eitaa logo
بصیرت
1.1هزار دنبال‌کننده
2.8هزار عکس
2.1هزار ویدیو
12 فایل
کلام_شهید💌 هیچ وقت نگو: ✘محیط خرابه منم خراب شدم✘ همانگونه که هرچه هوا سردتر❄️باشد لباست را #بیشتر میکنی! پس هر چه جامعه فاسدتر شد تو #لباسِ_تقوایت را بیشتر کن...👌 ارتباط با بیسیم چی @Breeze_110 نظر انتقاد پیشنهاد تبادل تبلیغات👆👆 ∞|♡ʝσiŋ🌱↷
مشاهده در ایتا
دانلود
🤩قــسمــتــــ چهل و هفت🤩 ♥️♥️ با صدای مامان از افکار خودم بیرون امدم,مامان:معصومه جان پس اول باید به دایی و زن دایی و..بگیم ,اول خانواده ها همدیگر راببینن بعدش اگررررر پسندیدیدم به بقیه هم میگیم,درسته قبول داری؟ فکر هوشمندانه ای بود,به مامان گفتم:مامان فک کنم اقای خانزاده مادر نداشته باشه هااا,حالا کجایه ومامانش چی شده ,الله اعلم وحتی نمدونم چندتاخواهروبرادرن... مامانم گفت :اشکال نداره ,زنگ بزن برای شب جمعه قراربگذار بیایندوازشون بپرس چندنفرن که شام تدارک ببینیم. گفتم :امروز زنگ نمیزنم ,یدفعه میگه دختره چقد هوله,فردا زنگ میزنم ,هنوز تا پنج شنبه دو روز مونده خوب. فرداش تا ساعت ۱۰خواب بودم. پاشدم آبی به سروروم زدم رفتم اشپزخانه ودیدم مامان داره نهارآماده میکنه,سلام کردم. مامان:به به سلام عروس خوابالود,خنده ای زدم وگفتم حالا کو تامن عروس بشم. مامان گفت:داماد عجول ,صبح زود زنگ زد و قرار مرار آشنایی را گذاشت... با تعجب گفتم:نننننه!!!! گفت:اره,ترسیده از دستش بپری و با لحنی شیطنت آمیز ادامه داد... داماد جونم میگفت : خودشه و باباش ,متاسفانه پدر و مادرش وقتی کوچک بوده از هم جدا میشن و مادرش میره خارج از کشور و الان با پدرش تنها زندگی میکنند. درضمن منم بهش گفتم:که بابات با ما نیست وازش جداشدم و الان اینجا تنهاییم..... وای مامان چی میگفت؟!اولین بار بود که رو زبان میاورد,یعنی پدر من زنده است؟ مامان:حالا چرا رفتی تو فکر؟صبحانه بخور باید یه خونه تکونی درست و حسابی بکنیم,اخه زشته اینجا نامرتب باشه. ذهنم درگیر شده بود گفتم:ماماااان خستم.... گفت :باعشقی که توچشات دیدم ,خستگی معنا نداره.... با تعجب چهره ی مادرم را نگاه کردم ,باورم نمیشد مادر هم در زندگیش عشقی داشته اخر اینقدر مامان مریم تودار بود که نمیشد به عمق افکارش پی برد اما خواه ناخواه دلم از دستش گرفته بود چرا که من میتونستم پدر بالای سرم داشته باشم اما با یتیمی بزرگ شدم واین علامت سوالی بزرگ برایم بود که چرا؟؟ ادامه دارد.. . . . . 💦⛈💦⛈💦⛈ 👇 نشانی ما در فضای مجازی : 👇 🆔 https://eitaa.com/joinchat/1671692601C9c22feb1ad گروـہ ؋ـرهنگے اجتماعے سیاسے ؋ـوکوس
☆☘قــسمــتــــ چهل و هشت☆☘ ♥️♥️ شب جمعه بود ,دل تودلم نبود مامان همه چی را آماده کرده بود,ازمیوه وشیرینی تاچای عروس پز و شام.... با دستپخت خوبش,خورش فسنجان و زرشک پلو با مرغ و مخلفات قبل از شام و دسرسالاد و....آماده کرده بود. خداییش مامانم همچی تمام بود فقط حیفم میاد که چرا نشد کدبانوی یک خانواده واقعی باشد و هنوز ته دلم از اعتراف ناگهانی مادر مبنی بر جدایی از پدرم,ناراحت بودم اما نتوانستم رک و راست بپرسم ,یعنی یه جورایی روم نشد ,حالا تویه وقت بهتر میپرسم زنگ در را زدند,چادر رنگی به سرکردم و رفتم روحیاط به استقبال, مادرم جلو در هال ایستاد وااای چه استرسی داشتم,راهنماییشون کردم داخل, وای خدای من ,استاد خانزاده مثل اینکه لباسش را با من ست کرده بود ,یه کت و شلوار کرم ,شکلاتی با یه پیراهن سفید,خیلی خوشگل شده بود. باباش هم کت وشلوار مشکی و پیراهن سفید....بزنم به تخته جوون مونده بود داخل هال شدند مادر سرش را گرفت بالا تا داماد و پدرش را ببینه , یک دفعه سلام تو.دهنش خشک شد, هم پدر بهروز و هم مامان من خیره به همدیگه...بهتشون زده بود پدر بهروز:مریم خانم... مامان:آقاااااا محمود... من و بهروزم این وسط چغندر و مثل برق گرفته ها خشکمون زده بود. سردرنمیاوردیم چی شده,بهروزم گیج تر از من اشاره کرد بریم بشینیم ,یکی از بیرون بیاد فکر میکنه خواستگاری بابامه... تمام استرسم تبدیل شد به خنده ای با صدا که باعث شد پدر داماد و مادر من از بهت بپرن ,مادرم با یک عذرخواهی به میهمانان تعارف کرد تا بشینن, سریع رفت آشپزخانه یه چایی ریخت,و یه لیوان آب سرکشید. پشت سرش اومدم وگفتم :ماماااان چه خبره اینجا؟!! مامان:هیچی نپرس فعلا,بزاریه چای وشیرینی بخورن. اینقد گیج بودیم که دسته گل هنوز تودست بهروز مونده بود مامان چای وشیرینی تعارف کرد و منم گل را از دست بهروز گرفتم. بهروز که خیلی ریلکس بود یه چشمکی بهم زد و آهسته گفت:سرازکار بزرگترا درآوردی؟؟؟ منم فقط سرخ وسفید پدر بهروز رو به مامانم کرد وگفت:شما کجا غیبتون زد یک باره؟؟ مامان سر به زیر و گفت:ماجراها پیش اومد که مجبورشدم, گم بشم همینجور که اونا مشغول حرف زدن بودن بهروز اشاره به من کرد که بریم رو.صندلی نهار خوری کنار پنجره بشینیم ,اومدم از مامانم اجازه بگیرم که دیدم نه بابا,اصلا ما دوتا رایادشون رفته,غرق دنیای خودشونن... نشستم رو صندلی و بهروزم نشست روبه روم اشاره کرد به پذیرایی وگفت:فک کنم یه عروسی درپیش داریم عیااال از حرفش خوشم نیومد ,اخه دوست نداشتم راجب مادرم اینقدر راحت اظهار نظر کنه,اخه درسته که حالا فهمیدم که پدرومادرم از هم جدا شدند اما مدتها بود که میدانستم,مادرم ,بابام را دوست داشته ,اخه کلی خواستگار ریز و درشت را,به بهانه های الکی رد کرده بود ,اما این استاد خانزاده هم خیلی پررو بود ,درسته از دستش عصبانی,بودم اما از این پررویی بهروز خندم گرفت ,سرم را انداختم پایین. وگفتم نچایی یه وقت؟؟از کی تاحالا عیالت شدم که نمیدونم؟ اونم کم نیاورد گفت:همون بعد از امتحان که بله را گفتی دیگه گفتم :استاددددد _:جاااان استاد خلاصه به قول بهروز پدر ومادر حرفاشون را زدند و از شواهد برمیامد که پدر و مادرها مخالفتی ندارند من و بهروز پاشدیم میزشام راچیدیم ,بهروز برخلاف ظاهر خشن وجدیش توکلاس,خیلی شوخ وسر زنده و مهربان بود. بهروز یه نگاه به پدرش کرد گفت:خدا را شکر عاشق شدم تا بابام هم بعد از مدتها , یه لبخند بزنه و همش متلک مینداخت و میگفت مزاحم این دوجوون نشیم بزاریم حرفاشون رابزن که دیگه طاقت نیاوردم و گفتم:خواهشا اینجور حرف نزنید,بابای شما شاید منظوری داشته باشه اما مادر من مطمعنم مثل داداشش به اقاجااااانت نگاه میکنه,پس لطفا از این دست شوخیها نکنید.... بهروز که انگار تو پرش خورده بود,آرام گفت:چشم... ادامه دارد... . . . . 💦⛈💦⛈💦⛈ 👇 نشانی ما در فضای مجازی : 👇 🆔 https://eitaa.com/joinchat/1671692601C9c22feb1ad گروـہ ؋ـرهنگے اجتماعے سیاسے ؋ـوکوس
