May 11
#سلام_مولای_مهربانم✋💖
#صبحت_بخیر_تمام_عمرم_آقا_جان❤
#صبحم_به_نام_شما_مولا_جانم💚🌹
👌توصیف قشنگیست دراین عالم هستی
🌹 تـو عـرش بَـرینی و من از فـرش زمینم
💐 آواره نه! در حسرت دیـدار تـو بیشک
💞 ویـرانهی ویـرانهی ویـرانه تریـنم
اللهم عجل لولیک الفرج 🤲 🌸
#صبحتون_مهدوی 🌼🍃
🥀 ای داغدار اصلیِ این روضه ها بیا
صاحب عزای ماتم كرب و بلا بیا 🥀
◾▪◾▪
🍃 اَللّهُــمَّ عَجـِّــل لِوَلیِّــکَ الفَــرَج 🍃
─┅═🇮🇷 💠 🇮🇷═┅─
🌐 بسیج فرهنگیان خمین
https://eitaa.com/basijfarhangian_khomein
ziyarat-ashura-01.mp3
28.02M
🏴 زیارت عاشورا با صدای علی فانی
#امام_حسین(علیهالسلام)
#محرم
#قرارعاشقی
#چله_زیارت_عاشورا
🔸التماس دعا🙏
─┅═🇮🇷 💠 🇮🇷═┅─
🌐 بسیج فرهنگیان خمین
https://eitaa.com/basijfarhangian_khomein
با سلام و احترام
رزمایش امت واحد جهت نصب اپلیکیشن کاربردی صالحین ار اول مرداد تا سوم مرداد ماه ادامه دارد
همت و محبت بفرمائید تا سرگروه ها مربیان و سرمربیان و همچنین فرماندهان حوزه، پایگاه و مسئولین تعلیم و تربیت حوزه و پایگاه و همچنین سرگرو های نقش آفرین دیگر عرصه هااقدام به نصب این اپلیکیشن نمایند.
ضمنا تمام بسیجیان در کانال پیک صبا حتما عضو شوند(@peickesaba)
کد معرف 586950 رو یادآوری کنید بزنن.
ضمنا گزارشات رو به بنده اعلام بفرمائید.
📲 نرمافزار کاربردی صالحین ابزاری مناسب برای ارتقای سطح کیفی شبکه تربیتی بسیج
🔰 چگونه این نرمافزار را نصب و راهاندازی کنیم؟!
🖇 لینک نرمافزار صالحین در کافه بازار:
https://cafebazaar.ir/app/com.salehin.ir
🖇 لینک نرمافزار صالحین در مایکت:
https://myket.ir/app/com.salehin.ir
با تشکر از زحمات همه بزرگواران
معاونت تعلیم و تربیت ناحیه خمین
🌺💐🌺💐🌺💐
─┅═🇮🇷 💠 🇮🇷═┅─
🌐 بسیج فرهنگیان خمین
https://eitaa.com/basijfarhangian_khomein
6.09M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
کوله پشتی
(نمایش کودکانه محرم)
تقدیم به ساحت پرنور دردانه کربلا✨🌱✨🌱✨🌱
با ما همراه شوید در تماشا و شنیدن این روضه کودکانه✨🌱
زمان اجرا: پنجشنبه ۴ مرداد
ساعت ۱۰ صبح
مکان اجرا: سالن کانون پرورش، فکری کودکان و نوجوان شماره ۱ انتهای بنیاد، روبروی اداره پزشکی قانونی
بلیط: نفری ۲۵ هزار تومان
─┅═🇮🇷 💠 🇮🇷═┅─
🌐 بسیج فرهنگیان خمین
https://eitaa.com/basijfarhangian_khomein
15.62M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
...
پایان دولت سیزدهم...
ناگهان باز دلم یاد تو افتاد
شکست... 💔
#شهیدرئیسیعزیز
🌹کانال خاطرات شهدای خمین
─┅═🇮🇷 💠 🇮🇷═┅─
🌐 بسیج فرهنگیان خمین
https://eitaa.com/basijfarhangian_khomein
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📹 بوی تنِت میگه حسین....
