بصیرت منتظرفعال
#ادامه 💢💢💢💢💢💢💢💢💢💢 #عبور_از_سیم_خار_دار_نفس #پارت18 از خونه که بیرون آمدم گوشی ام زنگ خورد. شماره
#ادامه
💢💢💢💢💢💢💢💢💢
#عبور_از_سیم_خار_دار_نفس
#پارت19
سفره را از دست مادر گرفتم وروی زمین پهن کردم.با وجود میز ناهار خوری همیشه غذایمان را روی زمین میخوردیم. مادرمعتقداست اینطوری زودتربه انسان احساس سیری دست می دهد یا هضم غذابهترصورت می گیرد.اسراهم کمک کردبشقاب هارا آوردوسفره را چیدیم.
مادر قیمه درست کرده بود.قیمهی زرد خوش رنگ، غذاهایمان هیچ وقت رب گوجه نداشت به خاطرضررهایی که دارد.مادر گاهی رب آلو و رب های دیگر داخل غذاهایش می ریزد.
مادر میگوید، رفتارهای ما از تغذیهمان نشات میگیرد.اسرا شروع به خوردن کرد و گفت:
–وای مامان، خداروشکر که غذای مفصل گذاشتی چون فردا باید روزه بگیرم.مادر در حال رفتن به آشپزخانه گفت:
–اتفاقا می خواستم حاضری آماده کنم ولی یادم افتاد راحیل دیشب از خستگی درست غذا نخورده برای همین قیمه گذاشتم.با آرنج به پهلوی اسرا زدم و گفتم:
–چرا می خوای روزه بگیری؟سرش راپایین انداخت و گفت:
–همین جوری.
خواستم دوباره سوال پیچش کنم که مادر فلفل ساب به دست امدونشست و گفت:
– دستاتونو باز کنید.
مثل همیشه کف دستهایمان کمی نمک ریخت تا بخوریم.اسرادستش رابازکردو همانطور که نمکش رازبان می زدپرسید:
–راستی مامان از این فلفل سابها می تونی واسه دوست منم بگیری؟ اون دفعه که بهش ازاین نمکها دادم میگه دونه هاش درشته، واسه ریختن روی غذا به مشکل خوردن.
همانطورکه برای مادر غذامی کشیدم گفتم:
–وا! خب خودشون برن بخرن، مردم چه توقعاتی دارن.
–توقع چیه؟ منظورم رونمی گرفت. هرچی بهش می گفتم از این نمکدونها که سرش می چرخه، نمیفهمید کدومارو میگم. گفتم به مامان بگم براشون بخره.
بشقابم راگرفتم جلوی دیس وگفتم:–حالااگه یه مدل جدیدلباس بودا، همچین زودمنظورت رومی فهمید.
..مادر خندیدو رو به اسراگفت:–عیبی نداره، می گیرم براش.
اسراتشکرکردوهمانطورکه دولپی غذامی خوردگفت:
–راحیل خداخیرت بده که دیشب خوب غذانخوردی، این قیمه رواز تو داریم.
لبخندی زدم وزیرگوشش گفتم:
–حالا یه روز میخوای روزه بگیریها، چه خبرته.. بعدباخودم فکرکردم که من هنوز دلم راتنبیهش نکردم.فردا من هم باید روزه می گرفتم.
اسرالقمه ی دهانش را قورت دادو گفت:
–مامان جان خیلی خوشمزه بود، دستتون دردنکنه.مادر لبخندی زدو گفت:
–نوش جان دخترم.بعدنگاهی به من انداخت وچشمکی زدوپرسید:
–چیه تو فکری؟
–یه کم نگران ریحانه ام.می ترسم دوباره تب کنه.
_ـ اینکه نگرانی نداره غذات که تموم شد یه زنگ بزن خبر بگیر.
مادر دیگر چیزی نپرسید ولی نگاهش گوشزد می کردکه نگرانی تو فقط همین نیست. اهل سوال پیچ کردن نبود. همیشه از این که سوال پیچم نمی کردخوشحال میشدم..بعد از جمع کردن سفره گوشی را برداشتم و شماره ی خانه ی آقای معصومی را گرفتم.
_الو، بفرمایید.
ــ سلام، خوبید؟
سلام راحیل خانم، ممنون شما خوب هستید؟
از این که اسم کوچکم را به زبان آورده بود خجالت کشیدم.
ــ ممنون، نگران ریحانه جون بودم گفتم حالش رو بپرسم، تب که نکرده؟
ــ نه خداروشکر،حالش خوبه نگران نباشید.
بعد هم با لحن قشنگی ادامه داد:
–چقدر خوشحال شدم زنگ زدید، ممنون که تو فکر ما بودید، بزرگواری کردید.
ــ خواهش می کنم،کاری نکردم.
ــ راستی یه ساعت دیگه وقت داروهاشه، توی یخچال نبود، کجا گذاشتید؟
ــ توی کابینت کنار یخچال گذاشتم.آخه تو یخچال سرد میشه خوردنش برای بچه سخته.
ــ چه فکر خوبی.بعد از سکوت کوتاهی آروم گفت:
–ممنون برای محبتهایی که درحق ریحانه می کنید.
نمی دانستم چه باید جواب بدهم، فقط آرام خواهش می کنمی گفتم وخداحافظی کردم.