📿قــسمــتــــ چهل و نهم📿 ♥️♥️ اون شب انگار نمیخواست تمام بشه وگویا دل میهمانان به رفتن رضا نمیداد. ,اما راه رفتنی را باید رفت,چاره ای نیست. قرار شد دو روز دیگه,مادرم دایی اینا را در جریان بگذارد و جلسه ی رسمی خواستگاری و...انجام شود. اما این داماد عجول راه نداشت که همین شب به دنبال عاقد برود,از اینهمه عجله خندم گرفته بود اما دوست داشتم جناب استاد را یه کم بچزانم ,گرچه خودم هم احساس مهری عجیب به بهروز داشتم اما دلم میخواست یه جورایی گربه را در حجله بکشم. مادرم دایی وزن دایی رادرجریان قرار داد,دایی که مرد فهمیده ای بود,گفت:انشاالله خوشبخت شوند.اما زن دایی طاقت نیاورد به مادرم گفت:مریم جان,عجله کردی من برای معصومه و محمد نقشه ها داشتم. مادرم در جوابش گفت:محمد پسر خوبیست اما مثل اینکه قسمت نبوده ,انشاالله پسرات هر سه تاشون خوشبخت شوند. روز خواستگاری فرا رسید,شوروشوقی درخانواده ی کوچک ما درجریان بود,درخلال کارها,مادرم از عشق دوران نوجوانی اش,عشقی ناپخته و رنگین و بازی روزگار برای زهراخانم گفت,زن دایی که زن شوخ طبعی بود گفت:خدا را چه دیدی شاید مادرودختر دوتایی باهم عروس شدند.. مادرم اهی کشید و گفت:به قول خاله صغری,خدا یکی, و عشق هم یکی,این قضیه ی آقا محمود مال زمان نوجوانی من بود که برای اقا محمود شاید رنگ عشق را داشت اما برای من یه حس زودگذر بود . این یعنی ,مامانم ,بابام را دوست داشته...اره درسته... خلاصه خواستگارها آمدند و جلسه خیلی رسمی درحضور خانواده دایی شروع شد.دایی مثل اینکه اقا داماد راپسندیده بود خصوصا حالا که میفهمید هردو اصالتا کرمانی هستیم.... پدر داماد پیشنهاد داد حالا که دایی عروس معمم واهل دین ومسائل دینی,یک صیغه ی محرمیت جاری,شود تا من و بهروز برای انجام کارهای ابتدایی ازدواج راحت تر باشیم. دایی مخالفتی نداشت اما چیزی عنوان کرد که ما تا به حال به آن فکر نکرده بودیم. دایی گفت:چون دختر پدر دارد و احتمالا پدرش درقید حیات است برای هرگونه محرمیتی شرعا اجازه پدر شرط است...... همه گیج ومبهوت بودیم ,اما این بازی روزگار است... میچرخد ومیچرخد و اینبار عاشقانه تر... ادامه دارد... . . . 💦⛈💦⛈💦⛈ 👇 نشانی ما در فضای مجازی : 👇 🆔 https://eitaa.com/joinchat/1671692601C9c22feb1ad گروـہ ؋ـرهنگے اجتماعے سیاسے ؋ـوکوس
💦⛈💦⛈💦⛈ 🤍قــسمــتــــ پنجاه🤍 ♥️♥️ دایی پیشنهاد داد ,یکی برود به دنبال آقا جلال یا همان پدر من,چون آدرسی از آنها نداشتیم,پیدا کردنشون کاری زمان بر بود. مادرم گفت:بهترین گزینه خودم هستم. دایی گفت:چندتا کار واجب دارم اگر دوهفته صبر کنی ,خودم میام همراهت. بهروز که داشت پر پر میزد با لکنت گفت:دددو هفته…… یک دفعه, ازاین ما بین پدر بهروز به صدا درآمد:با اجازه ی اقای محمدی(دایی عباس)من یک پیشنهاد دارم. دایی:خواهش میکنم اجازه ماهم دست شماست,بفرمایید. _:چون من خودمم دوست دارم یک سربه زادگاهم بزنم وازطرفی مریم خانم هم لازمه که به کرمان برود,پیشنهادمیکنم باهم باماشین بنده برویم تاکارها به سرعت انجام شود. فقط قبل از رفتن لازمه من یه نکته را یادآوری کنم که من همچنان بر سر پیشنهاد سالها پیشم هستم واگر مریم خانم واقای محمدی رضایت داشته باشند بایک عقد محضری ما باهم محرم بشویم. من که بهتم زد,دایی چیزی نگفت و فقط سرش را پایین انداخت.. بهروز صدازد: بابااااا اومدیم خواستگاری واسه من هاااا مامانم که انگار خیلی بهش برخورده بود واز اینهمه پررویی راحت درباره ی زندگیش یکی دیگه تصمیم بگیرد ناراحت شده بود با متانت همیشگیش گفت:احتیاج نیست,من با معصومه میرم,یه سفر دو نفره و مادر و دختری و با این حرف یعنی بقیه ی پشم وسریع رفت طرف اشپزخانه.. پشت سر مامان منم رفتم آشپزخونه وگفتم:مامان عاشقتم....این سفر لازم بود,تورا خدا از دست بابا بهروز ناراحت نشید آخه این پدروپسر در پررویی لنگه ی همن هاااا... یکدفعه صدای دایی از تو هال امد:عروس خانم چایی بیار مامان سریع یه سینی چای ریخت و داد دستم و بعدشم خیلی عادی اومد نشست وتا اخر مجلس هم جیک اقا محمود درنیامد,یا داشت فکر میکرد که رسیدن به مادرم خیال خامی ست یا پیش خودش میگفت شاید گذر زمان نظرش را عوض کند.. اما من به سفری که قرار بود در روزهای اینده انجام بشه .سفری که برای من بسیار هیجان انگیز,مینمود...رفتن به زادگاهم واز همه مهم تر دیدن پدرم.... ادامه دارد...... . . . . 💦⛈💦⛈💦⛈ 👇 نشانی ما در فضای مجازی : 👇 🆔 https://eitaa.com/joinchat/1671692601C9c22feb1ad گروـہ ؋ـرهنگے اجتماعے سیاسے ؋ـوکوس
🦋قــسمــتــــ پنجاه و یکم🦋 ♥️♥️ فردا صبح روز خواستگاری,مادرم برای اولین قطارقم_ کرمان ,بلیط تهییه کرد وقبلش هم مقداری سوهان وسوغات برای اقوام گرفت،داماد عجول وکم صبر یک سلعت هم راحتش نمیگذاشت ومدام زنگ میزد وعجله اش را ابراز میکرد اما خبر نداشت که اگر پدرم را بیابم به سدی اهتین برای رسیدن به من,برخورد خواهد کرد..... الان که توکوپه ی چهارنفره ی قطار نشستم ودخترکی شیرین زبان روبرویم کنار مادرش نشسته,هنوز هم باور ندارم که شاید تا ساعاتی دیگر پدرم را ببینم,غرق افکارم بودم که با گرمای دست مادرم که روی دستم قرار گرفته بود به خود امدم. مادرم همانطور که جلوی مقنعه ام را صاف میکرد گفت:معصومه جان,دخترگلم من را حلال کن,اگر تا به حال از پدرت حرفی به میان نیاوردم ,فقط به خاطر صلاح خودت بود,اخه فکر میکردم شاید از دستت بدهم,حالا که تواین دنیا تنها امید زندگی ام تویی,دوست نداشتم لحظه ای ناراحتت کنم یا از تو دور باشم,اما الان وقتش است که همه چیز,را بدانی... دستای مهربان مادرم را فشردم وگفتم:درست است که خیلی خیلی ناراحت شدم چون حقیقتی بزرگ را از من مخفی کردید اما باشناختی که از شما دارم میدانم حتما دلیلی برای این پنهان کاری وجود داشته ,من سرا پا گوشم,هرچی که لازمه بدونم برام بگو... ومادر شروع کرد به گفتن قصه ی زندگی اش,اما برای شروع این قصه باید تاریخ را از کمی دورتر مرور,میکردیم ,از زمان یوسف میرزا.... خیلی شوق شنیدن داشتم ,اما هرگز فکر نمیکردم که با چه داستان اعجاب انگیزی,روبه رو خواهم شد,همانطور که نمیدانستم,داستان اینده ی زندگی ام ودیدار با پدرم,شاید هیجان انگیزتر باشد... مادرم از قصه ی هنرمندی بتول وعشق یوسف میرزا ودربه دری عزیز ونوعروسش گفت وسپس از غصه های بتول ومرگ عبدالله...وبعد چشمان زیبایش که مملو از اشک شد,میشد راحت فهمید ,مادرم به جایی از قصه رسیده که شاید بارها وبارها ان را مرور کرده وصدهابار بر ان اشک ریخته,اشک من هم همراه اشک مادر,روان شد که. ... ادامه دارد.. . . . . 💦⛈💦⛈💦⛈ 👇 نشانی ما در فضای مجازی : 👇 🆔 https://eitaa.com/joinchat/1671692601C9c22feb1ad گروـہ ؋ـرهنگے اجتماعے سیاسے ܢ̣ࡎࡅ࡙ـــܝ‌ࡅ߳ߺߺܙ
