#حدیثانه😍
امیر المومنین (؏) می فرمایند :↯
یاران مهدی همه جوان اند و پیر در میان آنها به چشم نمیخورد ، مگر اندک مانند سرمه در چشم.
📚الغیبة للطوسی ، ص ⁴⁷⁶
#بصیرتانقلابی
🆔
@basirat_enghelabi110
🧡🍂"
⊰•رفتھ سردار نفس تازه ڪند برگردد...
چون ظھور گل زهرا بھ خدا نزدیڪ است!•⊱
#اللهمعجللولیڪالفرج
#حاجقاسم
#بصیرتانقلابی
🆔
@basirat_enghelabi110
خدامیگھ :
میدونمچۍتودلتمیگذره
پسآنقدرنگراننباش !🌿-
#خدآ
#انگیزشی
#بصیرتانقلابی
🆔
@basirat_enghelabi110
•••
🗒 #رفیق..
ظہور نزدیک تر از اون چیزیہ
کہ ذهن و عقل و منطق ما؛ درکش کنہ!
کوچیک ترین کارما..
دقت کن کوچیک ترین کارما
تو ظہور آقا اثر داره🌿☝️🏼
#اللهمعجللولیڪالفرج💔
#بصیرتانقلابی
🆔
@basirat_enghelabi110
_هࢪ ۅقټ بیڪاࢪ شڊۍ!
یھ ټسبیح بگیر دسټټ ۅ بگۅ
"اݪݪهم عجݪ ݪۅݪیڪ الفࢪج"
هم ڊݪِ خۅڊټ آرۅم میگیرھ
همڊݪِ آقا ڪھیڪۍ ڊارھ برا ظهۅرش ڊعا میڪݩھ.
#استادپناهیـان
#تلـنگرانهـ
#بصیرتانقلابی
🆔
@basirat_enghelabi110
‹💔📕›
دو روز بود ڪه معده درد شدیدی گرفته بود...🥀
یه روز تو حجره دیدیمــ نشسته داره گریـھ میڪنه😮!
گفتمــ علے چیه؟
چته؟!😥
گفتــ :
این دو سـه روز دل درد گرفتمــ
گریمــ برای این نیست!
برای آقام حسن گریه میڪنمــ
قربون آقام برم . . .
به خاك افتاده بود،
به خودش میپیچید💔
#علےخلیلـے🌿
#معرفیشهید ⃟🌸
#بصیرتانقلابی
🆔
@basirat_enghelabi110
بصیرت انقلابی
_هࢪ ۅقټ بیڪاࢪ شڊۍ! یھ ټسبیح بگیر دسټټ ۅ بگۅ "اݪݪهم عجݪ ݪۅݪیڪ الفࢪج" هم ڊݪِ خۅڊټ آرۅم میگیرھ همڊݪِ آ
رفیق نکنه یه روزی بیاد که فقط غروب جمعه به یاد امام زمان بیفتے ها!...
#اَلّلهُمَّـعَجِّللِوَلیِّڪَالفَرَج
#امامزمانعج
#بصیرتانقلابی
🆔
@basirat_enghelabi110
بصیرت انقلابی
#قصّهدلبـری🌸💕 #قسمت2 وقتی دیدم توجهی نمیکنه، رفتم پیش آقای محمد خانی. صداش زدم، جوابی نداد.. چند ب
#قصّهدلبـری🌸💕
#قسمت3
کسی که حتی کارهای معمولی و عرف جامعه رو انجام نمیداد و خیلی مراعات میکرد، دلش گیر کرده و حالا گیر داده به یک نفر و طوری رفتار میکرد که همه متوجه شده بودن.
گاهی بعد از جلسه که کلی آدم نشسته بودن، به من خسته نباشید میگفت و یا بعد مراسم های دانشگاه که بچه ها با ماشین های مختلف میرفتن، بین این همه آدم از من میپرسید:
+با چیو کی برمیگردید؟
گفتم:
- به شما ربطی نداره که من با کی میرم!
