#حکایـت...
📚 داستـان کـوتاه...
مـادرى قبل از فوت به دخترش گفت: این ساعت را مادربزرگت به من هدیه داده است تقریبا ۲۰۰ سال از عمرش میگذرد. پیش از اینکه به تو هدیه بدهم به فروشگاه جواهرات برو و بپرس که آن را چه مقدار میخرند.
دختر به جواهر فروشی رفت و برگشت به مادرش گفت: صد و پنجاه هزار تومان قیمت دادند.
مادرش گفت: به بازار کهنه فروشان برو. دختر رفت و برگشت و به مادرش گفت: ده هزار تومان قیمت کردند و گفتند بسیار پوسیده شده است.
مادر از دحترش خواست به موزه برود و ساعت را نشان دهد. دختر به موزه رفت و برگشت و به مادرش گفت: مسئول موزه گفت که پانصد میلیون تومان این ساعت را میخرد و گفت موزه من این نوع ساعت را کم دارد و آن را در جمع اشیای قیمتی موزه میگذارد.
مادر گفت: میخواستم این را بدانی که جاهای مناسب ارزش تو را میدانند. هرگز خود را در جاهای نامناسبت جستجو مکن و اگر ارزشت را هم پیدا نکردی خشمگین نشو.
کسانی که برایت ارزش قائل میشوند، از تو قدردانی میکنند. در جاهایی که کسی ارزشت را نمیداند حضور نداشته باش؛ ارزش خودت را بدان...
گوهر خود را مزن بر سنگ هر ناقابلی
صبر کن پیدا شود گوهر شناس قابلی
@basirat283
هدایت شده از مقایسه وضعیت در ایران و جهان
#حکایت
پادشاهی به وزیرش گفت: دقت کردی، همیشه خدمتکارم از من خوشحالتر است در حالی که او هیچ چیز ندارد!!
و منِ پادشاه که همه چیز دارم، حال و روزِ خوبی ندارم!!؟
وزیر گفت: سرورم شما باید قاعده ۹۹ را امتحان کنید!!
پادشاه گفت: قاعده ۹۹ چیست؟!!
وزیر گفت: ۹۹ سکه طلا در کیسهای بگذارید و شب، هنگام رفتن خدمتکار به اوبدهید و بگویید این ۱۰۰ سکه طلا هدیهای است برای تو و ببینید فردا چه اتفاقی رخ میدهد!!
پادشاه نقشه را آنطور که وزیر به او گفته بود، انجام داد....
خدمتکار پادشاه، آن کیسه را برداشت و از پادشاه بخاطر این انعام گرانبها تشکر فراوان کرد،
موقعی که به خانه رسید سکهها را شمرد، متوجه شد یکی کم دارد!!
پیش خود فکر کرد که شایدآن را در مسیر راه گم کرده است!!
همراه با خانوادهاش کل شب را دنبال آن یک سکه طلا گشتند و هیچی پیدا نکردند!!
خدمتکار ناراحت و ناامید به خانه برگشت!!
هزار فکر و پریشانی به سراغش آمد که این یک سکه را کجا گم کرده، با آنکه آن همه سکههای دیگر را در اختیار داشت!!
تمام فکرش معطوف به آن یک سکه بود...
روز بعد خدمتکار پریشان حال بود چرا؟!
چون شب نخوابیده بود،
وقتی که پیش پادشاه رسید چهرهای درهم و ناراحت داشت، مثل روزهای قبل شاد و خوشحال نبود!!
پادشاه آن موقع فهمید که معنی قاعده ۹۹ چیست!!
آری، قاعده ۹۹ آن است که داشته های خود را نمیبینیم و تمرکز ما بر روی نداشته هاست...
و در تمام ادوار زندگیمان دنبال آن یک گمشده میگردیم و خودمان را به خاطر آن ناراحت میکنیم و فراموش کردهایم که شاید داشته های ما بسیار بیشتر از نداشته هایمان است.
قاعده ۹۹ همان تمامیت خواهی و کمال گرایی افراطیست.
قاعده ۹۹، زیستن در فضای ناهوشیاریست.
