بسیج فرهنگیان خمین
خونسرد گفت باشه برای بعد. گفتم یعنی چی؟ منظورت رو نمی فهمم حاجی گفت: باید بریم گردان گفتم حالا چه وق
خاک های نرم کوشک
زندگینامه شهیدعبدالحسین برونسی
#قسمت_پنجاه و ششم
🌕🌑🌕🌑🌕🌑🌕⚫️
باشیم. یک شب باخبر شدیم آهنی و چند تا دیگر از بچه های تیپ بیست و یک امام رضا (سلام الله علیه) نفوذ کردند توی شهر مندلی عراق ظاهراً عمليات شناسایی داشتند وقت برگشتن دشمن تازه متوجه آنها میشود. حین درگیری آهنی پاش میرود روی مین و انگار گلوله هم میخورد. به هر حال شهید میشودو جنازه اش همان جا می ماند. چند شبی گذشت و از آوردن جنازه خبری نشد یک شب عبدالحسین آمد پیشم گفت: شهید آهنی به گردن ما حق داره با هم خیلی رفیق بودیم.
حدس زدم باید فکری توی سرش باشد. گفتم چطور؟گفت بیا بریم جنازه اش رو بیاریم
برد.گفتم: منطقه خیلی حساسه باید از خیرش بگذری گفت: حالا سر و گوشی آب میدیم اگه شد می آریمش گفتم آخه میگن موقعیتش خیلی خطرناکه نمیشه
منصرف نشد. مصمم بود که برود. بالاخره هم راهی شد و مرا هم با خودش
اول رفتیم پیش بچه های تیپ بیست و یک امام رضا (سلام الله علیه) درباره
موضوع صحبت کردیم آنها هم حرف مرا زدند گفتند نمیشه آقای برونسی ما چند نفر فرستادیم دست خالی برگشتن
عبدالحسین ولی پا توی یک کفش کرده بود که برود. گفتند: جنازه رو تله
کردن زیرش مین گذاشتن که نشه بهش دست بزنی؛ منطقه اش هم بد
منطقه ایه دقیق توی تیررس دشمنه گفت حالا ما یک زحمتی میکشیم اگر تونستیم بیاریم که می آریم نتونستیم هم که دیگه نتونستیم
نمیدانم چه اصراری به این کار داشت فقط میدانم بدون دلیل دنبال هیچ
موضوعی نمی رفت. آن شب با هم تا چند قدمی جنازه رفتیم جنازه شهید بزرگوار آهنی ما بینمان یک رشته سیم خاردار حایل بود دراز کشیده بودیم روی زمین
عبدالحسین خواست جلوتر برود گرفتمش گفتم کجا حاجی؟!
با تعجب نگاهم کرد گفت خوب میرم بیارمش این طور وقتها که چشمش به جنازه شهدا می افتاد بی تاب می شد، مخصوصاً اگر با آن شهید سابقه دوستی هم داشت گفتم این جنازه رو اگر الآن دستش
بهش بزنی منفجر میشه
نگاهی به زیر جنازه انداخت ادامه دادم قشنگ معلومه که این از خدا بی خبرا تله کردنش کافیه به اش دست بزنی دوتاییمون میریم رو هوا تازه اون وقت اگه زنده هم بمونیم سنگر کمین دشمن حسابمون رو میرسه نطقم مؤثر واقع شد گفت بچه ها درست میگفتن کاری نمیشه کرد.
توی صداش غم شدیدی موج میزد. آهی کشید و سرش را گذاشت روی زمین به زمزمه گفت این رسمش نشد که خودت تنها بری ما رو هم بخواه که
بیایم
این را گفت و شروع کرد به نحوی کردن با شهید آهنی از سوز درونش خبر داشتم و از این که تا چه حد دلتنگ شهادت است برای همین زیاد توی پرش نزدم شش دنگ حواسم را دادم به اطراف کمی ازش فاصله گرفتم تا سر و گوشی آب بدهم. موقعیت خطرناکی داشتیم ولی با خودم میگفتم حاجی حق
داره
درست نمیدانم چقدر گذشت برای حفظ جان او خیلی نگران بودم بیشتر از این نمیشد معطل کرد رفتم کنارش و همین را به اش گفتم مثل اینکه بخواهد از عزیزترین فرزندش دل بکند به سختی حاضر به برگشتن شد.
