال منتظر برگشتن پیکر دومین پسرش علیرضا می شود و صبر این پدر شهید برای پسر دوم محک میخورد و قبول میشود.
📎 پ.ن تصویر: چون عکس شهید رو نتوانستیم پیدا کنیم تصویر آرشیویی از گلزار شهدای اصفهان استفاده کردیم.
#شهید_علیرضا_رضائیان
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔸️روایتگری
سردار احمدیان🎤
دهه اول محرم الحرام ۱۴۴۵
🌹با شهدا تا ظهور مهدی (عج)🌹
🩸«شهید مدافعحرمی که بعد از شهادتش، لباسهایش بوی عطر خاصی گرفته است.» ◇ روایت تکاندهندهای درباره
نام: مجید قربانخانی
ولادت: 1369/05/30 (تهران)
شهادت: 1394/10/21 (سوریه/حلب/خانطومان)
رجعت:98/2/6
🔸وضعیت تاهل: مجرد
🔹ملقب به : مجید بربری
🔸آخرین مقام: سرباز بی بی زینب(س)
🔹سن شهادت: 25 ساله و تک پسر خانواده
شهیدی که سوره فاطر را بعد از شهادتش اعلام کرد بخونید و خیلی ها ازهمین سوره هدیه به شهید حاجت روا شدن😍
🥀🏴🕊🌹🕊🏴🥀
#شهدا
#امام_حسین_ع
#شهید_والامقام
#مجید_قربانخانی
تا پیش از سفر #کربلا خیلی پسر شری بود ، همیشه #چاقو در جیبش بود ، #خالکوبی هم داشت.
وقتی از سفر #کربلا برگشت #مادرش ازش پرسیده بود چه چیزی از #امام_حسین_ع خواستی؟!
#مجید گفته بود یه نگاه به گنبد #امام_حسین_ع کردم و یه نگاه به گنبد #حضرت_عباس_ع انداختم و گفتم آدمم کنید .
سه چهار ماه قبل رفتن به #سوریه به کلی #متحول شد ، بعد از اون همیشه در حال #دعا و #گریه بود. نمازهایش را اول وقت می خواند .
خودش همیشه می گفت نمی دانم چه اتفاقی برایم افتاده که دوست دارم همیشه #دعا بخوانم و #گریه کنم و در حال #عبادت باشم.
#روحش_شاد
#یادش_گرامی
#راهش_پر_رهرو
#ما_ملت_امام_حسینیم
#محرم
#ماه_خون_و_قیام
🔴شهیدی که بیسر و دست برگشت!
📀راوے: مادر شهید
🌹امیررضا بهعنوان رزمندهی مدافعحرم و نیروی مستشاری، چندین مرحله به سوریه اعزام شد که البته ما از اعزام او اطلاعی نداشتیم؛ چون خودش چیزی نمیگفت. هربار که تماس میگرفت، میگفتم پسرم تو کجایی من دلم برایت تنگ شده و او با مهربانی فقط میگفت مأموریت هستم و زود برمیگردم.
☘آخرین مرحله مورّخ ۱۵فروردین سال۱۳۹۲ به سوریه اعزام شد و در این مرحله، بهمدت یک ماه از او خبری نداشتیم و آخرینبار، سه روز قبل از شهادت تماس گرفت و گفت سهروز بعد میآیم و دقیقاً سهروز بعد، در دهم اردیبهشت سال۱۳۹۲ در شهر حلب به شهادت رسید.
🌹تنها چیزی که تا به امروز آرزویش بر دلم مانده، این است که میخواستم قبل از خاکسپاری، سینهی امیررضا را ببوسم ولی همکارانش نگذاشتند در داخل قبر، فرزندم را ببینم. پسرم سالم رفت ولی بیسر و دست برگشت.
☘شهید علیزاده به همراه شهید #علی_کنعانی براثر برخورد موشک کنترلی مزدوران صهیونیستی به ماشینشان در مقابل سفارت ایران در حلب سوریه ترور شده و به شهادت رسیدند.