💦⛈💦⛈💦 🥰قــسمــتـــ پنجاه و دوم🥰 ♥️♥️ دخترک روبه رویمان خیره به چشمان اشک الود من ومادرم خود را دربغل مادرش جا میکرد,انگار اوهم از دیدن این صحنه دلخور شده بود. مادرم دوباره زبان باز کرد واینبار از تولد خودش وهمزمان مرگ بتول این مادر زیبا وجوانمرگش گفت ,دلم از اینهمه مظلومیت مادربزرگم گرفت اما وقتی,باز مادر سرقصه رفت وفهمیدم هنوز ,مادرم یک ساله نشده,دوباره مادرش, ماه بی بی را که مادربزرگی بسان مادر,بود را از دست داد بازهم بغض گلویم شکست,مادر این قسمتهای غم انگیز داستان زندگیش را تند تند گفت و رد شد تا دل دخترک دلنازکش بیش,از این نگیرد واز مامان صغری,یا همان خاله اش گفت واز مهاجرتشان,از هنرمندی اش گفت واز دوستی مستانه که حالا میدانستم مادرم بهروز همان مستانه دوست نوجوانی مادرم است.ازعشق محمود میرزا,از برملاشدن اصالت داماد فرنگ رفته گفت واز عقد ساده اش با پدرم,از پیدا کردن عزیزوعباس پدر وبرادر گمشده اش گفت واز هفت سال بچه دار نشدنش,از حرفهای عمه فاطمه وشنیده هایش راجب نامزدی پدرم گفت واز تصمیم سختی که گرفت ومجر به اجرایش شد گفت و به جدایی اش از پدر که رسید دوباره اشکش روان شد وبعد از,سالهای سال از ان موضوع اعتراف کرد که بعداز جدایی از پدرم ,متوجه ان علاقه ووابستگی اش به او شده ومتوجه شده تمام حرکات پدرم که روزگاری برایش درداور بوده همه ریشه در,عشقی داشته که جلال به مریم داشته,عشقی که به عرصه ی ظهور نرسیده,یعنی جلال زیر دست پدری تربیت یافته بود که به انها ابراز علاقه را یاد نداده بود ونوعی,خویشتن داری دروجودش بوده که این مهروعلاقه را برعکس,جلوه میداده,مادرم اعتراف کرد اگر جلال به دنبال زنی دیگر,نرفته بود ,بعد از تولد من ,حتما برمیگشت سرخانه وزندگی اش ومن در دل به ساده اندیشی مادرم فکر میکردم ,چرا که اگر عشق پدرم,جلال به مادرم, مریم,انچنان بود که مادرم میگفت ,پس پدر نباید دنبال عروسی نو برای,خانه اش میگشت,بلکه به خاطر همان عشقش باید پاسوز مادرم میشد,اصلا گفته های مادرم برایم قابل پذیرش,نبود...اگر پدرم به مادر مهری داشت,چرا دنبال زنی دیگر رفت؟؟ومن نمیدانستم که جواب,این سوال ,خیلی ساده است وشاید سوالش,از,بیخ غلط است ومن وما خبر نداریم... ادامه دارد.. . . . 💦⛈💦⛈💦⛈ 👇 نشانی ما در فضای مجازی : 👇 🆔 https://eitaa.com/joinchat/1671692601C9c22feb1ad گروـہ ؋ـرهنگے اجتماعے سیاسے ܢ̣ࡎࡅ࡙ـــܝ‌ࡅ߳ߺߺܙ
☘قــسمــتــــ پنجاه و سوم☘ ♥️♥️ ساعت نزدیک هشت صبح بود که به کرمان رسیدیم,از قطار پیاده شدیم وبه محض اینکه پایمان را از ایستگاه قطار بیرون گذاشتیم,هوای لطیف صبح به صورتم خورد وحسی ناشناخته اما خوب به سراغم امد,اری برای اولین بار بود که پا به سرزمین آبا واجدادی ام میگذاردم,من که هیچ از این مکان وشهر نمیدانستم اما مادرم چنان با دیده ی تعجب نگاه میکرد که من هم محو او شده بودم,همانطور که منتظر,تاکسی بودیم مادر گفت:معصومه جان,به نظر من بهترین کار این است از خانه ی قدیمی ما جستجو را شروع کنیم,درست است این جاها تغییرات زیادی کرده,اما محله ی ما,جز قدیمی ترین محله های کرمان هست,امیدوارم تغییر زیادی نکرده باشد. همراه با مادر,به دلیل تغییر اسامی خیابان ها,پرسان پرسان خود را به محله ی زندگی مادر رساندیم,ابتدای کوچه که رسیدیم,مادرم اهی کشید وگفت:درست,است که تغییر زیادی کرده ,اما محال است کوچه وخانه ای را که در ان قد کشیدم وبارها وبارها از انها گذشتم را اشتباه بگیرم,دست مرا در دست گرفت وبه انتهای کوچه روان شد,جلوی در خانه ای چند طبقه ,که مشخص بود خیلی از,ساخت ان نمیگذرد ایستاد وگفت:درست است,دقیقا این جا خانه ی ما بود ,اما این ساختمان انگار تخریب شده وساختمانی جدید روی ان ساخته شده وحتما ساکنانش هم مثل خودش,نا اشنا هستند وناامیدانه راه برگشت را در پیش گرفت ,همانطور که بیصدا حرکت میکردیم,یکباره انگار چیزی در ذهنش جرقه زده باشد گفت:آهان,فهمیدم کجا برویم,باید از,اول هم همانجا میرفتیم. با تعجب پرسیدم :کجا؟؟وقتی خانه تان ان خانه نیست,کجا میتوانی سرنخی دیگر پیدا کنید؟؟ با لبخند سرش را تکان دادوگفت:ان موقع ها همین نزدیکیها پدر خوانده ام غلامحسین,یک بقالی داشت وکاسبان محل وقدیمیها حتما اورا میشناسند ویا لااقل از او خبر دارند... با دلی امید وار دوباره راهی جستجویی دیگر شدیم. ادامه دارد... 💦⛈💦⛈💦⛈ 👇 نشانی ما در فضای مجازی : 👇 🆔 https://eitaa.com/joinchat/1671692601C9c22feb1ad گروـہ ؋ـرهنگے اجتماعے سیاسے ܢ̣ࡎࡅ࡙ـــܝ‌ࡅ߳ߺߺܙ
🐾قــسمــتــــ پنجاه و چهارم🐾 ♥️♥️ بعداز کمی پیاده روی ,انگار به محل مورد نظر رسیده بودیم ,مادرم به سمت سوپر مارکتی اشاره کرد وگفت:درسته ظاهرش تغییر کرده اما این همان بقالی پدرخوانده ام هست,ظاهرا بازسازی شده ونو ونوار شده,مادر با لرزشی در صداش دوباره دست مرا چسپید,انگار بااین حرکت کمی ارام میشد وگفت:بیا باهم بریم ان شاالله یه ردی از گمشده مان پیدا میکنیم وزیر,لب بسم الله گفت وبه ان طرف خیابان رفتیم. جلوی در سوپری پسر بچه ای مشغول جارو کردن پیاده رو بود به طرفش رفتیم,مامان روبه پسرک گفت:پسرخوب این سوپر مال کیست؟صاحبش کی هست؟ پسرک که الان با تعجب مارا برانداز میکرد اشاره به داخل مغازه کرد گفت:اقا غلامرضا صابکار من هستند یعنی صاحب این مغازه اند... به طرف مردی رفتیم که پسر گفته بود,مرد جوانی بود که به نظر میرسید یک سالی از من بزرگتر باشه مامان رو به مرد:سلام اقا,ببخشید من از ساکنان قدیمی اینجا هستم که سالها پیش مهاجرت کردم وبعداز,سالها الان امدم دنبال گمشده ای,میخواستم ببینم این سوپر را شما از کی خریدید,یعنی ازصاحب قبل این سوپری خبری ندارین؟ اون مرد با تعجب برگشت طرف مادرم وانگار رد چهره ای آشنا را درصورت مامان میدید,گفت:شما کی هستید؟تا جایی که میدونم این سوپری مال پدرم بوده که ایشون از یکی از اقوامشون خریدن... به عینه لرزش صدای مادرم را میشنیدم که گفت:پدرتون؟؟اقوامشون خریدن؟؟مگه اسم پدرتون کیه؟ مرد جوان یا همون غلامرضا گفت:پدرم,اسمش جلال هست شما نگفتین کی هستین؟ مادر با لکنت گفت:ج ج جلال کریمی؟ غلامرضا با لبخند گفت:اره ,شما کی هستید که ما را میشناسید؟برا منم خیلی اشنا هستید هااا باورم نمیشدیعنی این مرد جوان برادر من هست؟؟یعنی پدر من انچنان که مادرم میگفت وتعریف میکرد نبوده ومادرم را دوستش نداشته ورفته زن گرفته؟؟اینجوری که معلومه مادرم حق داشته جدا بشه,اخه این اقایی که روبه روی من هست,سنش گواهی میده که هنوز مادر من درعقد بابام بوده که زن دیگر بابا هم گل پسری بارداربوده... اما گذشت زمان به من یاد داد تا زود قضاوت نکنم واز روی ظواهر همه چی را حدس نزنم... ادامه دارد . . . 💦⛈💦⛈💦⛈ 👇 نشانی ما در فضای مجازی : 👇 🆔 https://eitaa.com/joinchat/1671692601C9c22feb1ad گروـہ ؋ـرهنگے اجتماعے سیاسے ܢ̣ࡎࡅ࡙ـــܝ‌ࡅ߳ߺߺܙ