کشف و تفحص پیکر مطهر شهدای گمنام و انتقال به خاک ایران از طریق مرز آبی اروند 💔
🌿کانال خاطرات شهدای خمین
─┅═🇮🇷 💠 🇮🇷═┅─
🌐 بسیج فرهنگیان خمین
https://eitaa.com/basijfarhangian_khomein
بسیج فرهنگیان خمین
چشمهام گرد شد پرسیدم جانشین برای چی؟ صدام بلند بود انگشت سبابه اش را گذاشت روی نوک بینی اش آهسته گف
خاک های نرم کوشک
زندگینامه شهیدعبدالحسین برونسی
#قسمت_پنجاه_و_پنجم
🌕🌑🌕🌑🌕🌑🌕⚫️
گفت ربطش اینه که ما هم میخوایم به عنایت الهی توی این عملیات
شرکت کنیم
انتظار شنیدن هر چیزی را داشتم غیر از این یکی به اعتراض گفتم ناسلامتی شما فرمانده گردان حر هستی خط تحویل گردان دادن اون هم خط حساسی که نزدیک دشمنه و هر آن امکان پاتکش هست؛ نیرو مشکلات داره
هزار و یک مسأله داره فردا نمیتونیم جواب بدیم این اصلاً شرعی نیست به قول معروف شده بودم کاسه داغتر از آش خنده ای کرد و گفت: تو چه کار به این حرفهاش داری سید جان؟ کی میگه شرعی نیست گردان ما منظم و مرتب توی خط مستقر شده و فرمانده هم بالا سرشونه همه رو هم توجیه کردیم و فقط من و شما اومدیم این جا که اگر توفیقی شد سهمی تو آزادی خرمشهر
داشته باشیم.
مسأله به این سادگی ها برام حل نمیشد هر طور بود، دنبالش رفتم تجهیزات که گرفتیم نفسی تازه کرد و گفت خوب حالا باید آقای آهنی رو پیدا
کنیم.
با این که ناراحت بودم ولی لام تا کام حرف نزدم باز دنبالش رفتم آهنی را
زود پیدا کردیم؛ فرمانده یکی از گردانهایی بود که میخواستند در عملیات شرکت کنند. عبدالحسین باهاش هماهنگی کرد و گفت دو تا نیروی (تکور) به گردان
شما اضافه شد.
منظور او من و خودش بودیم آهنی خندید و گفت مگه میگذارم شما تکور
باشی حاج آقا باید بیای کنار دست خودم که امشب به کمکت خیلی احتیاج دارم عبدالحسین گفت: اذیتمون نکن ،حاجی من میخوام توی این عملیات مثل
یک رزمنده معمولی بجنگم آهنی به این سادگیها دست بردار نبود خیلی پیله کرد به عبدالحسین؛
بیفایده دست آخر گفت: حداقل بیا راهنماییمون کن حاج آقا عبدالحسین گفت من دوست دارم توی تاریخ زندگیم ثبت بشه که در آزادی
خرمشهر به عنوان یک رزمنده ساده سهمی داشتم بالأخره هم قبول نکرد بعد از هماهنگی لازم از آهنی جدا شدیم. داشت می رفت قاطی نیروهای دیگر بشود دستش را گرفتم گفتم یک لحظه صبر کن آقای برونسی کارت دارم
ایستاد. گفت: بفرما
گفتم اگر توی این عملیات توفیق شهادت نصیب ما شد وضعیت گردان چطور میشه؟ شما به هیچ کس چیزی نگفتی که ما کجا میریم گفت تو خاطر جمع باش من به اونهایی که لازم بوده سپردم انگار نگرانی را توی نگاهم دید تا خیالم راحت تر بشود، ادامه داد: تو که خوب میدونی سید من هیچ وقت بدون دستور مافوق کاری نمیکنم
ساکت شد. گفتم شما بگو با کی هماهنگ کردی تا من خاطر جمع بشم، والا
نمی آم.
راه افتاد. همان طور که می رفت گفت بیا تا برات بگم
دنبالش راه افتادم گفت من با خود فرمانده تیپ بیت المقدس هماهنگ
کردم اولش که قبول نکرد ولی وقتی ازش خواهش کردم اجازه داد من
می خواستم اجازه پنج شش نفر رو بگیرم اون ولی فقط با اومدن دو نفر موافقت کرد که این توفیق بزرگ نصیب تو هم شد؛ یعنی ما الآن داریم با مجوز شرعی
میریم
نفس راحتی کشیدم و گفتم همین رو شما از اول میگفتی حالا دیگه
خاطرم جمع شد.
لبخند معنی داری زد و چیزی نگفت رفتیم قاطی نیروهای دیگر و مثل آنها
منتظر دستور حمله شدیم.