❇️شهید مدافعحرم #امیررضا_علیزاده
#شادے_روح_پاڪش_صلوات
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔸️روایتگری
سردار احمدیان🎤
دهه اول محرم الحرام ۱۴۴۵
هدایت شده از گروه فرهنگی رسانه ای نسیم مهر
چهل مصداق امربه معروف و نهی از منکر در نگاه امام خامنه ای.pdf
288.3K
0️⃣4️⃣ مصداق امربه معروف و نهی از منکردر نگاه امام خامنه ای
👈« #تهدید_خدا را کُند مشمارید، دیر شده ندانید. خداوند نسل گذشته ای را که پیش روی شما بودند از رحمت خود دور نساخت، مگر به خاطر آن که امر به معروف و نهی از منکر را ترک کردند. نسل گذشته ما از رحمت خدا دور شده بود. دچار نفرین و لعنت شده بود. اون نسلی که هم اسارت فکری داشت و هم اسارت مادی. هم اخلاقش فاسد شده بود، هم شکمش گرسنه بود، هم هیچ گونه اختیاری برای سرنوشت سازی خود نداشت. چرا این
نسل گذشته ما که خود ما هم در آن نسل حضور داشتیم و در سرنوشت آنان شریک
بودیم از رحمت خدا دور بودند؟ به خاطر اینکه امر به معروف و نهی از منکر نکردند.
👌امروز اگر ما هم امر به معروف و نهی از منکر نکنیم، باید بدانیم با اینکه انقلاب کرده ایم و در قدم اول پیش رفته ایم، عقب خواهیم ماند و
#دچار_لعنت_خدا_خواهیم_شد. امروز بر ما هم لازم است که امر کنیم به نیکی و نهی کنیم از بدی. ...»
#امر_به_معروف
#نهی_از_منکر
┏━━ 🇮🇷 ━┓
🆔 @nasimmehr_is
┗━━ 🇮🇷 ━┛
💠مرتضی جاویدی معروف به «اشلو»، از بس که خودش را به عراقی ها میرسانده و به عربی باهاشان صحبت میکرده و میگفته: «اشلونک؟» یعنی حالت چطوره؟! بعد که میرفته، میفهمیدهاند از نیروهای ایرانی بوده و خودش را عراقی جا زده که از آنها اطلاعات منطقه را بگیرد. عراقیها برای سرش جایزه گذاشته بودند
ا◽️◽️◽️◽️◽️◽️◽️◽️◽️
🌴وقتی شهید جاویدی جان حاج قاسم سلیمانی را نجات داد:
🔹در عملیات کربلای ۵، قاسم سلیمانی فرمانده لشکر41 ثارالله در محاصره دشمن می افتد به قرارگاه اطلاع می دهد: عراقیها ما رو محاصره کردن. تو چند متریمون هستن... بعید میدونم کسی از ما زنده بمونه... دیدار ما به قیامت!!
جعفر اسدی فرمانده لشکر 33 المهدی در محور کناری لشکر ثارالله، بی سیم را برمیدارد و میگوید: «قاسم! قاسم! جعفر!» جواب میدهد: جعفر به گوشم! میگوید: اشلو رو برات میفرستم.جواب میدهد:هر کاری میکنی زودتر جعفر جان
او هم مرتضی جاویدی فرمانده دلاور گردان فجر را به کمک حاج قاسم میفرستد. مرتضی بسرعت خود و افرادش را به پشت نهر جاسم در محدوده 5 ضلعی میرساند. با عراقی ها درگیر شده و محاصره را می شکند.دشمن عقب رانده می شود و نیروهای لشکر 41 از محاصره نجات پیدا می کنند.
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📌 #شهیدابالفضلی
شهید مدافع حرم "حامد جوانی"
که بدون ٢دست، و ٢چشم به شهادت رسید.
🔹 در وصیتنامه خود نگاشته بود:
آرزو دارم همچون حضرت عباس(ع)
در دفاع از حرم اهل بیت به شهادت
برسم.
◇ بیراه نبود ڪه حامد بین مجروحین
ایـرانی معـروف شده بـود بـه
″#شهیــد_ابوالفضلی"
◇ جلوی چشم امیر تمام روضه های
ابوالفضلی ڪه شنیده بود و تمام نوحه
هایی ڪه خوانده بود مجسم شدند.
◇ حامـد سر تا پا زخـم بـود
بیدست و بیچشم هایش با سری
مجروح و جسمی سرتا پا زخمیِ تیر
و ترڪش ...
◇ یادش افتاد حامد همیشۀ خدا عاشق
روضۀ ابوالفضل بود. یادش افتادحامد
همیشه میگفت: من اگر روزی ریش
سفید هیئت شوم، همۀ نوحه خوانها
رو میگویم فقط روضۀ ابالفضل بخوانند ...
