eitaa logo
🌹با شهدا تا ظهور مهدی (عج)🌹
163 دنبال‌کننده
1هزار عکس
144 ویدیو
25 فایل
اینجا میقات محبین شهدا است. او با سپاهی از شهیدان خواهد آمد.... گروه جهادی فرهنگی و رسانه ای نسیم مهر شماره ثبت : 4006312414011 ادمین کانال : @Ammosafer1461
مشاهده در ایتا
دانلود
که در طول جنگ تحمیلی به زیارت علیه‌السلام رفتند. 🎄🌸🎄 ▪️ماموریت حساس و به روایت محسن رضایی ...فکر هور و راهکارهای حضور نیروها در آن مرا در خود فرو برده بود. علی هاشمی گفت: قرار است نیروهایم فردا محور حاشیه دجله را شناسایی کنند. اگر صلاح می‌دانید آن‌ها از دجله عبور کنند و جاده آسفالته را هم شناسایی کنند. گفتم مانعی ندارد ولی دقت شود کسی . آنجا اگر مشکلی پیش بیاید تمام زحمات ما هدر می‌رود. او قول داد اتفاقی پیش نیاید. دو روز بعد، علی گزارش بچه‌هایش را از جاده آورد. پس از شنیدن حرف‌هایش، یقین کردم کار بهتر از این نمی‌شود. خدا لطف خودش را به ما نازل کرده بود. گفتم: برادر علی! دو نفر از نیروهای زبده‌ات را برای جاده «القرنه» بفرست و بگو وجب به وجب آنجا را شناسایی کنند. چند روز بعد دو نفر از نیروها راهی این مأموریت سرّی شدند؛ یکی را می‌شناختم. او سیدناصر سیدنور بود. قرار شد آن‌ها 48 تا 72 ساعته بروند و برگردند. اما چهار روز گذشت نیامدند. وقتی خبر دادند این دو نیرو نیامدند، کلافه شدم. اگر اسیر شده باشند چه اتفاقی خواهد افتاد؟ به لحاظ حساسیت موضوع علی و غلامپور را تحت فشار قرار دادم که هر طوری هست فکری کنید. روزی ده بار تماس می‌گرفتم. می‌دانستم برای این دو نفر اگر اتفاقی بیفتد کل زحمات ما هدر می‌رود. اعصابم به‌هم ریخته بود و در هراس بودم. هزار فکر ناجور می‌کردم. نه می‌توانستم به کسی چیزی بگویم و نه می‌توانستم آرام باشم. در ذهنم هزار احتمال خود نمایی می‌کرد. برای این‌که قدری آرام شوم وضو گرفتم؛ کردم،۲سوره_«انشراح» آمد، گویی زبان حال من بود. پس از هشت روز آن دو نفر پیدایشان شد. علی هاشمی وقتی با تلفن خبر آمدنشان را داد خوشحال شدم. به غلامپور و علی گفتم سریع آن‌ها را بیاورید قرارگاه. غلامپور ابتدا خودش‌آمد و گفت این دو نفر بعد از اتمام مأموریت به رفتند و کردند. با این خبر دلم شکست؛ گفتم بگویید بیایند، می‌خواهم (ع) را زیارت کنم! وقتی وارد شدند بغل‌شان کردم و بوسیدمشان. بوی می‌دادند. حال خودم را نفهمیدم ولی مدام می‌گفتم ! زیارت قبول! سیدنور یک مهر و تسبیح گلی داد و گفت . آن‌ها را روی سینه‌ام گذاشتم و صلوات فرستادم. علی هاشمی که این صحنه را می‌دید، مثل باران اشک می‌ریخت. آن روز هیچ‌وقت یادم نمی‌رود. برای لحظه‌هایی احساس کردم هستم. در حرم حضرت هستم و دارم می‌خوانم! بعد از دقایقی گفتم: کربلا رفتید قبول! ولی این بار آخرتان باشد سر خود عمل می‌کنید؛ ممکن بود همه چیز را خراب کنید. هر کاری می‌کنید باید زیر نظر علی هاشمی باشد. آن دو سرشان را پایین انداخته بودند و مدام می‌گفتند: برادر محسن ما را ببخشید، دیگر تکرار نمی‌شود، ولی کار دل بود و کسی به عقل محل نمی‌گذاشت! منبع : کتاب گمشده من ، انتشارات سوره مهر توضیح : آن دو نیروی نخبه قرارگاه نصرت تحت فرماندهی شهید حاج علی هاشمی و شهید حاج حمید رمضانی طی چند ماموریت محرمانه دیگر به عمق عراق و مراکز حساس نفوذ کردند و چند ماه بعد در به قافله شهدا پیوستند. 🌴🍂🌺🍂🌴