🌴قــسمــتــــ پنجاه و پنجم🌴 ♥️♥️ مادرم با هول وولا گفت: ببخشید جوان ,آدرس,آدرس خونه ی پدرتون کجاست؟ غلامرضا که هنوز خیره به صورت مادر بود گفت:نگفتین کی هستین که اینقدر چهره تان برای من اشناست ...بعدش اگر از اشناهای بابا باشید,باید بگم خونه ما ومحل زندگی بابا همون خونه قبلی هست فقط تخریب شده وجاش یک ساختمان چند طبقه ساختیم که طبقه ی اول مال بابا جلال ویه واحد هم مال خاله صغری است... با گفتن این حرف,مامان اشک از چهار گوشه ی چشماش روان شد وبدون حرف وحتی تشکری کوتاه به سمت همون کوچه ی قبلی برگشتیم, انگار توحال خودش نبود و اینبار با سرعت ونیرویی مضاعف به سمت ,خانه ی بابام حرکت کردیم ,با خودم فکر میکردم,یعنی زن بابام کیه؟؟چند تا خواهر برادر,دارم؟یعنی الان بابا جلال چه برخوردی با مامان میکنه,اصلا برخوردش با من چیه؟؟ اما از چهره ی مصمم مادر ,مثل همیشه ,من نمیدونستم که چه چیزی تو ذهنش میگذره... جلوی در رسیدیم وزنگ یکی از واحدهای پایین را زدیم ,اما کسی جواب نداد,من بدون کلام زنگ واحد دیگه را زدم...برای دومین بار که میخواستم زنگ بزنم ,صدای پیرزنی از پشت اف اف بلندشد:کیه؟؟ مامان با دستپاچگی گفت:ب ب باز کنید اشناست.. صدای تلق در نشان میداد که احتمالا خاله صغری منتظر ورود ماست... همانطور که پشت سر مادرم که با پاهای لرزان قدم برمیداشت میرفتم,در واحدی را دیدیدم که باز بود وپیرزنی جلوش ایستاده بود,انگار مدت زمان زیادی بود که میهمان نداشته,که اینچنین منتظر ورود میهمان تاخوانده است...مادرم قدمهاش را بلندتر برداشت وهمانطور که گریه میکرد محکم خاله صغری را بغلش گرفت وزار زد... خاله صغری که انگار از برخورد این غریبه متعجب شده بود,عینک ته استکانی اش را به چشماش نزدیک تر کرد وبا دستاش مادرم را کمی عقب زد وگفت:صبر کن ببینم کی هستی که من را اینجور غافلگیر کردی...فک کنم شما من را با کسی دیگه اشتبااااه... هنوز حرفش تمام نشده بود که خیره به مادر,سرش را جلوتر اورد وگفت:... ادامه دارد... . . . . 💦⛈💦⛈💦⛈ 👇 نشانی ما در فضای مجازی : 👇 🆔 https://eitaa.com/joinchat/1671692601C9c22feb1ad گروـہ ؋ـرهنگے اجتماعے سیاسے ܢ̣ࡎࡅ࡙ـــܝ‌ࡅ߳ߺߺܙ
☘قــسمــتــــ پـــنجـــاه و ششم☘ ♥️♥️ خاله صغری با لحنی ناباورانه گفت:مریم, عزیزدلم خودتی؟ و با دستش صورت مادرم را قاب کرد وهمانطور که بوسه ها از گونه ی مامان برمیچید ادامه داد:هااا به خدا خودتی,دختر عزیز دردانه ی منی,چراغ خانه ی منی....کجا بودی دخترم؟؟نگفتی رفتی وباخودت روشنایی خانه ام را بردی؟نگفتی که پدرخوانده ات غلامحسین که نفسش,به نفست بند بود ,دلتنگت میشه...قرار بود یه خبری از خودت به من بدی که ندادی به خدا بعداز گم وگور شدنت غلامحسین دق کرد,به سال نکشید که به رحمت خدا رفت... مادرم که از دیدن خاله صغری یا همان مادرخوانده اش اشک شوق میریخت ,حال با شنیدن قصه ی مرگ پدر خوانده اش اشکش بیشتر میبارید,هیچ کدامشان به من توجهی نداشتند ودرعالم وصال خود غرق بودند ,انهم جلوی در خانه... سینه ای صاف کردم وبرای اینکه خاله را متوجه خودم کنم گفتم:سلام ..... خاله صغری که با بلند شدن صدای من ,انگار متوجه همراهی من با مادرم شده بود,مادر را به داخل خانه کشیدروبه من گفت:سلام عزیزم....تو دختر مریم منی؟؟چقدر شبیهه مادر بزرگت بتول هستی....چه شباهت زیادی به مادرت داری... با خجالت سرم را انداختم پایین وگفتم:اره ,دختر مریم هستم... خاله صغری من هم کشید تنگ اغوشش وگفت:خوش امدی به خونه خودت,دختر عزیزم..... وپشت سر من را نگاه کرد,انگار منتظر بود نفر سومی هم سرک بکشه وسلام کند.درحالیکه وارد خانه میشدم گفتم:ما تنهاییم خاله,من ومامانم.... خاله صغری در رابست وهمانطور که لبخند میزد رو به مامان کرد وگفت:پس بگو....توهم ازدواج کردی وسرگرم زندگی وشوهر وبچه بودی که یادی از مادر پیرت نکردی... همانطور که به حرفهای خاله صغری گوش میکردم,واحدش هم با چشمام زیروروکردم,خونه نقلی وجم وجوری بود,یه هال ,یه اشپزخانه ویه اتاق خواب... ..درسته نقشه ی خانه جدید بود اما وسایلی که داخل خونه بود نشان از,قدمت صاحبش داشت,هال باگلیم فرشهایی که مشخص بود دست باف هست ومطمینا دست باف خاله صغری وشاید خود مادرم بود,فرش شده بود وجای جای خونه,پرده هایی قدیمی وگلدوزی,شده اویزان بود که مطمیینا دست کار مادرم بود. مادرم همانطور که خونه را از نظر میگذراند وانگار هوای کودکیهایش را با دم وبازدمش به درون ریه هایش میکشید به سمت طاقچه ای که برخلاف ظاهر امروزی ساختمان,به سبک قدیم داخل دیوار دراورده بودند, رفت ,دفترچه ای با جلدچرم قهوه ای را که مرتب روی طاقچه به همراه چند تا کتاب دیگه چیده شده بود برداشت و با تعجب گفت:خاله....این اینجا چکار,میکنه؟؟؟ ادامه دارد... . . . . 💦⛈💦⛈💦⛈ 👇 نشانی ما در فضای مجازی : 👇 🆔 https://eitaa.com/joinchat/1671692601C9c22feb1ad گروـہ ؋ـرهنگے اجتماعے سیاسے ܢ̣ࡎࡅ࡙ـــܝ‌ࡅ߳ߺߺܙ
🦋قــسمــتــــ پـــنجاه و هفتم🦋 ♥️♥️ مادرم دفترچه را برداشت وبا دست جوری نوازشش میکرد که انگار عزیزیست که سالها از او دور بوده....دلم میخواست دفتره را بگیرم وببینم چی چی توش هست که اینقدر برا مامانم مهم بوده.. همانطور که به طرف مادرم میرفتم به حرفهای خاله صغری,هم گوش میکردم:نمیدونم چی هستند ...من که سواد خوندن ونوشتن ندارم,اینا را جلال اورده گذاشته اینجا,شبها که میاد پیش من ,خیلی وقتها خودش را با همین دفترو کتاب دعا سرگرم میکنه. مادرم با تعجب برگشت وگفت:جلال؟!!جلال که سواد نداشت... ذهنم درگیر سوالهای ریزودرشت شده بود,این دفتره چیه که,اینقد برا مامان مهمه,بعدش بابا جلال چرا شبا میاد اینجا مگه خودش خونه وزندگی وزن وبچه نداره ؟؟که دوباره خاله صغری به حرف امد:راستش توکه رفتی ,جلال بی قرار بی قرار شد,انگار انتظار داشت تو دوباره برگردی,بعداز رفتنت خیلی این درواون در زد پیدات کنه ,حتی تا ابادی ابا واجدادیمون هم رفت اما,هرچی بیشتر میگشت,کمتر خبری ازت پیدا میکرد,چندسال هم هست رفته نهضت سواداموزی,اندازه ای که بتونه بخونه وحساب کتاب کنه,یاد گرفته...حالا این کتاب دستت چیه که هم برا جلال مهمه وهم برا تو؟ مامان دفتر را چسپوند به اغوشش وگفت:این دفترچه,یه زمانی مونس من بود,تمام خاطراتم را داخلش مینوشتم ,از اونطرف دفتر هم گهگاهی شعری به ذهنم میامد مینوشتم ودوباره رفت طرف طاقچه وکتاب را برداشت وادامه داد:اینم کتاب مفتایحم بود همیشه از,روش دعا میخوندم اما بعداز جدایی از,جلال یک هو هر دوشون را گم کردم....حالا میفهمم که چرا گم شدن...پس جلال برداشته بودشان.... خاله صغری اهی کشید وگفت:بشین دختر,بشین یه چی بیارم گلوت را تازه کنی,من که گفتم جلال بعد رفتنت یه ادم دیگه شد,انگار دیونه شد دیونه....این دفتر وکتاب,هم که دزدکی برداشته نشانه ی همون مهرش هست به تو... دیگه طاقت نیاوردم وگفتم:ببخشید خاله صغری,اگه واقعا اقا جلال ,خانومشان را اینقدر که شما میگید دوست داشتند چرا ازدواج کردند هااا؟؟؟ خاله صغری انگار برق گرفته باشدش گفت:ازدواج؟!! ادامه دارد.. . . . 💦⛈💦⛈💦⛈ 👇 نشانی ما در فضای مجازی : 👇 🆔 https://eitaa.com/joinchat/1671692601C9c22feb1ad گروـہ ؋ـرهنگے اجتماعے سیاسے ܢ̣ࡎࡅ࡙ـــܝ‌ࡅ߳ߺߺܙ