◇ پاسداری ڪه حامد را از معرڪه
برگردانده بود آنجا بود.دست کردتوی
پیراهن نظامیاش و یڪ دفترچه دادبه
امیر گفت: این روز عملیات توی جیب
حامد بود. دفترچه یادداشتی ڪه توی
یڪی از برگه هایش عکس رزمنده ای
نقاشی شده بود ڪه روی زمین افتاده
با دست هایقَلَم شده وسرتاپازخمی.
📕 از کتاب : شبیه خودش
نویسنده : حسین شرفخــانلو
#شهید_حامد_جوانی
#شهید_مدافع_حرم
🔹 برادران عزیزم!! نکند در رختخواب ذلت بمیرید، که حسین(ع) در میدان نبرد شهید شد.
🌷 سفارش شهید موحد دانش
ا▪️▪️▪️▪️▪️▪️▪️
موحددانش پس از مجروحیت و انتقال به بیمارستان پادگان ابوذر،تحت عمل جراحی قرارگرفت وپزشکان بعلت شدت جراحات، چاره ای ندیدند جز آنکه دست اورا از زیر آرنج قطع کنند
👆📸 حسین لطفی،همرزم دیرین او(با لباس پلنگی)نیز درکنار تخت او و درجمع تیم جراحی دیده می شود
🔹🔹🔹🔹🔹🔹🔹ا
#خاطره 👇👇
روزی که دستش قطع شد، هیچ کس ندید که موحددانش از درد فریاد بکشد.
یا اعتراضی به کادر بیمارستانی بکند. حتی به اسیر عراقی که به انداختن نارنجک به طرف او اعتراف کرد، اخم هم نکرد.
مادر این شهید، وقتی خبر قطع شدن دست پسرش را از رادیو شنید، با بیمارستان پادگان ابوذر (نزدیکترین مقر نظامی به بازی دراز) تماس گرفت. این مادر در مورد مکالمه با پسرش در بیمارستان می گوید:
🎤 «با او صحبت کردم و تبریک گفتم. ابتدا گفت انگشتش قطع شده. من هم گفتم دیگران برای اسلام سر می دهند!! انگشت که چیزی نیست! متوجه برخورد من که شد، حقیقت را گفت. دستش، از ساق قطع شده بود. پرسیدم چطور شد که دستت قطع شد؟
به شوخی گفت: به بازی دراز، دست درازی کردم، عراقی ها دستم را قطع کردند!!
📚 نقل از کتاب: "پادگان ابوذر" ، قطعه ای از آسمان!
در سالروز پرکشیدن علیرضا موحد دانش، یاد این فرمانده صمیمی، خونگرم و شوخ طبع دوران جنگ را گرامی می داریم🌴
🔴 چگونه دستم را از دست دادم؟؟
🎤 از زبان خود شهید 👇👇
⚪️ بلند شدم بروم به بچهها سرکشی کنم و ببینم چند نفری زخمی شدند و چند نفر سر پا هست. یکی یکی رفتم سر سنگرها. تو چطوری، اون چطوره، دونه به دونه تا رسیدم به سنگر آخر. ۱۰ – ۱۵ قدم اون طرفتر، یه سنگر دیگه بود که لوله تیربار از اون بیرون زده بود. من لوله تیربار را هم دیدم. گفتم لابد مثل قبلیها، بچههای خودمون هستن که تو سنگر نشستن و هوای دشمن را دارن که تا کجا اومدن و به فاصله ده متری اینها هستن و گرنه همینطوری راحت نمیشینن و بلند میشدن یه کاری میکردن. خلاصه، من به بچهها سر کشی میکردم و رفتم ببینم بچههای اون سنگر چطورند. شروع کردم به راه رفتن. به بالای سنگر که رسیدم، دیدم سهتا نشستن، دوتاشون پشتشون به منه. یکیشون هم که رویش به طرف من است، سرش را پایین گذاشته روی زانویش.