اصرار میکرد حتما باید با ماشین بسیج برید یا براتون ماشین بگیرم.
میگفتم:
- اینجا شهرستانه. شما اینجارو با شهر خودتون اشتباه گرفتین، قرار نیست اتفاقی بیفته!
گاهی هم که پدرم منتظرم بود، تا جلوی در دانشگاه میاومد که مطمئن شه.
تو اردوی مشهد، سینیِ سبک کوکو سیب زمینی دست من بود و دست دوستم هم جعبه سنگین نوشابه!
عزّ و التماس میکرد که:
+سینی رو بدید به من سنگینه!
گفتم:
- نه ممنون، خودم میبرم!
ورفتم....
از پشت سرم گفت:
+مگه من فرمانده نیستم؟ دارم میگم بدین به من!
چادرم و کشیدم جلوتر و گفتم:
- فرمانده بسیج هستین نه فرمانده آشپزخونه!
گاهی چشم غره میرفتم بلکه سر عقل بیاد، ولی انگار نه انگار...
چند دفعه کارهایی رو که میخواست برای بسیج انجام بدم، نصفه نیمه رها میکردم و بعد هم با عصبانیت بهش توپیدم. هر بار نتیجه عکس میداد!
نقشه ای سر هم کردم که خودم و گم و گور کنم و کمتر تو برنامه ها و دانشگاه آفتابی بشم، شاید از سرش بیفته!
دلم لک میزد برای برنامه های{بوی بهشت}
راستش از همونجا پام به بسیج باز شد.
دوشنبه ها عصر، یه روحانی کنار معراج شهدا تفسیر زیارت عاشورا میگفت و اکثر بچه ها اون روز رو روزه میگرفتن!
بعد نماز هم کنار شمسه معراج افطار میکردیم.
پنیر که ثابت بود، ولی هر هفته ضمیمهش فرق میکرد...
هندونه، سبزی یا خیار!
گاهی هم میشد یکی به دلش میافتاد که آش نذری بده.
#ـشرایـطکُپی: نـوش جـونـت رفـیق..!🌱
بصیرت انقلابی
#قصّهدلبـری🌸💕 #قسمت3 کسی که حتی کارهای معمولی و عرف جامعه رو انجام نمیداد و خیلی مراعات میکرد، د
#قصّهدلبـری🌸💕
#قسمت4
یک کلام بودنش ترسناک به نظر میرسید.
حس میکردم مرغش یه پا داره.
میگفتم:
- جهان بینیش نوکِ دماغشه، آدمِ خود مچکربین...
تو اردوهایی که خواهران رو میبرد، کسی حق نداشت تنهایی جایی بره،
حداقل سه نفری!
اصرار داشت جمعی وفقط با برنامه های کاروان همراه باشید.
ما از برنامه های کاروان بدمون نمیاومد، ولی میگفتیم گاهی آدم دوست داره تنها باشه و خلوت کنه یا احیانا دونفر دوست دارن باهم برن.
تو اون موقع باید یجوری میپیچوندیم و در میرفتیم.
چند بار تو این در رفتنا مُچِمون رو گرفت.
بعضی وقت ها فردا یا پس فرداش به واسطه ماجرایی یا سوتی های خودمون میفهمید.
یکی از اخلاق بدش این بود که به ما میگفت:
فلان جا نرید و بعد که به حساب خودمون زیرآبی میرفتیم، میدیدیم بَه!
آقا خودش اونجاست؛
نمونه اش حسینیه گردان تخریب دوکوهه.
رسیدیم پادگان دوکوهه..
شنیدیم دانشجویان دانشگاه امام صادق{ع} قراره برن حسینیه گردان تخریب.
این پیشنهاد رو مطرح کردیم...
یک پا ایستاد که:
+نه. چون دیر اومدیم و بچه ها خستهن، بهتره برن بخوابن که فردا صبح سرحال از برنامه ها استفاده کنن.
و اجازه نداد...
گفت:
+برن بخوابن! هرکی خسته نیست، میتونه بره داخل حسینیه حاج همت!
