سلام دوستان
مهمون امروزمون داداش یحیی هست🥰✋
*شهیدے ڪه همچون حضرت مادر پر ڪشید..*🕊️
*شهید سید یحیی سیدی*🌹
تاریخ تولد: ۲۸ / ۱۱ / ۱۳۴۰
تاریخ شهادت: ۲۱ / ۱۱ / ۱۳۶۴
محل تولد: تهران،شهریار
محل شهادت: امالرصاص
*🌹همسرش← دو سال و نیم با همسرم زندگی کردم🍃یک فرزند داشتیم که یک سال بعد از شهادتش وقتی حدودا چهار ساله بود از دستم رفت🥀فرزندم تب کرد و وقتی او را به دکتر بردیم، آمپول اشتباهی به او زدند🥀و مسمومیت دارویی باعث شد بچه از بین برود🥀همسرم وقتی مجروح میشد و به خانه می آمد خودم آنها را پانسمان میکردم🍂 زمانی که زخمهای ایشان را میتراشیدم که عفونت نکند🥀انگار آن لحظات گوشه قلبم را میتراشیدم و خیلی سخت بود🥀 همیشه وقتی از منطقه به خانه میآمد و من در خانه نبودم، پشت در میایستاد و در را باز نمیکرد🍂 من میگفتم: «شما که کلید داری پس چرا داخل نمیروی؟»⁉️ میگفت: «نه عیال جان! دوست دارم شما در را برایم باز کنی💕 اگر شده ساعت ها هم پشت در میایستم تا شما بیایی و در را باز کنی.»💕 یادم هست یکبار من مسجد بودم و وقتی بازگشتم دیدم کنار در ایستاده است✨من گفتم: «میرفتی داخل.» گفت: «نه؛ مگر میشود من همسر داشته باشم و در را خودم باز کنم.»🍃او در عملیات کربلای ۴ ترکش به پهلویش خورده بود💥و سالها مفقودالاثر بود🥀بعد از ۳۰ سال پیکر همسرم تفحص و به وطن آمد*🕊️🕋
*شهید سید یحیی سیدی*
*شادی روحش صلوات*💙🌹
*zeynab_roos313*
#فرماندهای_که_بهخاطر_نجات_نیروهایش_مفقودالاثر_شد!!
🌷برای شروع یک عملیات برون مرزی به نام قادر ۲، به شهر اُشنویه و به منطقه عملیاتی صیدکان عراق آخرین مرز مشترک بین ایران و عراق و ترکیه با هدف ضربه زدن به دشمن اعزام شدیم. لحظات اولیه عملیات بود من مورد اصابت گلوله مستقیم دشمن قرار گرفتم، میخواستم از صخرهای که دو متر ارتفاع داشت خودم را پرتاپ کنم. یک بعثی عراقی چهار تیر به شکم من شلیک کرد، تیرها کاری نبودند و من زخمی شدم. محمدولی دستور دادند که مرا به پشت خط انتقال دادند و بعد از پانسمان سرپایی به ارومیه اعزام شدم. محمدولی در آن عملیات ضمن اینکه طراح عملیات بودند، فرماندهی گردان عملیاتی را بر عهده داشتند. عملیات ایزایی بود. ضربه خود را به دشمن زدند و برگشتند. در حین برگشت....
🌷در حین برگشت با پای راست به روی مین میرود پاشنه پای راستش قطع میشود، به بچهها و نیروهای تحت امر میگوید: این میدان مین است شما حواستان جمع باشد که پایتان روی مین نرود. همه از این اتفاق ناراحت میشوند. محمدولی میگوید چیزی نیست ناراحت نشوید و میگفتند: او به ما روحیه میداد! ما آنجا پاشنه پایش را با جفیه گردنش محکم بستیم. منطقه کوهستانی بود. دستور حرکت را دادند. گفتند: به سمت نیروهای خودی برویم. نیروها همه خسته بودند، عملیات تمام شده و میخواستیم به سمت مواضع خودمان برگردیم منطقه کوهستانی صعب العبور بود.
