eitaa logo
رفاقت با شهدا
3.8هزار دنبال‌کننده
3.3هزار عکس
677 ویدیو
15 فایل
بِســـمِ الله الرّحمـــنِ الرّحیـــم أُوْلَئِکَ الَّذِینَ امْتَحَنَ اللَّهُ قُلُوبَهـمْ لِلتَّقـوَی آن‌ها کســانی‌اند که خدا قلب‌هاشان را برای تقـــوا امتحان کرده🕊 تأسیس1399/2/25
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
‍ سلام دوستان مهمون امروزمون داداش سعید هست🥰✋ *صـدای نـالـه*🥀 *شهید سعید حمیدی اصل*🌹 تاریخ تولد: ۳ / ۳ / ۱۳۴۸ تاریخ شهادت: ۴ / ۱۰ / ۱۳۶۵ محل تولد: اهواز.ملاثانی محل شهادت: جزیره سهیل *🌹همرزم← بچه ها وارد آب شدند🌊 سعید در دسته سلمان فارسی جزو اولين نفراتی بود كه زخمی شد🥀يك نارنجك پای چپ او را از ناحيه زانو قطع كرد🥀از شدت جراحات و برای اينكه دشمن صدای ناله او را نشنود🥀و عمليات لو نرود علف‌ها و گِلهای كنارش را در دهانش گذاشته بود،🥀تا از خط گذشتيم و خاكريز را فتح كرديم (حدود ساعت 12 نيمه شب)🥀سپس يك سنگر برای مجروحان آماده كرديم🥀تا پيش از شروع طغيان اروند مجروحان را منتقل كنيم🍂شهيد «حميدی اصل» را به سنگر مجروحان انتقال داديم🍂ديديم دو پايش قطع شده 🥀و سرمای كشنده و آب شور منطقه مانند نمك بر زخم‌های اين شهيد نشسته بود🥀ولی او مقاومت كرده بود و حتی صدای ناله او هم به گوش نمی‌رسيد🥀ديدم دهانش ورم كرده، گِلها را از دهانش بيرون آوردم🥀ديدم مانند ماهی كه از آب بيرون انداخته شده لبهايش شروع به تكان خوردن كرد✨هر چه گوشم را به لبهايش نزديك كردم نتوانستم متوجه شوم كه چه می‌گويد🍂 اما يقين دارم كه يا قرآن می‌خواند و يا برای رزمندگان دعا می‌كرد.🌙او ساعت 4 صبح همان شب به شهادت رسيد🕊️و پيكر مطهرش پس از 12 سال به وطن بازگشت*🕊️🕋 *شهید سعید حمیدی اصل* *شادی روحش صلوات*💙🌹 *zeynab_roos313*
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
!! 🌷کمپوت‌ها اما محبوب‌ترین خوراکی جبهه بود. کمپوت گیلاس و گلابی خاطرخواه بیشتری داشت. توی گرمای تند و سرمای تیز، قند و فشار خون رزمنده‌ها می‌افتاد و هیچ چیز مثل کمپوت‌هایی که کارخانه‌ها آن روزها شهدش را شیرین‌تر و قوطی‌ها را سنگین‌تر تولید می‌کردند تا سهمشان را ادا کنند، قوت رفته را به جان رزمنده برنمی‌گرداند. قوطی خالی کمپوت‌ها هم گلدان سنگرها می‌شد یا «هدف نشان» تمرین تیراندازی برای رزمنده‌های تازه وارد. 🌷کمپوت قسطی و حاج «عباس حافظی» اما شاید جالب‌ترین ماجرا را داشته باشد. پیر رزمنده‌ی گردان تخریب لشکر محمدرسول الله (ص) را اصلاً یکی از همین کمپوت‌ها راهی جبهه و این گردان کرد. حافظی، پیرمرد مو سپید کرده‌ای که در میدان «قیام» مغازه خواربارفروشی داشت، توی یک فیلم به یادگار مانده از روزهای جبهه از دانش آموزی می‌گوید که پول نداشته یک قوطی کمپوت بخرد و قسطی برمی‌دارد:... 🌷....: «آن بچه مبلغی از پول را به من داد، یک کمپوت برای کمک به جبهه خرید و گفت بقیه‌اش را روزی یک تومان برایم می‌آورد؛ قسطی. من هم قبول کردم. به خودم آمدم دیدم آن بچه هر روز آن مسیر را پیاده می‌آمد تا پس انداز کند و قسط من را بیاورد. تقوای او را که دیدم دلم تاب نیاورد بمانم و مشغول دنیا شوم. کرکره مغازه را کشیدم پایین و آمدم جبهه.» پیرمرد عاشق جبهه شد و متواضعانه می‌گفت که این‌جا تقوای همه از من بالاتر است. یک فرزندش شهید شد و دیگری مفقودالاثر. 🥀🕊🥀🕊🥀🕊 @baShoohada
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