#ـشرایـطکُپی: نـوش جـونـت رفـیق..!🌱
#تلـنگرانهـ✨
هنگـامتولددرگوشماناذانمیگویند
ولےنمازنمیخوانند..
هنگاممرگبرایمانفقطنمازمیخوانند
بدوناذان...!
اذانهنگامتولدبراۍنمازیاست
ڪہهنگاممرگمیخوانند!
وچقدرڪوتاھاستاینزندگے!
بہفاصلہیڪاذانتانماز :)
#حواسموݩباشھ
#بصیرتانقلابی
🆔
@basirat_enghelabi110
چنـد بـار بہ آقـا مُـحـمـد گفـتـم...
بـراےِ خـودمـون ڪفـن بخـریـم و ببَـریـم حـرم امـامحُـسیـن براے طـواف ، ولـے ایشـون
هـےٰ طفـره مـیرفـت🥀
بـعـد چنـد بـآر کہ اصـرار ڪࢪدم
ناراحَـت شـد و گُـفـت:
²دوتآ کَـفن میخـواے بـبـرے
پیـشِ بے کـفَـن؟؟؟!
#شهیدمحمدبلباسي
#شھدایی
#بصیرتانقلابی
🆔
@basirat_enghelabi110
#تلنگرانھ
وضعیتمون جورۍ شده..🙄👇🏻
کہ در محضر خلق خدا، شہید زندهایم.. 😌✌🏻
ولۍ در خلوت..🤥
الله واکبر…😐💔
#بہکجاچنینشتابان؟!
#حواسمونهست؟!
#بصیرتانقلابی
🆔
@basirat_enghelabi110
بصیرت انقلابی
#قصّهدلبـری🌸💕 #قسمت4 یک کلام بودنش ترسناک به نظر میرسید. حس میکردم مرغش یه پا داره. میگفتم: - جه
#قصّهدلبـری🌸💕
#قسمت5
باز هم حکمرانی!
به عادت همیشگی، گوشم بدهکارش نبود!
همراه دانشجویان دانشگاه امامصادق{ع} شدم و رفتم.
در کمال ناباوری دیدم خودشم اونجاست.
داخل اتوبوس، با روحانی کاروان جلو مینشستن.
با حالتی دیکتاتورگونه تعیین میکرد چه کسایی باید ردیف دوم پشت سر اونها بشینن.
صندلیِ بقیه عوض میشد، ولی صندلیِ من نه!
از دستش حسابی کفری بودم، میخواستم دق دلم رو خالی کنم...
کفشش رو درآورد که پاش رو دراز کنه، یواشکی اونو برداشتم و از پنجره اتوبوس انداختم بیرون.
نمیدونم فهمید کار من بوده یا نه؛
اصلا هم برام مهم نبود که بفهمه.!
فقط میخواستم دلم خنک شه.
یه بار هم کوله اش رو شوت کردم عقب!
شالِ سبزی داشت که خیلی بهش تعصب نشون میداد، وقتی روحانی کاروان میگفت:
+باندای بلندگو رو زیر سقف اتوبوس نصب کنین تا همه صدا رو بشنون.
من با همون شال باند هارو میبستم.
با این ترفند هاهم ادب نمیشد و جامو عوض نمیکرد.
تو سفر مشهد، ساعت یازده شب با دوستم برگشتیم حسینیه.
خیلی عصبانی شد اما سرش پایین بود و زمین رو نگاه میکرد.
گفت:
+چرا به برنامه نرسیدین؟؟
عصبانی گذاشتم توی کاسه اش:
- هیئت گرفتین برای من یا امام حسین{ع}؟ اومدم زیارت امامرضا{ع}،
نه که بندِ برنامه ها و تصمیمای شما باشم!
- اصلا دوست داشتم این ساعت بیام، به شما ربطی داره؟!
دقِ دلی مو سرش خالی کردم.
بهش گفتم:
- شما خانومایی رو به اردو آوردین که همه هیجده سال رو رد کردن، بچه پیش دبستانی نیستن که!