🌷با نیروهای خود در حال حرکت به درهای رسیدیم که اول دره یک درخت تنومند بلوط بود زیر درخت نشستیم و پای ایشان را که خونریزی نداشت خوب پانسمان کردیم. میخواستیم بعد از کمی استراحت حرکت کنیم که عراق پاتک زد. پاتک عراق خیلی سخت بود. زمین و آسمان همه آتش و گلوله بود. اوضاع آن لحظه خیلی طاقتفرسا بود. محمدولی همه بچهها را جمع کرد، گفت: عزیزان اگر اینجا بمانید و من را همراه خود ببرید. همه شهید میشوید. زود منطقه را ترک کنید و به بالای ارتفاع بروید. دوستانش قبول نمیکنند میگویند ما شما را تنها نمیگذاریم.
🌷محمدولی لباس فرم که آرم سپاه دارد را از تن خود درمیآورد و لباس بسیجی یکی از رزمندگان را میپوشد. دوربین و نقشهها را به بچهها میدهد و میگوید: شما بروید ،من اینجا میمانم اگر آتش دشمن کم شد آرام آرام برمیگردم. دستور فرمانده اجرا میشود. رزمندگان همه منطقه را ترک میکنند. نیروهای دشمن منطقه را اشغال میکنند. محمدولی در منطقه عملیاتی صیدکان عراق میماند، پس از آرام شدن اوضاع همرزمان به سراغ او میروند اما اثری از او نمیبینند و تا حالا خبری از این رزمنده به ما نرسیده است.
🌹خاطره ای به یاد فرمانده شهید محمدولی بهرام آبادی
راوی: رزمنده دلاور حسن خارا
منبع: سایت نویدشاهد
#شهدا_را_ياد_كنيم_با_ذكر_صلوات
🥀🕊🥀🕊🥀
@aShoohada
هدایت شده از #رمان های جذاب و واقعی📚
🖤🌹🖤🌹🖤🌹
داستان «سقیفه»
قسمت: سی و نهم
روز به روز حال صدیقه طاهره سلام الله علیها ،بدتر و بدتر میشد و علی علیه السلام که شاهد این موضوع بود ، دل نازنینش غمگین تر از هرزمان بود و مثل همیشه رو به سوی مسجد نهاد و اینبار می خواست شفای همسفر زندگی اش ، باوفاترین ولایتمدار دنیا را از خدا بخواهد و اما حضرت زهرا سلام الله علیها ، شفایش را تنها در ترک این دنیای فریبکار و پیوند خوردن به رسول خدا و پروردگارش می دانست.
علی علیه السلام وارد خانه شد ، ناگهان نور امیدی در دلش روشن شد ، آخر اوضاع خانه فرق به خصوصی کرده بود ، بوی نان تازه و غذایی که دستپخت فاطمه سلام الله علیها بود در فضای خانه پیچیده بود و وقتی زینب کوچک ، با خوشحالی جلوی بابا آمد و دستی به موهای مرتب و بافته شده اش کشید و گفت : پدر حال مادر رو به بهبود است ، خودش موهایم را شانه زد و آنها را اینچنین بافته است.... علی علیه السلام دانست که خبری در راه است.
وارد اتاق شد و بستر فاطمه را جمع شده دید و فاطمه را در حالیکه دست به پهلو داشت ، مشغول جارو کردن دید ، بندی درون قلبش پاره شد...
حضرت زهرا سلام الله به استقبال شوهرش در آستانهٔ درب آمد ،با لبخندی بر لب، سلام نمود و علی علیه السلام همانطور که جارو را از دست او می گرفت و به کناری می گذاشت ، دستان فاطمه را در دستش گرفت و در حالیکه با محبتی عمیق این چهرهٔ آسمانی را می نگرید، فرمود : علیک سلام ای جان علی، سلام ای روح مرتضی ، سلام ای عشق حیدر ، چه شده که از بستر برخواسته ای؟! نکند که دعاهای این بینوا به اجابت رسیده و شفا یافته ای؟
فاطمه همانطور که مظلوم ترین مرد روی زمین را می نگریست ، اشک از چشمان مبارکش سترد و درحالیکه دست همسرش را در دستان دردناک و لاغرش می فشرد بر زمین نشست و گفت : ان شاالله ،شفای زهرا هم در راه است.