⭐️قــسمــتـــ ـپنجـــاه وهــــشـــتـــمـ⭐️ ♥️♥️ با لحنی حاکی از گلایه گفتم:اره خاله خانم ازدواج...باید به عرضتون برسانم که پسر اقا جلال ادرس محل زندگی شما را به ما داد... خاله صغری در حالیکه با آخ وتیف به سمت اشپزخانه میرفت گفت:آهان از سوپر سر محله...اقا غلامرضا ،ادرس گرفتید ودرحالیکه به سمت مادرم لبخندی میزد گفت:مریم جان دخترت درسته شکل ظاهریش مثل خودته اما مثل شما صبور نیست وحرفش,را زود میزنه,انگار به باباش رفته... جلال که ازدواج نکرد. بعداز رفتن تو انگار این زندگی هم باید میپاشید اول غلامحسین وبعدش احمد اقا وبه فاصله ی دوسال بعدش هم کبری له رحمت خدا رفتند. غلامرضا پسرخوانده ,جلال هست یعنی توکه رفتی,گم وگور شدی,جلال به خیال اینکه شاید ردی ازت بگیره رفت ابادی خودمون ,اونجا غلامرضا را که بچه ای تک وتنها بوده وخانواده اش همه درسیل از دست رفته بودند واز عموزاده های جلال هم هست,باخودش میاره,الانم به اسم خودش براش شناسنامه گرفته,این را گفتم که بدونی جلال ازدواج نکرده,حالا توبگو این مرد خوشبخت کی هست که باهاش ازدواج کردی؟همین یه بچه را داری؟ و... مادرم پشت سر خاله صغری رفت اشپزخونه ودیگه صداشون برام مفهوم نبود,اما ذهنم درگیر درگیر بود ,یعنی بابا جلال واقعا عاشق مادرم بوده,اینهمه مدت یه مرد تنها,فقط بایه دفتر خاطرات واتفاقات گذشته روزش را شب کنه...این هیچ معنی نداره جز عشق وبرای مادرم هم همینطور,با کلی خواستگار کوتاه وبلند,بازم هیچ کس را لایق همسری خودش ندونست,حتی به خواستگاری دوباره ی میرزا محمود ,خواستگار ایام جوانیش هم پشت پا زد.... دلم یه جوری بود....فکر میکردم اتفاقاتی در راهه....وشاید این اتفاقات میمون ومبارک باشه.... یه لحظه چهره ی بهروز اومد مد نظرم....میدانستم اگر شماره ای,از من داشت الان گوشی تلفن را سوخته بود,از این فکر لبخندی روی لبم اومد که ناگاه با صدای چرخیدن کلید ,من متوجه در ورودی اپارتمان شدم... یعنی کی میتونه باشه؟تا جایی که میدونم فی الحال خاله صغری تنهاست که.... ادامه دارد.... . . . قسمت_پنجاه_و_هشتم. 💦⛈💦⛈💦⛈ 👇 نشانی ما در فضای مجازی : 👇 🆔 https://eitaa.com/joinchat/1671692601C9c22feb1ad گروـہ ؋ـرهنگے اجتماعے سیاسے ܢ‌ࡎࡅ࡙ـــܝ‌ࡅ߳ߺߺܙ
🦚قــسمــتــــ پنجـــاه و نهم🦚 ♥️♥️ در با صدای تیزی باز شد مردی که چهره اش برایم غریبه بود اما نگاهش گرمی خاصی داشت وارد شد.... انگار که خانه خودش بود نه یاالله ای گفت ونه حرفی اما همینکه در را بست و سرش را بالا گرفت نگاهش به من افتاد سریع سرش را پایین انداخت انگار که خجالت کشید ،منم که هول شده بودم از جا بلند شدم وبا لکنت گفتم:س سلام .... سرش پایین بود خیلی آرام جواب سلامم را داد و بلندتر گفت:یا الله...صاحبخونه...مهمون دارین؟ خاله وما در بااین صدا متوجه هال شدند مامانم درحالیکه سینی چای دستش بود زودتر آمد بیرون تا چشمش به تازه وارد افتاد انگار بهتش زد زیر لب زمزمه کرد جلال!!و سریع سرش را پایین انداخت و لرزش دست اش کاملا مشهود بود حالا میفهمیدم این مرد روبروم پدرم جلال هست ،حال خودم دگرگون بود اما حال مادرم از من بدتر بود ،به طرفش رفتم سینی چای را از دستش گرفتم وگفتم:بشین مامان راحت تری... مامان همانطور که سرش را تکان میداد بی اراده همونجا که ایستاده بود روی پتوی کناره ای بغل دیوار نشست. تازه متوجه حال غریب بابا شدم،بابام انگار خیلی دلش نازک بود بیشتر از ما محو مادر مبهوت میهمانان نورسیده شده بود ،اون هم آرام آرام روبروی مادرم روی زمین نشست وگفت:مریم......تو.....کجا بودی؟دنیا را دنبالت زیرورو کردم وناگاه انگار تازه متوجه من وشباهتم به مادر شده بود گفت:این...این دختر خانم،دخترته؟وخودش را جم کرد وادامه داد:یعنی شما ازدواج کردین؟... محو حرکاتشان بودم و منتظر جواب مادرم که خاله صغری گفت.... ادامه دارد... . . . . 💦⛈💦⛈💦⛈
🍃قـــسمتــ شصتم🍃 ♥️♥️ خاله صغری همونطور که دست به کمر وارد هال میشد گفت:خدا را شکر گمگشته مان بعداز سالها پیدا شد,جلال ببین دختر مریم عین خودشه... بابا با تحکمی درصداش وبدون اینکه نگاهی به من یا مادرم کنه گفت:با کی ازدواج کردی؟چی شد که یاد ما افتادی؟مگه من چه بدی در حقت کرده بودم که یکهو بدون اینکه خبری بدی غیبت زد؟؟؟وارام تر ادامه داد,حالا هم دخترت را برداشتی اومدی به رخم بکشی... مادرم همانطور که سرش پایین بود با صدایی لرزان گفت:ش ش شما اشتباه میکنید من بعداز جدایی با کسی ازدواج نکردم,این معصومه دخترم....دختر خودته....وبااین حرف انگار تمام انرژیش خالی شده باشه هوفی کرد وسردرگریبان برد... پدرم ناباورانه نگاهم میکرد,خاله صغری برخلاف سنش وآخ وتیفهای,قبلش مثل قرقی خودش را به من رساند ودوباره سرورویم را غرق بوسه کرد واینبار بوسه هاش ابدارتر ومحکم تر وبا محبت تر بودند... بابا پلک نمیزد,یه نگاه به من یه نگاه به مادرم وگفت:امکان نداره...اخه تو که.... مادرم که انگار بعد از سالها عقده ی دلش وا شده بود شروع به گلایه کرد:من که چی؟؟من که عقیم بودم اره؟؟؟همون موقع که,شما خونه جدا خریده بودید ودر تدارک عروسیتان بودید وبراتون مورد برای ازدواج زیر سر میکردند....همون موقع که نامزدی شدید....همانموقع که مثل اب خوردن از من جدا شدید....من باردار بودم ونمیدونستم واشاره کرد به من وگفت:اینم دخترت ,سرومرووگنده,سالم وسلامت ,مثل چشمام ازش محافظت کردم و اگرم دیدی یکدفعه غیب شدم وخبری,از خودم بهت ندادم ,فقط وفقط برای این بود که آرامش زندگیت بهم نخوره,اخه خواهرت فاطمه میگفت نامزدی شدی,میگفت میخوای,عروسی بگیری,میگفت خونه جدا خریدی....و بداخلاقیهای روزهای اخر زندگی باشما هم ,همش نشانه ای برای,صحت گفته های خواهرت بود.... پدرم که با هر حرف مادر متعجب تر وبرافروخته تر میشد به اینجای,حرف مادرم که رسید طاقت از کف داد وبا صدای بلند گفت:……… ادامه دارد.... . . . 💦⛈💦⛈💦⛈ 👇 نشانی ما در فضای مجازی : 👇 🆔 https://eitaa.com/joinchat/1671692601C9c22feb1ad گروـہ ؋ـرهنگے اجتماعے سیاسے ܢ̣ࡎࡅ࡙ـــܝ‌ࡅ߳ߺߺܙ
