بہ دلم لکـ زده..
با خنده تــو 'جـانـ' بدهمـ!
طرح لبخند تو..
پایان پریشانے هاست🖤🌿
#پروفایل🥰
#حاج_قاسم😢
#فوکوس🌹
♡'~۱.۲٠ به وقت سردار دلها~'♡
👇 نشانی ما در فضای مجازی : 👇
🆔 https://eitaa.com/joinchat/1671692601C9c22feb1ad
گروـہ ؋ـرهنگے اجتماعے سیاسے ؋ـوکوس
😊با انتشار محتوا در ثواب آن سهیم باشید 😊
📌 بخشی از خطبه پیامبر صلی الله علیه در روز غدیر
✨ ای مردم خدا دین شما را با امامت او کامل نمود پس هرکس اقتدا نکند به او و کسانی که جانشین او از فرزندان من و از نسل او هستند تا روز قیامت چنین کسانی اعمالشان در دنیا و آخرت از بین رفته و در آتش دائمی خواهند بود
✨ ای مردم این علی است که یاری کننده ترین شما نسبت به من و سزاوارترین شما به من و نزدیک ترین شما به من و عزیزترین شما نزد من است
✨ هیچ آیه مدحی در قرآن نیست مگر درباره او
✨ بدانید که باعلی دشمنی نمی کند مگر شقی و با علی دوستی نمی کند مگر باتقوا و به او ایمان نمی آورند مگر مومن مخلص
🌹۱۳ روز تا غدیر🌹
#روز_شمار_غدیر
#فوکوس
👇 نشانی ما در فضای مجازی : 👇
🆔 https://eitaa.com/joinchat/1671692601C9c22feb1ad
گروـہ ؋ـرهنگے اجتماعے سیاسے ؋ـوکوس
😊با انتشار محتوا در ثواب آن سهیم باشید 😊
💞قسمت چهل و یکم💞
♥️#عشــــق_پایدار♥️
بعداز روزها چشم انتظاری ویک خداحافظی جانسوز,از,خاله صغری راهی قم شدیم اما به خاله سپردم که به خاله کبری وبچه هاش نگه که ما کجا میریم وبه خاله صغری هم قول دادم اگر شرایط بر وفق مراد بود به ادرسشان براش نامه بنویسم وخبری از خودم به او بدهم ومن میدانستم شرایط طوریست که شاید تااخر عمرم نتوانم خبری به خاله صغری که جای مادرم را داشت بدهم واین به خاطر حفظ زندگی ام وحفظ بچه ای که در راه داشتم بود وبس
بالاخره بعداز چندین ساعت خسته کننده سفر به شهرقم رسیدیم,شهر آب وآیینه,شهر حرم وکرم,شهردین,شهر مردان راستین.... وتا چشمم به گنبد عمه جانم افتاد تمام خستگی سفر وحال بدم بر باد رفت..
رفتیم خانه ی عباس,خونه ی عباس ,خونه ای کوچک وخشتی اما خیلی باصفا ,با چهاراتاق تودرتوبود,زهرا همسر برادرم زنی باایمان وبسیارمهربان سه تاپسرقدونیم قد به نامهای,محمد,علی,حسین داشت.
ازبودن کنارخانواده ام لذتی غیرقابل وصف میبردم,زهرا زنی بود که درسیاست هم فعالیتهای زیادی میکردوکم کم باعث شد من هم پام به این عرصه بازبشه,با اینکه بارداربودم اما خودم را از تب وتا نمی انداختم ,شبها اعلامیه هایی راکه داداش میاورد بادست مینوشتم وزهرا زحمت پخششون رامیکشید,پدرم بعداز یک ماه پرس وجو وبا کمک عباس ودوستاش یه خونه ی جم وجور نزدیک حرم خرید وما رسما ساکن قم شدیم.
آخ چه کیفی داشت هرروز نمازت راتوحرم بی بی بخونی,هروقت دلگیرازاین دنیا میشی با دلگویه هایت درحرم ,سبک وسبک بشی....
عباس خیلی وقتا برای تبلیغ وپخش سخنان امام خمینی درسفر بود,مخفیانه میامد ومخفیانه میرفت,
به خودم میبالیدم به داشتن چنین خانواده ای وچنین پدروبرادری....
پدرم هم دست کمی از عباس نداشت از بیست وچهارساعت ,بیست وسه ساعتش را درزیرزمینی نزدیک حرم برای چاپ.وتکثیر اعلامیه بودند.
ماه اخر بارداریم بود,اوضاع کشور بهم ریخته بود هرشب حکومت نظامی بود,جوانها هرروز مثل برگ پاییزی برزمین میریختند,دیگه روز میگذشت پدرم رانمیدیدم ,به خاطر حالم به خانه ی عباس رفتم,اوضاع انجا هم همینطور بود ,عباس,شب وروز نداشت مدام درامد ورفت.یک شب که نه عباس,بود ونه پدر,دردی جانکاه بروجودم مستولی شد,زهرا که سه بارتجربه ی بارداری راداشت ,بچه ها راسپرد دست مادرش که خانه شان دیواربه دیوارهم بود.وباهم راهی بیمارستان شدیم....
ادامه دارد
#براساس_واقعیت #رمان
#عشق_پایدار #قسمت_چهل_و_یکم
#فوکوس
💦⛈💦⛈💦⛈
👇 نشانی ما در فضای مجازی : 👇
🆔 https://eitaa.com/joinchat/1671692601C9c22feb1ad
گروـہ ؋ـرهنگے اجتماعے سیاسے ؋ـوکوس
☘قسمت چهل و دوم☘
♥️#عــشــــق_پایدار♥️
دردی سخت وجانکاه بود اما وقتی به این فکر میکردم که قرار است موجود شیرینی را ببینم حلاوتی در جانم میافتاد بالاخره وقت اذان صبح دخترم پا به روی این کره ی خاکی گذاشت ,موجودی زیبا وشکننده,صورتی که مثل خودم بودم وشباهت ظاهریش به مادر عیان بود.