قلب علی ، از شنیدن این حرف بهم فشرده شد ، او خوب می دانست که زهرا شفا را در چه می داند...
علی با نگاهی عاجزانه به سیمای زهرایش چشم دوخت و همانطور که بوسه بر دستان او میزد ، سرش را روی دامن زهرا قرار داد و مانند کودکی بی پناه که به آغوش مادرش پناه آورده ، شروع به گریه نمود و فرمود : زهرا ....به علیِ تنها رحم کن، مرا تنها نگذار ای پشتِ مرتضی، ای تنها حامی ابوتراب، حرف از رفتن نزن...
زهرا خم شد و همانطور که بوسه می زد بر شانه های پهلوان خیبر شکن ،که الان از شدت گریستن می لرزید ، فرمود : یا علی، تو خوب میدانی که مرگ نیست برای من ،مگر آرامش ، حالم چنان است که احساس می کنم با مرگ فاصله ای ندارم ، در این لحظات که من هستم و توهستی....می خواهم وصیت هایم را به تو بگویم ، ای مردِمن، پس از من با دختر خواهرم زینب ازدواج کن تا برای فرزندان خردسالم مادری کند ،هوای حسنین و زینبین را داشته باش و مبادا جلوی چشمان آنان فرو بریزی و اشک بر رخسارت بنشیند که روح و جان فرزندانمان ویران می شود.
علی جان ، من دوست ندارم بدنم بر تابوتی بدون سایبان و روپوش باشد که حجم بدنم مشخص شود ، برایم تابوتی مانند صندوقی چوبین در نظر بگیر تا در لحظه تشییع جنازه ، پیکرم پنهان باشد ، تابوتی که آنگونه ملائک برایم توصیف کردند.
یا علی، اجازه نده هیچ کدام از دشمنان خدا که حق ما را غصب کردند و حکم خدا را نادیده گرفتند و اسلام را از راهش منحرف نمودند بر سر جنازه من و در دفن و تشییع من حضور داشته باشند و در آخر ....ای علی سلام مرا از الان تا قیامت به فرزندانم برسان😭
خدای من ، زهرا به علی وصیت نمود و این قهرمان خیبر شکن خوب مقاومت کرد که روحش از جسمش عروج نکرد..
آهای مسلمانان....آهای هم کیشان....آهای شیعیان مولا علی علیه السلام ، بدانید که بی شک حضرت زهرا سلام الله علیها مادر است برای تمام شیعیان مظلوم....
مادرمان در آخرین ساعات عمر مبارکشان به فکر ما هم بوده....😭
آری او به ما سلام رسانیده و سلامش از ورای قرن ها ، به قلب ما نشسته که اکنون در عزایش ....عزادار مادریم...😭😭
ادامه دارد....
🖊به قلم :ط_حسینی
@bartaren
🖤🌹🖤🌹🖤🌹
رفاقت با شهدا
یادی از شهدای گمنامشهیدی که بعد از شهادتش گوشتش را خوردندسعید را به دادگاه دیگری بردند و محکوم به اعدام گردید زخمهایش را باز کردند و پس از آنکه با نمک مرهم گذاشتند داخل دیگ آب جوش که زیرش آتش بود انداختند و همان جا با لبی ذاکر به دیدار معشوق شتافت.
🌷شهید احمد وکیلی🌷که با پیروزی انقلاب نام مستعار سعید را برای خود انتخاب کرده بود ، بچه شهر قم بود . با وجود جوان بودن سخت ترین عرصه ها را برای خدمت به انقلاب برگزید و نهایتا توسط ضدانقلاب کردستان زخمی شد و بعد اسیر و بعد شکنجه و بعد قطع عضو و بعد شهید و سپس خورده شد .
