بسیج فرهنگیان خمین
خاک های نرم کوشک زندگینامه شهیدعبدالحسین برونسی #قسمت_چهل _و_نهم 🌕🌑🌕🌑🌕🌑🌕⚫️ اولین نفر محمد حسن شع
خاک های نرم کوشک
زندگینامه شهیدعبدالحسین برونسی
#قسمت_پنجاه
🌕🌑🌕🌑🌕🌑🌕⚫️
آخرین نفر
محمد حسن شعبانی
قبل از عملیات خیبر جلسه مهمی گذاشتند تمام فرماندهان رده بالا آمده بودند. یادم هست یکیشان روی کالک و نقشه داشت از محورهای مهم عملیات
می گفت و کار یک یک فرماندهان را براشان توضیح میداد. در این مابین نوبت رسید به عبدالحسین خونسرد و طبیعی نشسته بود و داشت به حرف فرمانده گوش میداد چون کار عبدالحسین مهم و حساس بود حرفهای آن فرمانده هم به درازا کشید یکدفعه عبدالحسین بلند شد و حرف او را
قطع کرد. گفت اخوی این حرفها به درد ما نمیخوره چشمهام گرد شد همه مات و مبهوت او را نگاه میکردند تو جلسه به آن مهمی انتظار هر حرفی را داشتیم غیر از این یکی عبدالحسین به نقشه ها اشاره
کرد و ادامه داد اینها دردی رو از برونسی دوا نمیکنه
فرمانده با حالت جدی گفت یعنی چی؟ منظور شما رو نمی فهمم عبدالحسین لبخندی زد و گفت اگر جسارت نشه میخوام بگم که شما برای
کار من فقط بگو کجا رو باید بگیرم؛ یعنی منطقه رو نشون بده با قایق با هر چی که هست منو ببر اونجا و بگو منطقه اینه باید این جا رو بگیری
سکوت فضای جلسه را گرفته بود حتی آن فرمانده هم چیزی نمی گفت. ولی معلوم بود ناراحت شده عبدالحسین باز خودش رشته کلام را بدست گرفت و گفت: ما باید روی زمین کار کنیم باید زمین عملیات رو با پوست و گوشتمون
لمس کنیم؛ این طوری که شما از روی نقشه میگی برو پشت اتوبان بصره و
اون جا چه کار کن و بعد هم از اون جا برو فلان منطقه اینها به درد نمی خوره باید محل رو مستقیم نشون بدی
آن روز با این که ناراحتی هم به وجود آمد ولی آخرش عبدالحسین حرفش
را به کرسی نشاند؛ هم قرار شد منطقه را از نزدیک به اش نشان بدهند هم سه
گردان نیرو در اختیارش گذاشتند.
توی آن عملیات به اعتقاد فرماندهان او از همه موفقتر عمل کرد. رشادت عجیبی هم از خودش نشان داد پابه پای بچه ها میآمد. گاهی کلاش دستش
بود، گاهی تیربار گاهی هم آرپی جی میزد.
تکاورهای غول پیکر دشمن را هیچ وقت یادم نمیرود؛ آخرین حربه دشمن بود و آخرین سدش جلو سیل نیروهای ما یکهو مثل مور و ملخ ریختند توی منطقه اسلحه کوچکشان تیربار بود بعضی هاشان خمپاره شصت را مثل یک بچه دو سه ماهه گرفته بودند زیر بغلشان یکی خمپاره را میگرفت و یکی دیگرهم با همان وضع شلیک میکرد یعنی قبضه را زمین نمیگذاشتند با دیدن آنها قدرت الهی عبدالحسین انگار بیشتر شد. گرمتر از قبل شروع
کرد به ریختن آتش بچه ها هم از همین حال و هوا روحیه میگرفتند و گرمتر میجنگیدند آخر کار هم حسابی از پس تکاورها برآمدیم؛ یا به درک واصل شدند و یا فرار را بر قرار ترجیح دادند.
