eitaa logo
بسیج فرهنگیان خمین
1هزار دنبال‌کننده
4هزار عکس
3.2هزار ویدیو
197 فایل
این کانال جهت اطلاع رسانی های برنامه های کانون بسیج فرهنگیان خمین می باشد ارتباط با مدیر https://eitaa.com/Kamankesh110 @Mghorbaniyan #ناشناس https://daigo.ir/secret/2490591217
مشاهده در ایتا
دانلود
خاک های نرم کوشک زندگینامه شهیدعبدالحسین برونسی 🌕🌑🌕🌑🌕🌑🌕⚫️ تربیت صحیح ابوالحسن برونسی آخر بهار بود، سال هزار و سیصد و شصت و سه درست همان روزی که امتحانهای خردادماه تمام شد پدرم از جبهه زنگ زد مادرم رفت خانه همسایه و باهاش صحبت کرد وقتی برگشت با خنده گفت حسن آقا بلند شو وسایلت رو جمع و جور کن که فردا می آن دنبالت. گفتم دنبال من؟! برای چی؟ گفت برای همون چیزی که دوست داشتی یکهو یاد قولی افتادم که پدرم داده بود. علاقه زیادی داشت مرا ببرد جبهه با خوشحالی گفتم جبهه؟ مادر گفت: بله پسرم فردا آقای حسینی میآن بابات گفت رخت ولباسهات رو ببندی و آماده باشی ناراحتی ام از همین جا شروع شد. آن وقتها یازده دوازده سال بیشتر نداشتم. دوست داشتم جبهه هم اگر میخواهم بروم همراه عمویم بروم همین را هم : مادرم گفتم گفت: قرار شد دیگه بهانه گیری نکنی. احساس دلتنگی بدجوری آمد سراغم خانه عمو همان نزدیکی بود شب که آمد خبر بگیرد، زدم زیر گریه و جریان را براش تعریف کردم آخرش هم گفتم من دوست دارم یا با بابا برم جبهه یا با خودت دستی به سرم کشید و گفت من که الآن نمیتونم برم جبهه ساکت شد. من همین طور گریه میکردم باز به حرف آمد و گفت: حالا نمی خواد این قدر گریه کنی دیگه فردا صبح خودم می آم این جا که به آقای حسینی بگم تو رو نبره به این هم قانع نشدم گفتم ولی من جبهه هم میخوام برم خندید و گفت خیلی خوب حالا یه کاری میکنم خداحافظی کرد و رفت صبح زود دوباره آمد وقتی آقای حسینی پیداش شد خودش رفت سراغش باهاش صحبت کرد و جریان را به اش گفت آقای حسینی طبع شوخی داشت یکراست آمد سروقت من تو چشمهام نگاه کرد.گفت نه من تو رو میسپرم به یکی از بچه ها که ان شاء الله با اون بری وقتی دید هول کردم زود گفت از دوستهای باباته یکراست تو رو میبره پیش حاج آقا. مرا سپرد دست او چند تا سفارش قرص و محکم هم به اش کرد و خودش برگشت باهاش رفتم تو محوطه فرودگاه چهار پنج تا هواپیما آن جا بود. پله های یکیشان باز شده بود و چند تا نظامی داشتند سوار میشدند. ما هم رفتیم آنجا یک سرهنگ خلبان پای پله ها ایستاده بود. هر کس را که می خواست سوار شود دقیق بازرسی میکرد نوبت من شد. اولش گفت کارت شناسایی رفیق پدرم پشت سرم بود برگشتم به اش نگاه کردم گفت کارت شناسایی که حتماً نداری، شناسنامه بده بقچه ام را نشانش دادم و به ناراحتی گفتم من غیر از این هیچی ندارم سرهنگ گفت با این حساب شما باید برگردی و بری خونه ات رفیق بابام دستپاچه گفت این پدرش تو جبهه است، آقای برونسی شروع کرد به توضیح دادن قضیه ولی هر چه بیشتر گفت سرهنگ خلبان کمتر موافقت کرد آخرش هم نگذاشت بروم من هم نه بردم و