اسمش را معصومه گذاشتم,چون هم پاک ومعصوم بود وهم از قدمش, مجاور حرم بی بی شده بودم.
معصومه خوش قدم بوددوروز بعدازتولد معصومه امام خمینی به وطن برگشت ودوازده روز بعد انقلاب پیروز شد.....
انگار دنیا داشت روی دیگرش را نشانم میداد واینبار بع هرطرف مینگریدم,جشن بود وشادی ...
ازخوشحالی درپوست خود نمیگنجیدیم,واقعا به معنای واقعی در زمستان ,بهار امده بود...
زندگی روی خوشش را نشانم داده بود,انچه درخواب میدیدم ,درواقعیت محقق شده بود.....
معصومه ی کوچک هرروز زیبا وزیباتر میشد ,دعا میکردم سرنوشتش هم به زیبایی صورتش باشد...
وواقعا ازبرکت وجود معصومه ی کوچکم بود که عشقهای خفته بیدار شد....
واینبار روزگار عاشقانه تر میچرخید.....
معصومه خوشحال روزنامه را به مادرنشون داد..
ماماااان ریاضی تهران قبول شدم
زینب,معصومه رادرآغوش فشرد وگفت لیاقتش راداشتی دخترم,ان شاالله تمام تلاشت رابرای خدمت به جامعه بکنی وموفق وپیروز باشی.
(ازاینجای داستان ,قصه از زبان معصومه,میباشد)
تلفن زنگ زد,بدووو گوشی رابرداشتم ,فک میکردم ریحانه,دوستم باشه ,
_:الو
……:الو سلام معصومه خانم گل وگلاب ,میدونم که شیری نه روباه,فقط بگو چه رشته ای قبول شدی؟
گفتم:زن دایی,ریاضی,تهران
زن دایی زهرا یک افرین محکمی گفت وامرفرمود گوشی رابدهم به مامانم.
خداحافظی کردم وگوشی رادادم دست مامان...
ودو دوست قدیمی مشغول گپ وگفت شدند.....
با دایی عباس راهی تهران شدیم,کارای ثبت نام وخوابگاه و...را یک نفس انجام دادیم .
دایی از جاگیرشدن من مطمئن شد,راهی قم شد وسفارش کرد هروقت خواستم بیایم یه زنگ بزنم تاخودش یا محمد بیاد دنبالم.. ..
سه تا پسر دایی خیلی خوب با حجب وحیاوسربزیر بودندو من, مثل برادر نداشته دوستشون داشتم.
درس ودانشگاه خوب پیش میرفت ,گاهی من میرفتم قم پیش مامان وگاهی مامان میومد به دیدنم,
مادرم بعد از شهادت پدربزرگم اقاعزیز که در اخرین روزهای جنگ تحمیلی به شهادت رسید,تنهای تنها زندگی راچرخاند,یه جورزن خودساخته وهنرمندی بود ازخیاطی گرفته تا طراحی روی پارچه وحتی سرودن شعرو...ازهرانگشتش یک هنرمیبارید ,به من هم ازاینهمه هنر نقاشیش رسیده بود.
به نقاشی چهره ی افراد علاقه ی خاصی داشتم اما هیچ وقت به طور حرفه ای دنبالش نرفتم،همیشه برای دل خودم طراحی میکردم اما طرحهایی که میکشیدم انقدر جان دار بود که خودم هم از دیدنشان حظ میکردم وهمین طراحها اخرش کار دستم داد...
ادامه دارد.....
#براساس_واقعیت #رمان #عشق_پایدار #قسمت_چهل_ودوم
#فوکوس
💦⛈💦⛈💦⛈
👇 نشانی ما در فضای مجازی : 👇
🆔 https://eitaa.com/joinchat/1671692601C9c22feb1ad
گروـہ ؋ـرهنگے اجتماعے سیاسے ؋ـوکوس
✨قسمت چهل و سوم✨
♥️#عــــشـــق_پایدار♥️
سال سوم دانشگاه بودم,امروز قراربود سرکلاس یه استاد جدید بیاد,ترم بالاییهاخیلی ازسختگیریش تعریف میکردن,
ناخوداگاه ازش میترسیدم...
بعداز دقایقی انتظار کشنده
بالاخره اقا تشریفشون را آوردند... خیره شدم بهش پلک نمیزدم اخه تصورات من کجا واین اقا کجا!!!!
وای خدای من اینکه خیلی جوون بود ,چقدم خوشتیپ وخوش پوش..
استاد بدون توجه به دانشجوها پشت میزش جاگیر شد وبی معطلی گفت:
بهروز خانزاده هستم,سرکلاس من از مزه پرونی ,بی نظمی,غیبت و.... خبری نیست.
حالا یکی ,یکی خودتون رامعرفی کنید..
بچه ها خودشون رامعرفی کردندتانوبت من شد,معصومه کریمی هستم.وچون تنها چادری کلاس بودم ,سرم راکه بلند کردم با لبخندی که فک کنم به چهره ی جدیش نمیومد مواجه شدم.
همیشه گوشه ی کلاس بغل دیوار جای من بود,با دخترای کلاس خیلی نمیجوشیدم چون از پوشش وحرکات سبک سرانه خوشم نمیومد.آهسته میومدم وآهسته میرفتم،یه جورایی همه فکر میکردند تافته جدا بافته ام واین روز اول جلسه ای که با خانزاده داشتیم شد شروع یک ماجرایی شیرین..
یک روز از خواب پاشدم,دیدم برف همه جا راگرفته,تواین سرمای شدید,فقط اغوش گرم پتو میچسپید ,ولی امروز روز غیبت نبود چون بااستادخانزاده داشتیم ,اگه نمیرفتم تا دماراز روزگارمون نمیکشید ول کن نبود.
رفتم دانشگاه یه ده دقیقه ای رودیر رسیدم ,خدا خدا میکردم استاد سرکلاس نرفته باشه..