توی آن عملیات بیشتر از آنکه انتظارش بود پیشروی کردیم برای همین از جناحین چپ و راستمان جلوتر افتادیم تازه در فکر استقرار و تثبیت منطقه 9 اده بودیم که دستور عقب نشینی صادر شد از نیروهای دیگر جلوتر رفته بودیم خطر قیچی شدنمان وجود داشت عبدالحسین زود دست به کار شد؛ هر آن . عقب نشینی هم برای خودش معرکه ای بود در آن شرایط تمام زحمتش روی
دوش او سنگینی میکرد با هر مشقتی که بود نیروها را فرستاد عقب خوب یادم هست؛ آخرین نفری که آمد عقب خودش بود.
ارتفاع نارنجکی
حمید خلخالی
شبح کله قندی تو تاریکی شب حال دیگری داشت. گویی بی تابی اش را احساس میکردی و احساس میکردی که لحظه لحظه در حسرت قدم نیروهای حزب الله میسوزد دشمن از آن بالا تسلط عجیبی به منطقه داشت. خون پاکی که از بچه ها ریخته میشد و تلفاتی که میدادیم تقدس خاصی به فتح کله قندی داده بود برای گرفتن آنجا باید از یک در بزرگ و آهنین میگذشتیم. این طرفتر از کله قندی دشمن یک مقر زده بود؛ مقری قرص و محکم که هم برای ما خیلی مزاحمت داشت هم در حفظ کله قندی و نیروهای آن خیلی مؤثر بود. از همان جا هم دشمن فشار زیادی می آورد که مناطق آزاد شده را ازمان
پس بگیرد. ضمناً سدی هم بود جلو پیشروی ما
یک شب عبدالحسین از گرد راه رسید رو کرد به من و گفت: حمید بچه های
شناسایی رو جمع کن
پرسیدم برای چی؟لبخند شیرینی زد و گفت به امید خدا و چهارده معصوم (علیهم السلام)
میخوایم بزنیم اون در آهنی و رو روی سر دشمن خراب کنیم
از همان شب کار را شروع کردیم تمام منطقه کوهستانی بود و شیارهای عمیقی داشت عملیات باید از چند محور انجام میشد. محوری که به ما دادندصعب العبور بود و پر از پستی و بلندی شاید عمیق ترین شیار آن منطقه سر راه ما قرار داشت اسمش را بچه ها گذاشته بودند شیار نمازخانه با همه این
#رمان_شهدایی
#شادی_روح_شهدا_صلوات
🌕🌑🌕🌑🌕🌑🌕⚫️
─┅═🇮🇷 💠 🇮🇷═┅─
🌐 بسیج فرهنگیان خمین
https://eitaa.com/basijfarhangian_khomein
بسیج فرهنگیان خمین
خونسرد گفت باشه برای بعد. گفتم یعنی چی؟ منظورت رو نمی فهمم حاجی گفت: باید بریم گردان گفتم حالا چه وق
خاک های نرم کوشک
زندگینامه شهیدعبدالحسین برونسی
#قسمت_پنجاه و ششم
🌕🌑🌕🌑🌕🌑🌕⚫️
باشیم. یک شب باخبر شدیم آهنی و چند تا دیگر از بچه های تیپ بیست و یک امام رضا (سلام الله علیه) نفوذ کردند توی شهر مندلی عراق ظاهراً عمليات شناسایی داشتند وقت برگشتن دشمن تازه متوجه آنها میشود. حین درگیری آهنی پاش میرود روی مین و انگار گلوله هم میخورد. به هر حال شهید میشودو جنازه اش همان جا می ماند. چند شبی گذشت و از آوردن جنازه خبری نشد یک شب عبدالحسین آمد پیشم گفت: شهید آهنی به گردن ما حق داره با هم خیلی رفیق بودیم.
