هدایت شده از #رمان های جذاب و واقعی📚
🛎زنگ تفریح😊
#تلخند
قدیما یادش به خیر ، مثل این روزا ،طلا فروشی ها غلغله بود و روز مرد همجوراب فروشی ها راه در جا نبود که وارد بشیم...
اما گذشت سالها ، کمکم عادات را تغییر داد ، طلا فروشی تبدیل شد به بدلیجات و آقایون هم مشتری پرو پاقرصش و جوراب فروشی ها هم که همون موند دیه...
سال پیش که به یمن وجود اوستا حسن کلید ساز ، اصلا روز زن و روز مرد به دلیل دیده نشدن هلال ماه اسکناس در جیب های ملت ، این دو روز یوم الشک اعلام شد و همه جا قرنطینه بود دیه...
اما امسال نمی دونم ، اونجایی که شما هستید هنوز یوم الشک اعلام شده یا هلال ماه دیده شده....اما کرمون ما روز عیده ...تازه یه پلاسکویی سر میدان باغ ملی باز شده که هر چی توش هست ده هزارتومان....ایقد شلوغه...و امروز به مناسبت روز مادر و زن کلا جلوش صف بستند، از بالا تا میدون آزادی...از این ورم تا میدون مشتاق....باید به مردای توی صف بگم :خسته نباشی دلاور، توی دولت اوست حسن برای وایستادن تو صف آبدیده شدی پس ....صبر کن بالاخره نوبتت میشه،صافی ،سبدی، سطلی،تشتی...بالاخره هر چی روزیت باشه میرسه و دل خانومت را شاد می کنی... خانوما حواستون باشه این پلاسکویی ،گلدان پلاستیکی مختص هدیه به مردان عزیز هم در روز پدر ،موجود داره ، لطفا از همین الان تو فکرش باشید😂
ان شاالله از این مغازه های حلال مشکلات توی تمام شهرای ایران باز بشه😊
@bartaren
😊😊😊😊
سلام دوستان
مهمون امروزمون داداش علی هست🥰✋
*نذرِ حضرت زهرا (س)*🕊️
*شهید علی بیطرفان*🌹
تاریخ تولد: ۲۳ / ۷ / ۱۳۳۲
تاریخ شهادت: ۲۳ / ۱۰ / ۱۳۶۵
محل تولد: قم
محل شهادت: شلمچه
*🌹راوی← پدر و مادر شهید علی بیطرفان چند سالی از ازدواجشان گذشته بود🎈اما هنوز صاحب فرزند نشده بودند🥀روزی برای دیدار با آیت الله گلپایگانی به حضور رسیدند و موضوع را با او در میان گذاشتند🍂 آقا به آنها سفارشی کرد تا انجام دهند💫 و اینکه در شب ولادت بانوی دو عالم حضرت صدیقه طاهره (س)🎊 سفره ای پهن و عده ای از طلاب را به آن دعوت کنند و آن وقت به آن حضرت متوسل شوند🌙با اینکار نتیجه گرفتند.💫 یک سالی گذشت و روز ولادت بی بی فرا رسید🎊 بچه که به دنیا آمد، پسر بود، نامش را علی گذاشتند✨سالیانی از این قضیه گذشت که دیگر علی برای خودش جوانی خوش سیما شده بود🍃و در کِسوَت معلمی مشغول✍️ اما جنگ و دفاع از میهن بر او واجبتر می آمد.💫 سنگر مدرسه و سنگر دفاع را با هم در آمیخته بود🍂تا اینکه سال 65 در عملیات کربلای 5 که رمز آن یا زهرا بود✨روز شهادت حضرت فاطمه زهرا(س)🥀برای او روز رفتن بود🌙و در منطقه شلمچه به شهادت رسید🕊️آمدنش با ولادت حضرت زهرا✨و رفتنش با شهادت حضرت زهرا🌙🕊️ فرزندی که نذر حضرت زهرا (س) بود💫 و عاقبت به خیریاش در شهادت رقم خورد*🕊️🕋
*شهید علی بیطرفان*
*شادی روحش صلوات*💙🌹
*zeynab_roos313*
حاجی مهیاری از آن پیرمردهای با صفا و سر زنده گردان حبیب بن مظاهر لشکر حضرت رسول بود. لهجه اصفهانی اش چاشنی حرفهای بامزه اش بود و لازم نبود بدانی اهل کجاست. کافی بود به پست ناواردی بخورد و طرف از او بپرسد: «حاجی بچه کجایی؟» آن وقت با حاظر جوابی و تندی بگوید: «بچه خودتی فسقلی، با پنجاه شصت سال سنم موگویی بچه؟»
از عملیات برگشته بودیم و جای سالم در لباس هایمان نبود. یا ترکش آستینمان را جر داده بود یا موج انفجار لباسمان را پوکانده بود و یا بر اثر گیر کردن به سیم خاردار و موانع ایذایی دشمن جرواجر شده بود. سلیمانی فرمانده گردانمان از آن ناخن خشک های اسکاتلندی بود! هر چی بهش التماس کردیم تا به مسئول تدارکات بگوید تا لباس درست و حسابی بهمان بدهد، زیر بار نرفت.
- لباس هاتون که چیزی نیست. با یک کوک و سه بار سوزن زدن راست و ریس می شود!