بدو تو راهرو میرفتم که خوردم به جلوییم اگر نگرفته بودم نقش زمین میشدم,همونطورکه سرم پایین بود(اخه همیشه زمین رامیدیدم عادت نداشتم به طرف روبه روم خصوصا اگرمرد بود نگاه کنم)گفتم :بببخشید به خداعجله داشتم,تقصیر خانزاده است ,اگردیدیدش بگین خسارت راپرداخت کنن...
حرکت کردم که برم,ازپشت سرم داد زد,صبر کن ببینم,خسارت راازکدوم خانزاده بگیرم؟!
وای چقد صداش اشنا بود ,برگشتم نگاه کردم ,واییییی بلا به دور این که خوده استاد خانزاده بود,یعنی بدشانسی تا این حد؟؟
ازخجالت اب شدم وخودم رابدو به کلاس,رسوندم,اه نصف کلاس خالی بود ,مثل اینکه خیلیا رختخواب گرم رابه خانزاده ترجیح داده بودن,جای منم گرفته بودن نامردا..
اخرین ردیف خالی که کسی توردیف نبود نشستم.
به به وقتی کسی نباشه چقدددد ادم راحته هاااا
استاد وارد کلاس شد,همینطور که زیرچشمی بچه هارا نگاه میکرد وجواب سلام میداد,چشمش به من افتاد که تک وتنها وغریبانه اون عقب نشسته بودم,یه جوری گوشه ی لبش بالا پرید اما جلو خنده اش را گرفت,یه جورایی حس میکردم نقشه ای تو سرش داره....
ادامه دارد...
#براساس_واقعیت #رمان #عشق_پایدار #قسمت_چهل_و_سوم #فوکوس
💦⛈💦⛈💦⛈
👇 نشانی ما در فضای مجازی : 👇
🆔 https://eitaa.com/joinchat/1671692601C9c22feb1ad
گروـہ ؋ـرهنگے اجتماعے سیاسے ؋ـوکوس
🍃قـــسمتــــ چهل و چهارم🍃
♥️#عــــشــق_پایدار♥️
استاد خانزاده بعداز اینکه خوب با نگاهش مرا خورد به غایبین وهمچنین حاضرین انگشت شمار رحم نکرد ودرس را شروع کرد ومن هم که اصلا حال جزوه نویسی نداشتم وبا گلی که داخل راهرو کاشته بودم ذهنم سخت مشغول بود وچون اطرافم هم خالی خالی بود وسوسه شدم تا با کشیدن طرحی از صورت استاد ذهنم را ارام کنم ووقت کلاس هم بگذرد,پس مثل دانشجویی کوشا چنان دفتر را دست گرفتم که هرکس از روبه رو میدید فکر میکرد غرق درس وکلاسم.......خیلی زود طرحم تمام شد وسایه هاش هم زدم کمی دورتراز خودم گرفتمش ونگاهی انداختم,عالی بود و
تخته شاهکار شده بود.
آهسته سرم رابلند کردم که ببینم استادچی میگه,
وای خدای من استاد نبود
همه ی دانشجو.سرشون رابرگردونده بودن ومن رانگاه میکردند,باهمون غرور همیشگی بهشون گفتم چیه؟؟آدم ندیدین؟؟
یک دفعه یه صدایی ازکنارم گفت :چرا دیدند اما دانشجو به این فعالی ندیدن,خانم کریمی جزوتون تموم شد؟
کل کلاس منفجرشد
وااای خدای من, استاد معلوم نیست ازکی روصندلی کنارمن نشسته وخبرنداشتم....
نمیدونستم چی بگم,اصلا امروز روز بدبیاری من بود,خاک توگورم کنن که هوس نقاشی نکنم
استاد برگه رااز زیر دستم کشید وگفت :به جبران خسارت تصادفتون این یاداداشت رابرمیدارم,درضمن ازاین به بعد کاغذ بی خط همراتون باشه که اگر خواستید اینجور دقیق یادداشت برداری کنید ,جالب
تربشه.....
خدای من از خجالت اب شدم....
چه جوری دوباره سرکلاسش حاضربشم
ادامه دارد....
#براساس_واقعیت #رمان #عشق_پایدار #قسمت_چهل_و_چهارم
#فوکوس
💦⛈💦⛈💦⛈
👇 نشانی ما در فضای مجازی : 👇
🆔 https://eitaa.com/joinchat/1671692601C9c22feb1ad
گروـہ ؋ـرهنگے اجتماعے سیاسے ؋ـوکوس
🕊قـــسمتــــ چهل و پنجم🕊
♥️#عــــشـــق_پایدار♥️
از آنروز به بعد استاد خانزاده یه جورایی همیشه سربه سرم میذاشت,یادمه جلسه ی بعدیش,برخلاف همیشه, اخرین صندلی گوشه ی کلاس,نشستم.
استادداخل که شد بعداز سلام وعلیک, انگاری یه چیزی گم کرده بود ,توصندلیا هی چشم میانداخت ,تا اینکه نگاهش به من افتاد ,یه لبخند زدوکله اش راتکان داد همونطورکه یه برگه ی آچار دستش بود ,اشاره کرد به من وگفت :به به خانم کریمی ,میخواد چی ازانگشتان هنرمندت فوران کنه که گوشه ای ترین جای کلاس راانتخاب کردی؟؟
راستش رابگو چی تومغزت میگذره که رفتی آخرنشستی, بیا بگیر این برگه را روی این برگه یادداشتهای جنابعالی,جالب ترمیشن....
اونایی که جلسه ی قبل حضورداشتن ,ناگهان زدن زیرخنده...