بین راه ساکت بود و بی حرف نگاه صورت و همه وجودش را گویی غم گرفته بود. میدانستم رو حساب نیاوردن جنازه شهید آهنی است. گفتم چرا ناراحتی؟ شهید آهنی الآن به اجر و ثواب خودش رسیده، حالا شرایط جوری
هست که دیگه نمیشه جنازه رو بیاریم با حرص و جوش خوردن که کاری
درست نمیشه حالت کسی را داشت که به تفکر عمیقی فرو رفته باشد. لبهاش را آهسته از هم برداشت سنگین و تودار گفت خانواده شهید اگر جنازه عزیزشون رو ببینن
خیلی بهتره؛ کاش میشد یک . جوری می آوردیمش. گفتم خودت اگر شهید شدی راضی هستی که برای آوردن جنازه ات یکی
دیگه بیاد و شهید بشه؟ صحبتش رفت توی یک فاز دیگر گفت من آرزوم اینه که جنازه ام بمونه و
اصلاً دیده نشه یعنی هیچ اثری ازش نمونه فهمیدم حواسش نیست چه دارد میگوید به اصطلاح مچش را گرفتم گفتم
پس شما چه جوری برای بقیه میگی؟ اگر خدای نکرده شهید شدی مگر
خانواده خودت دل ندارن جنازه ات رو ببینن؟
یکدفعه به خودش آمد لبخندی زد و گفت نه بابا ما که شهید نمیشیم حالا
حالاها هستیم ان شاء الله در رکاب حضرت
دو سه بار دیگر هم گوشه هایی داده بود درباره نحوه شهادتش ولی هر دفعه که بحث میخواست جدی شود زود صحبت را عوض میکرد. من اما یقین داشتم که او تاریخ و حتی محل شهادتش را میداند؛ همان طور که یقین داشتم
علقه و ارتباط خاصی با حضرات ائمه (علیهم السلام) دارد.
شب عملیات والفجر مقدماتی تو نقطه رهایی بودیم پدر عبدالحسین هم
برای بدرقه تا آنجا باهامان آمده بود یک عکس یادگاری هم ازش گرفتیم عبدالحسین میگفت خیلی دوست دارم بابام رو ببرم توی عملیات که شهید
بشه.پیر مرد ولی خودش زیاد راضی نبود دلیلش را که پرسیدم گفت من
#رمان_شهدایی
#شادی_روح_شهدا_صلوات
🌕🌑🌕🌑🌕🌑🌕⚫️
─┅═🇮🇷 💠 🇮🇷═┅─
🌐 بسیج فرهنگیان خمین
https://eitaa.com/basijfarhangian_khomein
بسیج فرهنگیان خمین
خاک های نرم کوشک زندگینامه شهیدعبدالحسین برونسی #قسمت_پنجاه و هفتم 🌕🌑🌕🌑🌕🌑🌕⚫️ راه رفتنم به زوره خ
نمیدانم تو آن لحظه ها عشق به عبدالحسین مانع قبول حقیقت میشد یا واقعاً غفلت مرا گرفته بود و نمیگذاشت بفهمم که او با حرفهای روشن و
واضحش میخواهد بگوید من دارم میروم
اصلاً حالت چهره اش داد میزد که توی این عملیات، حتماً شهید می شود.
ولی به هر حال قبولش برای من سنگین بود اگر یقین میکردم عملیات بدر عملیات آخرش است به این سادگیها ولش نمیکردم حداقلش این بود که یک
تعهد خشک و خالی برای شفاعت و این حرفها ازش میگرفتم
بعداً که فهمیدم خبر قطعی شهادتش را به خیلی ها داده، غم و غصه ام چند برابر شد. افسوس این را میخوردم که دیگر کار از کار گذشته است.
