🔗💔🔗💔🔗💔
🔗💔🔗💔🔗
🔗💔🔗💔
🔗💔🔗
🔗💔
🔗
رمان مگر چشم تو دریاست✨🌊
روایت مادر شهیدان، محمد،عبدالحمید،رضا و نصرالله جنیدی🖇🥀
#قسمت_اول
✨بسم رب الشهدا و صدیقین✨
از زبان مادر شهیدان
#دفتراول 🌱چشم های پدر!🌱
شب هشتم خواب دیدم. صدای آقایی را شنیدم که می گفت:«تو مگر خوب شدنی هم هستی که این قدر التماس میکنی؟!»
خوبم را به کسی نگفتم؛اما انگار بغض شده بود توی دلم. داشتم دیوانه می شدم. آن روز صبح چه حالی که نداشتم! زمین و آسمان روی سرم خراب شده بود. بهار بود و باران شدیدی می بارید. حس کردم آسمان هم دارد به حال من گریه میکند. کسی که دکتر ها جوابش کرده اند و امیدش از همه جا ناامید شده، آمده مشهد، آن وقت به او بگویند که «تو مگر خوب شدنی هم هستی... .» انگار راست راستی رفتنی شده بودم.
صبح که از خواب پا شدیم، دوباره می خواستند مرا ببرند حرم. اما این بار گفتم خودم می خواهم تنهایی بروم. مادرم نمی گذاشت. هیچ اعتنایی نکردم. چادرم را سر کردم و رفتم سمت در اتاق. آمد جلو پاپیچم شد که«تنها نرو...تو مریضی...اگه اتفاقی برات بیفته، کی میخواد به دادت برسه؟!» حاج آقا اولش سکوت کرد و چیزی نگفت؛ اما وقتی حالم را دید، گفت:«زن عمو، بزار راحت باشه. بزار خودش بره.»
#ادامه_دارد...🌱
Eitaa.com/basijianZahraei
🔗💔🔗💔🔗💔
🔗💔🔗💔🔗
🔗💔🔗💔
🔗💔🔗
🔗💔
🔗
رمان مگر چشم تو دریاست✨🌊
روایت مادر شهیدان، محمد،عبدالحمید،رضا و نصرالله جنیدی🖇🥀
#قسمت_دوم
پای پیاده رفتم حرم. شاید زودتر از وقتی که حاجآقا تاکسی می گرفت و می برد، رسیدم. نفهمیدم از بازار رضا تا آنجا را چطور رفتم . به خودم که آمدم، دیدم جلوی در بزرگ حرم ایستاده ام.
بدون اینکه مثل همیشه چهارچوب در را ببوسم و سلام بدهم، سرم را انداختم پایین و راهم رو کشیدم طرف ایوان.
کف صحن از باران تند آن روز، آب گرفته بود؛ درست مثل چشمها و صورت من.
کفشم را به کفشداری دادم و رفتم تو. از خود بی خود شده بودم. توی شبستان هم می دویدم و فقط میگفتم : آقا ...بچه هام.....آقا... بچههای... .
با پاهای بدون کفش برمیگشتم توی صحن پر از آب و دوباره می دویدم طرف ضریح، توی شبستانها.
نمیدانستم دنبال چه میگشتم؛ درست مثل دیوونهها.
در حال خودم نبودم. هیچ فکر نمیکردم الان مردمی که دارند می بینندم، با خودشان چه فکری میکنند. نمیگویند این خانم دیوانه است؟
فقط میگفتم:آقا.....بچه هام... . همین.
#ادامه_دارد...🌱
Eitaa.com/basijianZahraei
🔗💔🔗💔🔗💔
🔗💔🔗💔🔗
🔗💔🔗💔
🔗💔🔗
🔗💔
🔗
رمان مگر چشم تو دریاست✨🌊
روایت مادر شهیدان، محمد،عبدالحمید،رضا و نصرالله جنیدی🖇🥀
#قسمت_سوم
هیچ چیز هم نخواندم، نه زیارتنامه، نه دعا، نه نماز . فقط خوب که خسته شدم. نشستم یک گوشه و به یک جایی که معلوم نبود کجاست، خیره شدم و نزدیک ظهر، برگشتم خانه.
شب بعدش که میشد شب نهم، دوباره خواب دیدم. دیدم رو به قبله خوابیدهام و یک آقایی از پایین پای من دارد می آید. موهای سرش کوتاه بود و محاسن مشکی بلندی داشت.
یک جلیقه و پیژامه سفید پوشیده بود و آستین های پیراهن سفیدش را هم تا زده بود؛ با پای برهنه. قدم های بزرگی بر می داشت و به طرف من می آمد . گفت:« اینقدر ناراحتی نکن! آقا خودش داره برای تو یه قدم های برمیداره.» نمیدونم... شاید خودش را میگفت که داشت می آمد طرفم.