حدس زدم باید فکری توی سرش باشد. گفتم چطور؟گفت بیا بریم جنازه اش رو بیاریم
برد.گفتم: منطقه خیلی حساسه باید از خیرش بگذری گفت: حالا سر و گوشی آب میدیم اگه شد می آریمش گفتم آخه میگن موقعیتش خیلی خطرناکه نمیشه
منصرف نشد. مصمم بود که برود. بالاخره هم راهی شد و مرا هم با خودش
اول رفتیم پیش بچه های تیپ بیست و یک امام رضا (سلام الله علیه) درباره
موضوع صحبت کردیم آنها هم حرف مرا زدند گفتند نمیشه آقای برونسی ما چند نفر فرستادیم دست خالی برگشتن
عبدالحسین ولی پا توی یک کفش کرده بود که برود. گفتند: جنازه رو تله
کردن زیرش مین گذاشتن که نشه بهش دست بزنی؛ منطقه اش هم بد
منطقه ایه دقیق توی تیررس دشمنه گفت حالا ما یک زحمتی میکشیم اگر تونستیم بیاریم که می آریم نتونستیم هم که دیگه نتونستیم
نمیدانم چه اصراری به این کار داشت فقط میدانم بدون دلیل دنبال هیچ
موضوعی نمی رفت. آن شب با هم تا چند قدمی جنازه رفتیم جنازه شهید بزرگوار آهنی ما بینمان یک رشته سیم خاردار حایل بود دراز کشیده بودیم روی زمین
عبدالحسین خواست جلوتر برود گرفتمش گفتم کجا حاجی؟!
با تعجب نگاهم کرد گفت خوب میرم بیارمش این طور وقتها که چشمش به جنازه شهدا می افتاد بی تاب می شد، مخصوصاً اگر با آن شهید سابقه دوستی هم داشت گفتم این جنازه رو اگر الآن دستش
بهش بزنی منفجر میشه
نگاهی به زیر جنازه انداخت ادامه دادم قشنگ معلومه که این از خدا بی خبرا تله کردنش کافیه به اش دست بزنی دوتاییمون میریم رو هوا تازه اون وقت اگه زنده هم بمونیم سنگر کمین دشمن حسابمون رو میرسه نطقم مؤثر واقع شد گفت بچه ها درست میگفتن کاری نمیشه کرد.
توی صداش غم شدیدی موج میزد. آهی کشید و سرش را گذاشت روی زمین به زمزمه گفت این رسمش نشد که خودت تنها بری ما رو هم بخواه که
بیایم
این را گفت و شروع کرد به نحوی کردن با شهید آهنی از سوز درونش خبر داشتم و از این که تا چه حد دلتنگ شهادت است برای همین زیاد توی پرش نزدم شش دنگ حواسم را دادم به اطراف کمی ازش فاصله گرفتم تا سر و گوشی آب بدهم. موقعیت خطرناکی داشتیم ولی با خودم میگفتم حاجی حق
داره
درست نمیدانم چقدر گذشت برای حفظ جان او خیلی نگران بودم بیشتر از این نمیشد معطل کرد رفتم کنارش و همین را به اش گفتم مثل اینکه بخواهد از عزیزترین فرزندش دل بکند به سختی حاضر به برگشتن شد.
بین راه ساکت بود و بی حرف نگاه صورت و همه وجودش را گویی غم گرفته بود. میدانستم رو حساب نیاوردن جنازه شهید آهنی است. گفتم چرا ناراحتی؟ شهید آهنی الآن به اجر و ثواب خودش رسیده، حالا شرایط جوری
هست که دیگه نمیشه جنازه رو بیاریم با حرص و جوش خوردن که کاری
درست نمیشه حالت کسی را داشت که به تفکر عمیقی فرو رفته باشد. لبهاش را آهسته از هم برداشت سنگین و تودار گفت خانواده شهید اگر جنازه عزیزشون رو ببینن
خیلی بهتره؛ کاش میشد یک . جوری می آوردیمش. گفتم خودت اگر شهید شدی راضی هستی که برای آوردن جنازه ات یکی
دیگه بیاد و شهید بشه؟ صحبتش رفت توی یک فاز دیگر گفت من آرزوم اینه که جنازه ام بمونه و
اصلاً دیده نشه یعنی هیچ اثری ازش نمونه فهمیدم حواسش نیست چه دارد میگوید به اصطلاح مچش را گرفتم گفتم
پس شما چه جوری برای بقیه میگی؟ اگر خدای نکرده شهید شدی مگر
خانواده خودت دل ندارن جنازه ات رو ببینن؟
یکدفعه به خودش آمد لبخندی زد و گفت نه بابا ما که شهید نمیشیم حالا
حالاها هستیم ان شاء الله در رکاب حضرت
دو سه بار دیگر هم گوشه هایی داده بود درباره نحوه شهادتش ولی هر دفعه که بحث میخواست جدی شود زود صحبت را عوض میکرد. من اما یقین داشتم که او تاریخ و حتی محل شهادتش را میداند؛ همان طور که یقین داشتم
علقه و ارتباط خاصی با حضرات ائمه (علیهم السلام) دارد.