تو بحبوحه عملیات بدر به ام مأموریت دادند یک گزارش از منطقه بگیرم نفهمیدم چطور خودم را رساندم خط بیشتر حرص و جوش دیدن عبدالحسین رامی زدم
#رمان_شهدایی
#شادی_روح_شهدا_صلوات
🌕🌑🌕🌑🌕🌑🌕⚫️
─┅═🇮🇷 💠 🇮🇷═┅─
🌐 بسیج فرهنگیان خمین
https://eitaa.com/basijfarhangian_khomein
بسیج فرهنگیان خمین
نمیدانم تو آن لحظه ها عشق به عبدالحسین مانع قبول حقیقت میشد یا واقعاً غفلت مرا گرفته بود و نمیگذاشت
Π نزدیک ظهر بود که بچه همسایه آمد و گفت آقای برونسی از کاشمر تلفن زدن با شما کار دارن
آن روز لوله های آب توی کوچه ترکیده بود و ما از صبح آب نداشتیم. همین حسابی کلافه ام کرده بود. پیش خودم گفتم اینم حتماً زنگ زده که باز بگه من نمی تونم بیام
بچه همسایه منتظر ایستاده بود با ناراحتی به اش گفتم برو پسر جان از قول من به آقای برونسی بگو هر چی دلش میخواد توی همون کاشمر پیش فامیلش بمونه و از همون جا هم بره جبهه دیگه خونه نمیخواد بیاد
دم دمای غروب بود. آب تازه آمده بود و توی حیاط داشتم ظرفها را
#رمان_شهدایی
#شادی_روح_شهدا_صلوات
🌕🌑🌕🌑🌕🌑🌕⚫️
─┅═🇮🇷 💠 🇮🇷═┅─
🌐 بسیج فرهنگیان خمین
https://eitaa.com/basijfarhangian_khomein
بسیج فرهنگیان خمین
Π نزدیک ظهر بود که بچه همسایه آمد و گفت آقای برونسی از کاشمر تلفن زدن با شما کار دارن آن روز لوله ها
خاک های نرم کوشک
زندگینامه شهیدعبدالحسین برونسی
#قسمت_شصتم
🌕🌑🌕🌑🌕🌑🌕⚫️
می شستم یکدفعه دیدم آمد به روی خودم نیاوردم از دستش حسابی ناراحت بودم. حتی سرم را بالا نگرفتم جلو من روی دو پایش نشست. خندید و گفت:
چرا این قدر ناراحتی؟
هیچی نگفتم خودم خودم را داشتم میخوردم مهربانتر از قبل گفت برای
چی نیومدی پای تلفن؟ تو اصلاً میدونی من چرا زنگ زدم؟ باز چیزی نگفتم گفت میخواستم چند روزی ببرمتون کاشمرتا این را گفت فهمیدم عیب کار از طرف خودم بوده که زود جوش آوردم ولی نمی دانم چرا دلخوری ام لحظه به لحظه بیشتر میشد و کمتر نه دیگر بچه ها آمدند دورش را گرفتند یکی یکی میبوسیدشان و احوالپرسی میکرد باهاشان هم رفت توی خانه
کارم که تمام شد ظرفهای شسته را برداشتم و رفتم تو آمد طرفم مهربان و خنده رو گفت من از صبح چیزی نخوردم اگه یک غذایی - چیزی برام درست کنی بد نیست.میخواست یخ ناراحتی ام را آب کند من ولی حسابی زده بودم به سیم آخر لام تا کام حرف نمیزدم رفتم آشپزخانه چند تا تخم مرغ شکستم. دخترم فاطمه، آن وقتها شش هفت سالش بود صداش زدم و بلند گفتم بیا برای
بابات غذا ببر.یکدفعه انگار طاقتش طاق شد آمد آشپزخانه گفت: بابا دیگه چیزی نمی خواد.
رفت طرف جالباسی ناراحت و دلخور ادامه داد حالا فاطمه برای بابا غذا
بیاره؟!عباس و ابوالفضل را بغلش کرد بقیه بچه ها را هم دنبالش راه انداخت از خانه رفت بیرون نمیخواستم کار به اینجا بکشد ولی دیگر آب از سر گذشته
بود.