پس به #داشته_هایمان بیاندیشیم و قدر آنها را بدانیم.
آسایش و آرامش و رشد در فضای شکرگذاری و افکار مثبت حاصل میشود.
@geraniran
#حکایــتــــــــــ
✨دوستی نقل میکرد، پدر بسیار بهانهگیر و بدخلق و بددهن و بداخلاقی داشتم. روزی در خانۀ من میهمان بود که خانواده همسرم هم بودند. همسرم برای او چای آورد و او شروع به ایراد گرفتن کرد که چرا چایی کمرنگی آورده است؟ ناراحت شد. قهر کرد و بعداز کلی فحش و ناسزا خواست که برود.
✨دستش را بوسیدم و التماس کردم ببخشد، اما پدرم پیش همه سیلی محکمی بر گوشم زد و گفت: تو پسر من نیستی و... با این شرایط نتوانستم مانع رفتنش شوم.
پدرزنم که از این اتفاق زیاد هم ناراحت نبود، به من گفت: واقعا تحمل زیادی داری، با این پدر بداخلاق و بددهن چگونه میسازی؟! اجازه ندادم حرفش را ادامه دهد...
✨گفتم: اشک چشم شور است و نمک هم شور؛ اما اشک چشم چون از خود چشم تراوش میکند، هرگز چشم را نمیسوزاند! فحش و ناسزا و سیلی پدرم که من شیرۀ جان او هستم هرگز مرا نسوزاند، اما این کلام شما مانند شوری نمک بود که از بیرون در چشم من فرو ریخته شد!!! شرمنده شد و تا پایان میهمانی سکوت کرد.
✨آری، هرگز نباید اجازه داد دیگران بین ما و والدین و خواهر و برادرانمان رخنه و شکاف ایجاد کنند؛ باید هوشیار باشیم هرگز در بین دو سنگ آسیاب که روی هم میچرخند، انگشت فـرو نکنیم.
@basirat283
#حکایت...
♨️ مادر جان منـــاره کجـه!!
حدود 600 سال پیش بهترین معماران ایرانی مشغول ساخت مسجدی عظیم در اصفهان بودند…
در روزهای پایانی اتمام بنای مسجد و چند روز مانده به افتتاح مسجد کارگرها و معماران جمع شده بودند و آخرین خرده کاریها را انجام میدادند.
پیرزنی از آنجا رد میشد وقتی مسجد را دید به یکی از کارگران گفت: مادرجان فکر کنم یکی از منارهها کمی کجه !
کارگرها خندیدند و گفتند نه مادرجان این مناره را بهترین معماران ایران ساختهاند …
اما معمار تا این حرف را شنید سریع گفت: چوب بیاورید! کارگر بیاورید!
چوب را به مناره تکیه بدهید و فشار بدهید…
فششششااااررر دهید دارد صاف میشود…
درحال فشار روی مناره مدام از پیرزن میپرسید: مادرجان ببنید درست شد؟
مدتی طول کشید تا پیرزن گفت: بله الان درست شد دیگر فشار ندهید!!!
پیرزن بخاطر اینکه حرفش را قبول کردند تشکر کرد و دعایی کرد و رفت.
کارگرها حکمت این کار بیهوده و فشار دادن مناره را از معمارِ باتجربه پرسیدند؟
معمار گفت: اگر پای این پیرزن به شهر میرسید راجعبه کج بودن این مناره با مردم شهر صحبت میکرد و #شایعـه پا میگرفت.
این مناره تا ابد کج میماند و دیگر نمیتوانستیم اثرات منفیِ این شایعه را پاک کنیم. این است که من گفتم در همین ابتدا جلوی آن را بگیرم.
✅ پ.ن: نسبت به #شایعات باید بسیار حساس بود و قبل از فراگیر شدن شایعه، از طریق اقناع افراد، جلوی گسترش آن را باید گرفت.
@basirat283
📚 #حکایــتــــــــــ
درویشی به در خانه خواجه اصفهانی رفت.
به او گفت آدم پدر من و تو است و حوا نیز مادر ماست. پس ما با هم برادریم، تو اینهمه ثروت داری و من میخواهم که تو برادرانه سهم مرا بدهی.
