🔗💔🔗💔🔗💔
🔗💔🔗💔🔗
🔗💔🔗💔
🔗💔🔗
🔗💔
🔗
رمان مگر چشم تو دریاست✨🌊
روایت مادر شهیدان، محمد،عبدالحمید،رضا و نصرالله جنیدی🖇🥀
#قسمت_دوم
پای پیاده رفتم حرم. شاید زودتر از وقتی که حاجآقا تاکسی می گرفت و می برد، رسیدم. نفهمیدم از بازار رضا تا آنجا را چطور رفتم . به خودم که آمدم، دیدم جلوی در بزرگ حرم ایستاده ام.
بدون اینکه مثل همیشه چهارچوب در را ببوسم و سلام بدهم، سرم را انداختم پایین و راهم رو کشیدم طرف ایوان.
کف صحن از باران تند آن روز، آب گرفته بود؛ درست مثل چشمها و صورت من.
کفشم را به کفشداری دادم و رفتم تو. از خود بی خود شده بودم. توی شبستان هم می دویدم و فقط میگفتم : آقا ...بچه هام.....آقا... بچههای... .
با پاهای بدون کفش برمیگشتم توی صحن پر از آب و دوباره می دویدم طرف ضریح، توی شبستانها.
نمیدانستم دنبال چه میگشتم؛ درست مثل دیوونهها.
در حال خودم نبودم. هیچ فکر نمیکردم الان مردمی که دارند می بینندم، با خودشان چه فکری میکنند. نمیگویند این خانم دیوانه است؟
فقط میگفتم:آقا.....بچه هام... . همین.
#ادامه_دارد...🌱
Eitaa.com/basijianZahraei
🌲✨🌲✨🌲
🌲✨🌲✨
🌲✨🌲
🌲✨
🌲
بسم رب الشهدا
#رازدرختکاج
#شهیده_زینب_کمایی🥀
نویسنده خانم معصومه رامهرمزی
#قسمت_دوم
آشوبی به دلم افتاد. هوا تاریک تاریک بود و باد سردی میوزید. یعنی زینب کجا رفته است؟
زینب دختری نیست که بی اطلاع
من جایی برود و خبری هم ندهد.
بدون اینکه متوجه باشم، خیابان های اطراف اطراف مسجد
و خانهمان را را جستوجو کردم. اما مگر امکان داشت که زینب توی خیابان ها مانده باشد؟ او باید تا
آن ساعت به خانه بازمیگشت. مادرم و دختر بزرگم، شهلا، و پسر کوچیکم، شهرام، در خانه منتظر بودند، به خانه برگشتم.
مادرم خیلی نگران بود اما نمیخواست حرفی بزند که دلهره
من بیشتر شود. او مرتب زیر لب دعا میخواند.
شهلا گفت: مامان باید به خانه خانوم دارابی برویم و و از آنجا با چند نفر از دوستان زینب تماس بگیریم؛ شاید آنها خبری داشته باشند.
آن زمان، ما تلفننداشتیم و برای تماس ضروری به خانه همسایه میرفتیم. من و شهلا به خانه خانوم دارابی رفتیم، سفره هفت سینشان در وسط پذیرایی پهن بود.
خانواده دارابی با شنیدن خبر تاخیر زینب خیلی ناراحت شدند.
خانم دارابی گفت: راحت باشید و خجالت نکشید با هرجا که لازم است تماس بگیرید تا ان شاءالله از زینب خبری بگیرید.
شهلا به خانه چند نفر از دوستان زینب زنگ زد. شهلا خجالت میکشید که بگوید زینب گم شده.آخر دوستانش چه فکری میکردند؟
اما ... چاره ای نبود.
شاید بالاخره کسی او را دیده باشد و یا دوستانش ازش خبری داشتند.
#ادامه_دارد...
کپی حلال🌲
به شرط گذاشتن لینک همراه متن
و
تلاوت یک صلوات برای شادی روح تمامی شهدا✨
Eitaa.com/basijianZahraei
یِک دَهــہ هَشــتـادے در راه شُــهدا 🇵🇸 :)
✍🏼 مهمان ِ شهر ِ ما (2)
و حالا آن 5 دقیقه شده بود سنگینی دل های مان ... 5 دقیقه با او بودیم اما انگار سالیان ساال با او زندگی کرده باشیم... دل های مان طاقت دوری اش را نداشت! آنقدر مهمان با معرفتی بود که از هر کسی هر طوری که بود دل برده بود ...
درست است همیشه جلوی چشم مان نبود اما همین که صدای قدم زدنش از گوشه گوشه شهرمان را می شنیدیم دلخوشی زیادی بود...
اما امروز بعد از 10 روز مهمان ِهمه بودن... قصد دارد مهمان خانه ای ابدی شود... مهمان خانه ای که از همه خانه ها معطر تر است ... مهمان خانه ای که از همه خانه ها قشنگ تر است ... مهمان خانه ای که از همه خانه ها بهشتی تر است ... مهمان خانه ای که میزبان آن حضرت فاطمه زهرا (س) امیرالمونین علی ابن ابی طالب (ع) و دردانه های آنها حسنین (ع) هستند...
خوشبحال این مهمان !
دوری اش برای ما سخت است... بغض است... اشک است... گریه است... اما جه خانه ای بهتر از این خانه؟! پس رفیق با معرفت ما به خوشحالی تو خوشحالیم و فقط یک درخواست داریم...مثل همیشه معرفت به خرج بده و سلام ما را به مادر پهلو شکسته مان حضرت فاطمه زهرا (س) برسان...:)
#قسمت_دوم
#شهید_گمنام
#بماند_به_یادگار
#شاید_برگرفته_از_دل
- @BasijianZahraei