شب عملیات والفجر مقدماتی تو نقطه رهایی بودیم پدر عبدالحسین هم
برای بدرقه تا آنجا باهامان آمده بود یک عکس یادگاری هم ازش گرفتیم عبدالحسین میگفت خیلی دوست دارم بابام رو ببرم توی عملیات که شهید
بشه.پیر مرد ولی خودش زیاد راضی نبود دلیلش را که پرسیدم گفت من
#رمان_شهدایی
#شادی_روح_شهدا_صلوات
🌕🌑🌕🌑🌕🌑🌕⚫️
─┅═🇮🇷 💠 🇮🇷═┅─
🌐 بسیج فرهنگیان خمین
https://eitaa.com/basijfarhangian_khomein
بسیج فرهنگیان خمین
خاک های نرم کوشک زندگینامه شهیدعبدالحسین برونسی #قسمت_پنجاه و ششم 🌕🌑🌕🌑🌕🌑🌕⚫️ باشیم. یک شب باخبر ش
خاک های نرم کوشک
زندگینامه شهیدعبدالحسین برونسی
#قسمت_پنجاه و هفتم
🌕🌑🌕🌑🌕🌑🌕⚫️
راه رفتنم به زوره خودم دوست دارم بیام ولی میدونم سربار بقیه میشم دو نفر
دیگه باید زیر بغلم رو بگیرن به هر حال بنا شد او بماند و ما برویم وقتی خاطر جمع شدم نمی آید، حس
شوخی ام گل کرد گوشهاش سنگین بود بلند گفتم اگه عبدالحسین رفت و شهید شد چه سفارشی داری؟
عبدالحسین خودش زد زیر خنده پدرش ولی اخمها را کشید به هم گفت
نه پسر من شهید نمیشه
عبدالحسین رو کرد به من با لبخندی به لب گفت: چون خودشون نمی آن
عملیات و جاشون ،امنه فکر میکنن ما هم در امان هستیم و بناست هیچ خطری
تهدیدمون نکنه
بچه ها همه گرم حرف زدن بودند منتهی هیچ کس صحبت دنیا را نمی کرد حرفها همه از شهادت بود و از آخرت و وصیتهای باقیمانده شور و شعفشان
قابل وصف نبود. بعضی ها حتی به گریه و زاری حرف میزدند. من و عبدالحسین هم رفتیم گوشه ای یادم هست والفجر مقدماتی، عملیات
حساسی بود تو منطقه فکه و از آن حساس تر مأموریت ما بود؛ باید میزدیم به پاسگاه طاووسیه عراق همیشه این طور مواقع عبدالحسین بیشتر از هر چیزی سفارش خانواده اش را میکرد. آنجا هم شروع کردیم به همین صحبتها، گاهی
حرفها به شوخی کشیده میشد و گاهی هم جدی می شد.