شاید قدم های خودش را میگفت. اما به حال من تاثیری نداشت. دیگر ناامید شده بودم. فردای آن روز باید برمیگشتم. از وقتی که دکتر گفته بود داروهایم را قطع کنند و ببرندم مسافرت، این چهارمین خوابی بود که میدیدم. پ
دوبار اولش قبل از آنکه بیاییم مشهد، توی آمل. دوتا هم این آخر، توی مشهد.
سال ۵۱ بود. همه اش از یک عمل کردن نفیسه شروع شد. نفیسه نهماهه راه رفت و به حرف افتاد. به مرغ میگفت:« جیجی بیجی». منظورش را قشنگ حالی آدم میکرد. یک روز، یک اسباب بازی دستش بود و داشت راه میرفت، که زمین خورد. ما نشسته بودیم و چایی میخوردیم.تا این بچه زمین خورد، محمد گفت:« آآآآخ، ماماااان،... چشمش....»
#ادامه_دارد...🌱
Eitaa.com/basijianZahraei
🔗💔🔗💔🔗💔
🔗💔🔗💔🔗
🔗💔🔗💔
🔗💔🔗
🔗💔
🔗
رمان مگر چشم تو دریاست✨🌊
روایت مادر شهیدان، محمد،عبدالحمید،رضا و نصرالله جنیدی🖇🥀
#قسمت_چهارم
محمد که این حرف را زد، برگشتم یه لحظه و دیدم سیاهی چشم بچه آویزون است.
حالا نگو پلک چشمش مثل گل مژه ورم کرده و سیاه شده است. اما من این سیاهی را که دیدم، فکر کردم، تخم چشم بچه است که بیرون زده است. از ترسی که به جانم افتاده بود، هول کردم، حالم بد شد و هشت نُه ماه تمام افتادم تو خونه.
مادرم از تهران آمد برای پرستاری از من.حتی حاج آقا برای مدتی درس و مدرسه را کنار گذاشت. مدام توی راه دکتر و بیمارستان بودیم، نفیسه طفلکی هم فقط چند ماه شیر منو خورد، اما هوش و حواسش از همه بچه هایم، بیشتر بود.
در مدتی که مریض بودم و مدام توی راه دکتر و بیمارستان، مادرم ازش نگهداری نگهداری میکرد. مادرم میگفت: توکه
میری دکتر، وقتی میخوام پوشکش رو عوض کنم، منو
با پاهاش میزنه
#ادامه_دارد...🌱
Eitaa.com/basijianZahraei
🌲✨🌲✨🌲
🌲✨🌲✨
🌲✨🌲
🌲✨
🌲
بسم رب الشهدا
#رازدرختکاج
#شهیده_زینب_کمایی🥀
نویسنده خانم معصومه رامهرمزی
#قسمت_دوم
آشوبی به دلم افتاد. هوا تاریک تاریک بود و باد سردی میوزید. یعنی زینب کجا رفته است؟
زینب دختری نیست که بی اطلاع
من جایی برود و خبری هم ندهد.
بدون اینکه متوجه باشم، خیابان های اطراف اطراف مسجد
و خانهمان را را جستوجو کردم. اما مگر امکان داشت که زینب توی خیابان ها مانده باشد؟ او باید تا
آن ساعت به خانه بازمیگشت. مادرم و دختر بزرگم، شهلا، و پسر کوچیکم، شهرام، در خانه منتظر بودند، به خانه برگشتم.
مادرم خیلی نگران بود اما نمیخواست حرفی بزند که دلهره
من بیشتر شود. او مرتب زیر لب دعا میخواند.
شهلا گفت: مامان باید به خانه خانوم دارابی برویم و و از آنجا با چند نفر از دوستان زینب تماس بگیریم؛ شاید آنها خبری داشته باشند.
آن زمان، ما تلفننداشتیم و برای تماس ضروری به خانه همسایه میرفتیم. من و شهلا به خانه خانوم دارابی رفتیم، سفره هفت سینشان در وسط پذیرایی پهن بود.
خانواده دارابی با شنیدن خبر تاخیر زینب خیلی ناراحت شدند.
خانم دارابی گفت: راحت باشید و خجالت نکشید با هرجا که لازم است تماس بگیرید تا ان شاءالله از زینب خبری بگیرید.
شهلا به خانه چند نفر از دوستان زینب زنگ زد. شهلا خجالت میکشید که بگوید زینب گم شده.آخر دوستانش چه فکری میکردند؟
اما ... چاره ای نبود.
شاید بالاخره کسی او را دیده باشد و یا دوستانش ازش خبری داشتند.
#ادامه_دارد...