نه آوردم بنا گذاشتم به گریه کردن آن هم چه گریه ای به سرهنگ گفتم: چرا اذیت میکنی بگذار برم دیگه ناله و زاری هم فایده ای نداشت. او کوتاه آمدنی نبود آخرش بقچه را دادم به رفیق بابام با آه و با ناله گفتم به بابام بگو اینا نگذاشتن من بیام بگو بیاد همه شونو دعوا کنه دستی به سرم کشید مهربان و با محبت گفت ناراحت نباش حسن جان من به محض این که رسیدم اهواز به حاج آقا میگم زنگ بزنه این جا، ان شاء الله با هواپیمای بعدی حتماً می آی همان سرهنگ خلبان مرا برد اتاق خودش هنوز شدید گریه میکردم و اشک می ریختم مثل باران از ابر بهاری دو تا سرهنگ دیگر هم توی اتاق بلند و با خنده گفت نمیخوای بیای جبهه؟! نگاهم را از نگاهش گرفتم آهسته گفتم نه یکهو گفت: به دست گذاشت بالای شانه ام ادامه داد به همین سادگی؟ مرد حسابی بابات پدر ما رو در می آره اون منتظره که امروز تو رو ببینه؛ زود برو لباس بپوش بیااصرار عموم فایده ای نداشت. حتی مادرم مداخله کرد که اگر بشود بعداً بروم ولی آقای حسینی پا توی یک کفش کرده بود که مرا ببرد. آخر هم حریفش نشدیم گفت اگه میخوای بیای جبهه باید مرد بشی و دیگه این حرفهای بچه گانه رو کنار بگذاری زود حاضر شو که بریم آن موقع ساک نداشتم لباسها و بند و بساط دیگر را تو یک بقچه سفید بستم با مادر و بقیه خداحافظی کردم نشستم ترک موتور آقای حسینی گازش را گرفت و یکراست رفت فرودگاه وقتی دیدم با موتورش دارد می آید، پیش خودم فکر کردم حتماً میخواهد موتور را هم ببرد جبهه ولی توی فرودگاه موتور را سپرد به یکی از نگهبانهای آنجا و گفت من الآن بر می گردم گوشه پیراهنش را کشیدم و گفتم مگه شما نمیخوای بیای؟ 🌕🌑🌕🌑🌕🌑🌕⚫️ ─┅═🇮🇷 💠 🇮🇷═┅─    🌐 بسیج فرهنگیان خمین https://eitaa.com/basijfarhangian_khomein
بسیج فرهنگیان خمین
خاک های نرم کوشک زندگینامه شهیدعبدالحسین برونسی #قسمت_چهل_و_چهارم 🌕🌑🌕🌑🌕🌑🌕⚫️ تربیت صحیح ابوالحسن
خیلی ناراحت حرف میزد رو کرد به بچه های بسیجی و ادامه داد: نمی خواد بیاین بیرون همین جا باشین رفیقش گفت: پس شما چی حاج آقا؟با با گفت خدا برکت بده به این همه چادر بسیجی ها آمدند بیرون گفتند مگه میشه حاج آقا که شما توی چادر باشین و ما اینجا؟ اصلاً حواسمون به شما نبود، باید ببخشین بالأخره هم بابام حریفشان نشد همان جا را ساختمان فرماندهی کرد ولی بسیجی ها را هم نگذاشت بیرون بروند گفت این خونه برای ما بزرگه شما هم می تونین ازش استفاده کنید. مابین رزمنده ها یکیشان خیلی باهام شوخی میکرد و هوای مرا داشت. اسمش علی درویشی بود خدا رحمتش کند او هم مثل بابام توی عملیات بدر شهید شد. همان اولین برخورد یک کمپوت به ام داد و گفت: حالا که اومدی جبهه هی باید کمپوت و کنسرو بخوری خورشید رفته رفته داشت پشت افق ناپدید میشد هوای گرم جنوب کم کم تبدیل میشد به خنکی همراه بقیه وضو گرفتم و نماز خواندم با این که آن وقتها بچه بودم ولی حقیقتاً نماز آنجا نماز دیگری بود. هنوز که هنوز است فکر کردن به آن لحظه ها لذت خاصی برام دارد. آن شب بعد از شام دور و بر پدرم خلوت تر شد مرا نشاند کنار خودش دستی به سرم کشید و پرسید میدونی برای چی قبول کردم که بیای جبهه؟