چند دقیقه گذشت همه شان برگشتند مادرم هم بود شستم خبردار شد که رفته پیش او برای شکایت آمدند تو سریع رفتم اتاق دیگر انگار بغض چند ساله ام ترکید. یکدفعه زدم زیر گریه. کار از این خرابتر نمی توانست بشود که
شد.کمی بعد شنیدم به مادرم میگوید این حق داره خاله هر چی هم که ناراحت بشه حق داره اصلاً هم از دستش ناراحت نیستم ولی خوب من چه کار کنم نمی تونم دست از جبهه بردارم من توی قیامت مسؤولم انگشت گذاشته بود روی نکته حساس انگار خودم هم تازه فهمیده بودم که به خاطر جبهه رفتن زیاد او ناراحت هستم مادرم گفت حالا شما بیا بریم توی
اتاق که اصلاً با خودش صحبت کنی آمدند. خودم را جمع و جور کردم روبه روم نشست گفت: میخوام با شماصحبت کنم خوب گوش بده ببین چی میگم
سرم را بلند نکردم اما گوشم با او بود گفت هر مسلمونی میدونه که الآن اسلام در خطره من اگه بخوام جبهه نرم یا کم برم فردای قیامت مسؤولم پس این که نخوام نرم جبهه محال هست و نشدنی
رو کرد به مادر ادامه داد ببین خاله من حاضرم که این خونه و اثاث و حتی
کت تنم رو بگذارم برای دختر شما اون وقت بچه هام رو بردارم و برم جبهه ولی
فقط به یک شرط که دختر شما باید قولش رو به من بده
ساکت شد. مادرم پرسید چه شرطی خاله جان؟
گفت: روز محشر و روز قیامت وقتی که حضرت فاطمه زهرا (سلام الله عليها)تشریف میارن بره پیش حضرت و بگه من فقط به خاطر این که شوهرم می رفت جبهه و تو راه شما قدم میزد ازش طلاق گرفتم و شوهرم بچه ها رو
برداشت و رفت
مادرم مات و مبهوت مانده بود من هم کمی از او نمی آوردم. خودم را یک آن توی وضعی که او میگفت تجسم کردم روبه روی حضرت در صحرای و انفسای محشر!همه وجودم انگار زیر و رو شده بود به خودم آمده بودم. حالا دیگر از خجالت سرم را بلند نمی کردم
بعد از آن دیگر حرفی برای گفتن نداشتم هر وقت می رفت جبهه و هر وقت می آمد کاملاً رضایت داشتم.
دلگرم بودم به خشنودی دل حضرت صدیقه کبری (سلام الله علیها).
#رمان_شهدایی
#شادی_روح_شهدا_صلوات
🌕🌑🌕🌑🌕🌑🌕⚫️
─┅═🇮🇷 💠 🇮🇷═┅─
🌐 بسیج فرهنگیان خمین
https://eitaa.com/basijfarhangian_khomein
بسیج فرهنگیان خمین
خاک های نرم کوشک زندگینامه شهیدعبدالحسین برونسی #قسمت_شصتم 🌕🌑🌕🌑🌕🌑🌕⚫️ می شستم یکدفعه دیدم آمد به
خاک های نرم کوشک
زندگینامه شهیدعبدالحسین برونسی
#قسمت_شصت ویکم
🌕🌑🌕🌑🌕🌑🌕⚫️
کفن من
حجت الاسلام محمدرضا رضایی
من از قم مشرف شدم حج او از مشهد من از مکه آمدن او خبر نداشتم او
هم از مکه آمدن من آن روز رفته بودم برای طواف همان روز هم کفشهام را گم کردم وقتی کارم تمام شد پای برهنه از حرم آمدم بیرون تو خیابانهای داغ مکه راه افتادم طرف
بازار جلو یک فروشگاه کفش ایستادم خواستم بروم تو یک آن چشمم افتاد به کسی داشت از دور میآمد حرکاتش برام خیلی آشنا بود. ایستادم و خیره اش شدم راست می آمد طرف من بالأخره رسید بیست سی متری ام شناختمش
همان که حدس میزدم؛ حاج عبدالحسین برونسی او داشت میخندید و می آمد میدانستم چشمهای تیزبینی دارد. از دور مرا شناخته بود چند قدمی ام که رسید دیدم کفش پاش نیست تا خاطره قدیمها
زنده شود، گفتم سلام اوستا عبدالحسین
گرم و صمیمی گفت سلام علیکم
با هم معانقه کردیم و احوالپرسی به پاهای برهنه اش نگاه کردم پرسیدم
پس کفشهاتون کو؟
مقابله به مثل کرد و پرسید کفشهای شما کو؟
جریان گم شدن کفشهام را تعریف کردم چشمهاش گرد شد. وقتی هم که او
قصه گم شدن کفشهایش را تعریف کرد من تعجب کردم گفتم: عجب تصادفی هر دو یک جا و یک وقت کفشها را گم کرده بودیم. او از یک مسیر و من از مسیر دیگر آمده بودیم بازار گفتم پس بیشتر از این پاهامون رو اذیت
نکنیم.