چند دقیقه ای مشغول بودیم یکهو صدای انفجار یک گلوله از جا پراندم
انگار از طرف دشمن بود سریع دویدیم طرف محل انفجار سفیدی محاسن پیرمردی به خون آغشته شده بود ترکشها قلب و پهلوش را دریده بود. اوضاع و خیمی داشت دست نمیشد به اش بزنی پیش خودم گفتم معلوم نیست چرا
هنوز جریان خونش قطع نشده؟
دو سه تای دیگر از بچه ها مجروح شده بودند آنها را سریع فرستادیم عقب او ولی وضعیتش طوری بود که نمیشد حتی تکانش بدهی لحظه های آخر
عمرش را میگذراند عبدالحسین کنارش نشست سرش را آهسته بلند کرد و
گذاشت روی پاش پیشانی اش را آرام بوسید پیرمرد با صدای زیری گفت می خواستم توی عملیات باشم و اونجا شهید بشم ولی..... با آن حالش اشک توی چشمهاش جمع شد. عبدالحسین ادامه جمله او را گفت؛ ولی خداوند قبل از عملیات تو رو طلبیده داره میبره پیرمرد به سختی نفس میکشید باز لبها را از هم برداشت نالید خیلی دوست داشتم بیام توی عملیات شهید بشم غم و اندوه چهره مردانه عبدالحسین را گرفته بود. سعی هم داشت که روحیه اش را حفظ کند. گفت پدرجان من همین الآن حاضرم با تو یک معامله ای بکنم
گفت: چی؟ عبدالحسین گفت: هر جا من شهید شدم به حساب تو بنویسند و این جا که
تو داری شهید میشی برای من بنویسند. لبخند کمرنگی به لبهای پیرمرد آمد گفت تو واقعاً این معامله رو با من می کنی؟
عبدالحسین گفت: البته چرا که نه
پیرمرد با آن حالش گویی خوشش آمده بود از این حرفها باز به حرف آمد و
پرسید چرا؟
عبدالحسین گفت چون شما با این سن و سالت تا همین جا که اومدی
اندازه صد تا عملیات که من با این هیکل و بنیه ام برم ارزش داره؛ حالا این جا که
چند قدمی دشمنه ولی اگر توی اهواز هم شهید میشدی من با تو این معامله رو
می کردم
پیرمرد گریه اش گرفت کم رمق گفت نه محل شهادت هر کی مال خودش
تا حرفی زده باشم گفتم حاج آقا پشیمون نکن معامله خوبیه که
گفت نه هر کسی مال خودش هر کسی مال خودش
این را گفت و شروع کرد به خواندن تکبیر و گفتن شهادتها و صحبت با خدا و
پیغمبر (صلی الله علیه وآله). بعد هم با حال و هوای خاصی که اشک همه را
در آورد به مادر پهلو شکسته و به حضرت مولی و به یک یک ائمه (صلوات الله علیهم اجمعین سلام داد به اسم مقدس آقا امام زمان (سلام الله علیه) که رسید خواست بنشیند نتوانست بعد با آخرین رمقش گفت: السلام علیک یاابا عبد الله الحسين.و جان داد به آرامی صحنه عجیبی بود عبدالحسین رو به بچه ها گفت این لحظه ها خیلی عبرت انگیزه این طور راحت جون دادن نصیب هر کسی نمیشه لحظه های بعد جنازه را فرستادیم عقب..... توی همان عملیات بود که پام رفت روی مین و سریع فرستادنم پشت جبهه تو یکی از بیمارستانها بستری شدم طوری که بعداً فهمیدم؛ وضع پام خیلی ناجور میشود تا حدی که هیچ راهی نمیماند جر قطع کردنش که
قطعش میکنند. از آن به بعد دیگر توفیق پیدا نکردم توی جبهه ها پابه پای عبدالحسین باشم و بجنگم هشت نه ماهی مشهد بودم تا اوضاعم کمی روبراه شد. پای مصنوعی هم
گذاشتم توی این مدت عبدالحسین هر بار که میآمد مرخصی سری هم از ما
می زد. اصرار زیادی داشت که دوباره راهی جبهه شوم می گفت حالا یک ذره پا
رو از دست دادی مبادا موندگار بشی توی شهر
به شوخی میگفتم با یک پا بیام جبهه چه کار؟
میگفت اونجا قرارگاه هست چیزهای دیگه هست تو بیا کار برات زیاده خودم هم چنین قصدی داشتم کم کم باز راهی جبهه شدم منتهی این بار
دیگر مشغولیتم توی ستادها بود. درست قبل از عملیات بدر مسؤولیت ستاد نجف را داشتم توی اسلام آبادغرب.دو سه روزی به عملیات نمیدانم چه شد که یکدفعه هوای دیدن