با نگاه لبریز از سؤالم گفتم نه گفت: تنها کاری که توی این سه ماه تعطیلی از تو میخوام اینه که قرآن یاد بگیری پشت جبهه هم که بودیم حرص و جوش این یک مورد را زیاد میزد. همیشه دنبال همچین فرصتی میگشت که نزدیک خودش باشم و خواندن قرآن را یاد بگیرم بعد از این که کلی نصیحت کرد و حرف زد برام آخرش گفت حالا هم میخوام ببرمت اهواز که اون جا بری کلاس ،قرآن خودم هم هر دو سه روزی می آم بهت سر میزنم. تا این را گفت بی برو برگرد گفتم من اهواز نمیرم بابا پرسید برای چی؟ 🌕🌑🌕🌑🌕🌑🌕⚫️ ─┅═🇮🇷 💠 🇮🇷═┅─    🌐 بسیج فرهنگیان خمین https://eitaa.com/basijfarhangian_khomein
میخواد این جوری منو بفرسته برم مشهد. قدمهام توی رفتن سست شد یکدفعه ایستادم رو به بابا کردم و گفتم میخوام پیش شما بمونم این بار ولی دیگر حریفش نشدم گفت تو برو پسرم منم دو سه روز دیگه می آم. بالأخره هم راهی مشهد شدم دو سه روز بعد خودش هم آمد. مرخصی اش کوتاه بود دم رفتن هم خودش تنها رفت اصرارهای من برای همراهی فایده ای نداشت. خدا رحمتش کند؛ چند ماه بعد از شهادتش پام که به جبهه باز شد، همان دو ماه آموزش کلی به دردم خورد هنوز هم هر وقت توفیقی میشود که قرآن بخوانم خودم را مدیون همت او میدانم و مدیون حرص و جوشهایی که برای تربیت صحیح ما میزد. 🌕🌑🌕🌑🌕🌑🌕⚫️ ─┅═🇮🇷 💠 🇮🇷═┅─    🌐 بسیج فرهنگیان خمین https://eitaa.com/basijfarhangian_khomein
بسیج فرهنگیان خمین
میخواد این جوری منو بفرسته برم مشهد. قدمهام توی رفتن سست شد یکدفعه ایستادم رو به بابا کردم و گفتم می
خاک های نرم کوشک زندگینامه شهیدعبدالحسین برونسی و هفتم 🌕🌑🌕🌑🌕🌑🌕⚫️ یک توسل سید حسن مرتضوی روال عملیاتها طوری بود که فرماندهان باید تا پایین ترین رده نسبت به زمین و منطقه عملیات توجیه میشدند منطقه عملیات والفجر سه منطقه ای کوهستانی بود و پر از شیار و پر از پستی و بلندی أن وقتها من مسؤول ادوات لشکر بودم دیدگاه در اختیار ما بود و از آنجا باید آتش عملیات کنترل میشد. یک شب مانده بود به عملیات قرار بود فرمانده لشکر و رده های پایین تر بیایند تو خود مقر دیدگاه آن شب تمام وضعیتها باید چک میشد برای فردا شب که عملیات داشتیم چند دقیقه ای طول کشید تا همه آمدند بینشان چهره دوست داشتنی و صمیمی برونسی هم خودنمایی میکرد بعد از خواندن چند آیه از قرآن، فرمانده لشکر شروع کرد به صحبت بچه ها را یکی یکی نسبت به مشکلات و مسایل عملیات توجیه میکرد از چهره و از لحن صداش معلوم بود خیلی نگران است. جای نگرانی هم داشت زمین عملیات پیچیدگیهای خاص خودش را داشت. رو همین حساب احتمالش می رفت که هر کدام از فرماندهان مسیر را گم کنند و نتوانند از پس کار بربیایند. وقتی نقشه را روی زمین پهن کردند نگرانی فرمانده لشکر و بچه های دیگر بیشتر شد. فرماندهی لشکر داشت از قطب نما و گرا و این جور چیزها حرف میزد. ما فقط