گفت:
+گروه سه چهار نفری بشین، بعد از نماز صبح پایین باشین خودم میام میبرمتون. بعدم یا با خودم برمیگردین، یا بذارین هوا روشن شه و گروهی برگردین!
میخواست خودش جلوی ما بره و یکنفر از آقایون رو پشت سرمون بزاره.
مسخره اش کردم که:
- از اینجا تا حرم فاصله ای نیست که دونفر بادیگارد داشته باشیم.
کُلی کل کل کردیم؛ متقاعد نشد!
خیلی خاطرمون رو خواست که گفت:
+برای ساعت سه صبح پایین منتظرم باشین.
به هیچ وجه نمیفهمیدم اینکه بامن اینطور سرشاخ میشه و دست از سرم بر نمیداره، چطور یه ساعت بعد، میشه همون آدمِ خشکِ مقدسِ از اون طرف بام افتاده!
آخر شب جلسه گذاشت برای هماهنگی برنامه های فردا..'
گفت:
+خانوما بیان نمازخونه.
دیدیم حاج آقا رو خواب آلود آورده که توی نامحرم ها تنها نباشه.
رفتارهاشو قبول نداشتم.
فکر میکردم ادای رزمنده های دوران جنگ رو در میاره.
نمیتونستم با کلمات قلمبه سلنبه اش کنار بیام!
دوس داشتم راحت زندگی کنم، راحت حرف بزنم، اصلا خودم باشم...
به نظرم زندگی با چنین آدمی اصلاااا
کار من نبود.
دنبال آدم بیادعایی میگشتم که به دلم بشینه.
تو چارچوب در با روی ترش کرده، نگاهم رو انداختم به موکت کف اتاق بسیج و گفتم:
- من دیگه از امروز به بعد، مسئول روابط عمومی نیستم، خداحافظ!
فهمید کارد به استخونم رسیده.
خودم رو برای اصرارش آماده کرده بودم،
شاید هم دعوایی جانانه و مفصل...
برعکس
درحالی که پشت میزش نشسته بود،
آروم و با طمانینه گونه پر ریشش رو گذاشت رو مشتش و گفت:
+یه نفر رو به جای خودتون مشخص کنید و برید!
#ـشرایـطکُپی: نـوش جـونـت رفـیق..!🌱
بصیرت انقلابی
#قصّهدلبـری🌸💕 #قسمت5 باز هم حکمرانی! به عادت همیشگی، گوشم بدهکارش نبود! همراه دانشجویان دانشگاه ام
#قصّهدلبـری🌸💕
#قسمت6
نزاشتم به شب بکشه!
یکی از بچه هارو به خانوم ابویی معرفی کردم.
حس کسی رو داشتم که بعد از سال ها نفس تنگی، یدفعه نفسش آزاد شه!
سینه م سبک شد..!
چیزی روی مغزم ضرب گرفته بود:
آزاد شدم...
صدایی حس میکردم شبیه زنگ آخر مرشد وسط زور خونه...
به خیالم بازی تموم شده بود...!
زهی خیال باطل؛ تازه اولش بود!
هرروز به هر نحوی پیغام میفرستاد و میخواست بیاد خواستگاری؛
جواب سربالا میدادم..
تو دانشگاه جلوم سبز شد
خیلی جدی و بی مقدمه پرسید:
+چرا هرکی رو میفرستم، جوابتون منفیه؟
بدون مکث گفتم:
- ما بهدرد هم نمیخوریم!
با اعتماد به نفس صداشو صاف کرد:
+ولی من فکر میکنم خیلی به هم میخوریم!
جوابمو کوبیدم تو صورتش:
- آدم باید کسی که میخواد همراهش بشه، به دلش بشینه!
خنده پیروزمندانهای سر داد؛
انگار بهخواسته اش رسیده بود:
- یعنی این مسئله حل بشه، مشکل شمام حل میشه؟؟
جوابی نداشتم... چادرم رو زیر چونم محکم چسبیدم و صحنه رو خالی کردم.
