eitaa logo
رفاقت با شهدا
3.8هزار دنبال‌کننده
3.3هزار عکس
677 ویدیو
15 فایل
بِســـمِ الله الرّحمـــنِ الرّحیـــم أُوْلَئِکَ الَّذِینَ امْتَحَنَ اللَّهُ قُلُوبَهـمْ لِلتَّقـوَی آن‌ها کســانی‌اند که خدا قلب‌هاشان را برای تقـــوا امتحان کرده🕊 تأسیس1399/2/25
مشاهده در ایتا
دانلود
از خیابان شهدا آرام آرام در حال گذر بودم! . اولین کوچه به نام شهید همت؛ محمد ابراهیم با صدایی آرام و لحنی دلنشین… نامم را صدا زد! گفت: توصیه ام بود! چه کردی… جوابی نداشتم؛سر به زیر انداخته و گذشتم… . . دومین کوچه شهید عبدالحسین برونسی؛ پرچم سبز یا زهرا سلام الله علیها بر سر این کوچه حال و هوای عجیبی رقم زده بود! انگار همین جا بود… عبدالحسین آمد! صدایم زد! گفت: سفارشم توسل بود به حضرت زهرا و رعایت خدا… چه کردی؟ جوابی نداشتم و از از کوچه گذشتم… . . به سومین کوچه رسیدم! شهید محمد حسین علم الهدی… به صدایی ملایم،اما محکم مرا خواند! گفت: و در کجای زندگی ات قرار دارد؟!؟ چیزی نتوانستم جواب دهم! با چشمانی که گوشه اش نمناک شد! سر به گریبان؛ گذشتم… . . به چهارمین کوچه! شهید عبدالحمید دیالمه… آقا وحید بر خلاف ظاهر جدی اش در تصاویر و عکس ها! بسیار مهربان و آرام دستم را گرفت؛ گفت: چقدر برای روشن کردن مردم! کردی؟! برای خودت چه کردی!؟ برای دفاع از !!؟ همچنان که دستانم در دستان شهید بود! از او جدا شدم و حرفی برای گفتن نداشتم… . . به پنجمین کوچه و شهید مصطفی چمران… صدای نجوا و شهید می آمد! صدای و ناله در درگاه پروردگار… حضورم را متوجه اش نکردم! شدم،از رابطه ام با پروردگار… از حال معنوی ام… گذشتم… . . ششمین کوچه و شهید عباس بابایی… هیبت خاصی داشت… مشغول تدریس بود! مبارزه با ،نگهبانی … کم آوردم… گذشتم… . . هفتمین کوچه انگار بود! بله؛ شهید ابراهیم هادی… انگار مرکز کنترل دل ها بود!! هم مدارس! هم دانشگاه! هم فضای مجازی! مراقب دل های دختران و پسرانی بود که در خطر لغزش و تهدیدشان میکرد! را دیدم… از کم کاری ام شرمنده شدم و گذشتم… . . هشتمین کوچه؛ رسیدم به شهید محمودوند… انگار پازوکی هم کنارش بود! پرونده های دوست داران شهدا را میکردند! آنها که اهل به وصیت شهدا بودند… شهید محمودوند پرونده شان را به شهید پازوکی می سپرد! برای ارسال نزد … . پرونده های باقیمانده روی زمین! دیدم وساطت میکردند،برایشان… . اسم من هم بود! وساطت فایده نداشت… از تا ! فاصله زیاد بود… . . دیگر پاهایم رمق نداشت! افتادم… خودم دیدم که با چه کردم! تمام شد… . از کوچه پس کوچه های دنیا! بی شهدا،نمی توان گذشت… گاهی،نگاهی 😭🥀💔 🥀🥀🥀🥀🥀 🕊 @baShoohada 🕊
‍ 💠 راز توفیق یک فرمانده 🌙 نیمه‌های شب، نفر اول بود که به مسجد می‌آمد. نماز شبش را در مسجد گردان می‌خواند. ⭐️ همین عمل خالصانۀ فرمانده گردان بود که نیروهایش را نمازشب‌خوان کرد؛ به‌طوری‌که گردان او به گردان مخلصان مشهور شد. نیروها از فرمانده‌شان می‌آموختند چگونه باید خود را به خدای خویش نزدیک کنند. 🌙 بعد از آموزش‌های سخت شبانه، بچه‌ها به نماز شب می‌ایستادند. کسی نبود که نماز شب نخواند. ⭐️ یک شب قبل از اذان صبح در مسجد بودم. مسئول تبلیغات آمد که ضبط را روشن کند تا و اذان پخش شود. اشتباهی چراغ مسجد را روشن کرد. حاج بعد از سختی‌های آموزش شبانه که طاقت همه را ربوده بود، در گوشه‌ مسجد به نماز ایستاده بود. 📚 نماز، ولایت، والدین؛ مرتضی سرهنگی؛ ص۳۸. 🥀🥀🥀🥀🥀 🕊 @baShoohada 🕊
رفاقت با شهدا
شهید حمید باکری🌹 تاریخ تولد: ۱ / ۹ / ۱۳۳۴ تاریخ شهادت: ۶ / ۱۲ / ۱۳۶۲ محل تولد: ارومیه محل شهادت: خیب
📃 فـــرازی از ✍آشنايي ڪامل با ڪريم ڪه عزت‌بخش شما در اين دنيای سر تا پا گنـاه خواهد بود داشته و در آيات آن زياد بنمائيد 🍂در زندگيتان همواره آزاده باشيد و هيچ چيز غير از خدا و آنچه خدائی است دل نبنديد و بدانيد ڪه دنيا و فانی است، فريب زرق و برق دنيا را نخوريد. 🍂برحذر باشيد از وسوسه های نفس و مدام به ياد خدا باشيد تا از شر نفس و در امان باشيد. : ۶۲/۱۲/۰۶ 🥀🥀🥀🥀🥀 🕊 @baShoohada 🕊
🔹یک بار بعد از خواب دیدم در هیات هستیم و صحبت می کنیم. از اکبر پرسیدم: چی آن طرف به درد می خوره⁉️ گفت: خیلی این طرف به درد می خور. 🔸اکبر خودش قرآن بود و هر چه به شهادتش🌷 نزدیک تر می شد انسش با قرآن💞 بیشتر می شد. شب های هر وقت بیکار بودیم، اکبر به سراغ قرآن جیبی اش می رفت. 🔹پرسیدم: آن لحظه آخر که شدی چی شد؟ گفت: آن لحظه آخر شیطان👹 می خواست من را نسبت به ناامید کند 🥀🥀🥀🥀🥀 🕊 @baShoohada 🕊
پلک شهریور نیمه باز بود که به گشودی. سومِ شهریور ۱۳۲۱، در شهری به همسایگی امامِ مهربانی ها، . نامت را گذاشتند و این سرآغازی شد برای درک بازی هایت. به گمانم تمام احوالاتِ خوبت در سایه سارِ نامِ بلندت، بهتر لمس میشود. همیشه مراقب نگاهت بودی و این کاری کرد که در روزهای نبودنت، کسی نگاه به ندوزد، حتی زمانی که دیوار خانه ریخته بود!! و چه است شهری که مردانش، و سربه زیر باشد. کمی با ما راه بیا، برایمان بگو چه کردی؟ چه گفتی؟ چه خواستی؟ که اجابتش هم صحبتی با حضرت مادر شد؟! بعید میدانم کسی از راه گشایی مادر بی خبر باشد؟! در آن وهم انگیز، میان تلّ های خاکی، با دلی مضطر سر بر گذاشتی و ندا از به گوشَت رسید که از این سو بروید. تو خاصی...! یعنی باید بود که خواهری چون زینب(س)، خود برای بیاید. مگر غیر از این است که فرمود: ما کسانی که برادرمان را می‌کنند تنها نمی‌گذاریم؟ به گمــــانم باید برای پی بردن به رازت، پی به ارتباطت با حسین(ع) برد. تو عجین شده با این خانواده ای. مورد عنایت همچو مادر بی سبب نیست چندین سال هیچ نشانی از تو نداشتیم. رفته رفته شبیه معشوق می‌شود و تو چه خوب شکل مادر شدی. سال‌ها گمنامی و بی‌نشانی... و در آخر سهم ما از تو، یک ، صفحاتی و بادگیری که جسمت را به آغوش داشته. سال‌هاست ، به پاس ۲۵ سال میزبانی از جسمِ نازنینت سرشار از عطر و بوی توست. کمی با ما راه بیا‌‌.، دعایمان کن عبدِ حسین شویم؛ جان برکف برای (ع) و در آخر سر بر دامان حسین چشم از این عالم ببندیم. رسم عاشقی را خوب بلدی، دعا کن گرد قدم‌هایت بر سر و روی ما هم بنشیند. ♥️ السلام علی الحسین♥️ ✍🏻زهرا قائمی عبدالحسین_برونسی 📆 تاریخ تولد: ۳شهریور ۱۳۲۱ تربت حیدریه 📆 تاریخ شهادت: ۲۳ اسفند ۱۳۶۳ عملیات بدر 🗺محل دفن: بهشت رضا 🌷🕊 🥀🕊🥀🕊🥀 🌹 @baShoohada 🌹
▪️مهدي حسن قمي یکی از دوستان شهید_ابراهيم_هادی مي گفت: يادم هست ابراهيم به ساندويچ الويه علاقه داشت. اما هر جايي براي ساندويچ نمي رفت. يك ساندويچ فروشي در١٧ شهريور بود كه به فروشنده اش آقاشيخ مي گفتند. يعني آدم موجه و مسجدي بود. ابراهيم هميشه پيش او مي رفت. حساب دفتري پيش او داشت. مي دانست توي الويه؛ كالباس نمي ريزد وفقط از مرغ استفاده مي كند. ابراهيم سوسيس و همبرگر و ...هرگز استفاده نمي كرد. اينگونه به ما درس مي داد كه هرچيزي نخوريم و هرجايي براي غذا نرويم. مي دانست كه اين فروشنده به حلال و حرام خيلي دقت دارد، براي همين آنجا مي رفت. چرا كه دستور مي دهد: انسان به غذايي كه ميخورد توجه داشته باشد. 📚 كتاب سلام بر ابراهيم ٢ 🥀🕊 @aShoohada 🥀🕊
~🕊 🌴✨ 🍁آقامهدی علاقه‌ بسیار زیاد و خاصی به خاندان پیامبر داشت و به صورت مداوم اشعار مداحی امام حسین(ع) و روضه حضرت زهرا(س) را بر لب داشت، اُنسی که با داشت، مثال‌زدنی بود، آقامهدی در طول عمرش بیش از ۷۰ بار به زیارت امام حسین(ع) مشرّف شده بود. 🍁سفر زیارتی امام حسین را هیچ‌وقت و تحت هیچ شرایطی ترک نکن، حتی اگر شده سالی یک‌مرتبه آن هم در موقع شهادت امام حسین(ع) خود را به کربلا برسان؛ حتی اگر شده فرش خانه‌ات را بفروش و مقدمات سفر را مهیّا کن و این سفر را ترک نکن. در طول سفر اربعینی که با هم بودیم، هرگاه برای استراحت در نقطه‌ای می‌نشستیم، ایشان همان‌جا کفش‌های مرا بیرون می‌آورد و می‌گفت: کف پاهایت را مالش می‌دهم تا درد پاهایت که از پیاده‌روی زیاد ناشی شده است، کاهش پیدا کند. ✍🏻به روایت همسر ♥️🕊 . 🥀🕊 @baShoohada 🥀🕊
🌦🌈 از خیابان آرام آرام در حال گذر بودم!🤔 . 🌷اولین کوچه به نام شهید همت؛ محمد ابراهیم با صدایی آرام و لحنی دلنشین... نامم را صدا زد! گفت: توصیه ام بود! چه کردی؟... جوابی نداشتم؛ سر به زیر انداخته و گذشتم...😞 . 🌷دومین کوچه شهید عبدالحسین برونسی؛ پرچم سبز سلام الله علیها بر سر این کوچه حال و هوای عجیبی رقم زده بود! انگار همین جا بود... عبدالحسین آمد! صدایم زد! گفت: سفارشم توسل بود به حضرت زهرا و رعایت خدا... چه کردی؟ جوابی نداشتم و از 😓 از کوچه گذشتم... . به سومین کوچه رسیدم! 🌷شهید محمد حسین علم الهدی... به صدایی ملایم،اما محکم مرا خواند! گفت: و در کجای زندگی ات قرار دارد؟ چیزی نتوانستم جواب دهم! با چشمانی که گوشه اش نمناک شد! سر به گریبان؛ گذشتم... . به چهارمین کوچه! 🌷شهید عبدالحمید دیالمه... آقا وحید بر خلاف ظاهر جدی اش در تصاویر و عکس ها! بسیار مهربان و آرام دستم را گرفت؛ گفت: چقدر برای روشن کردن مردم! کردی؟! برای خودت چه کردی؟! برای دفاع از !؟! همچنان که دستانم در دستان شهید بود! از او جدا شدم و حرفی برای گفتن نداشتم...😓 . 🌷به پنجمین کوچه و شهید مصطفی چمران... صدای نجوا و شهید می آمد! صدای و ناله در درگاه پروردگار... حضورم را متوجه اش نکردم! شدم😓، از رابطه ام با پروردگار... از حال معنوی ام... گذشتم... . 🌷ششمین کوچه و شهید عباس بابایی... هیبت خاصی داشت... مشغول تدریس بود! مبارزه با ، نگهبانی ... کم آوردم...😭 گذشتم... . 🌷هفتمین کوچه انگار بود! بله؛ شهید ابراهیم هادی... انگار مرکز کنترل دل ها بود!! هم ! هم ! هم ! مراقب دل های دختران و پسرانی بود که در خطر لغزش و تهدیدشان می‌کرد! را دیدم... از کم کاری ام شرمنده شدم😞 و گذشتم... . 🌷هشتمین کوچه؛ رسیدم به شهید محمودوند... انگار پازوکی هم کنارش بود! پرونده های دوست داران شهدا را می‌کردند! آنها که اهل به وصیت شهدا بودند... شهید محمودوند پرونده شان را به شهید پازوکی می سپرد! برای ارسال نزد ... . پرونده های باقیمانده روی زمین! دیدم وساطت میکردند،برایشان... . اسم من هم بود! وساطت فایده نداشت... از تا ! فاصله زیاد بود...😭😭😭 . دیگر پاهایم رمق نداشت! افتادم... خودم دیدم که با چه کردم! تمام شد... . از کوچه پس کوچه های دنیا! بی شهدا، نمی توان گذشت... 🥀🕊 @baShoohada 🥀🕊
رفاقت با شهدا
یکبار با حمید آقا داشتیم میرفتیم بیرون که بحث تقلب در امتحانات وسط کشیده شد، من گفتم دانشگاه اگه تقل
🌸این ویژگی‌ها عین حقیقت است و اغراق و کلیشه نیست!🌸 شکم، چشم و زبان را همیشه و به‌ویژه در مهمانی ‌ها حفظ می‌کرد همسرم هرگز نماز اول وقت و نمازشبش ترک نمیشد؛ از غیبت بیزار بود؛ اینکه می‌گویند، کسی پای خود را مقابل و دراز نمی‌کند، در مورد همسرم صدق می‌کرد؛ خواندن دعای عهد کار همیشگی او بود، هرروز صبح پیش از رفتن به محل کار حتما تلاوت می‌کرد... 🔴عشق واقعی آن است چیزی را بپسندی که محبوبت را راضی می‌کند؛ من هم از علاقه و شوقش برای رفتن به سوریه و شهادت آگاه بودم و به همین دلیل برای رفتنش رضایت قلبی داشتم... متولد ۱۳۶۸ شهادت: ۴/آذر/۹۴
بارها و بارها این خاطرات را بخوانیم 🌹 خاطره ای از ۱۸ سال اسارت سیدالاسراء، شهید سرلشگر خلبان حسین لشگری، اولین اسیر ایرانی در جنگ تحمیلی و آخرین اسیری که آزاد شد. وقتی بازگشت از او پرسیدند: این همه سال انفرادی را چگونه گذراندی؟ و او گفت: برنامه ریزی کرده بودم و هرروز یکی از خاطرات گذشته ام را‌ مرور می کردم. سالها در سلول های انفرادی بود و با کسی ارتباط نداشت، را کامل حفظ کرده بود، زبان انگلیسی می دانست و برای ۲۶ سال نماز قضا خوانده بود. 🌹حسین می گفت: از هیجده سال اسارتم ده سالی که تو انفرادی بودم سالها با یک "مارمولک" هم صحبت میشدم! 🌹بهترین عیدی که این ۱۸ سال اسارت گرفتم، یک نصفه لیوان آب یخ بود! عید سال ۷۴ بود، سرباز عراقی نگهبان یک لیوان آب یخ می خورد می خواست باقی مانده آن را دور بریزد، نگاهش به من افتاد، دلش سوخت و آن را به من داد، من تا ساعت ها از این مسئله خوشحال بودم، این را بگویم که من مدت ۱۲ سال ( نه ۱۲روز یا ۱۲ ماه)در حسرت دیدن یک برگ سبز و یک منظره بودم، حسرت ۵ دقیقه آفتاب را داشتم... ✍️خاطرات دردناک. رزمنده آزاده ناصر کاوه. 🥀🕊 @baShoohada 🕊
اذان روی موتور 🚦پشت چراغ قرمز ایستاده بود،یه وقت دیدن موتورگازیش رو گذاشت روی جک و ایستاد روی موتور اللّه اکبر... شروع کرد به اذان گفتن... 🔷اونایی که مجید رو نمیشناختن میگفتن حتما دیوانست،اونایی که میشناختنش میگفتن مجید چش شده؟؟؟الان که اصلا ساعت اذان نیست!اونم پشت چراغ و روی موتور!!!! چراغ که سبز شد نشست روی موتور که بره،دوستاش اومدن جلو که ببینن چی شده... 🔴گفت: اون طرف چراغ ماشین ایستاده بود و عروس توش بود؟ نخواستم چشم کسی به مردم بیفته... 🔶راز این عمل مجید برگرفته از خواندن اربابش سر هست اونم جلوی دروازه ساعات که حجاب از ناموسش گرفتن😔 🥀🕊 @baShoohada
🌦🌈 از خیابان آرام آرام در حال گذر بودم!🤔 . 🌷اولین کوچه به نام شهید همت؛ محمد ابراهیم با صدایی آرام و لحنی دلنشین... نامم را صدا زد! گفت: توصیه ام بود! چه کردی؟... جوابی نداشتم؛ سر به زیر انداخته و گذشتم...😞 . 🌷دومین کوچه شهید عبدالحسین برونسی؛ پرچم سبز سلام الله علیها بر سر این کوچه حال و هوای عجیبی رقم زده بود! انگار همین جا بود... عبدالحسین آمد! صدایم زد! گفت: سفارشم توسل بود به حضرت زهرا و رعایت خدا... چه کردی؟ جوابی نداشتم و از 😓 از کوچه گذشتم... . به سومین کوچه رسیدم! 🌷شهید محمد حسین علم الهدی... به صدایی ملایم،اما محکم مرا خواند! گفت: و در کجای زندگی ات قرار دارد؟ چیزی نتوانستم جواب دهم! با چشمانی که گوشه اش نمناک شد! سر به گریبان؛ گذشتم... . به چهارمین کوچه! 🌷شهید عبدالحمید دیالمه... آقا وحید بر خلاف ظاهر جدی اش در تصاویر و عکس ها! بسیار مهربان و آرام دستم را گرفت؛ گفت: چقدر برای روشن کردن مردم! کردی؟! برای خودت چه کردی؟! برای دفاع از !؟! همچنان که دستانم در دستان شهید بود! از او جدا شدم و حرفی برای گفتن نداشتم...😓 . 🌷به پنجمین کوچه و شهید مصطفی چمران... صدای نجوا و شهید می آمد! صدای و ناله در درگاه پروردگار... حضورم را متوجه اش نکردم! شدم😓، از رابطه ام با پروردگار... از حال معنوی ام... گذشتم... . 🌷ششمین کوچه و شهید عباس بابایی... هیبت خاصی داشت... مشغول تدریس بود! مبارزه با ، نگهبانی ... کم آوردم...😭 گذشتم... . 🌷هفتمین کوچه انگار بود! بله؛ شهید ابراهیم هادی... انگار مرکز کنترل دل ها بود!! هم ! هم ! هم ! مراقب دل های دختران و پسرانی بود که در خطر لغزش و تهدیدشان می‌کرد! را دیدم... از کم کاری ام شرمنده شدم😞 و گذشتم... . 🌷هشتمین کوچه؛ رسیدم به شهید محمودوند... انگار پازوکی هم کنارش بود! پرونده های دوست داران شهدا را می‌کردند! آنها که اهل به وصیت شهدا بودند... شهید محمودوند پرونده شان را به شهید پازوکی می سپرد! برای ارسال نزد ... . پرونده های باقیمانده روی زمین! دیدم وساطت میکردند،برایشان... . اسم من هم بود! وساطت فایده نداشت... از تا ! فاصله زیاد بود...😭😭😭 . دیگر پاهایم رمق نداشت! افتادم... خودم دیدم که با چه کردم! تمام شد... . از کوچه پس کوچه های دنیا! بی شهدا، نمی توان گذشت... 🥀🕊 @baShoohada 🕊