پسره ی خودشیفته منو توکلاس گاو پیشونی سفید کرده بود
خلاصه باهرجان کندنی بود اون ترمم تمام شد,پشت دستم را داغ کردم که دیگه باخانزاده ,کلاس برندارم،که انگار خانزاده متوجه این نیتم شده بود واشی برام بار گذاشته بود که یک حلب روغن روش چشمک میزد اخه
آخرین امتحانم راکه مزین به قیافه ی استادخانزاده بود دادم,بین امتحان استاد خانزاده, امدبالا سرم وگفت:امتحانت رادادی ,چندلحظه ازوقت گرانبهات رابه من بده ,کارواجب دارم
باتعجب نگاش کردم
یک دفعه برگشته میگه:چیه خوش تیپ ندیدی؟
وااااا این چرا اینجوری گفت؟مگه من باهاش شوخی دارم؟!!
یعنی چکارم داره؟!
شاید میخواد برا خاطر اون نقاشیه نمره ام راکم کنه؟!!!
نه بابا خیلیم دلش بخواد...
یعنی چکارم داره؟
خداازت نگذره, خانزاده ,جواب تمام سوالات ازذهنم پرید.
دانشجوها که رفتند,برگه رادادم وگفتم:بفرمایید ,امرتون؟؟
اخه خودتون میدونید که وقتتتم گرانبهاست...
خیلی ساده وراحت گفت:ادرس خونه؟؟
من:بببببله؟؟
استاد:الان زوده, برای بله گفتن
من:ببببله؟؟
استاد:دختر خوب,ادرس خونه تان رالطف کنید تا با خانوادم برا امر خیر مزاحم خانوادت بشم
وااای این چقددد راحته,یعنی داره خواستگاری میکنه؟
خاک توگورم کنن ,الان چی بگم؟!!
استاد:چی شد؟ ادرستون را یادت رفته؟؟
حالا فکرات رانکن ,ادرس بده وقت برای فکر کردن, زیاده
گفتم:ب ب ببخشید استاد من یه کم غافلگیر شدم
استاد:میدونم... اگر مشکلی ندارید ,قبلش یه کم باهم صحبت کنیم؟
گفتم:نه,,نه,,نه...ادرس میدم.
اخه درست نیست اینجوری,دوست دارم ,مادرمم باشه...
استاد:احسنت,همین حجب وحیات توچشم میزنه,خوشا به حالت که مادر بالا سرته.....
از حرفش یه کم دلم گرفت,طفلکی.......
ادرس خونه را دادم اما گفتم باید قبلش به مادرم بگم .
قرار شد فردا زنگ بزنه وتاریخ تشریف فرماییشون رابه,قم ,اعلام کنم.
فوراخداحافظی کردم وبا دستپاچگی از کلاس زدم بیرون,اما استاد بالبخندی دخترکش ,بدرقه ام کرد
ادامه دارد.......
#براساس_واقعیت #رمان #عشق_پایدار #قسمت_چهل_و_پنجم #فوکوس
💦⛈💦⛈💦⛈
👇 نشانی ما در فضای مجازی : 👇
🆔 https://eitaa.com/joinchat/1671692601C9c22feb1ad
گروـہ ؋ـرهنگے اجتماعے سیاسے ؋ـوکوس
بوسه بر انگشترت زد ماه، ای خورشید عشق
می کشد آیینه از دل، آه، ای خورشید عشق
روشن از خون تو گردیده ست آفاق حیات
شب پرستان نیستند آگاه، ای خورشید عشق
#حاج_قاسم
#سردار_دلها
#فوکوس
۱.۲٠به وقت عاشقی❤️
👇 نشانی ما در فضای مجازی : 👇
🆔 https://eitaa.com/joinchat/1671692601C9c22feb1ad
گروـہ ؋ـرهنگے اجتماعے سیاسے ؋ـوکوس
😊با انتشار محتوا در ثواب آن سهیم باشید 😊
#حدیث_گرافی
#فوکوس
امام على عليه السلام:
مَنِ اهتَمَّ برِزقِ غَدٍ لم يُفلِحْ أبَدا
كسى كه غم روزى فردا را بخورد، هرگز رستگار نشود
غررالحكم حدیث9113
🌸🍃🌷🌼🌷🍃🌸
🆔https://eitaa.com/joinchat/1671692601C9c22feb1ad
گروـہ ؋ـرهنگے اجتماعے سیاسے ؋ـوکوس
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
•﷽•
زشتھ شیعھ غدیر غذا ندھ❗️
۱۲ روز تا عید غدیر خم:)
#استاد_پناهیان🎧
#عید_غدیر💌
#استورے📲
#فوکوس
👇 نشانی ما در فضای مجازی : 👇
🆔 https://eitaa.com/joinchat/1671692601C9c22feb1ad
گروـہ ؋ـرهنگے اجتماعے سیاسے ؋ـوکوس
😊با انتشار محتوا در ثواب آن سهیم باشید 😊
مثلا اینجوری بری بقل دوستانت....
#شهید_نشیم_میمیریم #تشییع #پروفایل_شهیدانه #فوکوس
👇 نشانی ما در فضای مجازی : 👇
🆔 https://eitaa.com/joinchat/1671692601C9c22feb1ad
گروـہ ؋ـرهنگے اجتماعے سیاسے ؋ـوکوس
😊با انتشار محتوا در ثواب آن سهیم باشید 😊
مهمان امشب ما
شهید محسن حججی
شهادت:۱۸مرداد ۱۳۹۶
ولادت: ۲۱تیر ۱۳۷٠
دفن: نجف آباد، استان اصفهان
محل تولد: نجف آباد، استان اصفهان
وصیت نامه شهید محسن حججی
از همه ی خواهران عزیزم واز همه ی زنان امت رسول ﷲ میخواهم روز به روز حجاب خود را تقویت کنید، مبادا تار مویی از شما نظر نامحرمی را به خود جلب کند؛ مبادا رنگ و لعابی بر صورتتان باعث جلب توجه شود؛ مبادا چادر را کناربگذارید.....
همیشه الگوی خودرا حضرت زهرا و زنان اهل بیت قرار دهید؛ همیشه این بیت شعر را به یاد بیا ورید
آن زمانی که حضرت رقیه سلام ﷲخطاب به پدرش فرمودند:
غصه ی حجاب من را نخوری باباجان
چادرم سوخته اما به سرم هست هنوز...
