eitaa logo
خبرگزاری بسیج استان قزوین
4.5هزار دنبال‌کننده
28.9هزار عکس
5.4هزار ویدیو
35 فایل
مشاهده در ایتا
دانلود
خبرگزاری بسیج استان قزوین
سفرنامه لبنان *در بازداشت حزب‌الله(۴)* 📌پسر جوان چشم‌آبی با شلوار پارچه‌ای خاکستری دوباره پرسید؟ -چ
سفرنامه لبنان(۱۱) *در بازداشت حزب‌الله(۵)* (مشکلی نیست) پِرابلِم را پروبلم تلفظ کرد. رو برگرداندم به همان طرفی که انگشت به پهلویم خرده بود. مرد میانسالی که تیشرت مشکی پوشیده بود، دو باره تکرار کرد: "no problem. Dont worry" (مشکلی نیست. نگران نباش) ادامه داد: I work with HajQasem in Syria and Iraq (من با در عراق و کار کردم) بعد هم دست و بازو و پهلویش را نشان داد که تیر خورده بود. پرسیدم: -do you think that SeyyedHassan has been killed? (فکر میکنی سیدحسن شده؟!) -No. Seyyed is alive and in Iran and after the war come to tv with imam Khamenei and say i am alive (نه. سید زنده‌ن و داخل ایرانه و بعد از جنگ با میاد توی تلویزیون و میگه من زنده‌م) اشک توی چشمم جمع شد. سرم را پایین انداختم و چشمم را پاک کردم. حتی تصورش هم شوق‌آور بود. 📌چشم‌آبی رفت جلوی در و آن را روی مردی میانسال با صورت کشیده استخوانی باز کرد. ترکیب کلاه نقاب‌دار و ریش جوگندمی از مرد قیافه‌ای و محکم ساخته بود. دستم را محکم گرفت و دوباره نشاندم روی نیمکت چوبی بازجویی. چشم‌آبی هم برای ترجمه کنارمان نشست ولی مرد امنیتی گفت: تا جایی‌که می‌شود باید عربی صحبت کنی. -عربی قلیل از پشت شیشه گرد عینکش، چشم دوخت به صورتم و پرسید: -مگه نمیخونی که عربی بلد نیستی؟ -عربی بالفصحی (عربی فصیح) فضا دوباره جدی شد و شروع کرد سوالاتش را با عربی فصیح پرسید. کلمات سوال را شمرده می‌گفت. از اسم و نام پدر و مادر (در مرسوم است) شروع شد تا مجوزات وزارت اعلام و حزب‌الله و جِیش(ارتش). حدود نیم‌ساعت سوال می‌پرسید. از شیوه سوال پرسیدنش معلوم بود که یک بازجوی حرفه‌ای و کارکشته است. وسط سوال‌ها به چشم‌آبی گفتم: -شما که این‌قدر حواستون جَمعه و برای من هم این‌قدر سختگیری می‌کنید چرا یکی یکی دارن فرماندهان‌تون رو شهید می‌‌کنن؟ ترجمه کرد و جواب داد که: ما این کارا رو می‌کنیم تا همچین اتفاقایی تکرار نشه. ✅سوال‌ها و استعلام‌ها و چک مدارک که تمام شد، یک‌دفعه دستش را روی سینه‌اش گذاشت و گفت: -نحن نعتذر منکم (ما از شما عذر می‌خوایم) و دستش را برای مصافحه جلو آورد. -من کاملا درکتون می‌کنم‌. خوشحالم که در جمع شما بودم و از نزدیک دیدمتون‌. وسایلم را جمع کردم‌. افراد حاضر در مرکز حزب‌الله دورم جمع شدند و با هم دست دادیم‌. چشم آبی را هم در آغوش کشیدم. تا درب خروجی همراهی‌ام کردند و از آن‌جا خارج شدم. من ولی دوست داشتم بیشتر پیش‌شان بمانم و گپ بزنم و سوالاتم را درباره حزب‌الله و سید و تشییعش بپرسم. سفرنامه لبنان(۶) *ملاقات با ابراهیم هادی در بیروت* 📌 "بنت اختی" این را محمد، کافه‌دارِ محله‌ی فتح‌اللهِ برای معرفی فاطمه، گفت. داشتیم با محمد توی کوچه‌‌پس‌کوچه‌های محله راه می‌رفتیم که به مدرسه رسیدیم. آنجا "بنت اختِ" محمد را دیدیم. کنار پدرش در اتاق مدیر مدرسه نشسته و یخ‌دربهشت زردرنگی کنارش بود. تا ما را دید سریع چادرش را جمع‌وجور کرد و از اتاق بیرون آمد. چند دقیقه بعد، وقتی سلام نماز ظهرم را روی جانمازِ مدیرِ مدرسه دادم، محمد صفحه‌ موبایل دخترخواهر چهارده ساله‌اش را روبرویم گرفت و من چهره‌ی نورانی را دیدم؛ چندهزار کیلومتر دورتر از ایران. تعداد سوالاتی که توی ذهنم مرور کردم تا بعد از نماز عصر از فاطمه‌ نوجوان بپرسم، زیاد شد. فاطمه هم دائم مداحی‌های ایرانیِ توی گوشی‌اش را پخش می‌کرد تا مرا برای مصاحبه با خودش مشتاق‌تر کند. 📌سوالاتم را شروع کردم: -کتاب خاطرات ابراهیم هادی رو خوندی؟ -نعم (بله) -اسمش چیه این‌جا؟ -سلامٌ علی ابراهیم -چاپ شده این‌جا؟. -کثیر. خیلی کثیر. -از شهید ابراهیم هادی چه ویژگیش بیشتر برات جالب بود؟ -حیاء -غیر از ابراهیم هادی با کدوم شهیدِ ایرانی آشنایی داری؟! -شهید ذوالفقاری [پسرک فلافل‌فروش]، شهید چیت‌سازیان. ✅سرپا ایستاده بودیم و سوال می‌پرسیدیم. سوال‌ها را به عربی فصیح از محمد می‌پرسیدیم و محمد هم آنها را تبدیل به عربیِ شامی می‌کرد و از بنت اُختش می‌پرسید. دلم غنج می‌رفت وقتی فاطمه‌ خودم را در چادر و روسری لبنانی مشکی فاطمه این‌جا تصور می‌کردم. دلتنگی دو هفته ندیدن وروجک‌ها، چنگ زد روی قلبم. دوست داشتم سوالات بیشتری بپرسم ولی زبانِ بدن دایی فاطمه نشان می‌داد که این‌طور سرپا ایستادن توی جمع و سوال پرسیدن از یک دختر خوشایندش نیست. سوالات آخرمان را به‌جای فاطمه جواب می‌داد و حالت خروج از مدرسه به خودش گرفت تا سریعتر را تمام کنیم.