رفتیم توی فروشگاه نفری یک جفت کفش خریدیم و آمدیم بیرون انگار
تازه متوجه شدم توی دستش چیزی است دقیق نگاه کردم چند تا کفن بود از برد یمانی پرسیدم اینا مال کیه؟ شروع کرد یکی یکی به گفتن این مال ،مادرمه این مال بابامه این مال برادرمه .....
برای خیلیها کفن خریده بود ولی هیچ کدام مال خودش نبود، یعنی اسم
خودش را نگفت به خنده پرسیدم پس کو مال خودت؟
نگاه معنی داری به ام کرد لبخند زد و گفت مگه من میخوام به مرگ طبیعی
بمیرم که برای خودم کفن بخرم؟ جا خوردم شاید انتظار همچین حرفی را نداشتم جمله بعدی اش را قشنگ
یادم هست. خندید و گفت لباس رزم من باید کفن من بشه
پیشانی زندگی
مجید اخوان
گردان عبدالله معروف شده بود به گردان خط شکن حتی یک عملیات
نداشتیم که نیروی پشتیبانی یا مثلاً نیروی احتیاط باشد، فقط خط شکن بود. یادم هست آن وقتها مسؤول تخریب لشکر بودم حاجی برونسی می آمد پیشم می گفت: اخوان تخریب چیهایی رو به من بده که تا آخر کار پای رفتن
داشته باشن
می پرسیدم چطور؟
میگفت چون گردان من گردان عبدالله هست؛ یعنی گردان خط شکن راست هم میگفت همیشه دورترین سخت ترین و صعب العبورترین مسیرها را توی عملیاتها به گردان او میدادند رو همین حساب اسم برونسی هم پیش خودیها معروف بود هم پیش دشمن بارها تو رادیوی عراق اسمش را با غیظ میآوردند و کلی ناسزا میگفتند برای سرش هم مثل سر شهید کاوه
جایزه گذاشته بودند.
توی یکی از عملیاتها چهار پنج تا شهید و زخمی از گردان عبدالله افتادند دست دشمن شب با خود حاجی نشستیم پای رادیو عراق همان اول اخبارش
گوینده با آب و تاب گفت: تیپ عبدالله به فرماندهی بروسلی تارومار شد.تا این را شنیدیم دوتایی با هم زدیم زیر خنده دنباله وراجی شان از کشتن بروسلی گفتند و دروغهای شاخدار دیگر حاجی بلند میخندید به اش گفتم پس من برم بگم برات حلوا درست کنن که یک مراسم ختمی بگیریم با خنده گفت منم باید برم به مسؤول لشکر بگم دیگه من فرمانده گردان
نیستم فرمانده تیپم کمی بعد رادیو را خاموش کرد قیافه جدی به خودش گرفت و آهسته گفت: اخوان یک گلوله ای روش نوشته برونسی فقط اون گلوله می آد میخوره به پیشانی زندگی من هیچ گلوله دیگه ای نمی آد مطمئن مطمئنم
#رمان_شهدایی
#شادی_روح_شهدا_صلوات
🌕🌑🌕🌑🌕🌑🌕⚫️
─┅═🇮🇷 💠 🇮🇷═┅─
🌐 بسیج فرهنگیان خمین
https://eitaa.com/basijfarhangian_khomein
بسیج فرهنگیان خمین
خاک های نرم کوشک زندگینامه شهیدعبدالحسین برونسی #قسمت_شصت ویکم 🌕🌑🌕🌑🌕🌑🌕⚫️ کفن من حجت الاسلام محمد
از ته و توی کار که سر در آوردیم فهمیدیم تمام پیشروی ها محدود شده به همان چهارراه خندق دشمن همه هست و نیستش را متمرکز کرده بود آنجا وشدید مقاومت میکرد سر چهارراه چشمم که افتاد به برونسی فکری توی
ذهنم جرقه زد یاد جلسه و یاد آن حرفش افتادم از همان چهارراه نیروها را هدایت میکرد فاصله مان حدود پانزده تا بیست متر میشد. دشمن بدجوری آتش میریخت کم کم از حالت دفاعی بیرون آمد و برای بار چندم شروع کرد به
پاتک بچه ها با چنگ و دندان مقاومت میکردند. سه چهار ساعتی گذشت مهماتمان داشت ته میکشید. چند بار با بیسیم
خواستیم که برامان بفرستند ولی زیر آن آتش شدید امکان فرستادنش نبود. حتی نفرات پیاده عراق رسیده بودند به ده پانزده متری ما و ما به راحتی
نارنجک پرت میکردیم طرفشان اوضاع هر لحظه سخت تر میشد. بالاخره
هم دستور عقب نشینی صادر شد.