یک شب فرصت داشتیم تصمیم گیری در آن زمان کم با آن شرایط حساس واقعاً کار شاقی بود برای فرمانده لشکر تو این مابین عبدالحسین چهره اش آرامتر از بقیه نشان میداد. حرفهای فرماندهی تمام شد از حال و هواش معلوم بود که هنوز نگران است. عبدالحسین رو کرد به او و لبخندی زد آرام و با حوصله گفت: آقا مرتضی گفت جانم عبدالحسین گفت: اجازه میدی یک موضوعی رو خدمتت بگم فرمانده گفت: خواهش میکنم حاجی بفرما عبدالحسین کمی آمد جلوتر خیلی خونسرد گفت برای فردا شب احتیاجی نیست که من با نقشه و قطب نما برم همه براشان سؤال شد که او چه میخواهد بگوید به آسمان و به شب اشاره کرد و گفت: فقط یک یا زهرا (س) و یک یا الله کار داره که ان شاء الله منطقه رو از دشمن بگیریم این ضرب المثل را زیاد شنیده بودم که سخن کز دل برآید لاجرم بر دل نشیند.عینیتش را ولی آن جا دیدم عبدالحسین حرفش را طوری با اطمینان گفت که اصلاً آرامش خاصی به بچه ها داد یعنی تقریباً موضوع پیچیدگی زمین و این حرفها را تمام کرد از آن به بعد پرواضح میدیدم که بچه ها با امید بیشتری از پیروزی حرف میزدند. شب عملیات حاج عبدالحسین توانست زودتر از بقیه و با کمترین تلفات هدف را بگیرد؛ با وجود این که منطقه عملیاتی او زمین پیچیده تری هم داشت.همان طور که گفته بود یک توسل لازم داشت. 🌕🌑🌕🌑🌕🌑🌕⚫️ ─┅═🇮🇷 💠 🇮🇷═┅─    🌐 بسیج فرهنگیان خمین https://eitaa.com/basijfarhangian_khomein
بسیج فرهنگیان خمین
خاک های نرم کوشک زندگینامه شهیدعبدالحسین برونسی #قسمت_چهل و هفتم 🌕🌑🌕🌑🌕🌑🌕⚫️ یک توسل سید حسن مرت
به محض اینکه نفر اول پا توی میدان میگذارد یکی از مینها عمل میکند که متأسفانه پای او قطع میشود بقیه مینها را هم بچهها امتحان میکنند که میبینند آن حالت خنثی بودن میدان مین برطرف شده است شهید برونسی تمام فکر و ذکرش درباره عملیات موفق این بود که میگفت باید نزدیکی مان را با اهل بیت (علیهم السلام) بیشتر و بیشتر کنیم و ایمانمان را قوی تر. 🌕🌑🌕🌑🌕🌑🌕⚫️ ─┅═🇮🇷 💠 🇮🇷═┅─    🌐 بسیج فرهنگیان خمین https://eitaa.com/basijfarhangian_khomein
بسیج فرهنگیان خمین
خاک های نرم کوشک زندگینامه شهیدعبدالحسین برونسی #قسمت_چهل_و_هشتم 🌕🌑🌕🌑🌕🌑🌕⚫️ شاخکهای کج شده‌ علی
قصاص بشه.عبدالحسین گفت: اگر بنا باشه قصاص هم بشه مقامات بالا باید تشخیص بدن نه من و شما. جلو نگاههای حیرت زده بچه ها خودش راه افتاد که جاسم را ببرد عقب تحویل بدهد میگفت میترسم بلایی سرش بیارن در عین حال نتوانست این کار را به سرانجام برساند؛ کمی جلوتر یکی از بچه ها از یک فرصت استفاده کرد و سرنیزه اش را تا دسته در شکم او فرو کرد. 🌕🌑🌕🌑🌕🌑🌕⚫️ ─┅═🇮🇷 💠 🇮🇷═┅─    🌐 بسیج فرهنگیان خمین https://eitaa.com/basijfarhangian_khomein
بسیج فرهنگیان خمین
خاک های نرم کوشک زندگینامه شهیدعبدالحسین برونسی #قسمت_چهل _و_نهم 🌕🌑🌕🌑🌕🌑🌕⚫️ اولین نفر محمد حسن شع