از همونجا که ایستاده بود، طوری گفت که بشنوم:
+ببینید! حالا اینقدر دست دست میکنید، ولی میاد زمانی که حسرت این روزا رو بخورید!
زیرلب با خودم گفتم:
- چه اعتماد به نفس کاذبی!!!
اما تا برسم خونه، مدام این چند جمله تو ذهنم میچرخید؛
"حسرت این روزا..."
مدتی پیداش نبود...
نه تو برنامه های بسیج، نه کنار معراج شهدا!
داشتم بال در میآوردم؛
ازدستش راحت شده بودم!
کنجکاویم گل کرده بود بدونم کجاست.
خبری از اردوهای بسیج نبود...
همه بودن الّا خودش!
خجالت میکشدم از اصلا قضیه سر در بیارم تا اینکه کنار معراج شهدا، اتفاقی شنیدم از اون حرف میزنن!
یکی داشت میگفت:
+معلوم نیست این محمدخانی این همه وقت تو مشهد چیکار میکنه؟؟!
نمیدونم چرا؟؟!
ولی یکدفعه نظرم عوض شد..
دیگه به چشم یه بسیجی افراطی و متحجر نگاش نمیکردم.
حس غریبی اومده بود سراغم...
نمیدونستم چرا اینطور شده بودم!
نمیخواستم قبول کنم که دلم براش تنگ شده...
با وجود این هنوز نمیتونستم اجازه بدم بیاد خواستگاریم.
راستش خندم میگرفت،
خجالت میکشیدم به کسی بگم دلِ منم با خودش برده...!
وقتی برگشت پیغام داد میخواد بیاد خواستگاری، بازم قبول نکردم...
مثل قبل عصبانی نشدم، ولی زیر بار هم نرفتم!
خانوم ابویی گفت:
+دو سه ساله این بنده خدا رو معطل خودت کردی! طوری نمیشه که!
بذار بیاد خواستگاریو حرفاش رو بزنه.
گفتم:
- بیاد، ولی خوش بین نباشه که "بله" بشنوه.
شب میلاد حضرت زینب{س}
مادرش زنگ زد برای قرار خواستگاری.
نمیدونم پافشاری هاش بادِ کله مو خوابوند، یا تقدیرم؟؟
شاید هم دعاهاش....
به دلم نشسته بود. باهمون ریش بلند و تیپ ساده همیشگیش اومد!
از در حیاط که وارد خونه شد، با خالهم از پنجره دیدیمش.
خالهم خندید:
+مرجان، این پسره چقدر شبیه شهداست.
با خنده گفتم:
- خب شهدا یکی مثل خودشونو فرستادن برام!
خانوادهش نشستن پیش پدرومادرم...
خانواده ها با چشم و ابرو به هم اشاره کردن که:
این دوتا برن تو اتاق؛ حرفاشون و بزنن!
#ـشرایـطکُپی: نـوش جـونـت رفـیق..!🌱
#حدیثانه😍
پیامبر مهربانی ﷺ می فرمایند :↯
بنده ای به سبب برداشتن خار از سر راه مردم به بهشت می رود.
📚میزان الحکمه ، ح ¹³⁶⁷⁶
#بصیرتانقلابی
🆔
@basirat_enghelabi110
📌 به نظر شما جوابش چیه؟
✍ داشتم جدول حل میکردم، یه جا گیر کردم: «حَلّٰال مشکلات است؛ سه حرفی»
👨💼 پدرم گفت: معلومه، «پول»
گفتم: نه، جور در نمیاد.
🧕 مادرم گفت: پس بنویس «طلا»
گفتم: نه، بازم نمیشه.
🧖♀ تازهعروس مجلس گفت: «عشق»
گفتم: اینم نمیشه.
💁♂ دامادمون گفت: «وام»
گفتم: نه.
👮♂ داداشم که تازه از سربازی اومده گفت: «کار»
گفتم: نُچ.
👵 مادربزرگم گفت: ننه بنویس «عُمْر»
گفتم: نه نمیخوره!