خواجه به غلام خود گفت: یک فلوس (سکه سیاه) به او بده.
درویش گفت: "ای خواجه چرا در تقسیم، برابری را رعایت نمیکنی؟"
خواجه گفت: "ساکت باش که اگر برادرانت با خبر شوند همین قدر هم به تو نمیرسد." 😀
📒 برگرفته از کشکول شیخ بهایی
@basirat283
.
#حکایــتــــــــــ
✅ طنــــــاب و خــــــدا ....
کوهنوردی میخواست از بلندترین کوهها بالا برود... او پس از سالها آماده سازی ماجراجویی خود را آغاز کرد.. ولی از آنجا که افتخار این کار را فقط برای خود میخواست تصمیم گرفت تنها از کـوه بالا برود...
او سفرش را زمانی آغاز کرد که هوا رفتهرفته رو به تاریکی میرفت، ولی قهرمان ما به جای آنکه چادر بزند و شب را زیر چادر به شب برساند به صعودش ادامه داد تا اینکه هوا کاملا تاریک شد. به جز تاریکی هیچ چیز دیده نمیشد...
سیاهی شب همهجا را پوشانده بود و مرد نمیتوانست چیزی ببیند حتی ماه و ستارهها پشت انبوهی از ابـر پنهان شده بودند.
کوهنورد همانطور که داشت بالا میرفت در حالیکه چیزی به فتح قلّـه نمانده بود ناگهان پایش لیـز خورد و با سرعت هرچه تمامتر سقوط کرد...!
سقوط همچنان ادامه داشت و او در آن لحظاتِ سرشار از هراس تمامی خاطرات خوب و بد زندگیاش را به یاد میآورد...
داشت فکر میکرد چقدر به مرگ نزدیک شده.. که ناگهان احساس کرد طناب به دور کمرش حلقه خورده و وسط زمین و هوا مانده ...
حلقه شدن طناب به دور بدنش، مانع از سقوط کاملش شده بود.
در آن لحظات سنگینِ سکوت، چارهای نداشت جز اینکه فریاد بزند: "خدایا کمکـم کـن."
ناگهان صدایی از دل آسمان پاسخ داد:
+ "از من چه می خواهی؟"
- نجاتم بده!
+ واقعا فکر میکنی میتوانم نجاتت دهم؟
- البته تو تنها کسی هستی که میتوانی مرا نجات دهی.
+ پس آن طنـابِ دور کمـرت را ببُــر!
برای یک لحظه سکوت عمیقی همهجا را فرا گرفت.. و مرد تصمیم گرفت با تمام توان به طنــاب بچسبد و آن را رها نکنـد...
روز بعد گروه نجات رسیدند و جسد منجمد شدهٔ یک کوهنورد را پیدا کردند که طنابی به دور کمرش حلقه شده بود و در حالیکه تنها یک متر با زمین فاصله داشت....
@basirat283
#حکایــتــــــــــ
✅ شکستـن دل و اجابـت دعــا
#بخونیـــــــد_و_لذت_ببریـــــد ☺️
"علـینقـی" كاسب مؤمـن و خیّری بود كه هیچگاه وقت نمــاز در مغازه پیدایش نمیكردند. این معلم قرآن همیشه در صف اول نماز جماعت مسجد دیده میشد.
یك عمر جلسات مذهبی در خانهها و تكیهها به راه انداخته و كلّی مسجد مخروبه را آباد كرده بود ولی از نعمت فرزند محروم بود.
آنهایی كه حسودیشان میشد و چشم دیدنش را نداشتند، دنبال بهانه میگشتند تا نمكـی به زخمش بپاشند؛ آخر بعضیها عقدهٔ پدر او را هم به دل داشتند؛
پیرمردی كه رضاخان قلدر هم نتوانسته بود جلسات قرآن خانگی او را تعطیل كند.
علینقی راه پدر را ادامه داده بود اما الان پسری نداشت كه او هم به راه پدری برود.
بهخاطر همین همسایهٔ كینهتوز، بهانه خوبی پیدا كرده بود تا آتش حسادتش را بیرون بپاشد؛ در زد. علینقی آمد دم در.