روی تاکتیک و اصول ،جنگی کشیدیم عقب در آخرین لحظه ها یکی از
بچه ها داد زد وای حاجی برونسی
با دوربین که نگاه کردیم دیدیم افتاده است روی زمین و پیکر پاکش غرق
خون است و بی حرکت گفتم باید بریم جنازه رو بیاریم عقب هر طور که شده
این حرف من نبود خیلیهای دیگر هم همین را میگفتند فرماندهی ولی اجازه نداد گفت اوضاع خیلی خرابه اگر برین جلو خودتون هم شهید میشین شاید سخت ترین لحظه ها در طول جنگ برای من همان لحظه ها بود. با
یک دنیا حسرت و اندوه کشیدیم عقب
آخرش هم جنازه شهید برونسی برنگشت خون پاکش توی تثبیت مناطق
آزاد شده دیگر واقعاً مؤثر بود. بچه ها از شهادت او روحیه ای گرفتند که توانستند پوزه دشمن را که حسابی وحشی و سرمست شده بود به خاک بمالانند.
بعد از عملیات ارتباط معنوی شهید برونسی با ائمه اطهار، خصوصاً حضرت
صدیقه کبری (سلام الله عليهم) برام روشن تر شده بود. دقیقاً همان جایی که روی
نقشه انگشت گذاشت شهید شد؛ یعنی چهارراه خندق او با شهادتش تسلیم و
اسلام خود را ثابت کرد.
#رمان_شهدایی
#شادی_روح_شهدا_صلوات
🌕🌑🌕🌑🌕🌑🌕⚫️
─┅═🇮🇷 💠 🇮🇷═┅─
🌐 بسیج فرهنگیان خمین
https://eitaa.com/basijfarhangian_khomein
بسیج فرهنگیان خمین
از ته و توی کار که سر در آوردیم فهمیدیم تمام پیشروی ها محدود شده به همان چهارراه خندق دشمن همه هست و
نمازت رو بخون من خودم تا بیای پیش اینا هستم. علاقه اش به زینب از همان اول علاقه دیگری بود شب بعد بچه را که قنداق کرده بودیم گذاشت روی پاش دهانش را برد کنار گوش زینب همین طور شروع کرد به زمزمه کردن نمیدانم چی میگفت توی گوش بچه وقتی به خودم آمدم دیدم شانه هاش دارد تکان میخورد یک آن چشمم افتاد به صورتش خیس شده بود دقت که کردم دیدم اشکهاش مثل باران از ابر بهاری دارند
می ریزند خواستم چیزی بگویم با خودم گفتم بگذار تو حال خودش باشه
زینب که سه روزه شد رفت جبهه قبل از رفتنش گفت: زینب رو که ان
شاء الله بردین حمام نگذارین کسی توی گوشش اذان بگه
گفتم برای چی؟
گفت: خودم که برگشتم این کارو میکنم
Π
زینب را یکبار بردیم حمام هفده روز از عمر او گذشته بود که عبدالحسین آمد. هنوز روی زمین ننشسته بود که پرسید: بچه رو بردین حمام
گفتم: بله.
گفت: ندادین که کسی به گوشش اذان و اقامه بگه؟
گفتم نه.
#رمان_شهدایی
#شادی_روح_شهدا_صلوات
🌕🌑🌕🌑🌕🌑🌕⚫️
─┅═🇮🇷 💠 🇮🇷═┅─
🌐 بسیج فرهنگیان خمین
https://eitaa.com/basijfarhangian_khomein
بسیج فرهنگیان خمین
نمازت رو بخون من خودم تا بیای پیش اینا هستم. علاقه اش به زینب از همان اول علاقه دیگری بود شب بعد بچه
صحبتمان که تمام شد گوشی را گذاشتم حسن هم همراهم بود با هم آمدیم بیرون حس غریبی داشتم همه چیز حکایت از رفتن او میکرد ولی من
نمی خواستم باور کنم خبر عملیات بدر را که شنیدم هر آن منتظر تلفنش بودم توی هر عملیاتی هر وقت میشد زنگ میزد خودش هم نمیرسید یکی دیگر را می فرستاد که
زنگ بزند و بگوید تا این لحظه هستیم.