هرکسی درمانِ دردِ خودش را میگفت، یقین داشتم در جواب این سؤال،
🌱 پابرهنه میگوید «کفش»
🌱نابینا میگوید «نور»
🌱 ناشنوا میگوید «صدا»
🌱 لال میگوید «حرف»
و...
🔺 اما هیچکدوم جواب کاملی نبود.
✨جواب «فــرج» و ما هنوز باورمون نشده: تـا نـیایـی گـرهـ از کار بـشر وا نـشود.
#بصیرتانقلابی
🆔
@basirat_enghelabi110
#تلـنگرانهـ
#ترکگناه
میدونستی هر گناهی که ترک کنی هفتاد هزارتا از گناهات پاک میشه؟؟😍
شما در این مسیر باش…اگر هم چند بار توبتو بشکونی بلاخره تجربه میشه برات و کم کم پخته میشی! کم نیار👍…
تو قران گفته شده خدا فقط آدمای متقین رو هدایت میکنه!
اما آدم متقی هم ممکنه گناه کنه!
ولی همین که عزم ترک گناه رو داره جزو آدمای با تقوا حساب میشه و خدا براش مسیر رو باز میکنه…
خیلی ها هستن از کار بدشون پشیمون نیستن..خدا اینارو هدایت نمیکنه!
اما بعضی ها هستن که میخوان نزدیک شدن به خدا رو تجربه کنن اما راهشو بلد نیست! خدا به اینا کمک میکنه!
👈🏻مهم اینه در مسیر باشی و نا امید نشی
🔻تعداد زمین خوردن های تو مهم نیست! بلکه تعداد پا شدن هات مهمه! پس بلند شو و کم نیار💪
#خودسازی🤞
#بصیرتانقلابی
🆔
@basirat_enghelabi110
『❤️͡🕊️』
#شهیدانه
یهبندهخداییمیگفت:
همهمیگن:شهدارفتن،
تامابمونیـم...!
ولیمنمیگم:شهـدا؛
رفتنتامادنبالشونبریم.
آره...!
جـامـوندیــم...! :)💔
دلروبایدصافکرد!!!
#شهادٺانہ🌱
#بصیرتانقلابی
🆔
@basirat_enghelabi110
جنگیدن در راه خدا
خستگی نمیاره ...
اگه داریم خستہ مےشیم ،
ایراد اینہ ڪه
یہ چیز #غیرخدایی
قاطی قضیہ هست ...
#شهیدحسنباقری
#کلامشهدا
#بصیرتانقلابی
🆔
@basirat_enghelabi110
میرزا اسماعیل دولابی میفرمادکہ
بزرگترین آزمون ایمــان زمانیست
کہ چیزی را میخواهید و بہ دست نمیآورید
با این حال قادر باشید که بگویید :
خدایاشڪرت ..🙂!
•.
#خیلیقشنگه
#بصیرتانقلابی
🆔
@basirat_enghelabi110
میگفت:
حرمِ امامرضـــا جاییه که هرچی رو بخوای برات خیر میڪنن..
حتی اگھ خیر نباشه..!🚶🏽♂
#شهیدمحمدخانی
#بصیرتانقلابی
🆔
@basirat_enghelabi110
#تلـنگرانهـ
#حواسٺباشہرفیق
شما خانوم خوش تیپی که تو خیابون
منو چپ چپ نگاه میکنی!
ببین عزیزم ...
فکر نکن من که چادر رو سر دارم، عقلم نمیرسه که آدم با مانتو راحت تر و
آزاد تره!
فکر نکن زیر چادرم کولر گازی روشنِ ...
خیلی هم گرمه، اصلا داغه!
لاک ِ قرمز نمیزنم، فکر نکنی سردر نمیارم لاک چیه ها!
بیا خونمون ببین هر رنگی لاک بخوای دارم! خیلی خوبم بلدم بزنم.
چادر سر کردن خیلی سخته، فکر نکنی چادر سر میکنم چون مانتویی که زیر چادر تو تنمه زشته، نچ!