#شهیدانه
#شهید_محسن_حججی
#شادی_روح_شهدا_صلوات
#فوکوس
👇 نشانی ما در فضای مجازی : 👇
🆔 https://eitaa.com/joinchat/1671692601C9c22feb1ad
گروـہ ؋ـرهنگے اجتماعے سیاسے ؋ـوکوس
😊با انتشار محتوا در ثواب آن سهیم باشید 😊
یِـهومِـیومَدمِیگُفت:
«چِراشُمـٰاهـٰابِیڪٰارِیـد؟!»
مِیگُفتِـیم:
«حـٰاجۍ! نِمیبِـینۍاَسلَحہِدَستِمونِہ؟!
مِیگُفـت:
«نَہ..بِیڪٰارنَبـٰاش!
زَبونِتبِہذِڪرِخُدابِچرخہِپِسَر(:
هَمینطورکِہنِشَستِۍهَرڪٰارےکِہمِیڪُنِے ذِڪـرهَمبِـگو-!
#سردار_دلها
#حاج_قاسم
#فوکوس
۱.۲٠به وقت حاجی😍
👇 نشانی ما در فضای مجازی : 👇
🆔 https://eitaa.com/joinchat/1671692601C9c22feb1ad
گروـہ ؋ـرهنگے اجتماعے سیاسے ؋ـوکوس
😊با انتشار محتوا در ثواب آن سهیم باشید 😊
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
شهادت امام محمدباقر علیه السلام تسلیت باد.🖤
_____________
تو باقر العوم هستی و
تموم عالم به فرمانت
به زیر دین شما شیعه
الهی جانم به قربانت
#استوری #باقر_العلوم #فوکوس
👇 نشانی ما در فضای مجازی : 👇
🆔 https://eitaa.com/joinchat/1671692601C9c22feb1ad
گروـہ ؋ـرهنگے اجتماعے سیاسے ؋ـوکوس
😊با انتشار محتوا در ثواب آن سهیم باشید 😊
💦⛈💦⛈💦⛈
🦋قــسمــتــــ چهل و شش🦋
♥️#عـــشـــق_پایدار♥️
عصر آن روز رفتم ایستگاه تاکسی بین شهری و درحالی که دلم به هول ولا بود و قلبم از هیجان مثل گنجشکی درسینه ام میتپید باسواری راهی قم شدم.
بعد از ساعتی رسیدم خونه,مامان از دیدنم تعجب کرد و گفت:چرا زنگ نزدی خودم بیام دنبالت؟؟امروز بیکاربودم میتونستم با ماشین بیام دنبالت.
پریدم یه بوسه از گونه های خوشگلش گرفتم و گفتم:قربونت بشم مامان ,راضی به زحمت نبودیم
مامان گفت:اگه دختر منی,میگم امروز، همچین کبکت خروس میخونه هاااا
اتفاق خاصی افتاده؟! رنگ و روی گل انداختت میگه یه خبرایی داری,یا امتحاناتت را خوب دادی و یا یه چی دیگه ,نمیدونم...
_:اتفاق خاص؟؟امتحانام تموم شد و یه چی دیگه که خلاجتم میشه بگم.
مامان لبخند کمی زد و گفت:دیدی مامانت اشتباه نمیکنه,لباسات را درار یه چای میریزم ,بیا بشین از اول تا اخر ماجرا را تعریف کن ببینم, چی شده دختره ی خجالتیه من....
مامانم چه حس ششمی دااااشت که هیچی من ازش پنهان نمیموند.
به به چه چایی خوشرنگی مامان...انشاالله چایی خواستگاریت را بخورم...
مامان:ورپریده ,نمخواد منو عروس کنی,فرافکنی نکن ,موضوع رابگووووو
از سیر تاپیاز خواستگاری خانزاده راگفتم...
مامان خیلی خندید وگفت:عجججب،که اینطور.
گفتم :شما چی امر میفرمایید؟؟
مامان گفت:ببین ازدواج به همین راحتیا نیست که,اول باید دوتا خانواده باهم آشنا بشوند اگر از لحاظ فکری و فرهنگی و..هم کف بودند اون موقع قرارخواستگاری و...رامیگذاریم.
پس به نظر مامان جان ,الان احتیاج نبود به فلسفه چینی و...
خوب حقیقتا هم همینطور باید باشه,معلوم مامانم خواستگاریش چه جورا بوده,همیشه دوست داشتم از بابا واحیانا عاشق شدنشان بپرسم اما هروقت که حرفش میشد ,مامان یه جوری بحث را عوض میکرد و به من میفهماند که نباید به این محدوده وارد بشم,اما منم بشرم ,انسانم,دوست دارم بدونم بابام کیه وچیه؟من از بابا فقط یه اسم میدانستم که توشناسنامه ام قید شده بود...جلال....اما هیچ وقت نفهمیدم که چرا نیست؟اصلا زنده است یا نه؟اما چون از اول کودکی هام هیچ کسی را به نام بابا نمیشناختم ,خیلی هم پاپی این موضوع نشدم ,اما امروز یه جورایی بود که فکر میکنم مامان را یاد بابا انداختم,من مطمعنم مامانم ,بابام را خیلی دوست داشته اما یه چی هست مانع حرف زدن دراین مورده ,حالا چی هست ,خدامیدونه...
با حرف مامان از عالم افکارم بیرون اومدم ودوباره یاد خانزاده افتادم....
ادامه دارد...