بسیج فرهنگیان خمین
خاک های نرم کوشک زندگینامه شهیدعبدالحسین برونسی #قسمت_پنجاه و هفتم 🌕🌑🌕🌑🌕🌑🌕⚫️ راه رفتنم به زوره خ
خاک های نرم کوشک
زندگینامه شهیدعبدالحسین برونسی
#قسمت_پنجاه و هشتم
🌕🌑🌕🌑🌕🌑🌕⚫️
عبدالحسین زد به سرم کارها را روبه راه کردم و مخصوص دیدن او رفتم
محل استقرار تیپ امام جواد (سلام الله علیه). محوطه تیپ باز بود و وسعتش زیاد از دو سه نفر سراغ عبدالحسین را گرفتم نمیدانستند کجاست. بالاخره یکی سایه بانی را نشان داد و گفت: حاج آقا اون جا داشتن اصلاح میکردن یکر است رفتم آنجا روی یک صندلی نشسته بود، پارچه ای هم دور گردنش بسته بود یکی از بسیجیها داشت ریش او را کوتاه میکرد چشمش افتاد به من به اش اشاره کردم چیزی نگوید دوست داشتم عبدالحسین را غافلگیر کنم انگار قضیه را گرفت به روی خودش نیاورد و دوباره مشغول کارش
شد.فاصله من با صندلی یکی دو قدم بیشتر نبود عبدالحسین به آرایشگر گفت ریشم رو کم کوتاه کردی تا جایی که جا داره کوتاه کن؛ زیر گلو و بالای صورت و پشت گردن رو هم خوب صاف کن
چشمهای آرایشگر گرد شد. خنده ساختگی ای کرد و گفت: تا جایی که یادمه
حاج آقا شما ریشتون رو زیاد کوتاه نمیکردین زیر گلو و رو گونه ها رو هم
نمیگذاشتین تیغ بزنم حالا خبری شده که این طوری میگین؟ عبدالحسین با خنده جواب داد شما صاف کن کاری به بقیه اش نداشته
باش او باز مشغول کارش شد و گفت خوب ما میخوایم بدونیم حاج آقا دونستن که عیب نیست.
عبدالحسین کمی خودش را روی صندلی جابه جا کرد گفت: پدر جان پشت سر و زیر گلو که صاف باشه وقتی ماسک بزنیم خوب میچسبه و هوا نمیره
داخلش این طوری دشمن هر چی هم که شیمیایی بزنه آدم میتونه استقامت کنه و بجنگه
از نگاه جوان آرایشگر خواندم که انگار تعجبش بیشتر شده گفت: حاج آقا اگه جسارت نباشه عرضی میخوام خدمتتون بکنم
گفت: بفرمایین.آرایشگر گفت: راستش ما بسیجی ها همیشه بین خودمون شما رو به شهامت و به شجاعت اسم میبریم همه میدونن که عراق برای سر شما جایزه گذاشته و به تون میگن بروسلی» و دائماً از تون بد میگن آمد این طرف صندلی و باز مشغول کارش شد ادامه داد: با این حسابها، شما
که دیگه نباید بترسین عبدالحسین گفت: اتفاقاً من میترسم ولی نه از جنگ و از مرگ بنده از مفت مردن میترسم؛ مثلاً اگر توی یک گودالی نشسته بودم و داشتم با بیسیم حرف میزدم و یکهو دشمن شیمیایی زد و من اونجا مردم در این صورت
چه کار کردم برای جنگ؟ آرایشگر چیزی نگفت. عبدالحسین باز پی حرف را گرفت و گفت: اگر
ماسک رو قشنگ و مرتب بستم و نگذاشتم یک ذره هوا بره تو اون وقت تا آخرین لحظه میجنگم و تیپ رو هدایت میکنم یک رزمنده خوب باید تا
جایی که میتونه بکشه بعد خودش کشته بشه
مثل همیشه از شنیدن صحبتهای او داشتم لذت میبردم برام خیلی جالب بود که یک فرمانده تیپ به این صمیمیت دارد با یک بسیجی حرف میزند؛ آن هم فرمانده ای که زبانزد خاص و عام است و به عنوان خط شکن معروف شده
است.میخواستم بقیه حرفهاش را گوش کنم یکدفعه چند قدم آن طرفتر چشمم افتاد به درویشی او همین که مرا دید با صدای بلندی گفت به به آقای
حسینی عبدالحسین تا این را شنید ملاحظه کار آرایشگر را نکرد. یکدفعه بلند شد و به تمام قد ایستاد موها ریخت روی پاهاش و روی زمین آمد جلو با همان سر و وضع مرا گرفت توی بغلش و شروع کردیم به روبوسی و احوالپرسی درویشی هم
آمد کنارمان خدا رحمتش کند با خنده گفت بسه دیگه آقای برونسی ما هم
می دادم.