بعدازقطع کردن تلفن با خودم گفتم، کاش می گفتم فردا نمی توانم بیایم، آخه با زبان روزه سروکله زدن با ریحانه سخت است.
ولی باز به خودم نهیب زدم،
حالا برای یک روز روزه، یک روز سختی کشیدن، یک روز تنبیهی که خودت باعثش شدی در این حد ناز کردن، لوس بازی نیست...مگه اولین بارته.
#ادامهدارد...
╭─┅─🍃🌸🍃─┅─╮
🆔 @basirat99_00
╰─┅─🍃🌸🍃─┅─╯
بصیرت منتظرفعال
#ادامه 💢💢💢💢💢💢💢💢💢 #عبور_از_سیم_خار_دار_نفس #پارت19 سفره را از دست مادر گرفتم وروی زمین پهن کردم.با
#ادامه
💢💢💢💢💢💢💢💢💢💢
#عبور_از_سیم_خار_دار_نفس
#پارت20
مامان درحال شستن ظرف ها بود و من و اسرا هم نشسته بودیم به حرف زدن.
مامان با یه پیش دستی که چند تا لیمو ترش قاچ شده داخلش بود وارد سالن شدو گفت:
–راحیل یکی دوتا از این برش ها رو بخور یه وقت از ریحانه سرما خوردگی اش رو نگرفته باشی. حالا اسفندهم دود می کنم.
ــ ممنون مامان جان.
ــ راحیل.
ــ هوم.
ــ می گم مامان خیلی خوشگل و خوش هیکل و جوونه؟یا من زیادی درشتم که سنم رو بالا نشون میده.
ــ چطور؟
ــ آخه اون روز که با مامان رفته بودیم مسجد، یه خانمه که ما رو نمی شناخت، پرسید خواهرتونه؟ وقتی گفتم مامانمه، اونقدر تعجب کرد روش نشد شاخاش رو بهم نشون بده.
لبخند موزیانه ای زدم و گفتم:
–هم مامان ما خوشگل و خوش هیکله، هم تو استخون درشتی.
آهی کشید و گفت:
–مثل تو خوش شانس نبودم که به مامان برم.
ــ شوخی کردم بابا، خیلیم خوبی، بعدنفس عمیقی کشیدم.
– طفلی مامان، خیلی زود تنها شد. دلم براش میسوزه.
ــ اسرا
ــ بله
ــ می گم این که الان مامان تنها داره کار می کنه نشونه ی چیه؟
با خونسردی گفت:
–دور از جون شما آبجی گلم، نشونه ی بی معرفتی دختراش.
ـــ خب؟
ــ هیچی دیگه دوباره دختر کوچیکه طبق معمول باید معرفت به خرج بده. بعدهم بلندشدوسمت آشپزخانه رفت.
با رفتن اسرا مامان را صدا زدم که بیاد.
مامان بااسفنددودکن واردشدوکلی دود اسفند تو حلقم کردو کنارم نشست.
ــ خب خبر جدید چی داری؟
من هم قضیه ی تلفن زدن آرش رابرایش تعریف کردم.
ــ از روز اول واسه مامان همه چیز رادر مورد آرش تعریف کرده بودم.
ــ قصد این پسره چیه؟نکنه نظرش دوستیه؟
ــ من که اهلش نیستم مامانم.
ــ می دونم دخترم، ولی مواظب باش.
گاهی وقت ها این پسرا فکرایی دارن تو سرشون، قاپ دخترا رو می دزدن بعد می شینن دختره بره دنبالشون.
_کمی دیرگفتی مامان جان. ولی من که اهل دنبال کسی رفتن نیستم.
اسرا با سه تا دم نوش وارد شدو رو به من گفت:
–من رو فرستادی که خودت بشینی به پچ پچ؟
مامان دیگه حرفی نزدو خندید.
ــ نه بابا منم الان می خوام پاشم کمک مامان یه کم خونه تکونی.
رو به مامان کردم و گفتم:
– الان سه تایی آشپزخونه رو شروع کنیم تا آخر شب تموم میشه ها.
ــ خسته ای دخترم، حالا انجام میشه.
ــ این دم نوش رو بخورم حله.
تا دیر وقت به کمک مامان و اسرا همه ی کابینت ها و کف آشپز خونه و... رو برق انداختیم و تمیز کردیم.
#ادامهدارد...
╭─┅─🍃🌸🍃─┅─╮
🆔 @basirat99_00
╰─┅─🍃🌸🍃─┅─╯
بصیرت منتظرفعال
#ادامه 💢💢💢💢💢💢💢💢💢💢 #عبور_از_سیم_خار_دار_نفس #پارت20 مامان درحال شستن ظرف ها بود و من و اسرا هم نشس
#ادامه
💢💢💢💢💢💢💢💢💢💢
#عبور_از_سیم_خار_دار_نفس
#پارت21
با صدای زنگ گوشی ام از توی کیفم بیرون کشیدمش، سوگند بود.ـ
_ـ سلام
ــ سلام خوبی؟ هیچ معلوم هست کجایی؟
ــ چه عجب یادت افتاد یه زنگی بزنی رفیق شفیق
_وای ببخشید باور کن همش یادت بودم ولی وقت نشد. الان کجایی؟ امروز میای دانشگاه؟
ــ آره، تو راهم.
ــ این پسره من رو کچل کرد اینقدر سراغت رو گرفت. خودت رو برسون الان استاد میادا.