سال 58 که حضور در کردستان ، ایمانی قوی و دلی چون شیر را می طلبید ، سعید در 2 نوبت عازم آن منطقه شد. در اردیبهشت سال 59 و در جریان عملیات آزاد سازی شهر سنندج بعد از نبردی دلاورانه ، مجروح شد و توسط کومله به اسارت گرفته شد . همان لباس با آرم سپاهی که پوشیده بود ، کفایت می کرد تا خونخواران کومله تا لحظه شهادت بلاهائی بر سر او بیاورند که باور این رفتارها از یک انسان بسیار سخت است ..واقعا این کومله کجا و سرداران شهید حسین املاکی،وحید رزاقی،فرهاد لاهوتی و ... کجا.چه رشادت هایی که شهدای ما در مقابل این جنایت ها انجام دادند.
بعد از مجروحیت و اسارت سعید دیگر هیچ خبری از او نبود و نیست و برای همیشه مفقود الاثر شد و تنها سند و حکایت بعد از اسارت ایشان خاطرات یک برادر ارتشی است که از آن دوران دارد :
ما عدهای از برادران ارتشی بودیم كه ماموریت بازگرداندن حدود چهل بدن مطهر و منور از شهدای عملیاتهای گذشته را داشتیم. در محور پیرانشهر در منطقه آلواتان بود كه افراد كومله یكی از تانكهای ما را زدند، در همان هنگام كه میخواستم خودم را از تانك بیرون بیندازم كتف راستم هدف تیر آن كوردلان قرار گرفت و به همین صورت به اسارت افراد وحشی و خونخوار حزب كومله درآمدم.
حدود یك سال و چندی كه در دست آنها اسیر بودم به انواع و اقسام و به هر مناسبتی شكنجه شدم. شما شكنجههایی را كه در زمان شاه ملعون توسط ساواك انجام میگرفت شنیدهاید اما انگار هر چه تمدنها پیشرفت میكند و ادعاهای آزادی، در بوقهای تبلیغاتی گوش مردم دنیا را كَر میكند، نوع شكنجهها و فشارها و قلدریها و بیرحمیها هم پیشرفت میكند. همان اول اسارت كه به پایگاه منتقل شدم، گفتند هیچ اطمینانی در حفظ اینها نیست، به همین خاطر پاشنههای هر دو پایم را با مته و دلر سوراخ كردند و برادران دیگر را هم نعل كوبیدند و با اراجیف و فحاشی بر این عملشان شادمانی میكردند. بعد از 18 روز قرار شد ما را به سبك دموكراتیك و آزادانه!! محاكمه و دادگاهی كنند.
یادم میآید در یكی از عملیاتها تعدادی اسیر عراقی را از جبهه گیلان غرب آورده بودند، یكی از برادران، كمپوتی را كه تازه باز نموده بود به یكی از اسرا كه ابراز تشنگی كرد، داد و رویش را هم بوسید. آن اسیر مات و مبهوت مانده بود و از این حركت نمیدانست باید تشكر كند یا از شرمندگی بمیرد. از این نمونهها شاید بسیار دیده و حتما شنیدهاید. نه اینكه بخواهم رفتارها را مقایسه كنم چون اصلا قابل قیاس نیست ولی حد ایثار و گذشت را از یك طرف و كمال خشونت و بی رحمی و شقاوت را از طرف دیگر دیدن، خود مشخصه حقانیت هدف و مسیر است. بدوش گرفتن مجروح اسیر عراقی كجا و نعل زدن به پاشنه پا به خاطر فرار احتمالی كجا.
روز دادگاه رسید، رئیس دادگاه، سرهنگ حقیقی را كه همان اوایل انقلاب فرار كرده بود شناختم و محاكمه بسیار سریع به انجام رسید. چون جرم محكومین مشخص بود - دفاع از حقانیت اسلام و جمهوری آن و ندادن اطلاعات- و بالطبع حكم هم مشخص، عدهای به اعدام فوری و بقیه هم به اعدام قسطی (یعنی به تدریج) محكوم شدیم. حكم ما كه اعداممان قسطی بود به صورت كشیدن ناخنها، بریدن گوشتهای بازو و پاها، زدن توسط كابل، نوشتن شمارهای انقلابی! توسط هویه برقی و آتش سیگار به سینه و پشت و ... و تمامی اینها بی چون و جرا اجراء میشد. كه آثارش بخوبی به بدنم مشخص است.