کپی حلال🌲
به شرط گذاشتن لینک همراه متن
و
تلاوت یک صلوات برای شادی روح تمامی شهدا✨
Eitaa.com/basijianZahraei
🌲✨🌲✨🌲
🌲✨🌲✨
🌲✨🌲
🌲✨
🌲
بین رب الشهدا
#رازدرختکاج
#شهیده_زینب_کمایی🥀
نویسنده خانم معصومه رامهرمزی
#قسمتسوم
من گوش هایم را تیز کرده و به شهلا را زده بودم . شهلا باید برای تک تک دوست های زینب اول توضیح می داد که چه اتفاقی افتاده و بعد از آنها کسب خبر می کرد اما در واقع آنها بودند که یک خبر جدید می شنیدند و آن خبر گم شدن زینب بود.
خانم دارابی برای ما شیرینی و چایی اورد. اما من احساس
خفگی میکردم.
انگار کسی به گلویم چنگ زده بودو فشار میداد.
شهلا گفت: مامان، دیگه نمیتونم با چه کسی تماس بگیرم، هیچکس خبری از زینب نداره.
شهلا یکدفعه یاد مدیر مدرسه شان افتاد.
خانم کچویی، مدیر دبیرستان۲۲ بهمن، زینب را خوب می شناخت.
زینب در دبیرستان فعالیت تربیتی داشت و برای خودش یکپا مربی
پرورشی بود و خانم کچویی علاقه زیادی به او داشت.
از طرفی خانم کچویی خیلی وقت ها برای نماز به مسجد المهدی می رفت
و در کلاس های عقیدتی جامعه زنان شرکت می کرد.
زینب مرتب با خانم کچویی ارتباط داشت. شهلا به خانه رفت و شماره
خانم کچویی را آورد.
در این فاصله خانم دارابی سعی میکرد با حرف زدن، مرا مشغول و تا
اندازه ای آرامم کند.
اما من فقط نگاش میکردم و سرم رو تکون میدادم.
حرف های او را نمی شنیدم و در مغزم غوغایی از افکار عجیب و غریب بود.
شهلا به خانم کچویی زنگ زد و چند دقیقه ای با او حرف زد.
وقتی تلفن را گذاشت، گفت: خانم کچویی امشب به مسجد نرفته و خبری از زینب هم نداره.
شهلا با حالت مشکوکی ادامه داد که خانم کچویی از گم شدن زینب وحشت زده شده و با نگرانی برخورد کرده بود.
وقتی از تماس گرفتن با دوستان زینب ناامید شدیم، با خانم دارابی خداحافظی کردیم و به خانه برگشتیم.
#ادامه_دارد...
Eitaa.com/basijian_Zahraei
🌲✨🌲✨🌲
🌲✨🌲✨
🌲✨🌲
🌲✨
🌲
#رازدرختکاج
#شهیده_زینب_کمایی
نویسنده خانم معصومه رامهرمزی
#قسمتوپنجم
دیروز به زینب گفتم:« زینب جان، خیلی در تمیز کردن خانه به من کمک کردی، دوست داری برای جبران زحمت هایت چه چیزی برایت بخرم؟ تو که دو سال است برای عید هیچ چیز نخریده ای، حالا یک چیزی را که دوست داری بگو تا برایت بخرم.»
زینب ج
گفت:« مامان، به من اجازه بده جمعه اول سال را با نماز جماعت و جمعه شروع کنم.»
به زینب گفتم:« مادر، ای کاش مثل بقیه دختر ها، کیفی، کفشی، لباسی می خریدی و به خودت می رسیدی. هر وقت دلت خواست نماز جمعه رو برو، ولی دل من را هم خوش کن.»
صدای گریه ام بلند شده بود. شهلا و شهرام به آشپزخانه آمدند و خودشان را توی بغلم انداختند. با اینکه آن شب بخاطر تحویل سال، غذای مفصلی درست کرده بودم، قابلمه ها دست نخورده روی اجاق ماند، کسی شام نخورد.
با آن نگرانی آب هم از گلوی ما پایین نمی رفت چه برسه به غذا.
باید کاری میکردم.
نمی توانستم دست روی دست بگذارم
اول به فکرم رسید که به کلانتری بروم، اما همیشه توی مغزمان کرده بودند که یک خانواده آبرومند پایش به کلانتری باز شود. چهار تایید از خانه زدیم بیرون و در کوچه ها و خیابان های شاهین شهر به دنبال زینب می گشتیم...
#ادامه_دارد...
کپی حلال🌲
به شرط حذف نکردن لینک کانال از پیام
و
یک صلوات برای شادی روح تمامی شهدا🥀
در غیر اینصورت #حرامه🚫
Eitaa.com/basijianZahraei