eitaa logo
بسیج دانشکده علوم قرآنی تهران
417 دنبال‌کننده
2.3هزار عکس
598 ویدیو
97 فایل
دانشگاه علوم و معارف قرآن کریم بسیــج دانشجویـی دانشکـده علــوم قرآنی تهران ارتباط با مسئول بسیج دانشکده : @ServantofImamHussain پیام ناشناس : https://daigo.ir/secret/11787283 آپارات : www.aparat.com/basiij_quranii
مشاهده در ایتا
دانلود
بسیج دانشکده علوم قرآنی تهران
#داستانک📝 #روز_شمار_انقلاب🗓 | سرم انگار بازار مسگران است و دلم رختشورخانه پامنار! آن قدر فاصله خان
📝 🗓 🇮🇷 | روبروی آینه کوچک اتاقم می‌ایستم و گره روسری سبز رنگم را محکم می کنم. از وقتی نماز صبح را خوانده‌ام یک لحظه هم چشم بر هم نگذاشته‌ام. تا باشد از این بی‌خوابی‌ها! شور و شوقی وصف ناپذیر را در تک تک سلول‌هایم حس می‌کنم. برادرم دیشب را در مسجد ماند تا صبح علی‌الطلوع با دوستانش راهی بهشت زهرا شوند. اما پدر اجازه نداد من بمانم! باز هم جای شکرش باقیست که اجازه داد امروز به استقبال امام بروم. مطمئنا در خانه طاقت نمی‌آوردم. ملیحه دوست داشت همراه ما بیاید اما روز قبل پایش آسیب دید و خانه نشین شد. قول داده‌ام هر چه را که دیدم مو به مو برایش تعریف کنم. با عجله از خانه خارج می‌شوم و زنگ خانه دوستم را به صدا در می‌آورم. نگاهی به اطراف می‌اندازم. ولوله‌ای در شهر است که نگو و نپرس! مردم بلا استثنا لبخند بر لب دارند. بالاخره زهرا با خوشرویی و چشمانی که برق شادی به راحتی در آن دیده می‌شود، در را باز می‌کند. او هم آماده شده است. با یکدیگر همراه بقیه اهالی محل سمت چند ماشین که برای رساندن‌مان به فرودگاه آماده شده‌اند می‌رویم. در حالی که تقریبا در حال دویدنم نیم نگاهی به او می‌اندازم: چرا انقدر آروم میای؟ بجنب نمی‌رسیم! ناله می‌کند: دیروز که من داشتم خیابون رو آب و جارو می‌کردم جنابعالی کجا بودی؟ خیلی کمر و زانوم درد می‌کنه... چپ چپ نگاهش می‌کنم: امام که ۱۵ ساله از وطنشون دور بودن چی بگن؟ اونایی که جووناشون رو شهید کردن، اونایی که ساواک شکنجه‌شون کرده! یه جوری می‌گی خیابون رو آب و جارو می‌کردم انگار اگر این کار رو نمی‌کردی امام نمیومد! و بعد از تصورش بر خود می‌لرزم! می‌خندد و می‌گوید: نه که شما همش تو تظاهرات بودی! کلا ده بار رفتی تظاهرات؟ کم نمی‌آورم: خب تظاهرات نرفتم! ولی کم اعلامیه ننوشتم! می‌دونی با چه ترس و لرزی شبا تا صبح بیدار بودم؟ حرف خودم را به خودم برمی‌گرداند: امام که ۱۵ ساله از وطنشون دور بودن چی بگن؟ اونایی که جووناشون رو شهید کردن، اونایی که ساواک شکنجه‌شون کرده! تلاش صادقانه و شبانه روزی این همه آدم رو نمی‌بینی، گیر دادی به اعلامیه‌ نوشتن خودت؟ اونم با اون خط داغون! می‌خندم و دیگر جوابش را نمی‌دهم. چون به ماشین رسیده‌ایم. با عجله سوار می‌شویم و ناخودآگاه شروع می‌کنم به صلوات فرستادن. دیگر از اضطراب دیشب خبری نیست...امروز سراسر شوقم! نوری که در دلم است آرامم کرده! و وقتی چهره امام را دیدم که با طمانینه و به کمک خلبان، از پله‌ها پایین می‌آیند، دیگر صدای مردم را نمی‌شنوم! احتمال دادم که این آرامش روح خداست که به جان‌های تک تک ما ریخته است. عطری که با آمدن این سید اولاد پیغمبر، در فضا پیچیده مطمئنم کرد که واقعا امام آمده و خواب نیستم! که کار رژیم ظالم تمام است! همه چیز تمام شد! تلاش‌ها به ثمر نشست... نم اشک در چشمانم می‌نشیند و همراه مردم شعار می‌دهم. صدای زهرا را از کنار گوشم می‌شنوم...انگار بغض دارد. پچ پچ کنان می‌گوید: خیلی خوشحالم! ولی انگار یه چیزی توی قلبم جاش خالیه. حس می‌کنم جای خالی باباست. چقدر عاشق امام بود. تصویر امام که همیشه باهاش داشت رو می‌بوسید...بعد روی چشمش می‌ذاشت...کاش بودی بابا جان! با لبخند می‌گویم: مطمئنم روح پدرت و همه شهدا قبل از ما رسیدن اینجا و از امام استقبال کردن! امام رو دیدن و این بار به جای بوسیدن عکسشون، خود امام رو بوسیدن! | °بسیج دانشجویی دانشکده علوم قرآنی تهران ° 🆔 @basiij_quranii