مردك به او یك گونی داد و گفت:
«حالا كه تو بچه نداری، بیا اینها مال تو، شاید به كارت بیاید».
علینقی در گـونی را باز كرد، ۱۱ تا بچه گربه از توی آن ریختند بیرون. قهقهه مردك و صدای گریه علینقی قاطی شد!
كنار در نشست و دستانش به دعـا بلند کرد و گفت: «ای كه گفتی بخوانیدم تا اِجابتتان كنم! اگر به من فرزندی بدهی، نذر میكنم كه به لطف و هدایت خودت او را مبلّـغ قــرآن و دینـت كنم».
خدایی كه دعای زكریای سالخورده را در اوج ناامیدی اجابت كرده بود، ۱۱ فــرزند به علینقی داد كه یکی از آنها «حاج آقا محسن قرائتـی» است.😊
لینک فیلم توضیحات حاج آقا قرائتی
https://www.aparat.com/v/jRG4l
@basirat283
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#حکایــتــــــــــ
✅ شکستـن دل و اجابـت دعــا
#بخونیـــــــد_و_لذت_ببریـــــد ☺️
"علـینقـی" كاسب مؤمـن و خیّری بود كه هیچگاه وقت نمــاز در مغازه پیدایش نمیكردند. این معلم قرآن همیشه در صف اول نماز جماعت مسجد دیده میشد.
یك عمر جلسات مذهبی در خانهها و تكیهها به راه انداخته و كلّی مسجد مخروبه را آباد كرده بود ولی از نعمت فرزند محروم بود.
آنهایی كه حسودیشان میشد و چشم دیدنش را نداشتند، دنبال بهانه میگشتند تا نمكـی به زخمش بپاشند؛ آخر بعضیها عقدهٔ پدر او را هم به دل داشتند؛
پیرمردی كه رضاخان قلدر هم نتوانسته بود جلسات قرآن خانگی او را تعطیل كند.
علینقی راه پدر را ادامه داده بود اما الان پسری نداشت كه او هم به راه پدری برود.
بهخاطر همین همسایهٔ كینهتوز، بهانه خوبی پیدا كرده بود تا آتش حسادتش را بیرون بپاشد؛ در زد. علینقی آمد دم در.
مردك به او یك گونی داد و گفت:
«حالا كه تو بچه نداری، بیا اینها مال تو، شاید به كارت بیاید».
علینقی در گـونی را باز كرد، ۱۱ تا بچه گربه از توی آن ریختند بیرون. قهقهه مردك و صدای گریه علینقی قاطی شد!
كنار در نشست و دستانش به دعـا بلند کرد و گفت: «ای كه گفتی بخوانیدم تا اِجابتتان كنم! اگر به من فرزندی بدهی، نذر میكنم كه به لطف و هدایت خودت او را مبلّـغ قــرآن و دینـت كنم».
خدایی كه دعای زكریای سالخورده را در اوج ناامیدی اجابت كرده بود، ۱۳ فــرزند به علینقی داد كه یکی از آنها «حاج آقا محسن قرائتـی» است.😊
@basirat283
#حکایــتــــــــــ
🔴 از شما هم قبــول باشد...
در یکی از مساجد، خیرین قصد جمعآوری پول برای خرید بخاری داشتند و صندوقی را جلوی نمازگزاران چرخاندند.
به محض اینکه صندوق روبروی من قرار گرفت یدونه هزار تومانی درآوردم و تو صندوق انداختم.
بعد از چند لحظه پشت سریم زد رو کتفم و مقداری پول بهم داد برا اینکه بندازم تو صندوق از هم جداشون کردم.
چهارتا تراول ۵٠ تومنی
سی تا ۱٠ هزار تومنی
چند تا ۵ تومنی
خلاصه بعداز اینکه همه رو انداختم برگشتم و بهش گفتم حاجی قبول باشه
حاجی بهم گفت از شما قبول باشه
پول خودت بود!
وقتی هزار تومنی رو درآوردی از جیبت افتادن.