هوا گرگ و میش بود. دم صبح درگیری شدید شده بود. حتی بعضی جاها کار
به جنگ تن به تن رسید با کارد و سرنیزه گاهی هم با نارنجک نیروهای
دشمن را به درک میفرستادیم و سنگر به سنگر می رفتیم جلو توی آن گیر و دار سعی میکردم عبدالحسین را گم نکنم تا کنار اروند رود و نزدیک گمرک خرمشهر رفتیم داشتیم آخرین سنگرهای دشمن را پشت سر میگذاشتیم عراقی ها با خفت و خواری یا فرار میکردند یا دست میگذاشتند
روی سرشان و تسلیم می شدند. اوج درگیریها نزدیک شهر بود. بچه ها مثل سیل کوبنده می رفتند جلو هیچ کدام از ترفندهای دشمن جلودارشان نبود تک و توکی از سنگرها، هنوز مقاومت می کردند همانها هم به حول و قوه الهی سقوط کردند.
وقتی خرمشهر آزاد شد خورشید طلوع کرده بود و هوای صبح، لطافت عجیبی داشت من هم مثل تمام بچه ها حال خودم را نمی فهمیدم خیلی ها همان جا به خاک سجده افتاده بودند و با ناله های از ته دل خدا را شکر میکردند. واقعاً از خود بیخود شده بودم و برای رفتن به شهر لحظه شماری می کردم مسجد جامع با آن همه رنج و شکنجه هنوز پابرجا ایستاده بود. در این بین عبدالحسین هم سر از پا نمیشناخت خیلی ها بی پروا
دوست داشتم جزو اولینها باشم که آنجا نماز شکر میخوانم ثمره خون شهدا را به وضوح میدیدیم توی چشمها همین طور اشک شوق بود که حلقه میزد.
می دویدند به طرف شهر یک آن قبضه اسلحه را توی دستم فشار دادم و من هم بنای دویدن را گذاشتم داشتم میرفتم داخل شهر یکدفعه کسی از پشت سر دستم را گرفت کم مانده بود بیفتم برگشتم با حیرت نگاه کردم عبدالحسین بود.
پرسید: کجا؟
توی آن لحظه ها هیچ چیز نمی توانست برام عجیب تر از این سؤال باشد. با نگاه بزرگ شده ام گفتم خوب معلومه دارم میرم توی شهر
بسیج فرهنگیان خمین
چشمهام گرد شد پرسیدم جانشین برای چی؟ صدام بلند بود انگشت سبابه اش را گذاشت روی نوک بینی اش آهسته گف
خونسرد گفت باشه برای بعد. گفتم یعنی چی؟ منظورت رو نمی فهمم حاجی گفت: باید بریم گردان
گفتم حالا چه وقت شوخی کردنه؟ آمدم به راه خودم بروم دوباره گرفتم از نگاهش فهمیدم تصمیمش کاملاً جدی است. معترض گفتم حالا دو ساعت دیگه میریم حاج آقا به قول خودت توی گردان همه چی خاطر جمع شده
یاد نکته دیگری افتادم ادامه دادم تازه اگر مشکلی هم میخواست پیش
بیاد توی تاریکی شب بود حالا که دیگه روز شده و مشکلی نداره
مثل معلمی که بخواهد شاگردش را نصیحت کند گفت: نه من به فرمانده تیپ قول دادم که بعد از تموم شدن عملیات توی اولین فرصت خودم رو برسونم گردان یعنی ما از این به بعد دیگه شرعاً اجازه نداریم هر چی بیشتر بمونیم
خلافه
ناراحت و دلخور گفتم حالا آقای کلاه کج که چیزی نمیگه اگه ما یک
ساعت هم دیرتر بریم
گفت: ما به کسی کار نداریم وظیفه خودمون رو باید بشناسیم؛ منم خیلی دوست دارم برم خاک این شهر رو بو کنم و ببوسم ولی باشه برای بعد سریع یک موتور جور کرد آمد کنارم ایستاد گفت زود سوار شو که داره دیر
می شه.
هنوز باورم نمیشد با حسرت به طرف شهر نگاه کردم آهسته گفتم ما آرزو داشتیم حداقل مسجد جامع رو از نزدیک ببینیم
لبخند زد و گفت: ان شاء الله بعداً به آرزوت میرسی
سوار شدم هزار فکر و خیال جورواجور اذیتم میکرد گاز موتور را گرفت و ه رفتیم طرف گردان.
وقتی رسیدیم خط خودمان رادیو هنوز خبر آزادی خرمشهر را نگفته بود. عبدالحسین هم بیکار ننشست تک تک سنگرهای گردان را رفت و خبر خوشحالی را به همه داد.
مدتی بعد رفتیم منطقه سومار و نفت شهر بنا بود آن طرفها عملیاتی داشته#رمان_شهدایی
#شادی_روح_شهدا_صلوات
🌕🌑🌕🌑🌕🌑🌕⚫️
─┅═🇮🇷 💠 🇮🇷═┅─
🌐 بسیج فرهنگیان خمین
https://eitaa.com/basijfarhangian_khomein