#براساس_واقعیت. #رمان. #عشق_پایدار. #قسمت_چهل_و_شش. #فوکوس
💦⛈💦⛈💦⛈
👇 نشانی ما در فضای مجازی : 👇
🆔 https://eitaa.com/joinchat/1671692601C9c22feb1ad
گروـہ ؋ـرهنگے اجتماعے سیاسے ؋ـوکوس
🤩قــسمــتــــ چهل و هفت🤩
♥️#عــشــق_پایدار♥️
با صدای مامان از افکار خودم بیرون امدم,مامان:معصومه جان پس اول باید به
دایی و زن دایی و..بگیم ,اول خانواده ها همدیگر راببینن بعدش اگررررر پسندیدیدم به بقیه هم میگیم,درسته قبول داری؟
فکر هوشمندانه ای بود,به مامان گفتم:مامان فک کنم اقای خانزاده مادر نداشته باشه هااا,حالا کجایه ومامانش چی شده ,الله اعلم وحتی نمدونم چندتاخواهروبرادرن...
مامانم گفت :اشکال نداره ,زنگ بزن برای شب جمعه قراربگذار بیایندوازشون بپرس چندنفرن که شام تدارک ببینیم.
گفتم :امروز زنگ نمیزنم ,یدفعه میگه دختره چقد هوله,فردا زنگ میزنم ,هنوز تا پنج شنبه دو روز مونده خوب.
فرداش تا ساعت ۱۰خواب بودم.
پاشدم آبی به سروروم زدم رفتم اشپزخانه ودیدم مامان داره نهارآماده میکنه,سلام کردم.
مامان:به به سلام عروس خوابالود,خنده ای زدم وگفتم حالا کو تامن عروس بشم.
مامان گفت:داماد عجول ,صبح زود زنگ زد و قرار مرار آشنایی را گذاشت...
با تعجب گفتم:نننننه!!!!
گفت:اره,ترسیده از دستش بپری و با لحنی شیطنت آمیز ادامه داد...
داماد جونم میگفت : خودشه و باباش ,متاسفانه پدر و مادرش وقتی کوچک بوده از هم جدا میشن و مادرش میره خارج از کشور و الان با پدرش تنها زندگی میکنند.
درضمن منم بهش گفتم:که بابات با ما نیست وازش جداشدم و الان اینجا تنهاییم.....
وای مامان چی میگفت؟!اولین بار بود که رو زبان میاورد,یعنی پدر من زنده است؟
مامان:حالا چرا رفتی تو فکر؟صبحانه بخور باید یه خونه تکونی درست و حسابی بکنیم,اخه زشته اینجا نامرتب باشه.
ذهنم درگیر شده بود گفتم:ماماااان خستم....
گفت :باعشقی که توچشات دیدم ,خستگی معنا نداره....
با تعجب چهره ی مادرم را نگاه کردم ,باورم نمیشد مادر هم در زندگیش عشقی داشته اخر اینقدر مامان مریم تودار بود که نمیشد به عمق افکارش پی برد اما خواه ناخواه دلم از دستش گرفته بود چرا که من میتونستم پدر بالای سرم داشته باشم اما با یتیمی بزرگ شدم واین علامت سوالی بزرگ برایم بود که چرا؟؟
ادامه دارد..
#براساس_واقعیت. #رمان. #عشق_پایدار. #قسمت_چهل_و_هفت. #فوکوس
💦⛈💦⛈💦⛈
👇 نشانی ما در فضای مجازی : 👇
🆔 https://eitaa.com/joinchat/1671692601C9c22feb1ad
گروـہ ؋ـرهنگے اجتماعے سیاسے ؋ـوکوس
☆☘قــسمــتــــ چهل و هشت☆☘
♥️#عــــشــق_پایدار♥️
شب جمعه بود ,دل تودلم نبود
مامان همه چی را آماده کرده بود,ازمیوه وشیرینی تاچای عروس پز و شام....
با دستپخت خوبش,خورش فسنجان و زرشک پلو با مرغ و مخلفات قبل از شام و دسرسالاد و....آماده کرده بود.
خداییش مامانم همچی تمام بود فقط حیفم میاد که چرا نشد کدبانوی یک خانواده واقعی باشد و هنوز ته دلم از اعتراف ناگهانی مادر مبنی بر جدایی از پدرم,ناراحت بودم اما نتوانستم رک و راست بپرسم ,یعنی یه جورایی روم نشد ,حالا تویه وقت بهتر میپرسم
زنگ در را زدند,چادر رنگی به سرکردم و رفتم روحیاط به استقبال,
مادرم جلو در هال ایستاد
وااای چه استرسی داشتم,راهنماییشون کردم داخل,
وای خدای من ,استاد خانزاده مثل اینکه لباسش را با من ست کرده بود ,یه کت و شلوار کرم ,شکلاتی با یه پیراهن سفید,خیلی خوشگل شده بود.
باباش هم کت وشلوار مشکی و پیراهن سفید....بزنم به تخته جوون مونده بود
داخل هال شدند مادر سرش را گرفت بالا تا داماد و پدرش را ببینه , یک دفعه سلام تو.دهنش خشک شد,
هم پدر بهروز و هم مامان من خیره به همدیگه...بهتشون زده بود
پدر بهروز:مریم خانم...
مامان:آقاااااا محمود...
من و بهروزم این وسط چغندر و مثل برق گرفته ها خشکمون زده بود.
سردرنمیاوردیم چی شده,بهروزم گیج تر از من اشاره کرد بریم بشینیم ,یکی از بیرون بیاد فکر میکنه خواستگاری بابامه...
تمام استرسم تبدیل شد به خنده ای با صدا که باعث شد پدر داماد و مادر من از بهت بپرن ,مادرم با یک عذرخواهی به میهمانان تعارف کرد تا بشینن,
سریع رفت آشپزخانه یه چایی ریخت,و یه لیوان آب سرکشید.
پشت سرش اومدم وگفتم :ماماااان چه خبره اینجا؟!!
مامان:هیچی نپرس فعلا,بزاریه چای وشیرینی بخورن.
اینقد گیج بودیم که دسته گل هنوز تودست بهروز مونده بود
مامان چای وشیرینی تعارف کرد و منم گل را از دست بهروز گرفتم.