یك بار كه ناخنهایم را میكشیدند طاقتم تمام شده بود و دیگر میخواستم اعتراف كنم و هر چه كه میدانستم بگویم، اما یكی از برادران سپاهی كه با هم بودیم به نام برادر سعید وكیلی، میگفت ما فقط به خاطر خدا آمدهایم خود داوطلب شدهایم كه بیاییم پس بیا شرمنده خدا و خلق او نشویم و لب به اعتراف باز نكنیم. سوره والعصر را برایم خواند و ترجمه كرد، آب سردی بود كه بر آتش بی طاقتم ریخته شد، پس از آن جریان بود كه سه تا دیگر از ناخنهایم را كشیدند و با نمك مرهم گذاشتند و پس از اینكه مقدار زیادی با كابل زدند باز برای به درد آوردن بیشتر بدنم در حضور دیگر برادران، مرا برهنه در دیگ پر از آب نمك انداختند و بیش از نیم ساعت وادارم كردند كه در آن بمانم و سپس برای عبرت دیگر برادران، مرا در سلولی عمومی انداختند.
فكر میكردند من معدن تمامی اسرار ایران هستم. لذا از شكنجه بی
رحمها را بیشتر جری میكرد. انگار مسابقهای بود بین تمام مردانگی، با تمامی نامردیها و شقاوتها، هر چند كه سعید را با سنگدلی هر چه تمامتر به شهادت رساندند اما در این مسابقه تنها سعید بود كه تاج افتخار پیروزی را بر سر گذاشته و بر بال ملائك به ملاء اعلی پیوست.
تنها به آخرین قسمت از زندگی سعید وكیلی میپردازم كه اگر سراسر زندگیاش هم درسی نباشد همان اواخر دنیایی از ایثار و گذشت، مروت، و مردانگی، استقامت و شجاعت را به تمام ما آموخت و نمودی از عشق و ایمان را جلوهگر ساخت. او كه دیگر نه دستی، نه پائی، نه چشمی و نه جوارحی سالم داشت با قلبی سوخته به درگاه خدا نالید كه خدایا مپسند اینچنین در حضور شیاطین افتاده و نالان باشم دوست دارم افتادگیام تنها برای تو باشد و بس...
خداوند دعایش را اجابت نمود. سعید را به دادگاه دیگری بردند و محكوم به اعدام گردید. زخمهایش را باز كردند و پس از آنكه با نمك مرهم گذاشتند داخل دیگ آب جوش كه زیرش آتش بود انداختند و همان جا مشهدش شد و با لبی ذاكر به دیدار معشوق شتافت. اما این گرگان كه حتی از جسد بیجانش نیز وحشت داشتند دیگر اعضایش را مثله نمودند و جگرش را به خورد ما كه هم سلولیش بودیم دادند و مقداری را هم خودشان خوردند و بدنش را ... الله اكبر... لااله الا الله ... اینكار تنها برای او نبود رسمی شده بود برای هر كس زیر شكنجه جان میسپرد البته ناگفته نماند مقداری را هم برای امام جمعه ارومیه فرستادند. درود به روان پاك تمامی شهیدان بالاخص شهید سعید وكیلی.
