eitaa logo
یِک دَهــہ هَشــتـادے در راه شُــهدا 🇵🇸 :)
714 دنبال‌کننده
5.8هزار عکس
2.3هزار ویدیو
18 فایل
بچہ ها به خدا از شهدا جلو مےزنید اگہ رعایت کنید که دل امام زمان(عج) نَلَرزه !(:♥️ - حاج حسین یکتا - به امید روزی که پشت اسم مون بنویسن "شهید دهه هشتادی" !(: یه سر بزنید: @SeyyedDahe80 از‌خودمونه ؛ کپی؟! حلالِ حلالت رفیق!
مشاهده در ایتا
دانلود
🌲✨🌲✨🌲✨ 🌲✨🌲✨🌲 🌲✨🌲✨ 🌲✨🌲 🌲✨ 🌲 نویسنده معصومه رامهرمزی در حیاط را که باز کردم،دچشمم به بوته گل رز باغچه گوشه حیاط افتاد. جلو رفتم و کنار باغچه به دیوار تکیه کردم. بلندی بوته به اندازه قد زینب و شهلا بود. از بالا تا پایین بوته، گل‌های رز، صورتی خودنمایی می کردند. آن درختچه هر فصل گل می داد و انگار برای آن بوته همیشه بهار بود. زینب نر روز با علاقه به بوته گل رز آب می داد تا گل های بیشتری بدهند. او در این چند روز باقی به تحویل سال، در تمیز کردن خانه خیلی به من کمک کرد. البته همانطور که مشغول کار بود، به من می گفت:« مامان، من به نیت عید به تو کمک نمی کنم، ما که عید نداریم. توی جبهه رزمنده ها می جنگند و خیلی از آنها مجروح یا شهید می شوند. اونوقت ما عید بگیریم؟ من فقط به نیت تمیزی و نظافت خانه با شما کمک می کنم». کنار بوته گل رز مثل مجسمه بی حرکت ایستاده بودم و به حرف های او فکر میکردم که مادرم به حیاط آمد و گفت:« کبری، ننه، آنجا نایست. هوا سرد است. بیا توی خانه. شهلا و شهرام طاقت ناراحتی تو را ندارند». نمی توانستم آرام باشم . دلم برای شهلا و شهرام می سوخت؛ آنها هم نگران حال خواهرشان بودند . بی هوا به آشپزخانه رفتم. انگار رفتن من به آشپزخانه عادت همیشگی ام شده بود. کابینت ها از تمیزی برق می زدند. بغض... گلویم را گرفت. زینب، روز قبل کابینت هار ا اسکاچ و تاید کشیده بود. دستم را روی کابینت ها کشیدم و بی اختیار زدن زیر گریه؛ گریه ای از ته وجودم...💔 دارد کپی حلال🌲 به شرط حذف نکردن لینک کانال از پیام‌ و یک صلوات برای شادی روح تمامی شهدا🥀 در غیر این صورت 🚫 Eitaa.com/basijianZahraei
🌲✨🌲✨🌲 🌲✨🌲✨ 🌲✨🌲 🌲✨ 🌲 نویسنده خانم معصومه رامهرمزی دیروز به زینب گفتم:« زینب جان، خیلی در تمیز کردن خانه به من کمک کردی، دوست داری برای جبران زحمت هایت چه چیزی برایت بخرم؟ تو که دو سال است برای عید هیچ چیز نخریده ای، حالا یک چیزی را که دوست داری بگو تا برایت بخرم.» زینب ج گفت:« مامان، به من اجازه بده جمعه اول سال را با نماز جماعت و جمعه شروع کنم.» به زینب گفتم:« مادر، ای کاش مثل بقیه دختر ها، کیفی، کفشی، لباسی می خریدی و به خودت می رسیدی. هر وقت دلت خواست نماز جمعه رو برو، ولی دل من را هم خوش کن.» صدای گریه ام بلند شده بود. شهلا و شهرام به آشپزخانه آمدند و خودشان را توی بغلم انداختند. با اینکه آن شب بخاطر تحویل سال، غذای مفصلی درست کرده بودم، قابلمه ها دست نخورده روی اجاق ماند، کسی شام نخورد. با آن نگرانی آب هم از گلوی ما پایین نمی رفت چه برسه به غذا. باید کاری میکردم. نمی توانستم دست روی دست بگذارم اول به فکرم رسید که به کلانتری بروم، اما همیشه توی مغزمان کرده بودند که یک خانواده آبرومند پایش به کلانتری باز شود. چهار تایید از خانه زدیم بیرون و در کوچه ها و خیابان های شاهین شهر به دنبال زینب می گشتیم... ... کپی حلال🌲 به شرط حذف نکردن لینک کانال از پیام و یک صلوات برای شادی روح تمامی شهدا🥀 در غیر اینصورت 🚫 Eitaa.com/basijianZahraei
🌲✨🌲✨🌲 🌲✨🌲✨ 🌲✨🌲 🌲✨ 🌲 🌲 ✨ نویسنده خانم معصومه رامهرمزی شهرام(برادر‌کوچک‌شهیده‌کمایی)کلاس چهارم دبستان بود. جلوی ما می دوید و هر دختر چادری‌ای را که می دید می گفت: حتما آن دختر، زینب است. خیابان ها خلوت بود. شب اول سال نو بود و خانواده ها خوش و خرم کنار هم بودند. افراد کمی در خیابان رفت و آمد می کردند. توی تاریکی شب یک لحظه تصور کردم که زینب از دور به طرف ما می آید؛ اما این فقط یک تصور بود دخترم قبل از اذان مغرب لباس های قدیمی اش را پوشید و روسری سورمه ای رنگش را سر کرد و و چادرش را تنگ به صورتش گرفت و رفت. دو تا چشم سیاه قشنگش میان صورت لاغر و سفیدش، معصومیت عجیبی به او می داد. همانطور که در خیابان های تاریک راه می رفتیم، به مادرم گفتم: مامان، یادته زینب یک سالش که بود، چطور دست کرد توی کاسه و چشم های گوسفند را خورد؟ مادرم رو کرد به شهرام و گفت: یادش بخیر؛ جمعه بود و من خانه شما آمده بودم. همه ما توی حیاط دور هم نشسته بودیم. بابات کله‌پاچه خریده بود، آن هم چه کله پاچه خوشمزه ای؛ زینب یک سالش بود و در گهواره خواب بود. همه ما هم پای سفره کله پاچه می خوردیم. مامانت چشم های گوسفند را توی کاسه کوچکی گذاشت که بخورد. من توی حرف مادر پریدم و... دارد... کپی حلال🌟 به شرط حذف نکردن لینک کانال از پیام و یک صلوات برای ارواح تمامی شهدا🥀 در غیر اینصورت 🚫 Eitaa.com/basijianZahraei