بهروز که خیلی ریلکس بود یه چشمکی بهم زد و آهسته گفت:سرازکار بزرگترا درآوردی؟؟؟
منم فقط سرخ وسفید
پدر بهروز رو به مامانم کرد وگفت:شما کجا غیبتون زد یک باره؟؟
مامان سر به زیر و گفت:ماجراها پیش اومد که مجبورشدم, گم بشم
همینجور که اونا مشغول حرف زدن بودن بهروز اشاره به من کرد که بریم رو.صندلی نهار خوری کنار پنجره بشینیم ,اومدم از مامانم اجازه بگیرم که دیدم نه بابا,اصلا ما دوتا رایادشون رفته,غرق دنیای خودشونن...
نشستم رو صندلی و بهروزم نشست روبه روم
اشاره کرد به پذیرایی وگفت:فک کنم یه عروسی درپیش داریم عیااال
از حرفش خوشم نیومد ,اخه دوست نداشتم راجب مادرم اینقدر راحت اظهار نظر کنه,اخه درسته که حالا فهمیدم که پدرومادرم از هم جدا شدند اما مدتها بود که میدانستم,مادرم ,بابام را دوست داشته ,اخه کلی خواستگار ریز و درشت را,به بهانه های الکی رد کرده بود ,اما این استاد خانزاده هم خیلی پررو بود ,درسته از دستش عصبانی,بودم اما
از این پررویی بهروز خندم گرفت ,سرم را انداختم پایین.
وگفتم نچایی یه وقت؟؟از کی تاحالا عیالت شدم که نمیدونم؟
اونم کم نیاورد گفت:همون بعد از امتحان که بله را گفتی دیگه
گفتم :استاددددد
_:جاااان استاد
خلاصه به قول بهروز پدر ومادر حرفاشون را زدند و
از شواهد برمیامد که پدر و مادرها مخالفتی ندارند من و بهروز پاشدیم میزشام راچیدیم ,بهروز برخلاف ظاهر خشن وجدیش توکلاس,خیلی شوخ وسر زنده و مهربان بود.
بهروز یه نگاه به پدرش کرد گفت:خدا را شکر عاشق شدم تا بابام هم بعد از مدتها , یه لبخند بزنه و همش متلک مینداخت
و میگفت مزاحم این دوجوون نشیم بزاریم حرفاشون رابزن
که دیگه طاقت نیاوردم و گفتم:خواهشا اینجور حرف نزنید,بابای شما شاید منظوری داشته باشه اما مادر من مطمعنم مثل داداشش به اقاجااااانت نگاه میکنه,پس لطفا از این دست شوخیها نکنید....
بهروز که انگار تو پرش خورده بود,آرام گفت:چشم...
ادامه دارد...
#براساس_واقعیت. #رمان. #عشق_پایدار. #قسمت_چهل_و_هشت. #فوکوس
💦⛈💦⛈💦⛈
👇 نشانی ما در فضای مجازی : 👇
🆔 https://eitaa.com/joinchat/1671692601C9c22feb1ad
گروـہ ؋ـرهنگے اجتماعے سیاسے ؋ـوکوس
📿قــسمــتــــ چهل و نهم📿
♥️#عــــشـــق_پایدار♥️
اون شب انگار نمیخواست تمام بشه وگویا دل میهمانان به رفتن رضا نمیداد. ,اما راه رفتنی را باید رفت,چاره ای نیست.
قرار شد دو روز دیگه,مادرم دایی اینا را در جریان بگذارد و جلسه ی رسمی خواستگاری و...انجام شود.
اما این داماد عجول راه نداشت که همین شب به دنبال عاقد برود,از اینهمه عجله خندم گرفته بود اما دوست داشتم جناب استاد را یه کم بچزانم ,گرچه خودم هم احساس مهری عجیب به بهروز داشتم اما دلم میخواست یه جورایی گربه را در حجله بکشم.
مادرم دایی وزن دایی رادرجریان قرار داد,دایی که مرد فهمیده ای بود,گفت:انشاالله خوشبخت شوند.اما زن دایی طاقت نیاورد به مادرم گفت:مریم جان,عجله کردی من برای معصومه و محمد نقشه ها داشتم.
مادرم در جوابش گفت:محمد پسر خوبیست اما مثل اینکه قسمت نبوده ,انشاالله پسرات هر سه تاشون خوشبخت شوند.
روز خواستگاری فرا رسید,شوروشوقی درخانواده ی کوچک ما درجریان بود,درخلال کارها,مادرم از عشق دوران نوجوانی اش,عشقی ناپخته و رنگین و بازی روزگار برای زهراخانم گفت,زن دایی که زن شوخ طبعی بود گفت:خدا را چه دیدی شاید مادرودختر دوتایی باهم عروس شدند..
مادرم اهی کشید و گفت:به قول خاله صغری,خدا یکی, و عشق هم یکی,این قضیه ی آقا محمود مال زمان نوجوانی من بود که برای اقا محمود شاید رنگ عشق را داشت اما برای من یه حس زودگذر بود .
این یعنی ,مامانم ,بابام را دوست داشته...اره درسته...
خلاصه خواستگارها آمدند و جلسه خیلی رسمی درحضور خانواده دایی شروع شد.دایی مثل اینکه اقا داماد راپسندیده بود خصوصا حالا که میفهمید هردو اصالتا کرمانی هستیم....
پدر داماد پیشنهاد داد حالا که دایی عروس معمم واهل دین ومسائل دینی,یک صیغه ی محرمیت جاری,شود تا من و بهروز برای انجام کارهای ابتدایی ازدواج راحت تر باشیم.
دایی مخالفتی نداشت اما چیزی عنوان کرد که ما تا به حال به آن فکر نکرده بودیم.
دایی گفت:چون دختر پدر دارد و احتمالا پدرش درقید حیات است برای هرگونه محرمیتی شرعا اجازه پدر شرط است......
همه گیج ومبهوت بودیم ,اما این بازی روزگار است...