همشون از این کلاه کجهای مشکی عراقی گذاشتن سرشون. چون روز قبلش بچهها از این کارها زیاد میکردن و این کلاهها را میگذاشتن سرشون، اصلاً مشکوک نشدم که اینها عراقی هستن!! همینکه گفتم بچهها شما چطورین؟ اون دو تا برگشتن عقب و اون یکی هم سرشو بلند کرد و یکمرتبه شروع کرد به زبان عربی شلوغ پلوغ کردن. یهلونی بهلونی.... حسابی شوکه شدم و سر جایی که ایستاده بودم واسه چند ثانیه خشکم زد. اینها هم لوله تیربارشون را آوردن بالا، صاف تو شکم من. یک وقت به خودم اومدم دیدم اسلحه هم ندارم. خواستم دست بکنم توی جیبم تا نارنجک بکشم بندازم توی سنگر. دیدم اگر یک لحظه دیگه بخوام وایستم، آبکشم میکنن. خودم را پرت کردم رو شیب اونطرف. اون یارو هم پشت سر ما بلند شد و شروع کردن به تیراندازی کردن.
بچههای خودمون هم تازه دیده بودن که اون یارو با اون کلاه کجش وایستاده و داره با گیرینوف میزنه و من همینطور قِل میخوردم و میروم پایین. اولین عراقی را میزنن. من حین قل خوردن فکر میکردم که الان یک جایم میسوزه و میفهمم تیر خوردم. هر چی اومدم پایین، دیدم جاییم نسوخت و بالاخره به یک تخته سنگ گیر گردم. بقیه عراقیها چند تا نارنجک کشیدن و باهم پرت کردن پایین. من طاق باز افتاده بودم و سرم به طرف بالا بود. سری اول که نارنجکها منفجر شد، من اصلاً متوجه نشدم. سری دوم که نارنج انداختن، حس کردم چیزی میخورد به شانهام. من به خاطر قل خوردن و ۱۰ – ۱۵ متر پایین آمدن از ارتفاع، گیج بودم. نگاه کردم دیدم از این نارنجکهای صاف صوتی است، که این ناکسها (عراقیها) بیاحتیاطی کردن و ضامن آن را کشیدن و انداختن پایین.
....اصلاً هم فکر نکردن ممکنه کسی این پایین باشه! دیدم اگه نجنبم، چیزی از این حاجی باقی نمیمونه. دست انداختم زیر نارنجک و پرتش کردم بالا؛ که یکهو منفجر شد و ترکشهایش من را گرفت و همانجا دستم از مچ قطع شد. حالا موج گرفتگی و سوزش ناشی از قطع شدن دست بیحالم کرد. خوابیدم زمین و شهادتین را گفتم و فکر کردم دیگه تمامه و الان طرف مییاد و جونمو میگیره و میبره. چند ثانیه که گذشت، خبری نشد. دستم را بلند کردم، دیدم قطع شده و ریشههایش زده بیرون. یک استخوان سفیدی هم بالای زخم معلوم بود. اول فکر کردم چوبه. تکانش دادم دیدم نه!....
{{راوی: جانباز شهید، علیرضا موحد دانش که در ۸ اردیبهشت ۱۳۶۰ در منطقه عملیاتی «بازی دراز ۱ »، دست راستش قطع شد و به شرف جانبازی نائل آمد.}}
شهیدی که زندگی و تحصیل در تگزاس آمریکا را به عشق اسلام و انقلاب رها کرد و به ایران برگشت،
و در مرحله سوم عملیات بیت المقدس در تاریخ 20 اردیبهشت 61 در سن 24 سالگی به شهادت رسید.
پیکر پاک این سرباز اسلام در شهر کاشان به خاک سپرده شد🌼
#شهیداحسانقاسمیه
#زندگینامهشهدا
بخشی از وصیتنامه تکان دهنده شهید احسان قاسمیه:
« درود به امام عزیزم، ای کاش هزاران جان داشتم و همه اش را نثار روح الهی ات می کردم، تو به ما فلسفه پیروزی در راه حق را آموختی و من امیدوارم با دادن چند قطره خون بی ارزشم درس تو را خوب آموخته باشم
در اسلام تماشاچی نداریم، همه مسلمانان باید به هر نحوی در صحنه نبرد بین حق و باطل شرکت کنند وگرنه خود نیز باطلند.
پیام من به شما این است که زندگی؛ ماندن در چهار دیواری خانه و زندگی کردن برای زنده ماندن و لذت بردن و بی تفاوت بودن نسبت به تضادهای بین حق و باطل نیست،
بلکه زندگی و زنده ماندن؛ مرگ در راه خداست »
#شهیداحسانقاسمیه
#وصیتنامهشهدا
🔺آن روز که در ولایت پذیری رفوزه شدم!