ــ نزدیکم، دیشب دیروقت خوابیدم، صبح خواب موندم.ــ
_ زود بیا تعریف کن ببینم چه خبر بوده.
بعداز خداحافظی، فکر آرش واین که بارهاسراغم راازسوگندگرفته است تپش قلبم رازیادکرد.(یعنی خاااک همه ی عالم برسرت راحیل که آنقدربی جنبه هستی که حتی حرف زدن درموردش هم حالت را خراب می کند. یک عمر منم منم کردی حالا که نوبتته خوب خودت را نشان می دهی. روزه که چیزی نیست تو رو باید حلق آویز کرد.)
با استاد با هم رسیدیم، شانس آوردم که بعدش نرسیدم.رفتم طرف صندلی ام وخواستم سرجایم بنشینم، ولی چشمهایم را نمی توانستم کنترل کنم، دودو زدنشان در لحظه به استرس انداختم، چند روز ندیده بودمش و بد جور دلتنگ بودم، به خودم نهیب زدم.(یادت باشه چرا روزه ای راحیل.)
سرم را پایین انداختم و چشمهایم را بستم و سر جایم نشستم.از همان اول نگاه سنگینش را احساس کردم و تمام سعی من در بی تفاوت نشان دادن خودم بود و این درآن لحظه سخت ترین کار دنیا بود.بعد از کلاس با سوگند به محوطه ی دانشگاه رفتیم و ماجرای نیامدنم را برایش توضیح دادم.در بوفه ی دانشگاه چای و نسکافه می فروختند و کنار بوفه چند تا میزو صندلی چیده بودند.سوگند به یکی از میزها اشاره کردو گفت:
–توبشین من برم دوتا چایی بگیرم بیارم.
ــ اولا که من چایی خور نیستم. دوما روزه ام.
.ــ عه، قبول باشه، پس یدونه می گیرم.
او چاییش را می خورد و من هم از محبت های اخیر آقای معصومی برایش می گفتم و این که جدیدا زیاد باهم، هم کلام می شویم وازاین که اینقدرتحویلم می گیرد حس خوبی دارم. مثل شاگردی که موردتوجه استادش قرارگرفته.سوگند با دستهایش دور لیوان حصاری درست کردو گفت:
–نکنه آقای معصومی بهت علاقه پیدا کرده راحیل، ولی نمی تونه بهت بگه به خاطر شرایطش.؟
ابروهام روبالا دادم وگفتم:
–شایدم این روزهای آخر رو می خواد مهربون باشه.
سارا با لبخند به ما نزدیک شدو گفت:
–سوگند تنها تنها؟
سوگند آخرین جرعه ی چاییش را هم سر کشید ورو به سارا گفت:
–می خوری برات بگیرم؟
ــ پس راحیل چی؟
ــ روزس؟
ــ ای بابا توام که همش روزه ای ها چه خبره؟
لبخندی زدم و گفتم:
–تف به ریا در ماه دو سه روز که همش نیست
.ــ چه کاریه خودت رو عذاب می دی؟خندیدم و گفتم:
–عذاب نیست، بعد چشمکی زدم و گفتم:یه لذت محوی داره.
دستهایش رابالا برد و رو به آسمان گفت:
–خدایا از این لذت محوها به ما هم اعطا کن، حداقل بفهمیم اینا چی می گن.سه تایی زدیم زیر خنده.درحال خنده بودم که چشمم به آرش افتاد. با دوستش و بهارنشسته بودند سر میز روبه رویی ما، و آرش زل زده بود به من، نگاههایمان به هم گره خورد و این چشم های من به هیچ صراطی مستقیم نبودند.مجبور شدم بلند شوم.
سارا با تعجب گفت کجا؟
– می رم دفتر آموزش کار دارم بعدشم کلاس دارم. فعلا.
هنوز به سالن نرسیده بودم که با صدایش برگشتم.
–خانم رحمانی... می خواستم باهاتون صحبت کنم.
چقدر جذاب تر شده بود توی آن پلیور و شلوار سفید.نگاهش را سر دادروی زمین و گفت:
–اگه میشه امروز بعد از دانشگاه بریم کافی شاپ نزدیک دانشگاه...حرفش را قطع کردم و با صدای لرزانی که نتیجه ی تپش تند قلبم بودگفتم:
–نه من کار دارم باید برم.
ــ خب پس، لطفا فردا بریم.ـ
ـ گفتم نه لطفا اصرار نکنید.ـ
ـ با تعجب نگاهم کردو گفت:
–چرا؟
ــ چون از نظر من کافی شاپ رفتن با همکلاسی کار درستی نیست.اگه حرفی دارید لطفا همین جا بگید.
چینی به پیشانیش انداخت و گفت:
–خب اگر آدم بخواد با یه دختر بیشتر آشنا بشه برای...یه کم مِن و مِن کردوادامه داد:برای ازدواج، از نظر شما کجا باید حرف بزنن؟
یک لحظه با چشم های از حدقه در آمده نگاهش کردم و بعد با خجالت و جراتی که نمی دانم چطور جمع شد سر زبانم، گفتم؟
–خب احتمالا اون دختر خانواده داره باید ...
توی حرفم پرید و گفت:–خب اگه اول بخواد خیالش از طرف دختر راحت باشه چی؟
ــ هول کردم، دستم می لرزید، حتما سرمای هوا هم تشدیدش کرده بود.چشم هایم راپایین انداختم و گفتم:
–خب اول باید قصدش رو، دلیل کارش رو، به اون بگه. در ضمن این حرف زدن ها با دو، سه جلسه نتیجه گیری میشه، نیازی به...