عملیات تمام شدهی امروز و فردا میکردم که تلفن بزند انتظارم به جایی
نرسيد. بالأخره هم آن خبر آمد.....
به آرزویش رسیده بود آرزویی که بابتش زجرها کشیده بود.جنازه اش مفقود شده بود؛ همان چیزی که همیشه از خدا میخواست حتی وصیت کرده بود روی قبرش سنگ نگذاریم و اسمش را هم ننویسیم. می خواست به تبعیت از مادرش حضرت فاطمه زهرا (سلام الله علیها)، قبرش
بی نام و نشان باشد.روزی که روحش را توی شهر تشییع کردیم یک روز بهاری بود نهم اردیبهشت هزار و سیصد و شصت و چهار
#رمان_شهدایی
#شادی_روح_شهدا_صلوات
🌕🌑🌕🌑🌕🌑🌕⚫️
─┅═🇮🇷 💠 🇮🇷═┅─
🌐 بسیج فرهنگیان خمین
https://eitaa.com/basijfarhangian_khomein
شهید میشود.
آن روز چند تا کار را سپرد به من یادم هست دو سه روزی مانده بود به عملیات حدس زدم میخواهد جایی برود همین را ازش پرسیدم گفت میخوام برم موهام رو کوتاه کنم سابقه نداشت قبل از عملیات برود سلمانی همینها اضطرابم را بیشترمی کرد. وقتی برگشت سرش را اصلاح کرده بود ریشش را هم شب عملیات دیگر سنگ تمام گذاشت رفت حمام وقتی آمد لباس فرم
تمیزی تنش بود بوی عطر هم میداد اصلاً سابقه نداشت توی منطقه آن هم
قبل از عملیات لباس فرم سپاه بپوشد و این طور به خودش برسد.همیشه بالباس بسیجی بود همین طور بر و بر نگاهش میکردم گفتم حاج آقا چه خبر شده؟
لبخند زد. جور خاصی گفت تو که میدونی چرا سؤال میکنی؟ حالم بدجوری گرفته بود همه اش فکر میکردم چیز مهمی را دارم گم می کنم هر چه به عملیات نزدیکتر میشدیم طپش قلبم تندتر میشد.عملیات بدر از آن عملیاتهای مشکل بود و نفس گیر مخصوصاً منطقه آبی اش سی چهل کیلومتر رفته بودیم داخل آب آن طرف دجله و فرات توی یک جاده حساس مستقر شدیم از آن جا هم پیشروی کردیم طرف چهارراه خندق و عراقی ها را زدیم عقب دشمن به تمام معنا شده بود یک دیوانه زنجیری عزمش را جزم کرده بود چهار راه را بگیرد بعد هم آن جاده حیاتی را و بعد از آن ما را بریزد توی آب درگیری هر لحظه شدیدتر میشد توی تمام دقیقه های عملیات حال یک مرغ سرکنده را داشتم یک آن آرام نمیگرفتم هر لحظه منتظر شهادت حاجی بودم. شخصیتش برام مهم بود میخواستم بدانم کی میرود و چگونه می رود؟پابه پایش میرفتم وظیفه ام همین را هم ایجاب میکرد. تو بحبوحه کار یکدفعه رو کرد به من و گفت اخوان بروگردان آماده رو ازعقب بردار بیار
انگار یک تشت آب سرد ریختند روی سر و کله ام سریع گفتم حاج آقا توی این موقعیت؟
با تمام وجود دوست داشتم دستورش را عوض کند. گفت: اگر گردان رو نیاری با این پاتکهای سنگین کار بچه ها خیلی مشکل میشه نگاهی به طرف دشمن کرد ادامه داد: شما بروگردان رو بیار
#رمان_شهدایی
#شادی_روح_شهدا_صلوات
🌕🌑🌕🌑🌕🌑🌕⚫️
─┅═🇮🇷 💠 🇮🇷═┅─
🌐 بسیج فرهنگیان خمین
https://eitaa.com/basijfarhangian_khomein
بسیج فرهنگیان خمین
شهید میشود. آن روز چند تا کار را سپرد به من یادم هست دو سه روزی مانده بود به عملیات حدس زدم میخواهد
برونسی و بقیه شهدا را بیاورند فرمانده ها ولی راضی نمی شدند. کار به جای باریک کشید قرار شد با فرمانده لشکر تماس بگیریم گرفتیم. گفت: اصلاً صلاح نیست دشمن الآن منتظر شماست چون میدونه چند تا شهید سر چهارراه