پس از حدود ۲۰ روز نبرد سخت و نفس گیر، به عقبه خط در آبادان منتقل شدیم. هنوز خستگی از جانمان در نرفته بود که گفتند: یک قبضه دوشکای دشمن روی جاده ام القصر بدجوری مقاومت میکند و راه بچه ها را سد کرده. به ۱۵ نفر نیاز داریم که امشب برویم آن دوشکا را بزنیم و فردا صبح برگردیم. هرجور که بود پذیرفتیم و رفتیم.
یک شب شد یک هفته استقرار در شهر فاو زیر بارش موشک و راکتهای هواپیما و از همه بدتر گازهای شیمیایی. من و حسین کریمی و میثم در سنگری نقلی و جمع و جور سکنا داشتیم. دیگر حوصلهام سر رفت و اعصابم از ماندن در چالهی قبرگونهای به نام سنگر و انتظار راکتها و موشک یا بمباران شیمیایی داغان شد. با میثم و حسین که صحبت کردم، آنها هم از این وضع شاکی بودند. قرار شد به نمایندگی سه نفرمان بروم صحبت کنم تا تکلیف معلوم شود؛ برویم خط، یا برویم عقب.
رفتم پهلوی حمید کرمانشاهی و با ناراحتی گفتم: آقاجون، تکلیف مارو معلوم کنید. گفتید فقط یک شبه و یک قبضه دوشکا که باید بزنیم و برگردیم. اما چند روزه که مارو آوردید اینجا زیر بمباران هواپیما و معلوم نیست میخوایید چیکار کنید.
حمید مثل همیشه، لبخند معناداری زد و گفت: چیه داش حمید، خسته شدی؟
که با عصبانیت گفتم: خسته چیه؟ داغون شدم. من یکی دیگه نیستم.
با همان تبسم گفت: چیه نکنه داش حمیدمون بریده؟
-بریده چیه مرد مومن؟ بگو همین الان بلندشیم بریم جلو اون دوشکای لامصب رو بزنیم، اولین نفر خودم میام. اصلا بگو قراره یه هفته توی خط بمونیم، هستم. ولی اینجا دیگه نمیمونم.
-نمیمونم یعنی چی؟ ما اینجا تحت فرمان فرماندهامون هستیم. هر چی قرارگاه برامون تعیین کنه، ما باید اون رو انجام بدیم.
-ببین حمید جون، من این چیزا سرم نمیشه. اطاعت از فرمانده رو هم خوب میفهمم. اون مال وقتیه که بخوام از جنگ در برم. نه الان که میگم من رو بفرستید جلو توی خط مقدم. ببین آقاجون، من اعصابم خرد شده از اینکه توی قبر بشینم و هواپیما بیاد بزنه توی سرمون.
-خب میگی چیکار کنم؟
-هیچی. یا بریم جلو، یا برگردیم اردوگاه عقبه.
-به همین راحتی؟ مگه دست من و توست؟
-من نمیدونم دست کیه، من اینجا بمون نیستم. با اجازتون من میرم عقب.
حمید چهرهاش را محکمتر کرد و گفت: یعنی میخوای جیم شی؟
این حرف خیلی بهم زور آورد. درحالی که نگاهم به میثم و حسین کریمی بود با ناراحتی گفتم: تو هرچی اسمش رو میخوای بذار. آره ، اصلا میخوام در برم. خوبه؟ برگشتم که داخل سنگر بروم تا وسایلم را جمع کنم، حمید باصدای بلند که بقیه هم بشنوند، گفت: داش حمید، اشتباه میکنی. ما سربازیم و باید حرف فرماندهامون رو گوش بدیم. اطاعت از ولایت یعنی همین، نه اون چیزی که خودمون دوست داریم. میری، ولی میبازی. از من به تو نصیحت. روی هوای نفست تصمیم نگیر مرد!
برگشتم تا جوابش را بدهم، ولی چشمم که به نگاه او افتاد، ترسیدم مبادا از عصبانیت حرفی از دهانم بپرد که بد باشد. ترجیح دادم حرفش را نشنیده بگیرم.