دوباره حرفم را قطع کرد.
–پس لطفا چند جلسه می خوام باهاتون حرف بزنم.
سرخ شدم، (یعنی الان از من خواستگاری کرد؟)دیگر نتوانستم بایستم. سرم را پایین انداختم و به طرف سالن راه افتادم. اوهم همانجا خشکش زده بود.
#ادامهدارد
╭─┅─🍃🌸🍃─┅─╮
🆔 @basirat99_00
╰─┅─🍃🌸🍃─┅─╯
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 گروه #بریکس کیست و چه اهدافی دارد⁉️
🍃🌹🍃
#ارتباطات_بینالمللی
#جهادتبیین
╭─┅─🍃🌸🍃─┅─╮
🆔 @basirat99_00
╰─┅─🍃🌸🍃─┅─╯
15.38M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
💢📽🎞هدیه شوم گروه فرقان 😔 ولی اراده الهیم⁉️⁉️⁉️ یدالله فوق ایدیهم ✅
╭─┅─🍃🌸🍃─┅─╮
🆔 @basirat99_00
╰─┅─🍃🌸🍃─┅─╯
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎙🎥 انسان #بهشتی
در
🎙🎞کلام #بهشتی
🌷یاد و خاطره #شهید_بهشتی و شهدای #حزب_جمهوری_اسلامی را گرامی میداریم.🌷
┅✧❁☀️❁✧┅
#روشندلی
#شهید_بهشتی
╭─┅─🍃🌸🍃─┅─╮
🆔 @basirat99_00
╰─┅─🍃🌸🍃─┅─╯
🇮🇷﷽🇮🇷
📝#یادداشت
بازگشت به ریل مذاکره!
🍃🌹🍃
🔻 سخن جوزپ بورل مسئول سیاست خارجی اتحادیه اروپا که گفت «برجام بار دیگر به ریل بازخواهد گشت» را از چند منظر می توان بررسی کرد:
🔹خوردن به در بسته: واکنش بهموقع جمهوری اسلامی در پاسخ به قطعنامه اخیر آژانس بینالمللی انرژی اتمی، این پیام را به کاخ سفید رسانده که مدل تهدید - تحریم در مواجهه با برنامه صلحآمیز هستهای ایران نتیجه مطلوبی نداشته و نیازمند تغییر مسیر و بازگشت به میز مذاکره است.
🔸جنگ و فشار ؛ گزینه های تمام شده: برای غرب، دیپلماسی آخرین گزینه است چرا که دیگر نه توان فشار بیشتری بر ایران دارند و نه گزینه تهدید در مقابل ایران جواب می دهد.
🔹اقتصاد، شمشیر دسته شکسته: امروز اقتصاد به شمشیر دسته شکستهای مبدل شده که دست صاحبانش را نیز میبرد؛ درگیری اوکراین و پیامدهای جهانی بهخصوص افزایش هزینه مواد غذایی و انرژی، موجب بروز بحران غذایی در اروپا و افزایش تورم در ایالاتمتحده شده و زندگی در غرب را بهشدت تحت تأثیر قرار داده است. برای جامعهای که همواره نرخ تورم زیر ۲ درصدی داشته، حدود ۴ برابر شدن تورم، رقم بسیار بالایی است و ادامه تنش با ایران احتمالاً این شرایط را برای غرب بدتر خواهد کرد.
🔺نکته مهم اینکه، هر چند نظام آماده مذاکره است ولی تجربه نشان داده تغییر ریل سیاست خارجی غرب یک تغییر مسیر تاکتیکی و از سر ناچاری است و آنچه بلاوجه است ذوق زدگی های بدون مبنای برخی داخلی هاست.
#روشنگری
#جهادتبیین
╭─┅─🍃🌸🍃─┅─╮
🆔 @basirat99_00
╰─┅─🍃🌸🍃─┅─╯
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🇮🇷
🔊#پادکست
حقوق بشر آمریکایی از دیدگاه امام خمینی (رحمهاللهعلیه)
🍃🌹🍃
#حقوق_بشر_آمریکایی
#روشنگری
#جهادتبیین
╭─┅─🍃🌸🍃─┅─╮
🆔 @basirat99_00
╰─┅─🍃🌸🍃─┅─╯
🇮🇷
🖼#پوستر
آمریکای بدون روتوش در کلام امام خمینی (رحمةالله علیه)
🍃🌹🍃
#روشنگری
#جهادتبیین
#حقوق_بشر_آمریکایی
╭─┅─🍃🌸🍃─┅─╮
🆔 @basirat99_00
╰─┅─🍃🌸🍃─┅─╯
🇮🇷
🖼#پوستر
حقوق بشر آمریکایی در کلام امام خامنهای (حفظهالله)
🍃🌹🍃
#روشنگری
#جهادتبیین
#حقوق_بشر_آمریکایی
╭─┅─🍃🌸🍃─┅─╮
🆔 @basirat99_00
╰─┅─🍃🌸🍃─┅─╯
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🇮🇷
🎥#موشن_گرافی
افسانه حقوق بشر آمریکایی
🍃🌹🍃
#روشنگری
#جهادتبیین
#حقوق_بشر_آمریکایی
╭─┅─🍃🌸🍃─┅─╮
🆔 @basirat99_00
╰─┅─🍃🌸🍃─┅─╯
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🇮🇷
🎥#موشن_گرافی
ایران هراسی، بخشی از پازل عملیات روانی امریکا
🍃🌹🍃
#روشنگری
#جهادتبیین
#حقوق_بشر_آمریکایی
╭─┅─🍃🌸🍃─┅─╮
🆔 @basirat99_00
╰─┅─🍃🌸🍃─┅─╯
بصیرت منتظرفعال
#ادامه 💢💢💢💢💢💢💢💢💢💢 #عبور_از_سیم_خار_دار_نفس #پارت21 با صدای زنگ گوشی ام از توی کیفم بیرون کشیدمش،
#ادامه
💢💢💢💢💢💢💢💢💢💢
#عبور_از_سیم_خار_دار_نفس
#پارت22
ساعت بعد حرف های آرش را برای سوگند تعریف کردم.با تعجب نگاهم کردو گفت:
–اونوقت نظرت؟
سرم راپایین انداختم.
