بسیج فرهنگیان ناحیه ۶ اصفهان
#مدافع_عشـــــق #قسمت_هفدهم ❤ #هوالعشــــــق چاقو بزرگے.ڪه دسته اش ربان صورتے رنگے گره خورده بود
#مدافع_عشــــــق
#قسمت_هجدهم
❤#هوالعشـــق
فاطمه هیجان زده اشاره میڪند:
_ دستش رو نگهدار تو دستت تا عکس بگیرم.
میخندد و طوری ڪه طبیعـے جلوه کند دستش را کنار دستم میگذارد...
_ فکر کنم اینجوری عکس قشنگ تر بشه!
فاطمه اخم میکند:
_ عه داداش!...بگیر دست ریحانو...
_ تو بگیر بگو چشم!..اینجوری تو کادر جلوش بیشتره...
_ وا!...خب عاخه...
دستت را بسرعت دوباره میگیرم و وسط حرف فاطمه میپرم
_ خوب شد؟
چشمڪی میزند ڪه:
_ افرین بہ شما زن داداش...
نگاهش میکنم. چهره اش در هم رفته. خوب میدانم که نمیخواست مدت طولانـے دستم را بگیرد...
هر دو میدانیم همه حرڪاتمان
صوری و از واقعیت به دور است.
اما من تنها یڪ چیز راومرور میڪنم.وآن هم اینڪه او قرار است ۳ ماه همسر من باشـد !واینڪه ۹۰ روز فرصت دارم تاقلب اورا مالڪ شوم.
اینکہ_عاشـــقی_کنم_اورا!!
اینڪه خودم را در آغوشش جا کنم.
باید هر لحظه تو باشـے و تو!❤
فاطمه سادات عڪس را که میگیرد با شیطنت میگوید: یڪم مهربون تر بشینید!
و من ڪه منتظر فرصتم.سریع نزدیڪت میشوم...شانه به شانه,
نگاهس میڪنم. چشمهایش را میبندد و نفسش را باصدا بیرون میدهـد.
دردل میخندم ازنقشه هایـے که برایش ڪشیده ام. برای او ڪه نه! برای_قلبش💞
در گوشَش آرام میگویم:
_مهربون باش عزیزم!...
یکبار دیگر نفسش را بیرون میدهـد.
عصبی هست.این را با تمام وجود احساس میڪنم. اما باید ادامه دهم.
دوباره میگویم:
_ اخم نڪن جذاب میشی نفس!😁👫
این را که میگویم یڪ دفعه از جا بلند میشود ،عرق پیشانی اش راپاڪ میکند و به فاطمه میگویـد:
_ نمیخوای از عروس عکس تکی بندازی!!؟؟؟
ازمن دور میشود و کنار پدرم میرود!!
فرار_کردی_مثل_روز_اول!
❣❤️❣❤️❣❤️❣
اما تاس این بازی را خودت چرخانده ای!
برای پشیمانـے #دیـــر است
❣❤️❣❤️❣❤️
✍ ادامه دارد ...
╰━━🌷🕊🌼🕊🌷━━╯
«#اَلَّلهُمعجِّللِوَلیِڪَالفرَج »