میچرخد ومیچرخد و اینبار عاشقانه تر...
ادامه دارد...
#براساس_واقعیت. #رمان. #عشق_پایدار. #قسمت_چهل_و_نهم #فوکوس
💦⛈💦⛈💦⛈
👇 نشانی ما در فضای مجازی : 👇
🆔 https://eitaa.com/joinchat/1671692601C9c22feb1ad
گروـہ ؋ـرهنگے اجتماعے سیاسے ؋ـوکوس
💦⛈💦⛈💦⛈
🤍قــسمــتــــ پنجاه🤍
♥️#عـــشـــق_پایدار♥️
دایی پیشنهاد داد ,یکی برود به دنبال آقا جلال یا همان پدر من,چون آدرسی از آنها نداشتیم,پیدا کردنشون کاری زمان بر بود.
مادرم گفت:بهترین گزینه خودم هستم.
دایی گفت:چندتا کار واجب دارم اگر دوهفته صبر کنی ,خودم میام همراهت.
بهروز که داشت پر پر میزد با لکنت گفت:دددو هفته……
یک دفعه, ازاین ما بین پدر بهروز به صدا درآمد:با اجازه ی اقای محمدی(دایی عباس)من یک پیشنهاد دارم.
دایی:خواهش میکنم اجازه ماهم دست شماست,بفرمایید.
_:چون من خودمم دوست دارم یک سربه زادگاهم بزنم وازطرفی مریم خانم هم لازمه که به کرمان برود,پیشنهادمیکنم باهم باماشین بنده برویم تاکارها به سرعت انجام شود.
فقط قبل از رفتن لازمه من یه نکته را یادآوری کنم که من همچنان بر سر پیشنهاد سالها پیشم هستم واگر مریم خانم واقای محمدی رضایت داشته باشند بایک عقد محضری ما باهم محرم بشویم.
من که بهتم زد,دایی چیزی نگفت و فقط سرش را پایین انداخت..
بهروز صدازد: بابااااا اومدیم خواستگاری واسه من هاااا
مامانم که انگار خیلی بهش برخورده بود واز اینهمه پررویی راحت درباره ی زندگیش یکی دیگه تصمیم بگیرد ناراحت شده بود با متانت همیشگیش گفت:احتیاج نیست,من با معصومه میرم,یه سفر دو نفره و مادر و دختری و با این حرف یعنی بقیه ی پشم وسریع رفت طرف اشپزخانه..
پشت سر مامان منم رفتم آشپزخونه وگفتم:مامان عاشقتم....این سفر لازم بود,تورا خدا از دست بابا بهروز ناراحت نشید آخه
این پدروپسر در پررویی لنگه ی همن هاااا...
یکدفعه صدای دایی از تو هال امد:عروس خانم چایی بیار
مامان سریع یه سینی چای ریخت و داد دستم و بعدشم خیلی عادی اومد نشست وتا اخر مجلس هم جیک اقا محمود درنیامد,یا داشت فکر میکرد که رسیدن به مادرم خیال خامی ست یا پیش خودش میگفت شاید گذر زمان نظرش را عوض کند..
اما من به سفری که قرار بود در روزهای اینده انجام بشه .سفری که برای من بسیار هیجان انگیز,مینمود...رفتن به زادگاهم واز همه مهم تر دیدن پدرم....
ادامه دارد......
#براساس_واقعیت. #رمان. #عشق_پایدار. #قسمت_پنجاه. #فوکوس
💦⛈💦⛈💦⛈
👇 نشانی ما در فضای مجازی : 👇
🆔 https://eitaa.com/joinchat/1671692601C9c22feb1ad
گروـہ ؋ـرهنگے اجتماعے سیاسے ؋ـوکوس
دنبال پروفایلای خاص و خفنی 🤨🧐
🤩🤯بدو بیا 🤯🤩 بدو بیا 🤩🤯
پـــــــروف * پـــــــروف * پـــــــروف * پـــــــروف
دخترونه های فاطمی پسرونه های علوی
مـــذهبی ✧ مـــذهبی ✧ مـــذهبی ✧مـــذهبی
بسیجی ◇ نظامی ◇ چریکی
خاصـــ ✯ خفــــن ✯خاصــــ ✯خفــــن ✯خاصـــ
مذهبگرا؋ـ
🆔 @mazhabgraph
حاجقاسمگفتھبود ؛
- شرطِشهیدشدن ، شهیدبودناست . .
#شهیدانه
#حاج_قاسم
#فوکوس
۱.۲٠به وقت سردارمووووووون😍🥀
👇 نشانی ما در فضای مجازی : 👇
🆔 https://eitaa.com/joinchat/1671692601C9c22feb1ad
گروـہ ؋ـرهنگے اجتماعے سیاسے ؋ـوکوس
😊با انتشار محتوا در ثواب آن سهیم باشید 😊
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
قالَ کَلاّ اِن مَعِیَ رَبّی سَیَهدین
#رهبرانه #حضرت_آقا #خدا_با_منه #فوکوس
👇 نشانی ما در فضای مجازی : 👇
🆔 https://eitaa.com/joinchat/1671692601C9c22feb1ad
گروـہ ؋ـرهنگے اجتماعے سیاسے ؋ـوکوس
😊با انتشار محتوا در ثواب آن سهیم باشید 😊
🛑دستِ بالا رفتهی علی را جدی نگرفتند
که سر حسین بالای نیزهها رفت!
_اهمیت غدیر کمتر از محرم نیست؛
پس در کنار روزشمار محرم
#غدیر را هم تبلیغ کنیم!
۱٠روز تا عید غدیرخم🌻
#عید_غدیر
#روز_شمار_غدیر
#بصیرت
👇 نشانی ما در فضای مجازی : 👇
🆔 https://eitaa.com/joinchat/1671692601C9c22feb1ad
گروـہ ؋ـرهنگے اجتماعے سیاسے ܢ̣ࡎࡅ࡙ـــܝࡅ߳ߺߺܙ