–چی بگم ما هیچ جوره به هم نمی خوریم.
_ـ خب پس بهش خیلی راحت بگو.
سکوت کردم و زل زدم به انگشتای گره شدهام.سوگند دخترخوبی بود و من خیلی قبولش داشتم، با این که دوست صمیمیام بود، ولی بازهم خجالت میکشیدم همه چیز را برایش بگویم.بعد از سکوت کوتاهی ناگهان هینی کشید، که وادارم کرد هراسون نگاهش کنم.
–چی شد؟
چشمهایش اندازه گردو شده بود. وقتی ترس مرا دید گفت:
–راحیل!نگو که...
من فقط سرم را به علامت مثبت تکان دادم.با گفتن خدای من سرش را بین دستایش جا داد و من چقدر یک لحظه احساس حقارت کردم از داشتن همچین دل سرکشی.سوگند سرش را بلند کرد و وقتی حال بدمن را دید، رنگ عوض کرد.
–البته آدم ها عوض میشن عاشقی که جرم نیست، شاید به خاطر تو عقایدشم تغییر کنه. بعد چهرهاش راجمع کرد و ادامه داد:
–یه وقتایی استثناهم پیش میاد. امیدوارم آرش از اون دسته باشه.می دانستم به خاطر من این حرف ها را می زند، وگرنه حرفی که زد نیاز به معجزه داشت.نگاهش کردم.
– نامزد خودت یادت رفته؟ افکارش عوض شد؟
آهی کشید.
– خب من سادگی کردم، بعدشم مگه همهی آدم ها یه جورن؟ وقتی عاشقی از سرم پرید تازه چشم هایم باز شد و خیلی چیزها را دیدم که اصلا قبلا نمی دیدمشان.
همش با خودم می گفتم چرا من اون موقع توجهی نکرده بودم به این رفتارهاش. حالا نمی دونم به خاطر سنم بود که این همه کوته فکر بودم یا دلم یه محبت می خواست از اون جنس، گاهی می گم شاید چون پدر یا برادری بالاسرم نبوده اینقدر زود باختم، ولی وقتی به تو نگاه می کنم می بینم توام شرایط من رو داری ولی خیلی سنجیده تر عمل می کنی. حداقل زود وا نمیدی، خود داری. از حرفهایش بیشترخجالت کشیدم،
"یه لحظه فکر کردم در حال سقوط به قعر زمینم، ولی هیچ اتفاقی نیوفتاد."
ــ من اینجوری که تو فکر می کنی نیستم سوگند. منم باهاش چند بارحرف زدم.راستش من بهت نگفتم، یه بار از دانشگاه تا ایستگاه مترو رو پیاده باهم رفتیم، چون می خواست سوار ماشینش بشم ولی این بار هر چی اصرار کرد قبول نکردم، گفت پیاده بریم که حرف بزنیم. تو راه خیلی حرف زدیم ومن بیشتر متوجه تفاوت هامون شدم.
یه بارم می خواستم برم نماز خونه واسه نماز، گفت می خواد حرف بزنه، وقتی گفتم آخه الان باید نماز بخونم، پوزخندی زدوگفت، خودتو اذیت نکن خدا محتاج نماز ما نیست.با نامحرمم که دیدی چطوری دست میده و شوخی میکنه.
امروزم که ازم خواست بریم کافی شاپ ولی من قبول نکردم. البته به نظرمن حرف زدن بانامحرم بارعایت بعضی مسائل اشکالی نداره، ولی هرکس ازدل خودش بهترخبرداره.تمام مدتی که داشتم حرف می زدم سوگند نگاهم می کرد.آهی
کشیدوگفت:
–خوب پس اگه اینجوریه به نظر من دفعه ی بعد آب پاکی رو بریز روی دستش، دلیلت رو هم بهش بگو شاید متوجه شد.
ــ می دونی سوگند همیشه دلم می خواست همسر آینده ام از نظر مذهبی از من جلوتر باشه و باعث رشدم بشه.
ــ خب اینم امتحان توئه دیگه،
بعدش خنده ای کردو گفت:
–خدا به دادت برسه چه امتحان جذابی هم نصیبت کرده، کیه که بتونه ازش بگذره. حالا که فکر می کنم می بینم مال من زیادم جذاب نبود ولی من نتونستم با فکر تصمیم بگیرم، امیدوارم تو بتونی. هر کمکی هم از دستم بربیاد برات انجام میدم..