زد به شانه ام و گفت برو بابا هنوز نیومده شروع کردی سخنرانی چیه دیگه؟
رو کرد به آرایشگر و گفت حاجی چرا نگفتی که آقا سید پشت سر من
وایستاده؟
گفت: ایشون خودش اشاره کرد که من چیزی نگم نمی دونستم این قدر
دوستش دارین وگرنه زودتر میگفتم
عبدالحسین گفت بگذار من کارم تموم بشه بعد در خدمتم نشست روی صندلی و چند دقیقه بعد کار آرایشگر تمام شد. با هفت هشت تا دیگر از بچه ها که آمده بودند رفتیم چادر فرماندهی چای خوردیم و مشغول
صحبت شدیم.
چند دقیقه ای که گذشت به ام گفت اتفاقاً من با شما کار هم داشتم خدا
رسوندت
بلند شد. من هم از بچه ها خدا حافظی کردیم و از چادر زدیم بیرون رفتیم
یک گوشه دنج وقتی نشستیم و جا خوش کردیم خنده از لبش رفت قیافه اش
جدی شد و شروع کرد به صحبت
آن روز حدود یک ساعت و نیم حرف زد .برام حرفهاش همه وصیت بود.
بیشتر از هر چیزی سفارش خانواده و بچه هاش را میکرد میگفت بعد از من
تو حکم پدر رو داری برای اونها اگر تو حقشون کوتاهی بکنی روز قیامت
مطمئن باش که جلوت رو میگیرم
حتی مسایل دقیق و ظریف را هم میگفت مثلاً سفارش میکرد که فلان چیز توی خانه است از فلان جا برش میداری و این کار را میکنی
می گفتم چه خبره حاج آقا؟ حالا بعداً باز هم رو میبینیم.
می گفت: بالأخره وصیت چیز خوبیه میگفتم شما از این صحبتها قبلاً هم داشتی ان شاء الله صحیح و سالم
میمونی و هیچ طوری نمیشه
میگفت نه دیگه نوبت ما هم مثل اینکه رسیده
بسیج فرهنگیان خمین
نمیدانم تو آن لحظه ها عشق به عبدالحسین مانع قبول حقیقت میشد یا واقعاً غفلت مرا گرفته بود و نمیگذاشت
خاک های نرم کوشک
زندگینامه شهیدعبدالحسین برونسی
#قسمت_پنجاه و نهم
🌕🌑🌕🌑🌕🌑🌕⚫️
نزدیک خط که رسیدم حجازی را دیدم ازش پرسیدم آقای برونسی
کجاست؟
گفت توی خط مقدم از همه جلوتره
گفتم نمیشه برم ببینمش؟
گفت نه اصلاً امکان نداره
دلم بدجوری شور میزد. گفتم چرا؟
گفت وضعیت خط خیلی قاطی شده دشمن چند تا پاتک سنگین زده
در همین اثنا یکی که داشت میدوید آمد پیش حجازی همان طور که داشت نفس نفس میزد گفت آقای برونسی... بیسیم...... حرف توی دهانش بود که حجازی دوید طرف سنگر مخابرات من با آن
پای مصنوعی ام، تا آمدم بروم و ببینم قضیه چیست، ارتباط قطع شده بود. اوضاع بچه های مخابرات خیلی به هم ریخته بود حدس زدم باید اتفاقی برای عبدالحسین افتاده باشد جریان را پرسیدم گفتند برونسی، وحیدی ارفعی و چند تا فرمانده دیگه توی چهارراه خندق هستن
گفتم خوب این که ناراحتی نداره
گفتند: آخه از رده های بالا دستور دادن که اونا بکشن عقب ولی حاجی
برونسی قبول نکردحیرت زده گفتم قبول نکرد؟
جای تعجب هم داشت همیشه توی بدترین و بهترین شرایط، عبدالحسین کسی نبود که از فرمان مافوق تمرد کند بارها دیده بودم که سلسله مراتب فرماندهی را می شمرد و میگفت اطاعت از مافوق اطاعت از حضرت امامه رو همین حسابها مسأله برام قابل هضم نبود علت را از بچه ها پرسیدم