داخل سنگر به حسین و میثم که گفتم شما هم بیایید برویم، نپذیرفتند. من هم که قبلا با آنها مشورت کرده بودم، به آنها توپیدم و گفتم: بیمعرفتا فقط میخواستید من بیفتم جلو و ضایع بشم؟
حسین گفت: ضایع شدن چیه حمید جون؟ خب جنگ همینه. حمیدم راست میگه. ما باید به هر چیزی که فرماندهامون میخوان، عمل کنیم.
نگاه تندی به حسین انداختم، ولی جواب او خندهای بود و دستی که بر شانهام زد و گفت: حالا توهم بیخیال شو و بمون. دو سه روز دیگه بیشتر نیست، داریم خوش میگذرونیم.
گفتم: نه داداش. خودتی، من اینجا بمون نیستم. یا جلو و خط مقدم، یا اردوگاه عقبه. بسه دیگه. پدرم در اومد زیر بمبارون و توپ، پدرسگ یه دفعه نمیخوره توی سرمون که راحتمون کنه، دقمرگ میکنه لامصب.
از سنگر زدم بیرون. حمید همچنان ایستاده بود و نگاهم میکرد. دیگر چیزی نگفت. من هم آرام گفتم: خداحافظ.
راهم را کشیدم رفتم طرف اسکله فاو.
خودم را به اردوگاه بهمنشیر رساندم و به نزد بچهها رفتم. یکی دوساعتی بیشتر نگذشت که متوجه شدم نیروهای گردان شهادت وارد اردوگاه شدند. در آن میان چشمم به حمید کرمانشاهی افتاد که همچنان متبسم بود و آرام. بدون اینکه چیزی بگوید، با من دست داد و رفت داخل اردوگاه. بدجوری حالم گرفته شد. فقط با خود میگفتم: کاش به حرف او گوش میکردم. بچهها چیزی نمیگفتند، ولی سنگینی نگاهها را روی خودم احساس کردم که بدجوری عذابم میداد. احساس گناهی نابخشودنی داشتم.
(راوی : برادر جانباز حمید داود آبادی، رزمنده گردان شهادت)
📸 عکس مربوطه، در پست بعدی👇👇👇
🌹با شهدا تا ظهور مهدی (عج)🌹
🔺آن روز که در ولایت پذیری رفوزه شدم! پس از حدود ۲۰ روز نبرد سخت و نفس گیر، به عقبه خط در آبادان منت
🌷 شهید حمید کرمانشاهی - سید مهرداد حسینی - شهید جعفرعلی گروسی - حمید داودآبادی
تابستان ۶۴ ، شوشتر
دوران جنگ تحمیلی
📌 اشتراک جالب شهید عباس بابایی و شهید محسن دین شعاری چیست؟!
🔹 در تقویم دفاع مقدس، روز ۱۵ مرداد به شهادت عباس بابایی، معاون عملیات نیروی هوایی ارتش و حاج محسن دین شعاری، فرمانده گران تخریب لشکر ۲۷محمد رسول اللهﷺ ثبت شده است.
◇ جالب تر آنجاست که این دو شهید نه تنها در یک روز بلکه در یک روز از یک سال یعنی ۱۵ مرداد سال ۶۶ به شهادت رسیده اند.
◇ این ماجرا وقتی جالب تر می شود که ۱۵ مرداد سال۶۶ مصادف با عید قربان بوده است.
◇ عباس بابایی در وقت برگشت از یک عملیات فوق العاده مهم در کابین جنگنده خود به شهادت می رسد و محسن دین شعاری هم در سردشت و در حین خنثی کردن مین ضدتانک به شهادت می رسد.
◇ عباس بابایی و محسن دین شعاری که برای علاقمندان به شهید و شهادت شناخته شده هستند فارغ از مطالب ذکر شده یک اشتراک ویژه دارند.
◇ یعنی علاوه بر آنکه هردوی آنها در یک روز از یک سال به شهادت رسیده اند، هر دو نفر قرار بود در آن سال به حج بیت الله الحرام مشرف بشوند.
◇ اما هر دو از آن حج صرفنظر کردند و در همان روز عید قربانی که قرار بود در کنار خانه خدا حاضر باشند شهد شیرین شهادت را نوشیدند و به خود خدا رسیدند.
#شهدای_عیدقربان
#شهید_محسن_دین_شعاری
#سرلشگر_خلبان_شهید_عباس_بابایی
#سالروز_شهادت