#ادامهدارد...
╭─┅─🍃🌸🍃─┅─╮
🆔 @basirat99_00
╰─┅─🍃🌸🍃─┅─╯
بصیرت منتظرفعال
#ادامه 💢💢💢💢💢💢💢💢💢💢 #عبور_از_سیم_خار_دار_نفس #پارت22 ساعت بعد حرف های آرش را برای سوگند تعریف کردم
#ادامه
💢💢💢💢💢💢💢💢💢💢
#عبور_از_سیم_خار_دار_نفس
#پارت23
بعداز آخرین کلاس باید پیش ریحانه می رفتم. برنامه ی هر روزم بعد از دانشگاهم بود. بعضی روزها کلاسهایم زودترتمام میشدومن بیشترازنصف روزباریحانه بودم.
در آپارتمان را زدم زهرا خانم دررا باز کردو گفت:
–به به سلام راحیل جان.
ــ سلام زهراخانم خوبید؟ ریحانه چطوره؟ بهتر شده؟
همانطور که از جلو در به طرف رخت چرکها که در آشپزخانه بود می رفت با صدای پایینی گفت:
ــ بهتره، خداروشکر، سوپشم بهش دادم فعلا خوابیده.
سبد رخت ها را بغل گرفت و به طرف در خروجی رفت.
–دیگه من برم، الان آقامون میاد.
اشاره کردم به سبد دستش.
–لباسشویی که اینجا هست.
ــ اینجوری راحت ترم بالا می شورم خشک می کنم و اتو می کنم میارم.
ــ دستتون درد نکنه.
ــ راستی غذارو گازه اگه ناهار نخوردی هم خودت بخور هم به داداش بده.
ــ چشم.
لباس هایم را عوض کردم و چادر رنگی ام را روی سرم انداختم.
غذا لوبیا پلو بود داخل بشقاب ریختم و داخل سینی با یک لیوان آب و یک پیاله ترشی گذاشتم.
چادرم را در یک دستم جمع کردم وبادست دیگرم سینی راگرفتم.
چند تقه به در اتاق زدم.ـ
_ بفرمایید.
ــ سلام
به سختی از روی صندلی اش بلند شد و با لبخند پهنی جواب داد.از این که به خاطر من از جایش بلند شد با خجالت گفتم:–شرمنده نکنید بفرمایید.
آقای معصومی همیشه با احترام با من برخورد می کرد برای همین من هم احترام زیادی برایش قائل بودم.سینی را روی میزش گذاشتم، یک میز قهوه ای خیلی بزرگ که میز کارش بود. یک کامپیوتر باکلی چیزهای مختلف، رویش قرار داشت. مثل وسایل خطاطی و انواع کتاب و یک سری اوراق برای خط نوشتن. همیشه پشت میزش مطالعه می کرد.
شاگردهایش را هم دور همین میز، آموزش می داد. چندصندلی هم دور میز برای شاگردهای خطاطی اش گذاشته بود.یکی از دیوارهای اتاق قفسه بندی بود و پر بوداز کتاب های بسیار ارزشمند.پنجره اتاق هم با یک تور حریرسفیدساده تزیین شده بود.
نگاهش را به غذای داخل بشقاب انداخت و گفت:
–صبر کنید برای شما هم غذا بکشم با هم غذا بخوریم.
از این حرفش تعجب کردم.
تا حالا با او سریک میز غذا نخورده بودم. اگر گاهی وقت نمی شد ناهار بخورم توی دانشگاه، اینجا با ریحانه ناهار می خوردم.
ــ نه من نمی خورم.
_چرا مگه ناهار خوردید؟
کمی این پاو آن پا کردم و گفتم:
_نه
ــ اگه با من سختتونه پس...
حرفش را قطع کردم و گفتم:نه...برای این که فکر دیگه ای نکند گفتم:
– آخه من روزه ام.
ـ دوباره لبخندی زدو گفت:
–قبول باشه اینجوری که من خیلی شرمنده شدم آخه...
ــ نه، نه شما راحت باشید، من باید برم پیش ریحانه
و زود از اتاق بیرون آمدم.سرکی توی اتاق کشیدم. ریحانه هنوز خواب بود. آشپزخانه نامرتب بود. احتمالا زهرا خانم وقت نکرده بود مرتب کند.شروع به تمیز کردن کردم.بعد از تمیز کردن گاز و جمع و جور کردن کابینت آشپزخانه. به طرف اتاق آقای معصومی رفتم تا سینی غذا را بیاورم.در اتاق باز بود، درحال وارد شدن گفتم:
–آمدم سینی غذارو ببرم.
سرش پایین بودو خطاطی می کرد.
ــ دستتون درد نکنه، خودم می خواستم بیارم. چرا زحمت کشیدید.ـ
ـ زحمتی نیست.
خم شدم سینی را بردارم، چشمم افتاد به شعری که روی کاغذی نوشته بودو کنار دستش گذاشته بود.چند لحظه مکث کردم، چقدر شعر قشنگی بود.
دل گرچه درین بادیه بسیار شتافـت
یک موی ندانست ولی موی شکافـت
اندر دل من هـزار خورشیـد بتافـت
آخر به کمــــــــال ذره ای راه نیافـت
مبهوت شعر شدم، چقدر پر معنی بودوچقدر خط خوشی داشت این آقای معصومی.با صدایش به خودم آمدم ،
– می دونید شعرش از کیه؟
ــ با دست پاچگی گفتم:
–نه
_ازابو علی سیناست.
