eitaa logo
بسیج فرهنگیان خمین
999 دنبال‌کننده
4.1هزار عکس
3.3هزار ویدیو
199 فایل
این کانال جهت اطلاع رسانی های برنامه های کانون بسیج فرهنگیان خمین می باشد ارتباط با مدیر https://eitaa.com/Kamankesh110 @Mghorbaniyan #ناشناس https://daigo.ir/secret/2490591217
مشاهده در ایتا
دانلود
بسیج فرهنگیان خمین
خاک های نرم کوشک زندگینامه شهیدعبدالحسین برونسی #قسمت_سی_و_نهم 🌕🌑🌕🌑🌕🌑🌕⚫️ گلایه معصومه سبک خیز ت
خاک های نرم کوشک زندگینامه شهیدعبدالحسین برونسی 🌕🌑🌕🌑🌕🌑🌕⚫️ عشق به فرزند حجت الاسلام محمدرضا رضایی هر دو ساکن مشهد شده بودیم و هر دو هم درگیر مسایل انقلاب بودیم روهمین حساب خانه آنها زیاد رفت و آمد داشتم.یکی از فامیلهای آقای برونسی یک جوان دبیرستانی بود به اسم عباس اکبری یک روز آمد پیشم از حال و هواش معلوم بود موضوع مهمی را میخواهد بگوید. سلام کرده و نکرده با تعجب گفت من نمیدونستم اوستا عبدالحسین تا این حد شما رو دوست داشته باشه حرفش برام غیر منتظره بود کنجکاو شدم بدانم جریان چیست پرسیدم چطور؟ گفت: همین که شما خونه اونها زیاد رفت و آمد داری خیلی از قوم و خویشها راضی نیستن تا آن موقع همچین چیزی را نمیدانستم با چشمهای گرد شده ام پرسیدم چرا؟ گفت رو حساب همین مسایل سیاسی و مثلاً زندان رفتن اوستاعبدالحسین و از این جور حرفها گفتم حتماً اینها رو از چشم من میبینن؟گفت: خوب بله دیگه لبخندی زدم و گفتم بنده های خدا نمیدونن که من اگه در خدمت به انقلاب توفیقی هم دارم مدیون آقای برونسی هستم مکث کردم و پی صحبت با خونسردی پرسیدم حالا کدوم قوم و خویشهاناراضی هستن؟اسم بعضی ها را برد؛ نزدیکترین افراد بودند به آقای برونسی ادامه داد:دیروز که اون جا بودم همه شون اومده بودن که اتمام حجت کنن پرسیدم چه اتمام حجتی؟گفت: با توی یک کفش کرده بودن و میگفتن از این به بعد اگه رضایی بخواد بیاد خونه تو دیگه ما این جا نمیایم دستی به محاسنم کشیدم سرم را بالا و پایین تکان دادم و ناباورانه گفتم عجب بعدش پرسیدم خوب آقای برونسی چی گفت؟ گفت: اولش خیلی حرف زد و اونا رو نصحیت کرد ولی وقتی دید که از خر شیطون پایین نمی آن همچین جدی و خاطر جمع به همه شون گفت من از یک یک شما میگذرم و از رضایی نه اصلاً همه ماتشون برد، اوستا عبدالحسین هم شاید برای این که شوکه نشن گفت آقای رضایی داره به انقلاب خدمت میکنه و دوستی ما به خاطر خداست. از علاقه او به خودم خبر داشتم ولی دیگر نمیدانستم تا این حد زیاد باشد. چند روزی از آن ماجرا گذشت حسن آن وقتها هنوز دبستان نمی رفت. یک روز داشت با بچه ای که هم سن و سال خودش بود بازی میکرد. نمیدانم چه کار کرد که صدای جیغ و داد بچه بلند شد. رفتم جلو، دست حسن را گرفتم و آوردم این طرف برای خالی نبودن عریضه یکی دو تا هم خیلی آهسته زدم پشت کله اش او هم کوتاهی نکرد و یکدفعه زد زیر گریه دستش را از دستم کشید بیرون و دوید توی خانه از گریه افتادنش خودم هم ناراحت شده بودم، ولی دیگر کاری نمی شد کرد. چند لحظه بعد آقای برونسی با حسن آمد بیرون انتظار داشتم مثل همیشه باقیافه خندان ببینمش ولی ناراحت بود یعنی نه لبخندی به لبش بود و نه هم به آمد یکی دو قدمی ام ایستاد. انگار میخواست چیزی بگوید ولی ملاحظه میکرد نگاهش را دوخت به زمین بالأخره به حرف آمد و با لحنی بین حالت من نگاه میکرد؛ یک برخورد بی سابقه جدی و نیمه جدی گفت: کسی حق نداره دست رو بچه من بلند کنه یک آن جا خوردم با آن همه عشق و علاقه ای که به من داشت این حرف هاازش بعید به بود از دستش حتی ناراحت هم شدم بعداً که احساسات را کنار گذاشتم و منطقی به قضیه نگاه کردم، دیدم تا چه اندازه بچه هایش را دوست دارد.. خود نبینی معصومه سبک خیز یک شب مسجد گوهرشاد سخنرانی داشت برای اینکه موضوع زیاد بزرگ نشود میگفت به عنوان یک رزمنده میخوام برای مردم حرف بزنم ابوالفضل آن وقتها یکی دو سالش بود عبدالحسین که خواست برود دنبالش گریه کرد توی بغلم دست و پا میزد و با زبان بچه گانه اش «بابا بابا» می گفت. هر کار کردم ساکتش کنم نشد آخرش عبدالحسین لپش را گرفت و آرامفشار داد با خنده گفت باشه وروجک می برمت چشمهام گرد شد. پرسیدم کجا می بریش؟ گفت همون جایی که خودم میخوام برم گفتم شما که میخوای سخنرانی کنی مگه با بچه میشه؟ لبخند زد. جور خاصی گفت خرابکاری که چه عرض کنم گفت عیبی نداره میدمش دست رفقا لباسش را که عوض کردم بچه را با خودش برد.وقتی برگشتند اول از همه پرسیدم خرابکای نکرد؟بچه را داد بغلم و نشست ادامه داد وسط سخنرانی یکدفعه زد زیر گریه جوری که دیگه بچه ها حریفش نشدن آخر هم بردنش بیرون سخنرانی که تموم شد خودم رفتم سروقتش تو کار شما فضولی کردم و فهمیدم که بالآخره باید لاستیکی بچه رو عوض کنم خواستم ببرمش جای خلوت تر یکی از رفقا گفت: کجا می بریش؟ به ابوالفضل اشاره کردم و گفتم با اجازه تون باید لاستیکی آقا پسرم روعوض کنم.به خودشان افتادن و گفتن اه مگه ما میگذاریم شما این کارو بکنین خندیدم و گفتم خاطرتون جمع باشه توی این جور کارها حريف من نمیشین خیلی اصرار کردن آخرش هم ولی حریفم نشدن خودم کارو تموم کردم و بچه هم آروم شد. 🌕🌑🌕🌑🌕🌑🌕⚫️ ─┅═🇮🇷 💠 🇮🇷═┅─    🌐 بسیج فرهنگیان خمین https://eitaa.com/basijfarhangian_khomein