خاک های نرم کوشک زندگینامه شهیدعبدالحسین برونسی 🌕🌑🌕🌑🌕🌑🌕⚫️ آخرین نفر محمد حسن شعبانی قبل از عملیات خیبر جلسه مهمی گذاشتند تمام فرماندهان رده بالا آمده بودند. یادم هست یکیشان روی کالک و نقشه داشت از محورهای مهم عملیات می گفت و کار یک یک فرماندهان را براشان توضیح میداد. در این مابین نوبت رسید به عبدالحسین خونسرد و طبیعی نشسته بود و داشت به حرف فرمانده گوش میداد چون کار عبدالحسین مهم و حساس بود حرفهای آن فرمانده هم به درازا کشید یکدفعه عبدالحسین بلند شد و حرف او را قطع کرد. گفت اخوی این حرفها به درد ما نمیخوره چشمهام گرد شد همه مات و مبهوت او را نگاه میکردند تو جلسه به آن مهمی انتظار هر حرفی را داشتیم غیر از این یکی عبدالحسین به نقشه ها اشاره کرد و ادامه داد اینها دردی رو از برونسی دوا نمیکنه فرمانده با حالت جدی گفت یعنی چی؟ منظور شما رو نمی فهمم عبدالحسین لبخندی زد و گفت اگر جسارت نشه میخوام بگم که شما برای کار من فقط بگو کجا رو باید بگیرم؛ یعنی منطقه رو نشون بده با قایق با هر چی که هست منو ببر اونجا و بگو منطقه اینه باید این جا رو بگیری سکوت فضای جلسه را گرفته بود حتی آن فرمانده هم چیزی نمی گفت. ولی معلوم بود ناراحت شده عبدالحسین باز خودش رشته کلام را بدست گرفت و گفت: ما باید روی زمین کار کنیم باید زمین عملیات رو با پوست و گوشتمون لمس کنیم؛ این طوری که شما از روی نقشه میگی برو پشت اتوبان بصره و اون جا چه کار کن و بعد هم از اون جا برو فلان منطقه اینها به درد نمی خوره باید محل رو مستقیم نشون بدی آن روز با این که ناراحتی هم به وجود آمد ولی آخرش عبدالحسین حرفش را به کرسی نشاند؛ هم قرار شد منطقه را از نزدیک به اش نشان بدهند هم سه گردان نیرو در اختیارش گذاشتند. توی آن عملیات به اعتقاد فرماندهان او از همه موفقتر عمل کرد. رشادت عجیبی هم از خودش نشان داد پابه پای بچه ها میآمد. گاهی کلاش دستش بود، گاهی تیربار گاهی هم آرپی جی میزد. تکاورهای غول پیکر دشمن را هیچ وقت یادم نمیرود؛ آخرین حربه دشمن بود و آخرین سدش جلو سیل نیروهای ما یکهو مثل مور و ملخ ریختند توی منطقه اسلحه کوچکشان تیربار بود بعضی هاشان خمپاره شصت را مثل یک بچه دو سه ماهه گرفته بودند زیر بغلشان یکی خمپاره را میگرفت و یکی دیگرهم با همان وضع شلیک میکرد یعنی قبضه را زمین نمیگذاشتند با دیدن آنها قدرت الهی عبدالحسین انگار بیشتر شد. گرمتر از قبل شروع کرد به ریختن آتش بچه ها هم از همین حال و هوا روحیه میگرفتند و گرمتر میجنگیدند آخر کار هم حسابی از پس تکاورها برآمدیم؛ یا به درک واصل شدند و یا فرار را بر قرار ترجیح دادند. توی آن عملیات بیشتر از آنکه انتظارش بود پیشروی کردیم برای همین از جناحین چپ و راستمان جلوتر افتادیم تازه در فکر استقرار و تثبیت منطقه 9 اده بودیم که دستور عقب نشینی صادر شد از نیروهای دیگر جلوتر رفته بودیم خطر قیچی شدنمان وجود داشت عبدالحسین زود دست به کار شد؛ هر آن . عقب نشینی هم برای خودش معرکه ای بود در آن شرایط تمام زحمتش روی دوش او سنگینی میکرد با هر مشقتی که بود نیروها را فرستاد عقب خوب یادم هست؛ آخرین نفری