کلی هم پول مانتومو دادم!
اما تو نمیبینیش... حالا مانتو هیچی...
میدونی چادر مشکی چقدر گرون شده!؟
بخوای حساب کتاب کنی سر نکردنش به صرفه تره!
اگه شما شال میخری 50 تومن،
من باید شال بخرم n تومن که زیر چادر و حرارت تابستون چروک نشه!
که بافتش جوری باشه که لبهاش درست وایسه.
ببین منم خیلی دوس دارم
روسری و کیف و کفش قرمزمُ با مانتو و شلوار سفید، ست کنم و با غرورِ تمام تو خیابون قدم بردارم و ...
اما خیلی چیزا هست که باعث میشه
من روی دلم پا بزارم و یه"خآنوم چادری" باشم ...
خیلی چیزا هست که باعث میشه عاشق چادرم باشم؛
چون بهم ثابت شده که هرچی تنگتر بپوشم بالاتر نیستم...بلکه کالا ترم....
چون یاد گرفتم که "جنس ارزون مشتری های زیادی داره"
🚫هر روز شال هاتون عقب تر
🚫مانتو هاتون چسبون تر
🚫ساپورتتون تنگ تر
🚫رژ لبتون پررنگ تر میشه؟؟؟
بنده ی کدوم خدا هستین؟؟
دل چند نفر رو لرزوندین؟
کدوم مرد رو از همسرش دل سرد کردین؟؟
اشک چند پدر و مادر شهید رو درآوردین؟
چند دختر بچه رو تشیق کردین که بعد ها بی حجابی رو انتخاب کنن؟
چند زن رو به فکر انداختین که از قافله مُد عقب نمونن؟؟
آهِ حسرت چند کارگرِ دور از خانواده رو بلند کردین؟
پا روی خون کدوم شهید گذاشتین؟؟
باعث دعوای چند زن و شوهر بخاطر مدل تیپ زدن و آرایش کردن شدین؟
چند زوج رو به هم بی اعتماد کردین؟
نگاه های یواشکی چند مردی که داره کنار همسرش راه میره، به تیپ و هیکلت افتاد؟؟
نگاه های هوس آلود چند رهگذره و....
🔥🔥🔥
⭕️چطور؟
🔥بازم میگی، دلم پاکه؟!
⭕️چادری ها برن خودشونو اصلاح کنن؟
🔥بازم میگی مردها چشماشونو ببندن و نگاه نکنن؟
⭕️جامعه چاردیواری اختیاریِ تو نیست!
من اگه گوشه این کشتی رو سوراخ کنم؛
همه غرق میشن.
🔥میتونم گاز سمی اسپری کنم و بعد بگم شما نفس نکشین؟
🔥چرا انقدر درحق خودت و دیگران ظلم میکنی؟
وقتی میگن "علی{ع}" غریب بود؛ لعنت میکنیم مردمهای اون زمان رو ...
وقتی میگن "حسین{ع}" غریب بود؛ لعنت میکنیم مردمهای اون زمان رو ...
وای به روزی که بگن
"مهدی{ع}" غریب بود؛ لعنتمون میکنن!
#بصیرتانقلابی
🆔
@basirat_enghelabi110
بصیرت انقلابی
#قصّهدلبـری🌸💕 #قسمت6 نزاشتم به شب بکشه! یکی از بچه هارو به خانوم ابویی معرفی کردم. حس کسی رو داشتم
#قصّهدلبـری🌸💕
#قسمت7
با آدمی که تا دیروز مثل کارد و پنیر بودیم، حالا بایدباهم مینشستیم و برای آیندهمون حرف میزدیم!
تا وارد شد، نگاهی انداخت به سرتاپای اتاقم و گفت:
+چقدر آینه، از بس خودتون رو میبینین این قدر اعتماد به نفستون رفته بالا دیگه...!
از بس هول کرده بودم، فقط با ناخن هام بازی میکردم.
مثل گوشی درحال ویبره میلرزیدم.
خیلی خوشحال بود...