دارین اگر برین فقط به تعداد شهدای ما اضافه میشه
به هر قیمتی بود دندان روی جگر گذاشتیم فردای آن شب چند تا اسیر گرفتیم ازشان بازجویی کردیم؛ حرف فرمانده لشکر درست بود نه تنها با تیربارهاشان منتظرمان بودند، بلکه دور تا دور جنازه ها را هم مین ریخته بودند یعنی برای کاشتن مین وقت پیدا نکرده بودند همین طور مین ریخته بودند روی زمین
خدا رحمتش کند بارها میگفت دوست دارم مثل مادرم حضرت فاطمه
زهرا (سلام الله عليها) مفقود الأثر باشم. آرزوش برآورده شده بود. دو سه ماه بعد روح پاکش را در مشهد مقدس
تشییع کردیم
#رمان_شهدایی
#شادی_روح_شهدا_صلوات
🌕🌑🌕🌑🌕🌑🌕⚫️
─┅═🇮🇷 💠 🇮🇷═┅─
🌐 بسیج فرهنگیان خمین
https://eitaa.com/basijfarhangian_khomein
بسیج فرهنگیان خمین
برونسی و بقیه شهدا را بیاورند فرمانده ها ولی راضی نمی شدند. کار به جای باریک کشید قرار شد با فرمانده
واقعاً هم غصه مان تمام شد. بعد از آن هم نفهمیدم مشکلات چطور حل شد. وقتی به خودم آمدم که توی محضر بودیم و آقای عاقد، داشت خطبه عقد مهدی و عروس تازه را میخواند
#رمان_شهدایی
#شادی_روح_شهدا_صلوات
🌕🌑🌕🌑🌕🌑🌕⚫️
─┅═🇮🇷 💠 🇮🇷═┅─
🌐 بسیج فرهنگیان خمین
https://eitaa.com/basijfarhangian_khomein
بسیج فرهنگیان خمین
واقعاً هم غصه مان تمام شد. بعد از آن هم نفهمیدم مشکلات چطور حل شد. وقتی به خودم آمدم که توی محضر بود
خاک های نرم کوشک
زندگینامه شهیدعبدالحسین برونسی
#قسمت_آخر
🌕🌑🌕🌑🌕🌑🌕⚫️
نظر عنایت شهید
معصومه سبک خیز
آن سال حسین و دختر بزرگم پشت کنکور ماندند و قبول نشدند. بین دوست و دشمن تک و توکی میگفتند اینا فرزند شهید هستن و سهمیه هم که دارن عجیبه که توی کنکور قبول نشدن
بعضی از آنهایی که فضولی شان بیشتر است طعنه های دیگری هم می زدند و در واقع با زبانشان نیش میزدند. حسابی ناراحت بودم و گرفته بیشتر از من بچه ها زجر میکشیدند. همه تلاششان را کرده بودند که به جایی نرسید. گویی دیگر امیدی به کنکور سال بعدنداشتند.
همان روزها، شب جمعه ای بود که رفتم سر مزار شهید برونسی فاتحه ای خواندم و مدتی پای قبر نشستم همین طور با روحش درد و دل میکردم و به زمزمه حرف میزدم وقتی میخواستم بیایم از قبول نشدن بچه ها توی کنکور شکایت کردم و از این که بعضی ها چه نیش و کنایه ای میزنند به اش گفتم: شما می دانی و جان زینب شما که جات خوبه از خدا بخواه از حضرت فاطمه زهرا (سلام الله علیها)بخواه که بچه هات امسال دیگه قبول بشن
بنا به تجربه های قبلی یقین داشتم دعام بی اثر نمی ماند، و مدتی بعد عجیب بود که امید بچه ها به قبولی انگار خیلی بیشتر شده بود؛ طور که با علاقه و پشتکار زیادتری درس می خواندند.
کنکور سال بعد، هر دوشان با هم قبول شدند، آن هم با رتبه خوب دوتایی
هم توی دانشگاه مشهد افتادند.
این را چیزی نمی دانستم، جز نظر عنایت شهید.
#رمان_شهدایی
#شادی_روح_شهدا_صلوات
🌕🌑🌕🌑🌕🌑🌕⚫️
─┅═🇮🇷 💠 🇮🇷═┅─
🌐 بسیج فرهنگیان خمین
https://eitaa.com/basijfarhangian_khomein