پيش از شروع يکي از حملات ، همه مسئـولين و فرمـانـدهان لشکر 27 محمد رسـول الله (ص) در جــلسه اي تــوجيــهــي شــرکت داشتنــد . « حـــاج محمــد کــوثــري » فــرمــانــده لشـکر  پشــت بــه ديگــران ، رو بــه نقشــه ، مشغــول تــوضيــح منطقــه عمليـاتـي بــود و آنــرا شـرح مـــي داد . « حــاج محــسن ديــن شعــاري » در رديــف اول نشستــه بــود . يکــي از نيــروها ، يک ليـــوان آب يـــخ را از پشت ســـر ريخــت تـــوي يقـــه حــاج محسن . حاجــي مثــل برق گــرفته هـــا از جــا پـــريد و آخَــش بلنــد شــد .  بـــرگشت و به ســـوي کسي کــه ايــن کار را کـــرده بود ، انگشتــش را بــه علامت تهــديــد تکان داد . بلافاصلــه يک ليـوان آب يخ از پــارچ ريخت و به قصـد پاشيـدن ، بــه طـرف او نيــم خيـز شد . حــاج محمــد کــه متــوجه ســر و صـــداي حــاج محسن  و خنـــده هاي بچــه ها شـــده بود ، يک دفعـــه بــرگشت و به پشت ســـرش نگاهي کـــرد . حــاج محســن که ليــوان آب يخ را به عقـب بـرده و آمـاده بود تــا آن را به سـر و صورت آن بــرادر بپاشـد ، با ديـدن حاج محمــد دستپاچــه شــد و يک باره ليــوان را جلــوي دهانــش گرفــت و سر کشيـــد . انگار نه انگار که اتفاقي افتاده باشد ، گفــت : « يــا حســين ( ع ) » . با ايـــن کــار ، صــداي انفجـــار خنــده بچــه ها سنگــر را پــر کــرد و فرمانــده لشگــر ، بـــي خبــر از آنچــه گذشته بــود ، لبخنـــدي زد و بـــراي حــاج محســن ســري تکــان داد . حــاج محســن ديــن شعــاري ، شهیــد همیشه خنــدان را بعــدها يک مين والمري در « سردشت » آسمانـــي کرد ... روحش شاد و راهش پر رهرو باد 🥀🕊🥀🕊🥀🕊 @baShoohada
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
‍ سلام دوستان مهمون امروزمون حاج محمد هست🥰✋ *دل بریدن از مادیات*🕊️ *شهید محمد‌ شالیکار*🌹 تاریخ تولد: ۱۳۴۹ تاریخ شهادت: ۲۱ / ۹ / ۱۳۹۴ محل تولد: فریدونکنار محل شهادت: سوریه *🌹راوی← سر تکان داد و اشک در چشمانش رخنه کرد🥀گفت: ای خدا! میشه به همین شكل منو به شهادت برسونی؟🍂میشه اینطوری با تو عشق بازی کنم؟🌙 می‌شه با سر بده بیام سمت تو؟ از حيرت مانده بودم،‼️از ضربان حرف‌هایی که حاجی می‌گفت و تمام وجودم را تکان داده بود‼️درک این مرد سخت بود، نمی‌توانستم عمق عاشقی‌اش را احساس کنم،🌙او در میدان عشق‌بازی تنها بود و تنها به شهادت رسید!🕊️ ساکت شد، دوباره سرش را عقب برد، پلک‌هایش را روی هم گذاشت🌙 و گفت: دوست دارم مرا بگیرند و پوستم را غلفتی بکنند تا ولايت بدونه چه سربازی داره،✨ دشمن بدونه که ما از این شکنجه‌ها نمی‌ترسیم و جا نمی‌زنیم.»💫 او به ساخت و ساز مشغول بود و وضع مالی بسیار خوبی داشت💰 به آشنا و غریبه کمک میکرد✨اما مادیات او را از هدفش دور نکرد،🕊️راوی← در عملیات والفجر 10 تیری به سر او اصابت کرد💥 و گمان شهادت او را در اذهان بستگان قطعی کرد.🍃 امّا گویا مصلحت خداوند چیز دیگری بود.✨ از آن مجروحیت سخت جان سالم به در برد✨و سالها بعد او که داوطلبانه به سوریه رفته بود🍃و جانباز ۵۰ درصد بود✨به دست دشمن شربت شهادت را نوشید*🕊️🕋 *شهید محمد شالیکار* *شادی روحش صلوات*💙🌹 *zeynab_roos313*
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
.... 🌷داماد من می‏‌گوید شب‌‏هایی که در خرمشهر مستقر بودیم، یک شب نوبت سیدمحمد بود که دو ساعتی پاس دهد؛ او علی‌رغم وضع جسمی نامناسب عازم محل نگهبانی شد. در همان حال فردی از بچه‏‌های بسیجی با او همکلام می‏‌شود از او می‏‌پرسد: جهان‌آرا کیست؟ تو او را می‏‌شناسی و سیدمحمد جواب می‏‌دهد: پاسداری است مثل تو. 🌷او می‏‌گوید: نه جهان‏ آرا ۴۵ روز است که با تعداد کمی نیرو جلوی دشمن را گرفته است و سیدمحمد جواب می‏‌دهد: گفتم که او هم یک پاسدار معمولی است. فردای آن روز آن فرد برای گرفتن امضا، با برگه مرخصی‏ خود راهی اتاق فرماندهی می‏‌شود و می‏‌بیند که او همان پاسدار در حال پاس شب گذشته است. 🌹خاطره ای به یاد فرمانده شهید سیدمحمد جهان آرا راوی: پدر شهید معزز 🥀🕊🥀🕊🥀🕊 @baShhoohada
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا