eitaa logo
بسیج دانشکده علوم قرآنی تهران
453 دنبال‌کننده
2.1هزار عکس
556 ویدیو
95 فایل
دانشگاه علوم و معارف قرآن کریم بسیــج دانشجویـی دانشکـده علــوم قرآنی تهران ارتباط با مسئول بسیج دانشکده : @vrb100 ارتباط خواهران با مسئول بسیج خواهران : @Rejhna پیام ناشناس : https://daigo.ir/secret/11787283 آپارات : www.aparat.com/basiij_quranii
مشاهده در ایتا
دانلود
📝 🗓 «بسم الله الرحمن الرحیم» | در امتداد کوچه باریک منتهی به مسجد قدم برمی‌دارم و به تظاهرات امروز می‌اندیشم. تظاهرات ۱۱ دی ۱۳۵۷... زمستان هم امسال با ما یار است. انگار می‌داند که رژیم شاه به مردم نفت نمی‌رساند و تصمیم گرفته سرمایش را حداقل کمتر به رخ‌مان بکشد! هوا بر خلاف سال‌های پیش، در سردترین حالت ممکن دو درجه است. انگار که واقعا پایان این شب سیاه، این ظلم، سپید است و آزادی چشم انتظار ما... یا ما چشم انتظار آزادی! نمی‌دانم... یادم باشد نوارهای سخنرانی حاج‌ آقا روح‌الله را به مسئول کتابخانه جمع و جور مسجد تحویل بدهم. هر چند سخنرانی برای چند ماه پیش است اما اگر پدرم بفهمد که چنین چیزی را همراه خود دارم، برایم گران تمام می‌شود! هر چند دل خودش هم با امام است و چشم دیدن شاه را ندارد، اما شخصیت محتاطش اجازه فعالیت زیاد علیه رژیم را به ما نمی‌دهد. با درد از اعلامیه ترحیم جوانی که در تظاهرات به شهادت رسیده چشم می‌پوشم و بالاخره به مسجد می‌رسم. قرار است امشب هم مثل شب‌های دیگر در اعتراض به حکومت نظامی و نشان دادن اتحاد روی بام‌های خانه‌هامان شعار الله اکبر سر دهیم. راس ساعت نه شب. بی‌‌تاب شنیدن سخنان حاج آقا رسولی، امام جماعت مسجدمان وارد می‌شوم... | ... •معاونت سیاسی بسیج دانشجویی دانشکده علوم قرآنی تهران• 🆔 @basiij_quranii
بسیج دانشکده علوم قرآنی تهران
#داستانکـ📝 #روز_شمار_انقلاب🗓 «بسم الله الرحمن الرحیم» | در امتداد کوچه باریک منتهی به مسجد قدم برم
📝 🗓 دو روز است که تهران آرام و قرار ندارد. نه اینکه تا حالا آرام بوده باشد...نه! اما خبر نخست وزیری شاپور بختیار، آشوب بیشتری زیر پوست شهر به راه انداخته. دیگر نه فقط در مساجد و محافل خصوصی‌تر، که در خانه..خیابان..دانشگاه‌ها و همه جا خود را نشان می‌دهد! انگار شعار استقلال و آزادی را حتی از گلوی دیوارهای اسپری شده شهر هم می‌شنوی.. سخنان محکم حاج آقا رسولی را هیچ‌گاه از یاد نمی‌برم. شب سردی بود. کنار بخاری قدیمی و کوچک مسجد کز کرده بودم و به لحن کوبنده‌اش گوش می‌دادم: چه معنی دارد ژنرال هایزر آمریکایی وارد خاک ما بشود، نخست وزیر تعیین بکند، دستور بدهد و شاه هم چشم بگوید؟ اینجا مگر خاک آمریکاست؟ کجاست سردار جنگل؟ کجایند ستارخان و باقرخان؟ کجایند کسانی که برای وطن ارزش قائل‌اند و در راهش خون می‌دهند؟ ما این ننگ را تحمل نمی‌کنیم! ما این رژیم را تحمل‌ نمی‌کنیم! ما خواستار‌ برقراری حکومت اسلامی در کشور متمدن‌ و مسلمان‌مان هستیم!... دیشب آقاجان پس از مدت‌ها به حرف آمد و شاه را به خاطر خون‌هایی که از جوانان بر زمین ریخته بود، لعنت کرد! می‌گفت هیچ‌چیز در این دنیا، قدرت خون را ندارد! می‌گفت شاه به زودی سقوط می‌کند... می‌گفت و من دلگرم‌تر می‌شدم. هنوز هم مانند کودکی‌ام،‌ به سخنان آقاجان اعتماد کامل دارم. فقط کاش برای دل من هم که شده، می‌گفت امام برمی‌گردد! اگر امام تهران بود، پشت ما هم گرم‌تر بود! اگر رهبر انقلابمان نزدیک‌تر بود... کاش امام برگردد! ... °بسیج دانشجویی دانشکده علوم قرآنی تهران ° 🆔 @basiij_quranii
بسیج دانشکده علوم قرآنی تهران
#داستانک📝 #روز_شمار_انقلاب🗓 دو روز است که تهران آرام و قرار ندارد. نه اینکه تا حالا آرام بوده باشد.
📝 🗓 | کتاب درسی‌ام را می‌بندم و به ساعت چشم می‌دوزم. دو روز است که مادر، به سختی مریض شده است. باید بروم برایش کمی شلغم و پرتقال بخرم. لباس گرمی به تن می‌کنم و بعد بی سر و صدا از خانه خارج می‌شوم. نمی‌خواهم مادر بیدار شود. هم احتیاج به استراحت دارد، هم اگر بفهمد در این اوضاع آشفته قصد بیرون رفتن از خانه را دارم، مانعم می‌شود. تا سر کوچه همه چیز عادی و آرام است. اما در خیابان اصلی قیامتی برپاست! مضطرب به رفت و آمد سریع مردم و قطار ماشین‌هایی که پشت‌ سر هم با چراغ‌های روشن بوق می‌زنند خیره می‌شوم. راستش ترسیده‌ام! این وضعیت حتی شبیه تظاهرات هم نیست! یکی از همسایه‌ها را می‌بینم که با عجله سمت مقصدی نامشخص می‌رود. به سختی خودم را به او می‌رسانم و صدایش می‌زنم: خانم کریمی! با خوشحالی سمتم برمی‌گردد: سلام عزیز دلم! خوبی؟ سر تکان می‌دهم و تشکر می‌کنم :چی شده خانم کریمی؟ اتفاق بدی افتاده؟ مردم چرا تو خیابونن؟ پیش از آنکه فرصت کند جوابم را بدهد، صدای شاد مردم به گوشم می‌رسد :شاه فراری شده، سوار گاری شده!!! با حیرت سمت خانم کریمی که اشک در چشمانش حلقه زده باز می‌گردم. سرش را به نشانه تایید تکان می‌دهد : شاه فرار کرده! اولش نمی‌فهمم! به گوش‌هایم شک می‌کنم. چند ثانیه... شاید هم بیشتر فکر می‌کنم و بعد تازه متوجه می‌شوم! از شدت هیجان دلم می‌خواهد جیغ بکشم! بخندم و اشک شوق بریزم! باورم نمی‌شود! نه باورم نمی‌شود! پسر جوانی جعبه شیرینی را طرفم می‌گیرد. عمق چشمانش ستاره باران است! مردی روی سقف ماشینی می‌رود و با صدایی رسا می گوید: مردم! شاه خائن به بهانه درمان دردهای لاعلاجش، امروز، بیست و شیشم دی ماه هزار و سیصد و پنجاه و هفت، از ایران فرار کرد! فریاد شادی جمعیت اوج می‌گیرد. عده‌ای دست می‌زنند و هورا می کشند. عده‌ای بی‌صدا اشک شوق می‌ریزند، عده‌ای هم صلوات می‌فرستند و خدا را شکر می‌کنند. آن‌طرف‌تر عکس شاه است که توسط مردم از روی اسکناس‌ها پاره می‌شود! همه چیز خیلی سریع اتفاق می‌افتد...رفتن شاه...هلهله مردم...سقوط مجسمه شاه...و پیام امام! قطره اشک درشتی که از چشمم چکیده را پاک و سریع سمت خانه پرواز می‌کنم تا این خبر را به گوش مادر برسانم‌. مطمئنم این خبر، حتی زودتر از دو کیلو شلغم حالش را خوب می‌کند!!!! ... °بسیج دانشجویی دانشکده علوم قرآنی تهران ° 🆔 @basiij_quranii
بسیج دانشکده علوم قرآنی تهران
#داستانک📝 #روز_شمار_انقلاب🗓 | کتاب درسی‌ام را می‌بندم و به ساعت چشم می‌دوزم. دو روز است که مادر، به
📝 🗓 | سرم انگار بازار مسگران است و دلم رختشورخانه پامنار! آن قدر فاصله خانه تا خیابان اصلی را راه رفته‌ام که حس می‌کنم کف کفش‌هایم ساییده شده‌اند! بالاخره اضطراب امانم را می‌بُرد و روی جدول خاکی گوشه خیابان می‌نشینم. سه روز پیش بود که در اعتراض به جلوگیری دولت بختیار از ورود امام خمینی(ره) به کشور، حدود چهل نفر از روحانیون مبارز و انقلابی، در مسجد دانشگاه تهران تحصن و شرط پایان این تحصن را بازگشت امام عنوان کردند. اسامی چند نفر از ذهنم پاک شده! اما سید محمد حسینی بهشتی، مرتضی مطهری، سید محمود طالقانی، محمدجواد باهنر، سید علی خامنه‌ای، اکبر هاشمی رفسنجانی در خاطرم مانده. هر چند این تحصن باعث عقب‌نشینی دولت بختیار و باز کردن فرودگاه‌ شد، اما از تیتر روزنامه‌ها، بوی خوشی به مشام نمی‌رسد! از دیروز که روزنامه کیهان می‌خواندم، تا همین لحظه تصویر روزنامه حتی ثانیه‌ای از پیش چشمم محو نشده! وضع فرودگاه هنوز عادی نیست. آیت الله محمدرضا گلپایگانی: هر کس مردم را به گلوله ببندد قرآن را به گلوله بسته است. امام خمینی: می خواهم نزد ملت باشم. غرب و جنوب تهران دیروز غرق خون بود. حالا می‌گویند امام فردا ۹ صبح در تهران است!امام نمی‌ترسد! آرام است! مطمئن است و به خدا توکل کرده... مردم شور و شوقی وصف ناپذیر دارند و خود را برای استقبال از امام آماده کرده‌اند. با دیدن سیل جمعیت که برای تظاهرات می‌روند و شعارهایشان من هم کم کم بر ترسم غلبه می‌کنم. یقین دارم که خدا با ماست...پس‌ چرا باید بترسم؟ مگر خودمان نباید سرنوشتمان را عوض کنیم و برای حق مبارزه کنیم؟ در این یکسال آنقدر شرایط مختلفی را تجربه کرده‌ام و انگار به اندازه ده سال بزرگتر شده‌ام! تضادهای بی‌شمار روحی! مثل همین ترس و امیدی که حالا همزمان بر من غلبه کرده...با آموزه‌های امام همیشه امیدوار بوده‌ام! چشمانم رو به گوشه‌ای از جهانی باز شده که او می‌بیند! جهانی بزرگتر از جایی که در آن هستیم! برمی‌خیزم و خاک روی لباسم را می‌تکانم. هنوز اضطراب دارم اما نباید بگذارم زندگی‌ و از آن مهم‌تر آرمانم را هدف بگیرد! از راکد و منفعل بودم بیزارم. اول باید به مادرم خبر بدهم که برای تظاهرات و حمایت از امام می‌روم. مادری که دیشب تا نزدیک سحر سر بر سجده داشت و برای سلامت رسیدن امام دعا می‌کرد. من هم امشب همین کار را خواهم کرد. فعلا وقت رفتن است!.. | ... °بسیج دانشجویی دانشکده علوم قرآنی تهران ° 🆔 @basiij_quranii
بسیج دانشکده علوم قرآنی تهران
#داستانک📝 #روز_شمار_انقلاب🗓 | سرم انگار بازار مسگران است و دلم رختشورخانه پامنار! آن قدر فاصله خان
📝 🗓 🇮🇷 | روبروی آینه کوچک اتاقم می‌ایستم و گره روسری سبز رنگم را محکم می کنم. از وقتی نماز صبح را خوانده‌ام یک لحظه هم چشم بر هم نگذاشته‌ام. تا باشد از این بی‌خوابی‌ها! شور و شوقی وصف ناپذیر را در تک تک سلول‌هایم حس می‌کنم. برادرم دیشب را در مسجد ماند تا صبح علی‌الطلوع با دوستانش راهی بهشت زهرا شوند. اما پدر اجازه نداد من بمانم! باز هم جای شکرش باقیست که اجازه داد امروز به استقبال امام بروم. مطمئنا در خانه طاقت نمی‌آوردم. ملیحه دوست داشت همراه ما بیاید اما روز قبل پایش آسیب دید و خانه نشین شد. قول داده‌ام هر چه را که دیدم مو به مو برایش تعریف کنم. با عجله از خانه خارج می‌شوم و زنگ خانه دوستم را به صدا در می‌آورم. نگاهی به اطراف می‌اندازم. ولوله‌ای در شهر است که نگو و نپرس! مردم بلا استثنا لبخند بر لب دارند. بالاخره زهرا با خوشرویی و چشمانی که برق شادی به راحتی در آن دیده می‌شود، در را باز می‌کند. او هم آماده شده است. با یکدیگر همراه بقیه اهالی محل سمت چند ماشین که برای رساندن‌مان به فرودگاه آماده شده‌اند می‌رویم. در حالی که تقریبا در حال دویدنم نیم نگاهی به او می‌اندازم: چرا انقدر آروم میای؟ بجنب نمی‌رسیم! ناله می‌کند: دیروز که من داشتم خیابون رو آب و جارو می‌کردم جنابعالی کجا بودی؟ خیلی کمر و زانوم درد می‌کنه... چپ چپ نگاهش می‌کنم: امام که ۱۵ ساله از وطنشون دور بودن چی بگن؟ اونایی که جووناشون رو شهید کردن، اونایی که ساواک شکنجه‌شون کرده! یه جوری می‌گی خیابون رو آب و جارو می‌کردم انگار اگر این کار رو نمی‌کردی امام نمیومد! و بعد از تصورش بر خود می‌لرزم! می‌خندد و می‌گوید: نه که شما همش تو تظاهرات بودی! کلا ده بار رفتی تظاهرات؟ کم نمی‌آورم: خب تظاهرات نرفتم! ولی کم اعلامیه ننوشتم! می‌دونی با چه ترس و لرزی شبا تا صبح بیدار بودم؟ حرف خودم را به خودم برمی‌گرداند: امام که ۱۵ ساله از وطنشون دور بودن چی بگن؟ اونایی که جووناشون رو شهید کردن، اونایی که ساواک شکنجه‌شون کرده! تلاش صادقانه و شبانه روزی این همه آدم رو نمی‌بینی، گیر دادی به اعلامیه‌ نوشتن خودت؟ اونم با اون خط داغون! می‌خندم و دیگر جوابش را نمی‌دهم. چون به ماشین رسیده‌ایم. با عجله سوار می‌شویم و ناخودآگاه شروع می‌کنم به صلوات فرستادن. دیگر از اضطراب دیشب خبری نیست...امروز سراسر شوقم! نوری که در دلم است آرامم کرده! و وقتی چهره امام را دیدم که با طمانینه و به کمک خلبان، از پله‌ها پایین می‌آیند، دیگر صدای مردم را نمی‌شنوم! احتمال دادم که این آرامش روح خداست که به جان‌های تک تک ما ریخته است. عطری که با آمدن این سید اولاد پیغمبر، در فضا پیچیده مطمئنم کرد که واقعا امام آمده و خواب نیستم! که کار رژیم ظالم تمام است! همه چیز تمام شد! تلاش‌ها به ثمر نشست... نم اشک در چشمانم می‌نشیند و همراه مردم شعار می‌دهم. صدای زهرا را از کنار گوشم می‌شنوم...انگار بغض دارد. پچ پچ کنان می‌گوید: خیلی خوشحالم! ولی انگار یه چیزی توی قلبم جاش خالیه. حس می‌کنم جای خالی باباست. چقدر عاشق امام بود. تصویر امام که همیشه باهاش داشت رو می‌بوسید...بعد روی چشمش می‌ذاشت...کاش بودی بابا جان! با لبخند می‌گویم: مطمئنم روح پدرت و همه شهدا قبل از ما رسیدن اینجا و از امام استقبال کردن! امام رو دیدن و این بار به جای بوسیدن عکسشون، خود امام رو بوسیدن! | °بسیج دانشجویی دانشکده علوم قرآنی تهران ° 🆔 @basiij_quranii