قبل از آزادی ما، دو تن از خلبانان هوانیروز در آن حوالی كه ما بودیم مشغول گشت زنی بودند. افراد كومله با لباس مبدل به آنها علامت میدادند و آنها نیز بر زمین مینشینند افراد كومله یكی از خلبان ها را دستگیر میكند و خلبان دیگر كه طی درگیری زخمی هم میشود به پایگاه برگشته و گزارش ما وقع را می دهد. بعد از چندین روز هواپیماهای شناسائی منطقه را شناسایی میكنند و برادران رزمنده طی یك عملیات آن منطقه را آزاد و در نتیجه ما نیز آزاد شدیم. آن موقعی كه عملیات صورت میگرفت و افراد كومله فراری و متواری میشدند من بیهوش بودم و در هواپیما بود كه به هوش آمدم و فهمیدم آزاد شدهام. به علت جراحات بسیار سنگینی كه داشتم امكان معالجهام در تهران نبود بعد از 24 ساعت به وسیله بنیاد شهید به آلمان فرستاده شدم. همراه من عده دیگری از برادرانی كه آنها نیز در این عملیات آزاد شده بودند به آلمان آمدند. مدت كمی گذشت تا الحمدالله بهبودی حاصل شد و برگشتم ولی برادرانی بودند كه هر دو دست و هر دو پایشان ناقص شده بود و یا چشمهایشان را در آورده بودند، آنها ماندند تا معالجه شوند.
موقعی كه آزاد به خانه برگشتم كسی را دور و برم نداشتم چون پدرم در زمان شهید نواب صفوی توسط ایادی استعمار شهید شده بود و مادرم همان موقع كه شنیده بود بدست كومله اسیر شدهام سكته میكند و تا به بیمارستان میرسد به رحمت ایزدی میپیوندد. در این مدت كه اسیر بودم برادرم كه خلبان بود به شهادت میرسد كه جنازهاش هم پیدا نشد. شوهر خواهرم همراه با دو تا از بچههایش به شهادت رسیدند. و یكی دیگر از فرزندانش هم به دست مزدوران صدامی اسیر است. تنها من ماندهام و یكی دو نفر دیگر از افراد خانواده.
شتری هم برخوردار میشدم. البته بعد از هر شكنجه مدتی به مداوایم میپرداختند آن هم نه به خاطر خود من و یا دیگران بلكه به خاطر اینكه یك مقداری از پوستم ترمیم شود تا بتوانند مجددا شیوه تازهتری را اعمال كنند. شاید فكر كنید این چیزها را برای جلب احساسات و عواطف شما خوانندگان عزیز میگویم اما اینها همه حقیقت محض است و دنیا باید از این همه پستی و رذالت و كثافتی كه دامنگیرش شده شرم نماید و منادیان دروغین حقوق بشر بفهمند كه در این منجلاب بیش از هر كسی خودشان غوطه ور و مورد تمسخر بشریتند. اینها را كه میگویم تنها برای سندیت در تاریخ آیندهگان است. دنیا بشنود كه پای گرفتن اعتراف از یك اسیر، به وسیله تیغ موكت بری سینهاش را بریده و كلیهاش را در میآوردند.
و این شكنجهها تنها برای من نبود هر كه مقاومت بیشتری داشت شكنجهاش بیشتر بود و این اصلی از اصول حیوانیشان شده بود و اصل دیگر اینكه مردان باید بجنگند و زنان اعتراف بگیرند. هر چه بیشتر فكر كنی كه اساسا اعتقاد اینان بر چه مبنایی است كمتر به نتیجه میرسی، آیا ماركسیستند؟ آیا نازیست یا فاشیستند؟ یا چنگیز و آتیلا و دیگر خونخواران سلف خود را اسوه قرار دادهاند؟ من شاهد جنایاتی بودم كه گفتنش نیز مشمئز كننده و شرم آور است...
مرسوم است به میمنت ازدواج نوجوانی، جلو پایش قربانی ذبح شود. این رسم را كومله نیز اجرا میكرد با این تفاوت كه قربانیها در اینجا جوانان اسیر ایرانی بود. چند نفر از ما را برای دیدن عروسی دختر یكی از سركردگان بردند پس از مراسم، آن عفریته گفت: باید برایم قربانی كنید تا به خانه شوهر بروم، دستور داده شد قربانیها را بیاورند. شش نفر از مقاوم ترین بچههای بسیج اصفهان را كه همه جوان بودند، آوردند و تك تك از پشت سر بریده شدند، این برادران عزیز مانند مرغ سربریده پر پر میزدند و آنها شادی و هلهله میكردند. ولی آن بی انصاف باز هم تقاضای قربانی كرد.