@basirat283
#حکایــتــــــــــ
🔴 آمادگـی برای مــرگ
صاحبدلی برای اقامۀ نماز به مسجدی رفت. نمازگزاران او را شناختند و خواستند که پس از نماز بر منبر رود و آنها را پند گوید. او نیز پذیرفت.
نمازجماعت تمام شد.
چشمها همه به سوی او بود.
مردِ صاحبدل برخاست و بر پلۀ نخست منبر نشست.
بسمالله گفت و خدا و رسولش را ستود. آنگاه خطاب به جماعت گفت: ”مردم! هرکس از شما که میداند امروز تا شب خواهد زیست و نخواهد مُرد، برخیزد.”
کسی برنخاست.
گفت: ”حالا هرکس از شما که خود را آماده مرگ کرده است، برخیزد.”
باز کسی برنخاست.
سری به نشانۀ تاسف تکان داد و گفت: ”شگفتا از شما که به ماندن اطمینان ندارید و برای رفتن نیز آماده نیستید!
@basirat283
#حکایــتــــــــــ
🔴 تکـــان در زندگـــی
شیخ ابوالحسن خرقانی گفت:
جواب دو نفر مرا سخت تکان داد
اول:
مرد فاسدی از کنارم گذشت و من گوشه لباسم را جمع کردم تا به او نخورد.
او گفت:
ای عارف، خدا میداند که فردا حالِ ما چه خواهد شد...
دوم:
مَستی دیدم که افتان و خیزان در جادهاى گلآلود میرفت.
به او گفتم: قدم ثابت بردار تا نلغزی
گفت:
من بلغزم باکی نیست،
بهوش باش تو نلغزی،
که جماعتی از پی تو خواهند لغزید...
@basirat283
✅ خیلی قشنگه حتما بخونين👌
از قدیم گفتن اگه کسی رو خواستی بشناسی باهاش همسفر شو
با یکی از دوستام تازه آشنا شده بودم یه روز بهم گفت فردا میخوام برم شیراز.
گفتم: منم کار دارم باهات میام.
1- سر وعده اومد در خونه مون سوئیچ ماشینشو دو دستی تعارف کرد گفت بفرما شما رانندگی کنید.
گفتم ممنون؛ حالا خسته شدی من میشینم. معرفت اول
2- رسیدیم سر فلکه خروجی شهر خواستیم از دکه یه چیز خوردنی برا تو راه بگیریم . من رفتم از دکه اولی بخرم گفت بیا از اون یکی بخریم. گفتم: چه فرقی داره؟!!!
گفت: اون مشتریهاش کمتره، تا کسب اونم بگرده...
3- ایستگاه خروجی شهر گفتم صبر کن دوتا مسافر سوار کنیم هزینه بنزین در بیاد.
گفت: این مسافرکش ها منتظر مسافرن، گناه دارن، روزیشون کم میشه.
4-بین راه یه مسافر فقیری دست بلند کرد. اونو سوار کرد. مسیرش کوتاه بود؛ پول که ازش نگرفت، 5هزار تومن هم بهش داد.
گفتم رفیق معتاد بودها.
گفت: باشه اینها قربانی دنیاطلبان روزگار هستن. مهم اینه که من به نیّت خشنودی خدا این کار را کردم.
5-رسیدیم کنار قبرستان شهر، یه آدم حدود چهل ساله یه مشما قارچ کوهی دستش بود. بهش گفت: همش چند؟ گفت: 13هزار تومن. ازش خرید.
گفتم: رفیق اینقدر ارزش نداشتا. گفت میدونم میخواستم روزیش تامین بشه..
6- رسیدیم شيراز، پشت چراغ قرمز یه بچه 10ساله چندتا دستمال کاغذی داشبردی دستش بود. گفت 4تا 5 هزارتومن.
4تا ازش خرید. گفتم رفیق اینقد ارزش نداشتا.
گفت: میدونم، میخواستم روزیش تامین بشه. گناه داره تو آفتاب وایساده.
یه جای دیگه هم از یه بچه یه کتاب دعا خرید 2 هزار تومن!!!