که آمد عقب خودش بود. ارتفاع نارنجکی حمید خلخالی شبح کله قندی تو تاریکی شب حال دیگری داشت. گویی بی تابی اش را احساس میکردی و احساس میکردی که لحظه لحظه در حسرت قدم نیروهای حزب الله میسوزد دشمن از آن بالا تسلط عجیبی به منطقه داشت. خون پاکی که از بچه ها ریخته میشد و تلفاتی که میدادیم تقدس خاصی به فتح کله قندی داده بود برای گرفتن آنجا باید از یک در بزرگ و آهنین میگذشتیم. این طرفتر از کله قندی دشمن یک مقر زده بود؛ مقری قرص و محکم که هم برای ما خیلی مزاحمت داشت هم در حفظ کله قندی و نیروهای آن خیلی مؤثر بود. از همان جا هم دشمن فشار زیادی می آورد که مناطق آزاد شده را ازمان پس بگیرد. ضمناً سدی هم بود جلو پیشروی ما یک شب عبدالحسین از گرد راه رسید رو کرد به من و گفت: حمید بچه های شناسایی رو جمع کن پرسیدم برای چی؟لبخند شیرینی زد و گفت به امید خدا و چهارده معصوم (علیهم السلام) میخوایم بزنیم اون در آهنی و رو روی سر دشمن خراب کنیم از همان شب کار را شروع کردیم تمام منطقه کوهستانی بود و شیارهای عمیقی داشت عملیات باید از چند محور انجام میشد. محوری که به ما دادندصعب العبور بود و پر از پستی و بلندی شاید عمیق ترین شیار آن منطقه سر راه ما قرار داشت اسمش را بچه ها گذاشته بودند شیار نمازخانه با همه این 🌕🌑🌕🌑🌕🌑🌕⚫️ ─┅═🇮🇷 💠 🇮🇷═┅─    🌐 بسیج فرهنگیان خمین https://eitaa.com/basijfarhangian_khomein
بسیج فرهنگیان خمین
خاک های نرم کوشک زندگینامه شهیدعبدالحسین برونسی #قسمت_پنجاه 🌕🌑🌕🌑🌕🌑🌕⚫️ آخرین نفر محمد حسن شعبانی
تیربارون میکنم بیچاره ها از این طرف داد میزدند ما تلفاتمون زیاد بوده دیگه نمیتونیم بند بیاریم اینها را به بچه های روی ارتفاع از طریق بیسیم میگفتم همین باعث می شد بیشتر از قبل مقاومت کنند به قول عبدالحسین خواست خدا بود که اون ارتفاع حفظ بشه. آخر کار هم باز خود او همتی کرد یک گردان نیروی کمکی فرستاد برای آن ارتفاع فرمانده گردان ما بین راه شهید شد نیروها ولی خودشان را به ارتفاع رساندند. ساعتی بعد آن جا هم تثبیت شد. 🌕🌑🌕🌑🌕🌑🌕⚫️ ─┅═🇮🇷 💠 🇮🇷═┅─    🌐 بسیج فرهنگیان خمین https://eitaa.com/basijfarhangian_khomein
بسیج فرهنگیان خمین
خاک های نرم کوشک زندگینامه شهیدعبدالحسین برونسی #قسمت_پنجاه_و_یکم 🌕🌑🌕🌑🌕🌑🌕⚫️ سختی ها استحکامات و
در جبهه همیشه مشکل ترین کارها شکستن خطوط دشمن بود. او هم بین تمام کارها همیشه سخت ترینش را انتخاب میکرد و به عشق دین و مکتب با همه وجودش برای به انجام رساندن آن مایه میگذاشت. بعد از صبحانه گفت بسیجیها و تمام کادر گردان رو جمع کنین که هم بیشتر باهاشون آشنا بشم و هم یک صحبتی براشون بکنم گردان را توی میدان صبحگاه جمع کردیم بچه های تبلینات هم بساط میکروفن و بلندگوها را آماده کردند. رفت پشت تریبون چند آیه ای از قرآن خواندو شروع کرد به صحبت 🌕🌑🌕🌑🌕🌑🌕⚫️ ─┅═🇮🇷 💠 🇮🇷═┅─    🌐 بسیج فرهنگیان خمین https://eitaa.com/basijfarhangian_khomein
بسیج فرهنگیان خمین