با تعجب گفتم:
–مگه شاعرم بوده.
ــ بله هم به عربی و هم به فارسی شعر می سرودن.
باحسرت گفتم:–واقعا خوش به حالش، چطور میشه که یه نفر اینقدر همه چی تموم میشه.
ــ حالا شما این رو می گید ولی تو شعرش یه جورایی میگه ذره ای به کمال نرسیدم.یعنی به اونچه که می خواسته نرسیده.
نچ نچی کردم و گفتم:
–آدم میمونه تو کار این بزرگان. یه فیلسوف وقتی اینجوری بگه پس....
با صدای گریه ی ریحانه حرفم نصفه ماند، سینی را برداشتم و گفتم:
– با اجازه من برم.
#ادامهدارد...
╭─┅─🍃🌸🍃─┅─╮
🆔 @basirat99_00
╰─┅─🍃🌸🍃─┅─╯
بصیرت منتظرفعال
#ادامه 💢💢💢💢💢💢💢💢💢💢 #عبور_از_سیم_خار_دار_نفس #پارت23 بعداز آخرین کلاس باید پیش ریحانه می رفتم. برن
#ادامه
💢💢💢💢💢💢💢💢💢
#عبور_از_سیم_خار_دار_نفس
#پارت24
ریحانه تا من را دید دستهایش را بالا آورد،یعنی بغلم کن.محکم بغلش کردم.
ازاینکه حالش خوب شده بود خیلی خوشحال شدم،واقعا بچه که مریض میشودخیلی آزار دهنده وبهانه گیر میشود.
اسباب بازیهاش را آوردم و کلی باهم بازی کردیم.بعد احساس کردم کلافس. لگن حمامش را پر از آب کردم تا حمامش کنم.چندتا از اسباب بازی هایش را داخل آب ریختم و با بازی شروع به شستنش کردم.کمکم خوشش آمدو آرام گرفت.همیشه همین طور بود اولش استرس دارد ولی کمکم که با بازی سرگرمش می کنم خوشش می آید.بعد از حمام،لباس هایش را پوشاندم و کمی سوپ به خوردش دادم.
یادم افتاد ساعت داروهایش است. به سختی آنها را هم خورد وبعد شروع کرد به ریخت و پاش کردن.بعد از این که ریخت و پاش هایش را جمع کردم،دیدم به طرف اتاق پدرش رفت.
من هم سراغ کتاب هاو جزوه های دانشگاهیم رفتم تا کمی درس بخوانم. بعداز نیم ساعت پدرش صدایم کرد.۰
–ریحانه توی اتاق تنهاست من میرم بیرون خیلی زود برمی گردم.آقای معصومی کمکم باعصا می توانست راه برود.
ولی معمولا از خانه بیرون نمی رفت.با تعجب گفتم:
–اگه خریدی یا کاری دارید به من بگید تا براتون انجام بدم.
لبخندی زدوگفت:
–یه کار کوچیکه،زود میام.بالاخره باید کمکم عادت کنم.نگران نباشیدخوبم. فقط پای چپم کمی اذیت می کنه.
بعد از رفتنش،داخل اتاق آقای معصومی که شدم دیدم ریحانه چندتا کتاب رااز قفسه درآورده اگر دیر می رسیدم، فاتحه ی کتاب ها رو خوانده بود.بعد از جمع و جور کردن اتاق،شیشه شیر ریحانه را دستش دادم و روی تختش خواباندمش.طولی نکشید که خوابش برد،من هم که خیلی خسته بودم در را بستم چادرم راکنارم گذاشتم و دراز کشیدم.نمی دانم چقدر خوابیده بودم که با صدای اذان از خواب بیدار شدم.
باید نماز می خواندم وبه خانه می رفتم. چند تقه به در خورد و صدای آقای معصومی آمد.
–راحیل خانم تشریف بیارید افطار کنید.
چادرم را سرم انداختم و در رو باز کردم،ولی نبود.سرم را که چرخاندم چشمم بر روی میز ناهار خوری که کنار آشپز خانه قرار داشت ثابت ماند.روی میز،افطار شاهانه ای چیده شده بود.
نان تازه، سبزی،خرما، زولبیا،
شله زرد،عسل، مربا، کره...
شله زرد راچه کسی درست کرده بود؟با امدن آقای معصومی از سرویس بهداشتی با آستین بالا،فهمیدم وضو گرفته.وقتی تعجب من را دید گفت:
–می دونم امروز ریحانه خیلی خستتون کرده، رنگتون یه کم پریده،می خواهید اول افطار کنید بعد نمازبخونید.
بی توجه به حرفش وبا اشاره به میز گفتم:
–کار شماست؟
با اشاره سر تایید کرد.
–خواستم تو ثواب روزتون شریک باشم.
ــ ممنون،خیلی خودتون رو زحمت انداختید.شله زرد رو از کجا...حرفم را قطع کرد.
–وقتی گفتید روزه ایید،به خواهرم پیام دادم که اگه می تونه یه کوچولو درست کنه.
ــ وای خیلی شرمنده ام کردید، دستتون درد نکنه.
ــ این چه حرفیه در برابر محبت های شما که چیزی نیست.