7- از روی یک پل هوایی رد میشدیم، یه پیرمرد دستگاه وزنه (ترازو) جلوش بود. یه کم رد شدیم، یه دفعه برگشت گفت میای خودمونو وزن کنیم؟
گفتم: من وزنمو میدونم چقدره. گفت باشه منم میدونم اگه همه مثل من و تو اینجوری باشن این پیرمرد روزیش ازه کجا تامین بشه؟!!!
گفتم باشه یه پولی بهش بده بریم. گفت نه، غرورش میشکنه، میشه گدایی؛ اینجوری میگه کاسبی کردم.
8-یه گدایی دست دراز کرد. یه پول خورد بهش داد. گفتم: رفیق اینها حقه بازنا.
گفت: ما هیچ حاجتمندی را رد نمیکنم. مبادا نیازمندی را رد کرده باشیم.
9-اگه میخواستم در مورد یکی حرف بزنم بحث رو عوض میکرد
میگفت شاید اون شخص راضی نباشه در موردش حرف بزنیم و غیبتش رو کنیم...
10-یکی بهش زنگ زد گفت پول واریز نکردی؟!!!
گفتم: رفیق، بچه هات بودن؟
گفت: نه، یه بچه فقیر از مهدیه رو حمایت مالی کردم. اون بود زنگ زد.
گفتم: چند بهش میدی؟!!!
گفت سه مرحله در یک سال 900 هزار تومن. اولِ مهر، عید و تابستان سه تا سیصدتومن.
11-تو راه برگشت هم از سه تا کودک آویشن کوهی خرید. گفت اگر فقط از یکیشون بخرم اون یکی دلش میشکنه.
میدونین من تو این سفر چقدر خرج کردم؟!!!
3هزار تومن!!!
یه بستنی برا رفیقم خریدم چون همینقدر بیشتر پول تو جیبم نبود. من کارت داشتم رفیقم پول نقد تو جیبش گذاشته بود.
به من اجازه نمیداد حساب کنم.
میدونین شغل رفیق من چه بود؟!!! برق کش، لوله کش، تعمیرکارِ یخچال و کولر و آبگرمکن بود و یه مغازه کوچک داشت.
میدونین چه ماشینی داشت؟!!! پرایدِ 85
میدونین چند سالش بود؟!!!
34 سال.
میدونین من چه کاره بودم؟!!!
کارمند بودم، باغ هم داشتم.
میدونین چه ماشبنی داشتم؟
206 صندوق دار؛ کلک زدم گفتم خرابه که اون ماشینشو بیاره..
دوستم یه جمله گفت که به دلم نشست:
بنده ی مخلص خدا بودن به حرکت است نه ادعا 👌👌👌
بعضیها بزرگوار به دنیا اومدن تا دیگران هم ازشون چیزایی یاد بگیرن... 👌👌
#حکایت مربوط به چندین سال پیش است.
#حال_خوب
@basirat283
#حکایتــــــــ...
ﺭﻭﺯﯼ ﻣﺮﮒ ﺑﻪ ﺳﺮﺍﻍ ﻣﺮﺩﯼ ﺭﻓﺖ ﻭ ﮔﻔﺖ: ﺍﻣﺮﻭﺯ ﺁﺧﺮﯾﻦ ﺭﻭﺯ ﺗﻮﺳﺖ!
ﻣﺮﺩ گفت: ﺍﻣﺎ ﻣﻦ ﺁﻣﺎﺩﻩ ﻧﯿﺴﺘﻢ !
ﻣﺮﮒ: ﺍﻣﺮﻭﺯ ﺍﺳﻢ ﺗﻮ ﺍﻭﻟﯿﻦ ﻧﻔﺮ ﺩﺭ ﻟﯿﺴﺖ ﻣﻦ ﺍﺳﺖ.
ﻣﺮﺩ: ﺧﻮﺏ، ﭘﺲ ﺑﯿﺎ ﺑﺸﯿﻦ ﺗﺎ ﻗﺒﻞ ﺍﺯ ﺭﻓﺘﻦ ﺑﺎ ﻫﻢ ﻗﻬﻮﻩﺍﯼ ﺑﺨﻮﺭﯾﻢ!!!