آخر سر دست به دامان حاجی مهیاری شدیم که خودش هم وضعیتی مثل ما داشت. به سرکردگی او رفتیم سراغ فرمانده گردانمان. حاجی اول با شوخی و خنده حرفش را زد. اما وقتی به دل سلیمانی اثر نکرد عصبانی شد و گفت: «ببین، اگه تا پنج دقیقه دیگه به کل بچه ها شلوار، پیراهن ندی آبرو واسه ات نمی گذارم!» سلیمانی همچنان می خندید. حاجی سریع خودکار دست من داد و گفت: یالله پسر، آنی پشت پیراهن من بنویس: حاجی مهیاری از نیروهای گردان حبیب بن مظاهر به فرماندهی مختار سلیمانی.»
من هم نوشتم. یک هو حاجی شلوار زانو جر خورده اش را از پا کند و با یک شورت مامان دوز که تا زانویش بود، ایستاد. همه جا خوردند و بعد زدیم زیر خنده. حاجی گفت: «الان میرم تو لشکر می چرخم و به همه می گویم که من نیروی تو هستم و با همین وضعیت می خواهی مرا بفرستی مرخصی تا پیش سر و همسر آبروم برود و سکه یه پول بشم!» بعد محکم و با اراده راه افتاد. سلیمانی که رنگش پریده بود، افتاد به دست و پا و دوید دست حاجی را گرفت و گفت: «نرو! باشد. می گویم تا به شما لباس بدهند!» حاجی گفت: «نشد. باید به کل گردان لباس نو بدهی. والله می روم. بروم؟» سلیمانی تسلیم شد و ساعتی بعد همه ما نو و نوار شدیم، از تصدق سر حاجی مهیاری!
🥀🕊🥀🕊🥀🕊🥀
@baShoohada
سلام دوستان
مهمون امروزمون داداش ایوب هست🥰✋
*آرزوے شهادت*🕊️
*شهید ایوب رحیم پور*🌹
تاریخ تولد: ۱۴ / ۶ / ۱۳۶۰
تاریخ شهادت: ۱۷ / ۹ / ۱۳۹۴
محل تولد: خوزستان، امیدیه
محل شهادت: سوریه
*🌹راوی← از نسل دهه شصتی بود،🌙 آمده بود تا باد بهاری شده و خنکایش بر دل امامِ زمانش بنشیند.🍃ایوب مدافعی بود که عباسوار، غیرتش را به تصویر کشاند.💫لباس رزم بر تن کرد و بند پوتین هایش را همچون ایمانش محکم کرد.🍃ایوب در جنگ تحمیلی نبود اما خدا سرنوشت او را در حلب رقم زده بود؛💫سرنوشتی که محمدپارسا و نیایش خردسال نیز مانع آن نشدند🥀و پدرشان با مُهر مدافع حرم راهی سوریه شد.🕊️نماز شبش ترک نمیشد،📿 کارهای مستحبی و دعاهای سحرگاهیاش هم ختم به آرزوی شهادت بود.🌙 همسرش از او سراغ وصیت نامه گرفته بود اما در پاسخ تنها گفت: "نمازت را اول وقت بخوان همه چیز خود به خود حل میشود.📿 فقط من را ببخش که نتوانستم مهریهات را کامل بدهم"🥀بعد هم عکس حضرتآقا و سیدحسن نصرالله را برداشته و راهی شده است.🕊️فرق است بین کسی که به دنبال شهادت است و کسی که شهادت به دنبال اوست، 🌙شهادت هم پا به پای ایوب رفت؛✨از تپه ها و سنگریزه های سوریه گذر کرد، در حرم کنار او توسل جست.💫 درنهایت با اصابت ترکش💥 به سر و قلبش🥀او را در آغوش کشید💫 و تا ابد جاودانه و سربلند شد.*🕊️🕋
*شهید ایوب رحیم پور*
*شادی روحش صلوات*💙🌹
*zeynab_roos313*
#شهدا_عاشقترند!
🌷سالگرد ازدواجمان بود، فکر نمیکردم که یادش باشد. داشت توی زیرزمین خانه کار میکرد. مغرب شد، با همان لباس خاکی و گچی رفت بیرون و با دسته گل و شیرینی برگشت. گفتم: تو اینطوری با این سر و وضع رفتی شیرینی فروشی؟
🌷....گفت: آره مگه چه اشکالی داره؟ سالگرد ازدواجمون نباید گل و شیرینی میگرفتم؟ گفتم: یهوقتایی که اگه خط اتو لباست میشکست حاضر نبودی بری بیرون! گفت : آره! اما اگه میخواستم لباس عوض کنم، شیرینیفروشی تعطیل میشد.
🌹خاطره ای به یاد شهید معزز محمد مرتضی نژاد
#شهدا_را_ياد_كنيم_با_ذكر_صلوات
🕊🥀🕊🥀🕊🥀
@baShoohada
خواب شهید سعیدعلیزاده رو میبینند، از شهید می پرسند توی بهشت داری حال می کنی ديگه؟؟؟؟؟
شهید در جواب ميگن:
" بهشت چيه، ما پیش امام حسینیم "
معشوقه به سامان شد .....
🥀🕊🥀🕊🥀🕊
@baShoohada