مجددا شش سپاهی، چهار ارتشی و دو روحانی آورده شدند و از طرف اقوام و دوستان و آشنایان هدیه شدند. آن عزیزان نیز چون دیگر برادران به فیض شهادت عظیمی رسیدند. من و عده دیگری از برادران را كه برای تماشا برده بودند به حالت بیهوشی و اغما به زندان برگرداندند ولی شنیدیم تا پایان مراسم عروسی 16 نفر دیگر را هم در طی مراحل مختلف قربانی هوسرانی شیطانی خود كرده بودند. ننگ و نفرین ابدی بر شما كه اگر تنها قانون جنگل را هم مبنای خود قرار میدادید اینچنین حكم نمیكردید.
بله، بزرگترین جرم همگی ما این بود كه میخواستیم دست اینان را از سر مردم مظلوم و مسلمان كُرد آن منطقه كوتاه كنیم چرا كه به قول حضرت امام «آنها كردستان را به فساد كشاندند و مردم كردستان را به طرز وحشتناكی اذیت و آزار كردند، آنان اموال مردم را غارت كردند و همه را كشتند.» اگر انسان از شنیدن این حرف كه آنها میخواستند حاكمیت آن منطقه را بدست گرفته و بر سر مردم مسلمان و غیور كردستان كه ذخایر انقلابند حكومت كنند، برخود بلرزد و در دم جان بسپرد هیچ جای شگفتی نخواهد بود چونكه ما در این مدت چیزهایی را دیدیم كه حتی شنیدنش هم ممكن است برای شما سنگین باشد. یك نمونه را برایتان عرض میكنم.
قبلا اسمی از برادر سعید وكیلی برده بودم. ماجرائی را كه بر سر این برادر آورده شده است نقل میكنم. همان طور كه در بالا هم گفتم تنها برای ثبت در تاریخ و اعلام آن به تمام دنیاست كه این صحبتهار ا میگویم. شاید كه بشنوند و من باب دلخوشی تنها همین یك عمل را محكوم كنند. از مقاوم ترین افراد، سعید وكیلی، سرگرد محمد علی قربانی، سرگروهبان جدی و دو خلبان هوا نیروز بودند كه اغلب اوقات اینها زیر شكنجه بودند. سعید 75 روز زیر شكنجه بود، ابتدا به هر دو پایش نعل كوبیده و به همین ترتیب برای آوردن چوب و سنگ به بیگاری میبردند. پس از
دادگاهی شدن محكوم به شكنجه مرگ شد بلكه اعتراف كند. اولین كاری كه كردند هر دو دستش را از بازو بریدند و چون وضع جسمانی خوبی نداشت برای معالجه و درمان به بهداری برده شد و پس از چند روز كه كمی بهبودی یافته بود آوردندش و مجددا اعتراف گرفتن شروع شد.
همانطور كه گفتم این بهداری بردن و معالجه كردن هایشان به خاطر این بود كه مدت بیشتری بتوانند شكنجه كنند والا حیوانات وحشی را با ترحم هیچ سنخیتی نیست. پس از آن معالجه سطحی، با دستگاه های برقی تمام صورتش را سوزاندند، سوزاندن پوست تنها مقدمه شكنجه بود به این معنی كه مدتی میگذرد تا پوستهای نو جانشین سوخته شده و آن وقت همان پوستهای تازه را میكندند كه درد و سوزندگیاش بسیار بیش از قبل است و خونریزی شروع میشود و تازه آن وقت نوبت آب نمك است كه با همان جراحات داخل دیگ آب نمك میاندازند كه وصفش گذشت. تمام این مراحل را سعید وكیلی با استقامتی وصفناپذیر تحمل كرد و لب به سخن نگشود.
او از ایمانی بسیار بالا برخوردار بود و مرتب قرآن را زمزمه میكرد.