☘قسمت شصت و یکم☘ ❤️❤️ پدرم بدون توجه به من وخاله صغری پرید وسط حرف مامانم وگفت:کدوم خونه ی جدا؟!!!!الان این خونه ای که میگی, کجاست؟کدوم نامزد و زن وزندگی؟!!دددد اخه اگر من زن گرفته بودم که الان از سرکولم میباست بچه بالا بره نه اینکه از تنهایی پناه به خونه ی خاله ی پیرم ببرم اونم به خاطراینکه وقتی کنار خاله هستم یاد یاد... یکباره حرفش را خورد وادامه داد:مادرم هم به من گفت که تو باهاش درد دل کردی واز زندگی سوت وکورت شکایت کردی....گفت که فکر میکردی من عقیم هستم وبچه دار نمیشم وگفتی میخوای از من جدا بشی وشاید ازدواج کردی وبچه دار شدی...اونموقع ها هم چون مدام مادرم وخواهرم مورد برای ازدواج من, به بهانه های مختلف در دکان میفرستادند من ,اعصابم داغون بود وگرنه من یه موی تورا با دنیا عوض نمیکردم.... مادرم متعجب از اینهمه بازی فریبکارانه ی اطرافیانش وعشقی قدیمی که الان با کلانی کوتاه پدرم ,پرده از ان برداشت, گفت:ب ب خدا من حتی یک بار هم با مادرت دردودل نکردم,هرچی گفتند همه از خودشون بود,حالا چه نیتی زیر گفته هاشون بود نمیدونم اما من هرگز همچی حرفهایی نزدم وروحمم خبر نداره.... بابا اهی از ته دل کشید وگفت:هرچی بوده گذشته....درسته یه عمره که برباد رفته,اما پشت سر مرده خوبیت نداره حرف بزنیم... پدر ومادرم هر دو در عالم خود غرق شدند ,بی حرف,حتی خاله صغری هم خودش را با جمع کردن خورده ریزه های روی قالی مشغول کرده بود وحرفی نمیزد...این ما بین من از همه مظلوم تر بودم,اخه مادرم به خاطر من رنج این سفر را به جان خریده بود وبابا هم بعداز سالهای سال متوجه شده بود که یک دختر دارد,اما الان هیچ کس به فکر من نبود,انگار من بهانه ای بودم تا دوتا دور از هم افتاده را بهم برسانم وخودم به بوته ی فراموشی بروم... سکوت سنگینی بر فضا حکم فرما شده بود...با یه دلهره ی نامشخص گلویی صاف کردم وگفتم:حالا.....حالا....من چی؟؟ که ... ادامه دارد نویسنده....حسینی . . . 💦⛈💦⛈💦⛈ 👇 نشانی ما در فضای مجازی : 👇 🆔 https://eitaa.com/joinchat/1671692601C9c22feb1ad گروـہ ؋ـرهنگے اجتماعے سیاسے ܢ̣ࡎࡅ࡙ـــܝ‌ࡅ߳ߺߺܙ
⭐️قسمت شصت و دوم⭐️ ❤️❤️ یکدفعه توجه هر سه نفرشان به من معطوف شد ,مامان وخاله صغری لبخندی زدند وبابا امد به طرفم ,کنارم نشست,حالا من بین بابا ومامان بودم.... پدرم مرا به اغوش کشید وسخت گریست ,واقعا چقدر دل نازک بود این مرد مهربان... بعداز دقایقی مرا از خودش جدا کرد وارام در گوشم گفت:به زندگی سوت وکور پدرت خوش امدی وارام تر ادامه داد:قدمت خیراست,دور امدی اما خوب امدی ,بی خبر امدی اما خپش خبر امدی ,کاش این امدن برای همیشه باشد.... از گرمای اغوش پدرم وبدست اوردن تکیه گاهی که تا به حال برایم رؤیا بود والان به عینه واقعیت پیدا کرده بود ,سرشار از حسهایی خوب وشیرین شده بودم که پدرم رو به مادرم کرد وگفت:مریم جان....حاضری دوباره بانوی خانه ام باشی؟ از اینهمه رک بودن وعجله ی پدرم بهت زده شدم ویاد بهروز وعجله اش برای عقد افتادم وپیش خودم گفتم حتما تمام مردها وقتی احساس میکنند عشق واقعیشان را پیدا میکنند اینچنین صبر از کف میدهند و...زیر چشمی,تک تک حرکات مادرم را زیر نظر داشتم ,باورم نمیشد مامان جان من مثل دخترکان چهارده ساله,رنگ به رنگ شد وانگار اولین خواستگارش هست,سرش را پایین انداخت وگونه هایش گل انداخت...برایم قابل پذیرش نبود این مادر همان خانمی ست که در مقابل خواستگاری پدر بهروز چنان محکم ایستاد و قاطعانه جواب داد اما الان اینجا اینچنین دست وپایش را گم کرده.... بابا بی صبرانه دوباره گفت:حاضری... دارد... نویسنده ....حسینی . . . 💦⛈💦⛈💦⛈ 👇 نشانی ما در فضای مجازی : 👇 🆔 https://eitaa.com/joinchat/1671692601C9c22feb1ad گروـہ ؋ـرهنگے اجتماعے سیاسے ܢ̣ࡎࡅ࡙ـــܝ‌ࡅ߳ߺߺܙ
😇قسمت شصت و سوم‌😇 ❤️ ❤️ مادرم که دست پاچه نشان میداد با من ومن گفت:من من نمیدونم....معصومه تو چی میگی؟ خاله صغری زد زیر خنده وگفت:جلال این یعنی بله.... برو دنبال سور وسات عروسیت.... واقعا متعجب شده بودم,درکل مردها همه عجولند... صبح روز بعد مادرم وبابام تویه مراسم ساده داخل محضر ,برای بار دوم به عقد هم درامدند,من نور,شادی ونشاط,را تو چهره ی هردوشون میدیدم واز اینکه دارای یک خانواده که عاشقانه به هم محبت میکنند,شدم,سراز پا نمیشناختم. بهروز آسایش دایی را گرفته بود وبه قول دایی تلفنشان را سوخته بود ,اما بنا به سفارش مادر,شماره خانه خاله صغری را به انها نداده بود واصلا از ازدواج مادرم با بابا جلال چیزی نگفته بود. مادرم انگار فراموش کرده بود که اصلا برا,چی اومدیم دنبال بابا ومن هم که نه روم میشد چیزی,بگم واز,یک طرف هم چون تازه به هم رسیده دند,نمیخواستم ذهنشان درگیر چیزی,باشه تااینکه روز,سوم عقدشان,بابا با سه تا بلیط قطار امد ومژده ی,سفر به مشهد را داد,مادرم سراز پا نشناخته ازخوشحالی روی پای خودش بند نبود,این اولین سفر مشهد من وحتی مادرم بود. مامان مریم,شب قبل از حرکت اروم طوری که بابا متوجه نشه گفت:معصومه جان ,من ,تووبهروز را فراموش نکردم,بزار بریم مشهد وبرگردیم ,تویه فرصت مناسب به بابات میگم,اخه از عکس العملش یه جورایی میترسم....اگه بفهمه بهروز,پسر,میرزا محمود ونوه ی یوسف میرزاست ,نمیدونم چی بگه ,اما باید کم کم زمینه را فراهم کنیم. خاله صغری به خاطروضع جسمانیش نشد با ما بیاد مشهد اما وقت خداحافظی چنان شور وشوقی داشت که ادم فکر میکرد خودش راهی مشهد است... با دلی سرشار از مهر اقا امام رضا ع راهی مشهد شدیم وخوشحال بودم از اینکه بعداز,سفر بالاخره پرده از,عشق من وبهروز هم برداشته میشه....اما نمیدونستم روزگار مارا چه خسته خواهد کرد.. ادامه دارد... نویسنده ....حسینی . . . 💦⛈💦⛈💦 👇 نشانی ما در فضای مجازی : 👇 🆔 https://eitaa.com/joinchat/1671692601C9c22feb1ad گروـہ ؋ـرهنگے اجتماعے سیاسے ܢ̣ࡎࡅ࡙ـــܝ‌ࡅ߳ߺߺܙ
