🌲✨🌲✨🌲✨
🌲✨🌲✨🌲
🌲✨🌲✨
🌲✨🌲
🌲✨
🌲
#رازدرختکاج
#شهیده_زینب_کمایی
نویسنده معصومه رامهرمزی
#قسمتچهارم
در حیاط را که باز کردم،دچشمم به بوته گل رز باغچه گوشه حیاط افتاد. جلو رفتم و کنار باغچه به دیوار تکیه کردم.
بلندی بوته به اندازه قد زینب و شهلا بود. از بالا تا پایین بوته، گلهای رز، صورتی خودنمایی می کردند. آن درختچه هر فصل گل می داد و انگار برای آن بوته همیشه بهار بود.
زینب نر روز با علاقه به بوته گل رز آب می داد تا گل های بیشتری بدهند.
او در این چند روز باقی به تحویل سال، در تمیز کردن خانه خیلی به من کمک کرد. البته همانطور که مشغول کار بود، به من می گفت:« مامان، من به نیت عید به تو کمک نمی کنم، ما که عید نداریم. توی جبهه رزمنده ها می جنگند و خیلی از آنها مجروح یا شهید می شوند. اونوقت ما عید بگیریم؟ من فقط به نیت تمیزی و نظافت خانه با شما کمک می کنم».
کنار بوته گل رز مثل مجسمه بی حرکت ایستاده بودم و به حرف های او فکر میکردم که مادرم به حیاط آمد و گفت:« کبری، ننه، آنجا نایست. هوا سرد است. بیا توی خانه. شهلا و شهرام طاقت ناراحتی تو را ندارند».
نمی توانستم آرام باشم . دلم برای شهلا و شهرام می سوخت؛ آنها هم نگران حال خواهرشان بودند .
بی هوا به آشپزخانه رفتم. انگار رفتن من به آشپزخانه عادت همیشگی ام شده بود. کابینت ها از تمیزی برق می زدند.
بغض... گلویم را گرفت. زینب، روز قبل کابینت هار ا اسکاچ و تاید کشیده بود. دستم را روی کابینت ها کشیدم و بی اختیار زدن زیر گریه؛ گریه ای از ته وجودم...💔
#ادامه دارد
کپی حلال🌲
به شرط حذف نکردن لینک کانال از پیام
و
یک صلوات برای شادی روح تمامی شهدا🥀
در غیر این صورت #حرامه🚫
Eitaa.com/basijianZahraei