ﻣﺮﮒ: ﺣﺘﻤﺎً.
ﻣﺮﺩ ﺑﻪ ﻣﺮﮒ ﻗﻬﻮﻩ ﺩﺍﺩ ﻭ ﺩﺭ ﻗﻬﻮﻩ ﺍﻭ ﭼﻨﺪ ﻗﺮﺹ ﺧﻮﺍﺏ ﺭﯾﺨﺖ.
مرﮒ ﻗﻬﻮﻩ ﺭﺍ ﺧﻮﺭﺩ ﻭ ﺑﻪ ﺧﻮﺍﺏ ﻋﻤﯿﻘﯽ ﻓﺮﻭ ﺭﻓﺖ...
ﻣﺮﺩ ﻟﯿﺴﺖ ﺍﻭ ﺭﺍ ﺑﺮﺩﺍﺷﺖ ﻭ ﺍﺳﻢ ﺧﻮﺩﺵ ﺭﺍ ﺍﺯ ﺍﻭﻝ ﻟﯿﺴﺖ ﺣﺬﻑ ﮐﺮﺩ،
ﻭ ﺩﺭ ﺁﺧﺮ ﻟﯿﺴﺖ ﻗﺮﺍﺭ ﺩﺍﺩ.
ﻫﻨﮕﺎﻣﯽ ﮐﻪ ﻣﺮﮒ ﺑﯿﺪﺍﺭ ﺷﺪ ﮔﻔﺖ: ﺗﻮ ﺍﻣﺮﻭﺯ ﺑﺎ ﻣﻦ ﺧﯿﻠﯽ ﻣﻬﺮﺑﺎﻥ ﺑﻮﺩﯼ ﺑﺮﺍﯼ ﺟﺒﺮﺍﻥ ﻣﻬﺮﺑﺎﻧﯽ ﺗﻮ، ﺍﻣﺮﻭﺯ ﮐﺎﺭﻡ ﺭﺍ ﺍﺯ ﺁﺧﺮ ﻟﯿﺴﺖ ﺁﻏﺎﺯ ﻣﯿﮑﻨﻢ!!!
✍ ﺑﻌﻀﯽ ﺍﺯ ﭼﯿﺰﻫﺎ ﺩﺭ ﺳﺮﻧﻮﺷﺖ ﺗﻮ ﻧﻮﺷﺘﻪ ﺷﺪﻩﺍﻧﺪ،
ﻣﻬﻢ ﻧﯿﺴﺖ ﭼﻘﺪﺭ ﺳﺨﺖ ﺑﺮﺍﯼ ﺗﻐﯿﯿﺮ ﺁﻧﻬﺎ تلاش ﮐﻨﯽ، ﺍﻣﺎ ﻫﺮﮔﺰ ﺗﻐﯿﯿﺮ ﻧﺨﻮﺍﻫﻨﺪ ﮐﺮﺩ...!!!
کلاغ و طوطی هر دو زشت آفریده شدند.
طوطی اعتراض کرد و زیبا شد اما کلاغ راضی بود به رضای خدا،
امروز طوطی در قفس است و کلاغ آزاد...!!
پشت هر حادثهای حکمتی است که شاید هرگز متوجه نشوی!
هرگــز به خــــدا نگــو چـــرااااا؟
@basirat283
#حکایتــــــــ...
🔴 نه خانـی آمده و نه خانـی رفته
فقیری در آرزوی ثروتمند شدن بود و خربزهای میخرد تا برای شادی همسرش به خانه ببرد.
وی پس از خرید خربزه بین راه زیر سایهٔ درختی مینشیند و نمیتواند به وسوسه خوردن خربزه و همزمان آرزوی زندگی مثل ثروتمندان و خانها غالب شود.
با خود میگوید بهتر است برشی از خربزه بخورم و باقی را بر سر راه بگذارم تا رهگذران ببیند و تصوّر کنند خانـی از اینجا گذشته و باقی خربزه را برای رهگذران باقی گذاشته.