به وسایل اتاقم نگاه میکرد، خوب شد عروسک پشمالو و عکسامو جمع کرده بودم.
فقط مونده بود قاب عکس چهار سالگیم!
اتاق رو گز میکرد، انگار روی مغزم رژه میرفت...
جلوی همون قاب عکس ایستاد و خندید.
چی تو ذهنش میچرخید، نمیدونم!!
نشست رو به روم خندید و گفت:
+دیدید آخر به دلتون نشستم!
زبونم بند اومده بود... من که همیشه حاضر جواب بودم و پنجتا روی حرفش میزاشتم و تحویلش میدادم، حالا انگار لال شده بودم.
خودش جواب داد:
+رفتم مشهد یه دهه متوسل شدم؛
گفتم حالا که بله نمیگید، امام رضا{ع} از توی دلم بیرونتون کنه!
پاکِ پاک که دیگه به یادتون نیفتم.
نشسته بودم گوشه رواق که سخنران گفت:
+اینجا جاییه که میتونن چیزی رو که خیر نیسن، خیر کنن و بهتون بدن!
نظرم عوض شد.
"دو دهه دیگه دخیل بستم که برام خیر بشید!"
نفسم بند اومده بود، قلبم تند تند میزد و سرم داغ شده بود.
توی دلم حالِ عجیبی داشتم.
حالا فهمیدم الکی نبود که یدفعه نظرم عوض شد.
انگار دست امام رضا{ع} بود و دلِ من...
از نوزده سالگیش گفت که قصد داشته ازدواج کنه و دنبال گزینه مناسب بوده.
دقیقا جمله اش این بود:
+راستِ کارم نبودن،گیر و گور داشتن.
گفتم:
- از کجا معلوم من به دردتون بخورم؟؟
خندید و گفت:
+تو این سالا شمارو خوب شناختم.
یکی از چیزهایی که خیلی نظرش رو جلب کرده بود، کتابایی بود که دیده و شنیده بود میخونم.
همون کتاب های پالتویی روایت فتح، خاطرات همسران شهدا
میگفت:
+خوشم میاد شما این کتابارو نخوندین؛
بلکه خوردین...!
فهمیدم خودش هم دستی بر آتیش داره!
میگفت:
+وقتی این کتابا رو میخوندم، واقعا به حال اونا غبطه میخورم که اگه پنج سال، ده سال یا حتی یه لحظه باهم زندگی کردن، واقعا زندگی کردن!
اینا خیلی کم دیده میشه! نایابه!
منم وقتی اونارو میخوندم، به همین رسیده بودم که اگه الان سختی میکشن، ولی حلاوتی رو که اونها چشیده ان، خیلی ها نچشیده ان.
این جمله رو هم ضمیمه اش کرده که:
+اگه همین امشب جنگ بشه منم میرم، مثل وهب!
میخواستم کم نیارم، گفتم:
- خب منم میام..!
منبر کاملی رفت مثل آخوندها؛
از دانشگاه و مسائل جامعه گرفته تا اهداف زندگیش.
از خواستگارهاش گفت و اینکه کجاها رفته و هرکدوم رو چه کسی معرفی کرده!
حتی چیزهایی که به اونها گفته بود...
گفتم:
+من نیازی نمیبینم اینارو بشنوم!
گفت:
- اتفاقا باید بدونین تا بتونین خوب تصمیم بگیرین!
گفت:
+از وقتی شما بهدلم نشستین، به خاطر اصرار خانواده بقیه خواستگاریا رو صوری میرفتم
میرفتم تا بهونه ای پیدا کنم یا بهونه ای بدم دست طرف!
میخندید که:
+چون اکثر دخترا از ریش بلند خوششون نمیاد، این شکلی میرفتم.
اگه کسی هم پیدا میشد که خوشش میومد و میپرسید که:
+آیا ریشاتون رو درست و مرتب میکنین؟
میگفتم نه من همین ریختی میچرخم.
#ـشرایـطکُپی: نـوش جـونـت رفـیق..!🌱