🎋قسمت شصت و چهارم 🎋 ❤️❤️ سفر معنوی مشهد خیلی خیلی به دلم چسپید وتنها چیزی که گهگاهی اذیتم میکرد بی خبری از,بهروز بود که میدانستم مثل مرغ سرکنده بال بال میزنه,یک هفته از ماندنمان در جوار حریم رضوی گذشته بود وبابا ومامان قرار گذاشته بودند که تا ده روز مشهد بمانیم واز انطرف باهم بریم قم وبه قول معروف اسباب کشی کنیم کرمان ,بابا حتی به منم تاکید کرد که اگر میشه دانشگاهم را عوض کنم وبیام کرمان,پیش خودشان ,اما من میدونستم اگر حرفی,دراین مورد بزنم بهروز حتما اتیش میگیره,پس همه چی را سپردم دست اقا امام رضا ع تا هرجور که صلاح میدونه عمل کند... روز هفتم سفرمان بود که بابا طبق معمول هرروزه زنگ زد خانه خاله صغری,اما هرچه زنگ زد کسی گوشی را برنداشت ,بابا شماره خونه خودش را گرفت وغلامرضا,یا همون داداش بزرگ من,گوشی را برداشت وبابا با تعجب گفت:خیلی عجیبه ,این موقع روز خانه هستی؟! غلامرضا گفت:اتفاقا منتظر تماستون بودم ,اخه خاله صغری حالش بهم خورده وبردنش بیمارستان,چون میدونستم هر روز خونه خاله زنگ میزنید واگه جواب نده,به من زنگ میزنید,موندم خانه تا بهتان بگم چی شده...متاسفانه دکترها حرفای,خوبی راجب حال خاله نمیزنند اگه زودتر,بیاین بهتره.... بابا که بعداز مرگ پدرومادرش ,تمام امیدش,شده بود خاله صغری,,باشنیدن این حرف خیلی,به هم ریخت واین شد که سفر مشهد ما در هفتمین روز پایان گرفت وما ناخواسته برگشتیم کرمان که.... دارد... نویسنده....حسینی . . 💦⛈💦⛈💦 👇 نشانی ما در فضای مجازی : 👇 🆔 https://eitaa.com/joinchat/1671692601C9c22feb1ad گروـہ ؋ـرهنگے اجتماعے سیاسے ܢ̣ࡎࡅ࡙ـــܝ‌ࡅ߳ߺߺܙ
🍂قسمت شصت و پنجم🍂 ❤️ ❤️ وقتی به کرمان رسیدیم با کمال تاسف متوجه شدیم که خاله صغری به رحمت خدا رفته.... باورم نمیشد این پیرزن مهربان که بوی,مادربزرگ نداشته ام وندیده ام را میداد به این زودی پرکشیده,اوضاع روحی بابا ومامان هم مناسب نبود ,خاله صغری که حق مادری به گردن مادرم داشت وبرای,بابا هم یاد مادرش را زنده میکرد رفته بود و پدرو مادرم را تنها گذاشته بود,از فوت خاله صغری,خیلی ناراحت شدم واما از اینکه قبل از,رفتنش عروسی دوباره بابا ومامان را دیده بود خوشحال بودم وواقعا ,مصلحت خدا قابل ستایش است اخه درست وقتی پدرومادرم را بهم رساند که قرار,بود یک عزیز را از دست بدهند ,اینجوری تحمل این داغ براشون راحت تر بود ,خدا راشکر که همدیگه را داریم... نمیدونستم عاقبت زندگی من وبهروز,چی میشه اخه بااین وضع واوضاع پیش امده ,احتمالا ما باید تا بعد از چهل خاله صبر کنیم ,اونم تازه ,وقتی بشه ومادرم فقط موضوع خواستگاری,را مطرح کند وعکس العمل بابام دیگه نمیدونستم چی میشه...اما من بیچاره بی,خبر,یودم که چه طوفانها در راه است. دایی عباس که از,ازدواج بابا ومامان خوشحال واز فوت خاله صغری ناراحت یود ,قول داد برای,شب هفت خودش را برساند و مادرم برای دیدن دایی عباس لحظه شماری میکرد ,اخه میخواست عقده ی دل ومرگ مادرخوانده اش را در دامان برادرش سبک کند... دارد... نویسنده....حسینی . . . . 💦⛈💦⛈💦⛈ 👇 نشانی ما در فضای مجازی : 👇 🆔 https://eitaa.com/joinchat/1671692601C9c22feb1ad گروـہ ؋ـرهنگے اجتماعے سیاسے ܢ̣ࡎࡅ࡙ـــܝ‌ࡅ߳ߺߺܙ
☘قسمت شصت و ششم☘ ❤️ ❤️ نزدیک اذان ظهر بود وهنوز,خبری,از دایی عباس نشده بود ,مادرم از ناراحتی مدام طول وعرض خانه را میپیمود,پدرم از تلاطم روحی مادر,بسیار متاثر شده بود وهرچند دقیقه یک بار بیرون از خانه میرفت وخود را به سرخیابان میرساند و وقتی از امدن دایی ,ناامید میشد برمیگشت. ظهر به عصر رسید وخبری نشد ,کم کم دلشوره ای ناجور به جانم افتاد ,اخه دایی عباس میبایست تا حالا رسیده باشد,چندین وچند بار مدام شماره خانه ی دایی را گرفتم وهیچ کس جوابگو نبود و دم دم های,غروب بود که تلفن خانه مان زنگ خورد و در کمال ناباوری متوجه شدیم ,اتوبوسی که دایی با ان به طرف کرمان حرکت کرده ,بین راه چپ میکند,دایی عباس وزن دایی هم مسافر این اتوبوس بودند ومتاسفانه دایی فوت میکند وخوشبختانه زن دایی جان سالم به در میبرد...حالا من وبابا جلال وغلامرضا میدانستیم وتنها فرد بی خبر از این حادثه ی شوم,مادر داغدیده ام بود که هنوز در داغ عزیزی دست وپا میزد که داغ دیگری هم به پیشانی اش نوشته شد مادرم مثل مار زده ها به خود میپیچید ,انگار چیزی,به دلش افتاده بود اما ما هیچ کدام جرات دادن این خبر را به مادرم نداشتیم.... گاهی با خود فکر میکردم وبه سرنوشت غمبار مادرم میاندیشیدم,ناخوداگاه اشک از چشمانم جاری میشد,انگار ناف مادر مرا با دیدن مرگ عزیزان بریده باشند,سرنوشتش از ابتدای تولدبا غم عجین شده بود,گویا روزگار خوش نداشت تا مادرم مریم,شیرینی این دنیای فانی را با دل وجان بچشد,اخر این داغ برای مادرم زیادی بزرگ بود,از دست دادن برادری که از جان بیشتر عزیزش میداشت وتنها امید زندگی در ناامیدیهای روزگار تنهایی مادرم بود...حال میبایست با این درد جانسوز نیز کنار بیاید.... دارد.... نویسنده.....حسینی... 💦⛈💦⛈💦⛈ https://eitaa.com/joinchat/1671692601C9c22feb1ad گروـہ ؋ـرهنگے اجتماعے سیاسے ܢ‌ࡎࡅ࡙ـــܝ‌ࡅ߳ߺߺܙ
🍃قسمت شصت و هفتم🍃 ❤️ ❤️ برای مراسم دایی راهی قم شدیم وبعداز مدتها دوری وبی خبری,بهروز را اونجا دیدم اما اینقدر داغ دایی برایم سنگین بود که هیچ موضوع دیگری حتی مهر بهروز ,نمیتوانست لحظه ای من را از فکر این غم بیرون بیاورد ,حالا من که اینجور بودم,خدا به داد مادرم برسد که تنها کس این دنیایش را,تنها فردی که از ان بوی پدرش را حس میکرد ,تنها پشتیبان روزهای تنهاییش را از دست داده بود. در خلال مراسم ،لحظه ای کوتاه,با بهروز تنها شدم وفقط,تنوانستم بهش,بفهمانم,هنوز پدرم از موضوع خواستگاری چیزی,نمیداند وقرار بود دایی عباس بعداز امدن به کرمان با پدرم راجب این موضوع صحبت کند که انهم نشد که بشه وتاکید کردم الان زمان مناسبی برای گفتن نیست. بهروز که مردی فهمیده بود باز هم با وجود عجول بودنش در این کار بخصوص, مجبور بود صبر پیشه کند ودم بر نیاورد وبا گردش روزگار,بچرخد وبچرخد... یک ماه از مراسم دایی میگذشت که ما هم راهی کرمان شدیم ,انهم برای همیشه....درست است که دل کندن از سرزمینی که در ان بزرگ شدی واز همه مهم تر دلکندن از حریم حضرت معصومه س بسیار سخت بود اما نفس کشیدن در سرزمین مادری وزندگی کردن در خانواده ای,صمیمی و زیر سایه ی پدر ومادر تحمل این سختی را آسان مینمود. بهروز که وقتی از ازدواج پدرومادرم با خبر شده بود برخلاف پدرش که هنوز,امید به رسیدن به عشق قدیمی اش را داشت, بسیار خوشحال شده بود وتصمیم مادرم را مبنی بر ازدواج با بابا میستود ,اما حالا که از تصمیم مهاجرتمان اگاه شده بود ,تمام خوشحالیهای,قبلی اش,بر باد فنا رفت و مثل گنجشکی که در حال مرگ است بال بال میزد اما بازهم چاره ای دیگر جز صبر وامید نداشت,امید به روزهای اینده که قرار بود دانشگاه باز شود وان وقت مرا از نزدیک درکنار خود ببیند. دارد.... 💦⛈💦⛈💦⛈ https://eitaa.com/joinchat/1671692601C9c22feb1ad گروـہ ؋ـرهنگے اجتماعے سیاسے ܢ̣ࡎࡅ࡙ـــܝ‌ࡅ߳ߺߺܙ