پس از خوردن برشی از خربزه با خود گفت بهتر است کل خربزه را بخورم و پوستش را رها کنم تا رهگذران تصوّر کنند خانی که اینجا بوده ملازمانی هم داشته.
بعداز خوردن کل خربزه هرچه میکند نمیتواند به وسوسه خوردن پوست خربزه غالب شود و با خود میگوید بهتر است پوست خربزه را هم بخورم تا رهگذران بیندیشند که خان اسبی هم داشته است.
دست آخر تخمها و هرچه باقی مانده را هم میخورد.
وقتی میبیند چیزی از خربزه باقی نمانده میگوید:
حالا "نه خانی آمده و نه خانی رفته".
این ضربالمثل معمولا در مواردی به کار میرود که شخصی از انجام کار یا تعهد و یا از پیگیری کاری که قصد انجامش را داشته پشیمان میشود.
@basirat283
#حکایتــــــــ...
پادشاهی وزيری داشت كه هر اتفاقی میافتاد میگفت: خيــر است!!
روزی دست پادشاه در سنگلاخها گير كرد و مجبور شدند انگشتش را قطع كنند، وزير در صحنه حاضر بود گفت: خير است!
پادشاه از درد به خود میپيچيد، از رفتار وزير عصبی شد، او را به زندان انداخت،
یک سال بعد پادشاه كه برای شكار به كوه رفته بود، در دام قبيلهای گرفتار شد كه بنابر اعتقادات خود، هر سال یکنفر را كه دينش با آنها مختلف بود، سر میبرند و لازمه اعدام آن شخص اين بود كه بدنش سالم باشد.
وقتی ديدند اسير، يكی از انگشتانش قطع شده، وی را رها كردند آنجا بود كه پادشاه به ياد حرف وزير افتاد كه زمان قطع انگشتش گفته بود: خير است!
پادشاه دستور آزادی وزير را داد وقتی وزير آزاد شد و ماجرای اسارت پادشاه را از زبان او شنيد، گفت: خير است!
پادشاه گفت: ديگر چرا؟؟؟
وزير گفت: از اين جهت خير است كه اگر مرا به زندان نينداخته بودی و زمان اسارت به همراهت بودم، مرا بجای تو اعدام میكردند!
در طريقت هرچه پيش سالك آيد خير اوست
در صراط مستقيم ای دل كسی گمراه نيست...
@basirat283
#حکایتــــــــ...
🔴 تفـــرقــه انگلیســـی!
در زمان قاجار در کنار سفارت حکومت عثمانی در تهران، مسجد کوچکی وجود داشت.
امامجماعت آن مسجد میگوید:
شخص روضهخوانی هر روز صبح به مسجد میآمد و روضه حضرت زهراء(س) را میخواند و به خلیفه دوم و به اهلسنت ناسزا میگوید...
و این درحالی بود که افراد سفارت و تبعـه آن اهلسنّت بودند و برای نماز به آن مسجد میآمدند.
روزی به او گفتــم:
تو به چه دلیل هر روز همین روضه را میخوانی و همان ناسزا را تکرار میکنی؟ مگر روضه دیگری بلد نیستی؟!
او در پاسخ گفت:
بلــدم؛ ولی من یکنفر بانی دارم که روزی پنج ریال به من میدهد و میگوید همین روضه را با این کیفیت بخوان.
از او خواستم مشخصات و نشانی بانی را به من بدهد...
فهمیدم که بانی یک کاسب مغازهدار است.
به سراغش رفتم و جریان را از او پرسیدم. او گفت: نـه من بانی نیستم،
شخصی روزی دو تومان به من میدهد تا در آن مسجد چنین روضهای خوانده شود.
پنج ریال به آن روضهخوان میدهم و پانزده ریال را خودم برمیدارم.
باز جریان را پیگیری کردم، سرانجام با یازده واسطه!!! معلوم شد که از طرفِ سفارت انگلستان روزی 25 تومان برای این روضهخوانی با این کیفیت مخصوص (برای ایجاد تفرقه بین ایران شیعی و حکومت عثمانی سنی) داده میشود که پس از طی مراحل و دست به دست گشتن، پنج ریال برای آن روضهخوان بیچاره میماند!
@basirat283