گفتند: دشمن الآن از هر طرف شدید حمله کرده نوک دفاع ما درست توی چهار راه خندق متمرکز شده دو تا گردان تو جناح راست و چپ هستن که هنوز عقب نشینی نکردن آقای برونسی میگفت اگر ما چهار راه خندق رو خالی کنیم بچه های دیگه همه شون یا شهید میشن یا اسیر در واقع اونا جون خیلی ها رو خریدن آقای برونسی هم که گفت: تا آخرین گلوله مقاومت میکنیم دقیقاً برای
همین مطلب بود. آن روز ظاهراً آخرین نفری که از خط برگشت، قانعی، معاون اطلاعات
عملیات لشکر بود میگفت جنازه شهید برونسی رو خودم دیدم
خیلی دمغ بود و هی خودش را سرزنش میکرد در آن حیص و بیص قانعی جنازه عبدالحسین را بغل میکند و می آید طرف خط خودمان دشمن هم تعقیبش میکرده توی یک منطقه با تلاق مانند پاش گلوله میخورد خواه ناخواه جنازه از روی دوشش می افتد و او فقط میتواند خودش را به زور از مهلکه نجات دهد. حالا ناراحتی اش از این بابت بود که جنازه قطعاً ناپدید میشود. میگفت:
کاش به اش دست نزده بودم این طوری یک امیدی بود که لااقل بشه بعداً جنازه رو آورد ولی اون جایی که جنازه افتاد، حتماً.....
توی همان لحظه ها یاد حرف عبدالحسین افتادم وقتی که با هم رفتیم جسد شهید آهنی را بیاوریم و نشد توی راه برگشت میگفت: من آرزوم اینه که
جنازه ام بمونه و اصلاً دیده نشه یعنی هیچ اثری از من نمونه
صحرای وانفسا
معصومه سبک خیز
سکوتی سنگین می رفت که همه جا را بگیرد بچه ها خوابیده بودند. خودم
هم داشتم آماده می شدم که کم کم بخوابم
توی تاریکی شب یکدفعه صدای آهسته ای به گوشم خورد از داخل حیاط بود؛ صدای بسته شدن در کوچه آن هم با احتیاط یک آن دلم از خوشحالی لرزید عبدالحسین هشتاد روز مرخصی نیامده بود فکر این که او باشد از خانه
کشاندم بیرون حدسم درست بود جلو در هال دیدمش با همان لبخند همیشگی سلام و احوالپرسی که کردیم با صدای ذوق زده ام گفتم برم بچه ها رو بیدار کنم
آهسته گفت نه نمیخواد بچه ها رو بیدار کنی
با تعجب گفتم چرا؟!
گفت بگذار بیام تو برات میگم
جوری گفت که زیاد ناراحت نشوم فردا صبح زود باید می رفت کاشمر هم قرار بود سخنرانی کند هم با فرمانده آن جا وعده داشت. گفت: ان شاء الله فردا بعداز ظهر هم بر میگردم و میام پیش شما این جوری بچه ها رو بهتر و سیرتر
میتونم ببینم.یک ساعتی مانده بود به اذان صبح از خواب بیدار شدم چراغ آشپزخانه
روشن بود یقین داشتم عبدالحسین است بیشتر وقتها که می آمد مرخصی روزه
می گرفت یکدفعه هم یادم نمی آید که مرا بیدار کرده باشد که سحری درست
کنم یا مثلاً چای دم کنم همه کارهارو خودش میکرد.از جام بلند شدم رفتم آشپزخانه یک قوری چای و دو تا استکان گذاشته بود
توی سینی به اش سلام کردم جوابم را با خنده و خوشرویی داد به سینی اشاره
کردم و پرسیدم اینا رو جایی میبری؟
خندید و آهسته گفت: یک بنده خدایی توی کوچه است، نمیدونم مسافره زواره میخوام براش چایی ببرم ثواب داره صبح جمعه ای سینی را برداشت و رفت بیرون بی سر و صدا مدتی بود که هر وقت می آمد مرخصی سابقه این کار را داشت؛ یا چای میبرد بیرون و یا هم میوه و غذا هر بار که میپرسیدم اینا رو برای کی میبری؛ جوابهایی از همان دست می داد. جالب این جا بود که همه آن مسافرها و رهگذرها هم اکثراً ماشین
داشتند!صبح اذان که گفتند نماز خواند و راه افتاد طرف کاشمر