قسمت شصت و هشتم ❤️ ❤️ با توکل بخدا ,زندگی را از نو در دیار کریمان ,سرزمین باصفای کرمان از سر گرفتیم واینبار در کنار پدر ومادری که حالا میدانستم علی رغم رفتارهای سنگین وباوقار ظاهری,عاشقانه همدیگر را دوست دارند....ما در منزل خاله صغری ساکن شدیم وواحد بابا هم ,غلامرضا مینشست,البته غلامرضا مجرد و پسری فوق العاده مهربان وباخدا وصدالبته برای من، برادری فهمیده وتکیه گاهی امن بود. نزدیک باز گشایی دانشگاه ها بودیم ومن هم ذهنم درگیر چگونگی ادامه دادن درس وتحصیلم بود,باید با بابا میرفتیم وجا ومکان وخوابگاهم را به پدرم نشان میدادم,تا پدرم مطمین شود جگرگوشه ی تازه به پدر رسیده در امن وامان وراحتی است,پدرم اصرار داشت که ادامه تحصیلم را درشهرکرمان بدهم و حاضربود خودش بیاید واگرشد قانونی واگر مشکلی پیش امد با خواهش والتماس مرا به کرمان منتقل کند ,اما من که دل در گرو مهر بهروز داده بودم واز طرفی میدانستم که بهروز سخت مخالف این انتقالی است ودلشکسته خواهد شد,تمام سعیم را کردم وپدرم را متقاعد نمودم که اجازه دهد درسم را تمام کنم وبعدش به کرمان برگردم وپدر هم به خاطر اون دل مهربانش ،علی رغم میل باطنی,این اجازه را داد ,اما بارها گفتم واینبار هم میگویم گردش روزگار انطور که ما میخواهیم نمیچرخد ,انگار مصلحت خداوند چیز,دیگری را برای ما در پیش داشت.... دارد.... 💦⛈💦⛈💦⛈ https://eitaa.com/joinchat/1671692601C9c22feb1ad گروـہ ؋ـرهنگے اجتماعے سیاسے ܢ̣ࡎࡅ࡙ـــܝ‌ࡅ߳ߺߺܙ
💫قسمت شصت و نهم💫 ❤️ ❤️ حال مادرم اصلا مساعد نبود وبعد از مرگ عزیزانش هر روز,بدتر وبدتر میشد ومن ذهنم درگیر حال این روزهای مادر بود ودلکندن وبی خبری از مادر وتنها گذاشتن او در این شرایط برای من که عمری خود را مدیون او میدانستم امکان پذیر نبود,پس تصمیم گرفتم یک ترم مرخصی بگیرم وبا پیشنهاد بابا,هر سه نفرمان دوباره راهی قم شدیم تا هم مادرم حال وهوایی عوض کند وهم بابا اصرار داشت مادرم را به تهران نزد بهترین پزشکان ببرد تا از,سلامتش مطمین شود. مادرم از,سفر به قم راضی بود اما برای رفتن به دکتر,خیلی موافق نبود ,اما با پافشاری بابا ,قرار شد اول همان قم دکتر,برود واگر خدای نکرده وضع جسمی اش بهتر نشدودکتر بیماریش را تشخیص نداد, انوقت راهی,تهران شوند... بهروز که از مرخصی تحصیلی من ناراحت بود ,از این سفر ناگهانی استقبال کرد و قرار شد,بعداز انجام کارهای مامان,یک شب به اتفاق پدرش به خانه ی دایی در قم بیاید وپرده از,عشق وخواستگاریش بردارد وبابا را در جریان قرار دهد ونظرش را بداند وشرط وشروطش را بشنود ودر نهایت رضایت بابا را بگیرد... یک هفته ای از,امدنمان به قم میگذشت,دکتر مامان براش کلی,ازمایش نوشته بود وامروز قرار بود من جواب,ازمایشها را بگیرم وبا مامان وبابا دوباره به مطب برویم... بالاخره نوبتمان شد,پدرومادرم روی صندلی مقابل دکتر نشسته بودند ومن از استرسی که داشتم ونمیدانستم سلامت مادرم چقدر درخطر است,سرپا ایستادم....دکتر شریف دکتر مامان ,با طمانینه برگهای ازمایش را یکی یکی نگاه کرد وهمزمان سرش را تکان میداد وبعداز دقایقی سرش را بلند کرد ورو به بابا ومامان گفت:جای نگرانی نیست واشاره به مادرم کرد وگفت:ایشون سالم سالمند اما نیاز به مراقبت دارند اخه بارداری دراین سن یه کم, نیازمند توجه بیشتریست.... خشکم زده بود....این چی میگفت؟؟بارداری؟؟وای خدای من.....یه خواهر یا برادر تنی....ناخوداگاه از ته دلم زدم زیر خنده....دکترشریف با لبخند نگاهم کرد وپدرومادرم هم که با شنیدن این موضوعی که در باور نمیگنجید بهتشان زده بود ,با خنده من ,بعداز مدتها به خنده افتادند.... ... 💦⛈💦⛈💦⛈ https://eitaa.com/joinchat/1671692601C9c22feb1ad گروـہ ؋ـرهنگے اجتماعے سیاسے ܢ‌ࡎࡅ࡙ـــܝ‌ࡅ߳ߺߺܙ
🦋قسمت هفتاد 🦋 ❤️ ❤️ در بین ان همه اتفاق ناگوار ,خبر بارداری مامان ,نوید زندگی نو را میداد وباعث شده بود که فقدان عزیزانمان کمی کمرنگ شود . بابا از,این اتفاق خیلی,خوش حال بود ومادرم دربین این خوشحالی، وقت را مغتنم دانست وماجرای دلدادگی بهروز را برای بابا گفت واجازه اشنایی بیشتر,با خانواده انها را از بابا گرفت,مادرم چیزی,از اصالت خواستگارها نگفت. چند شب قبل از حرکت ما به سمت کرمان,بهروز وپدرش برای بار چندم وبیشتر,برای اشنایی با پدرم به خانه دایی امدند. پدرم وقتی فهمید که بهروز استاد من است واز,همه مهم تر اصالتا کرمانی ست,خیلی خوشحال شد و من از,تک تک حرکات پدر رضایت خاطر,اورا با این وصلت میدیدم همه چیز,خوب بود تااینکه بعداز شام,میرزا محمود خودمانی تر شد وتمام اصل ونسبش را روی دایره,ریخت وپدرم متوجه عمق موضوع و شناخت کامل ابا واجداد خانزاده ها ,کم کم رفتارش سردتر شد ودرست بعداز رفتن خواستگارها ,ساز مخالف زدنش را شروع به نواختن کرد وبه من امر نمود به دلیل حال واحوالات مادرم ,باید برای ادامه تحصیلم به کرمان انتقالی بگیرم ..... نمیدانستم سرنوشت مرا به کجا خواهد کشاند ,ایا من هم مثل بتول ومریم پیشانی نوشتم در جدایی از خانزاده ها هست یا نه...اما خوب میدانستم که بین بتول ویوسف میرزا ,عشقی یکطرفه بوده وبین مریم ومحمود هم عشقی گذار واما بین من وبهروز مهری پایدار وریشه ای تر شکل گرفته.... خودم را به دست تقدیر سپردم وتوکل کردم بر ان پروردگار مهربان وخواسته ی بابا را مبنی بر انتقالی عملی کردم,اما گویا بهروز سمج تر از پدرانش بود وبه محض اینکه من به کرمان امدم,هنوز یک ماه نشده بود که اقای بهروز خانزاده هم به عنوان استاد به دانشگاه من منتقل شدیعنی خودش را منتقل کرد.... دارد... نویسنده....حسینی 💦⛈💦⛈💦⛈ https://eitaa.com/joinchat/1671692601C9c22feb1ad گروـہ ؋ـرهنگے اجتماعے سیاسے ܢ̣ࡎࡅ࡙ـــܝ‌ࡅ߳ߺߺܙ
🌸قسمت هفتاد و یکم🌸 ❤️ ❤️ همزمان با روزگار میچرخیدیم ومیچرخیدیم وخودمان را کش وقوس میدادیم وبهروز بههر وسیله ای دست میانداخت تا به اصطلاح برای بابا خودعزیزی کند وبه هر ترفندی متوسل میشد تا عشق پاکش را به من برای بابا ثابت کند تا رضایت اورا بگیرد ودرست زمانی که دوقلوه ها,زینب وحسین دوساله شدند ,بالاخره بابا خسته,از جنگیدن با بهروز,بالاخره رضایت داد وما در مراسمی باشکوه به عقد هم درامدیم,درضمن این عقد زمانی,انجام شد که مستانه ,مادر بهروز بعد از,سالها به ایران مراجعت کرد ودر عقد کنان ما حضور داشت ووقتی فهمید که عروسش دختر بهترین دوست زمان جوانی اش,است خدا را شاکر شد ودرست چند ماه بعدازعقد من وبهروز با پادرمیانی مادر وحرفهایی که مدام با مستانه خانم رد وبدل میکرد,مستانه ومحمود هم برای بار دوم پای سفره عقد نشستند وجالب تر اینکه همه باهم برای همیشه به سرزمین پدریشان ,کرمان مراجعت کردند.. مادرم خوشحال از اینکه من به خواسته ی دلم رسیدم وخوشحالتر از اینکه رفیق قدیمی اش را درکنارش میدید وپدرم راضی,از خوشحالی مادر,زندگیشان برمداری عشقولانه میگذشت ومن هنوز به عمق این عشق پایدار پی نبرده بودم و زمانی متوجه این موضوع شدم که..... ... 💦⛈💦⛈💦⛈💦 👇 نشانی ما در فضای مجازی : 👇 🆔 https://eitaa.com/joinchat/1671692601C9c22feb1ad گروـہ ؋ـرهنگے اجتماعے سیاسے ܢ‌ࡎࡅ࡙ـــܝ‌ࡅ߳ߺߺܙ