خاک های نرم کوشک زندگینامه شهیدعبدالحسین برونسی #قسمت_پنجاه_و_دوم 🌕🌑🌕🌑🌕🌑🌕⚫️ شیرین تر از عسل محم
گریه است. رفتم بیرون حاجی کنار خاکریز کز کرده بود و چنان با سوز اشک می ریخت که آدم بی اختیار گریه اش میگرفت حال منقلبی داشت. با چشمهای گرد شده ام پرسیدم چیه؟ چیزی شده؟ انگشت شست و سبابه را گذاشت روی دو تا چشمهاش اشکشان را پاک کرد سرش را این طرف و آن طرف تکان داد و با آه گفت: دلم میسوزه گفتم برای چی حاجی؟ طوری شده مگه؟ به خط دب حردان اشاره کرد و گفت یادت هست اول جنگ با اسلحه «ام - یک» و «ام - دو اومدیم اینجا؟ یادت هست با چه زحمتی خاکریز زدیم و کیسه گذاشتیم و سنگر درست کردیم؟ زنده شدن خاطرات اول جنگ شیرینی خاصی برام داشت به تأیید حرفش سرم را تکان دادم گفت یادت هست همون وقتها پشت این خط آب ول کردیم؟ گفتم آره یادم هست.گفت: هنوز هم همون آبها مونده که الآن نیزار درست شده گفتم حالا شما چرا گریه میکنی؟ گفت: میدونی سید ناراحتیم از اینه که چرا ما باید بعد از دو سال همون جای قدیم باشیم؟ ما الآن باید خیلی جلوتر از این می بودیم غصه داره که این همه از خاک ما هنوزم دست دشمن مونده به حال و هوای او مثل همیشه غبطه میخوردم این همه غیرت برای دفاع از دین و میهن واقعاً عجیب بود بلند شد ایستاد سینه خیز تا لب خاکریز رفت. کمی آن طرف را نگاه کرد و برگشت پایین حالش خیلی گرفته بود. این را از حالت چهره اش میخواندم یکدفعه با صدای گریه آلودش گفت: برو بچه ها رو جمع كن نگاهم بزرگ شد. با حیرت گفتم بچه ها رو برای چی جمع کنم؟ گفت: یک دعای توسل بخونیم خنده ام گرفت گفتم حواست کجاست حاجی؟ انگار تازه به خودش آمد دور و برش را نگاهی کرد و گفت ها؟ برای چی؟ گفتم ناسلامتی این جا خط مقدمه یادت رفته که با خاکریز دشمن صد متر بیشتر فاصله نداریم؟ اینجا که نمیشه دیگه بچه ها رو جمع کنیم. کف دستش را گذاشت روی پیشانی اش چشمهایش را بست و گفت: حواس منو ببین اصلا یادم نبود کجاییم رفتیم تو سنگر فرماندهی چهار پنج تا از بچه ها را صدا زد. بنا شد پنج شش نفری دعای توسل بخوانیم وقتی همه جمع شدند، خودش جلوتر از بقیه 🌕🌑🌕🌑🌕🌑🌕⚫️ ─┅═🇮🇷 💠 🇮🇷═┅─    🌐 بسیج فرهنگیان خمین https://eitaa.com/basijfarhangian_khomein
بسیج فرهنگیان خمین
خاک های نرم کوشک زندگینامه شهیدعبدالحسین برونسی #قسمت_پنجاه_و_سوم 🌕🌑🌕🌑🌕🌑🌕⚫️ سخنرانی اش مفصل بود
چشمهام گرد شد پرسیدم جانشین برای چی؟ صدام بلند بود انگشت سبابه اش را گذاشت روی نوک بینی اش آهسته گفت: هیس از همان اول حدس زده بودم که باید سری توی کار باشد اما چیزی نمی گفت بالأخره جانشین هم برای خودش تعیین کرد. به اش گفت: هوای گردان رو خوب داشته باش طرف پرسید شما جایی میرین حاج آقا؟ عبدالحسین گفت: جایی میخوام برم معلوم هم نیست کی بر می گردم؛ ولی حداکثرش تا صبح فرداست بریم. خدا حافظی کرد و رفت حتی مرا هم توی نم گذاشت کمی بعد دیدم با یک موتور آمد پیشم بی هیچ مقدمه ای گفت: سوار شو فکر کردم حتماً شوخی میکند. گفتم کجا به سلامتی؟ گفت: کاریت نباشه تو فقط بشین ترک موتور هیچ اثری از شوخی توی چهره اش نبود کاملاً جدی و مصمم گفتم خطمون این جاست کارمون این جاست کجا بریم؟! گفت: همه چی الحمد الله خاطر جمع شده سوار شو بریم نگاهم بزرگ شده بود. عبدالحسین فرمانده ای بود که تحت هیچ شرایطی نیروهایش را تنها نمیگذاشت پرسیدم: آخه خبری شده؟ با ناراحتی گفت تو چه کار داری به این حرفها؟ سوار شو دیگه خواه ناخواه سوار شدم تا یک مسیری رفتیم دقیقاً یادم نیست کجا بود که موتور را نگه داشت. گفت بپر پایین پیاده شدم موتور را گوشه ای گذاشت و خودش هم آمد. تو تاریکی شب به یک سنگر بزرگ اشاره کرد و گفت بیا بریم اونجا تجهیزات بگیریم کلمه تجهیزات، معمولاً با شرکت در عملیات همراه می شد. مثل شوک زده ها گفتم: تجهیزات؟! دستم را گرفت و دنبال خودش کشاند. گفت: بله تجهیزات :گفتم میخوای چه کار کنی حاجی؟ گفت: امشب قراره به امید خدا و چهارده معصوم علیهم السلام)، کار عملیات رو یکسره کنن و قال قضیه خرمشهر رو بکنن گفتم خوب این چه ربطی داره به ما؟ 🌕🌑🌕🌑🌕🌑🌕⚫️ ─┅═🇮🇷 💠 🇮🇷═┅─    🌐 بسیج فرهنگیان خمین https://eitaa.com/basijfarhangian_khomein
بسیج فرهنگیان خمین
چشمهام گرد شد پرسیدم جانشین برای چی؟ صدام بلند بود انگشت سبابه اش را گذاشت روی نوک بینی اش آهسته گف
خونسرد گفت باشه برای بعد. گفتم یعنی چی؟ منظورت رو نمی فهمم حاجی گفت: باید بریم گردان گفتم حالا چه وقت شوخی کردنه؟ آمدم به راه خودم بروم دوباره گرفتم از نگاهش فهمیدم تصمیمش کاملاً جدی است. معترض گفتم حالا دو ساعت دیگه میریم حاج آقا به قول خودت توی گردان همه چی خاطر جمع شده یاد نکته دیگری افتادم ادامه دادم تازه اگر مشکلی هم میخواست پیش بیاد توی تاریکی شب بود حالا که دیگه روز شده و مشکلی نداره مثل معلمی که بخواهد شاگردش را نصیحت کند گفت: نه من به فرمانده تیپ قول دادم که بعد از تموم شدن عملیات توی اولین فرصت خودم رو برسونم گردان یعنی ما از این به بعد دیگه شرعاً اجازه نداریم هر چی بیشتر بمونیم خلافه ناراحت و دلخور گفتم حالا آقای کلاه کج که چیزی نمیگه اگه ما یک ساعت هم دیرتر بریم گفت: ما به کسی کار نداریم وظیفه خودمون رو باید بشناسیم؛ منم خیلی دوست دارم برم خاک این شهر رو بو کنم و ببوسم ولی باشه برای بعد سریع یک موتور جور کرد آمد کنارم ایستاد گفت زود سوار شو که داره دیر می شه. هنوز باورم نمیشد با حسرت به طرف شهر نگاه کردم آهسته گفتم ما آرزو داشتیم حداقل مسجد جامع رو از نزدیک ببینیم لبخند زد و گفت: ان شاء الله بعداً به آرزوت میرسی سوار شدم هزار فکر و خیال جورواجور اذیتم میکرد گاز موتور را گرفت و ه رفتیم طرف گردان. وقتی رسیدیم خط خودمان رادیو هنوز خبر آزادی خرمشهر را نگفته بود. عبدالحسین هم بیکار ننشست تک تک سنگرهای گردان را رفت و خبر خوشحالی را به همه داد. مدتی بعد رفتیم منطقه سومار و نفت شهر بنا بود آن طرفها عملیاتی داشته 🌕🌑🌕🌑🌕🌑🌕⚫️ ─┅═🇮🇷 💠 🇮🇷═┅─    🌐 بسیج فرهنگیان خمین https://eitaa.com/basijfarhangian_khomein