با گفتن من وظیفم بوده رفتم وضو گرفتم و نمازم را خواندم
کمی ضعف داشتم ولی دوست داشتم بعد از نماز افطار کنم.
وقتی سر میز نشستم به این فکر کردم کاش خودش هم بود.
خجالت می کشیدم بگویم خودش هم بیاید. اصلا اگر می آمد معذب می شدم.با صدایش از افکارم بیرون امدم.
ــ افطارتونو باآب جوش باز می کنید یا چایی؟
ــ شما زحمت نکشید خودم می ریزم.
بی توجه به حرفم فنجون را جلوی شیر سماور گرفت.
_فکر کنم چای خور نبودید درسته؟
_بله.به خاطر ضررش نمی خورم.
فنجان راکناردستم گذاشت.
–دوست ندارید بخورید یا به خاطر سفارش های مادرتون؟
ــ خب قبلا می خوردم.ولی از وقتی مادرم از ضرر هاش گفته دیگه سعی می کنم نخورم.البته گاهی که مهمونی میریم اگه داخلش هل و دارچین یا گلاب ریخته باشن می خورم. چون اینا طبع سرد چایی رو معتدل می کنند.
ابروهایش را بالا داد وهمانطور که می نشست روی صندلی گفت:
–چه همتی!
ــ وقتی ادم آگاهی داشته باشه دیگه زیاد سخت نیست.
همانطور که برای خودش و من شله زرد می کشید گفت:
–ولی از نظر من موضوع آگاهی نیست، راحت طلبیه.بیشتر آدم ها اگاهی دارند ولی همت و اراده ندارند برای ترکش.مثلا یکی می دونه یه تکلیفی به گردنش هست بایدانجام بده، ولی به خاطره تنبلی انجام نمیده.
ــ بله درست می گید.خب ریشه ی این راحت طلبی کجاست؟
ــ بیشتر بر می گرده به تربیت و خانواده
اکتسابیه دیگه...
بعد از خوردن چند جرعه آب جوش
کمی شله زرد خوردم
چقدر خوشمزه بود.
ــ واقعا دست پخت زهرا خانم عالیه.
لبخند زد.
– خداروشکر که خوشتون امد.
بعد از خوردن افطار
شروع به جمع کردن میزبودم که دیدم ریحانه از خواب بیدار شد
تازگی ها یاد گرفته بود خودش از تختش پایین می آمد.بغلش کردم و بوسیدمش و چند لقمه ی کوچک با عسل در دهانش گذاشتم.بعد از تموم شدن کارم گفتم:
–من دیگه باید برم.بابت افطاری واقعا ممنونم خیلی زحمت کشیدید.
#ادامهدارد
╭─┅─🍃🌸🍃─┅─╮
🆔 @basirat99_00
╰─┅─🍃🌸🍃─┅─╯
🇮🇷﷽🇮🇷
📝#یادداشت
دروغ بزرگ و افشاگری رسانهها!
🍃🌹🍃
🔻دولت جنایتکار آمریکا همواره بیشترین موارد نقض حقوق بشر در جهان را داشته و امروزه میکوشد تا با بهرهگيري از امپراطوری رسانهای و تبلیغات گسترده، موضوع «حقوق بشر» را به ابزار و حربهای برای فشار به کشورهای مستقل مبدل سازد.
🔹نقش رسانههای غربی و صهیونیستی در جنایات متعدد امریکا در تمام کشورهای جهان روشن بوده و با تبلیغات رسانهای و استفاده از ابزار هنر، همواره خود را حافظ و مدافع حقوق بشر در دنیا معرفی کردهاند!
🔸با نگاهی به فرمایش مقام معظم رهبری در مورد حقوق بشر آمریکایی که فرمودند: « ادعای حقوق بشر آمریکا دروغ بزرگی است که باید افشا بشود... اینها علیه حقوق بشر اقدام می کنند، اما پرچم دفاع از حقوق بشر را دست میگیرند.... » می توان به این امر مهم رسید که بخش بزرگی از این مسئله باید توسط رسانهها برای مردم دنیا #تبیین، تحلیل و افشاگری شود.
🔺بنابراین حقوق بشر آمریکایی با این همه جنایت و ظلم و طغیان و خیانت، میتواند آئینهای برای انعکاس نفاق، دورویی و دروغگویی قدرتهای استکباری مدعی حقوق بشر و فرصتی برای افشاگری و نمایاندن چهره واقعی آمریکای جنایتکار باشد و تکلیف همه ما و رسانههاست که چهره واقعی امریکا را به نمایش بگذاریم و امّت جهان را با ظلمها، ستمگریها و جنایتهای آنان آشنا سازیم.
✍یونس باقرزاده
#روشنگری
#جهادتبیین
#حقوق_بشر_آمریکایی
╭─┅─🍃🌸🍃─┅─╮
🆔 @basirat99_00
╰─┅─🍃🌸🍃─┅─╯
1.27M
﷽
#نشست_صوتی 🔥
🔹موضوع : هفت درس بزرگ از هفتم تیر ۱۳۶۰ برای امروز و آینده انقلاب اسلامی
🔹کارشناس : دکتر یوسف روزبهانی
#جهاد_تبیین
#روشنگری
╭─┅─🍃🌸🍃─┅─╮
🆔 @basirat99_00
╰─┅─🍃🌸🍃─┅─╯