eitaa logo
بصیرت انقلابی
1.1هزار دنبال‌کننده
5.1هزار عکس
3.5هزار ویدیو
24 فایل
﷽ ❀خادم کانال⇦ ❥ @abooheydar110 ❀خادم تبادل⇦ ❥ @yale_jamal ❀خادم تبادل⇦ ❥ @Alivliollah 🍀ڜࢪۅ؏ ڦعأڶيٺ ٩٨/٠١/٣٠🍀
مشاهده در ایتا
دانلود
محمد گفت: دوتاشون در یک ساعت واحد، تو خیابون حجاب بودند؟ -بله قربان. یکیشون تو ساندویچی ... یکشون تو آب میوه فروشی ... الان هم هرکدومشون به کاری مشغولن. مشخصه منتظرن. محمد دوباره برگشت رو به نقشه هوشمند. به اون برادر گفت: بیا ببینم دقیقا کجای خیابون حجاب؟! جلوتر اومد و مشخص کرد و گفت: اینجاها ... دقیقا اینجا و اینجاها بیشتر! محمد گفت: الله اکبر! بذار ببینم دقیقا چی داریم اونجا ها ... بچه ها هم شروع کردند با دقت وجب به وجبش رو بررسی کردند و دست گذاشتند رو یه نقطه مشخص تر! محمد در حال که به اون نقطه چشم دوخته بود گفت: اینجا چه مدرسه ای هست؟ یه نفر از بچه ها گفت: قربان اینجا همون مدرسه دخترونه ای هست که دو تا از کلاساشون کشف حجاب کرده بودند و چادر از سر چند تا دختر چادری کشیدند. بعدش یه نفرشون لخت مادرزاد شد و تو حیاط مدرسه میدوید. چند تا دختری که یواشکی فیلم و لایو میگرفتند شایعه انداختند که کارِ مدیر و معاون مدرسه است که این دخترو لخت کردند. به ظهر نکشیده والدین بچه ها اومدند و مدرسه رو روی سرِ همه خراب کردند و تمام شیشه های مدرسه آوردند پایین! یکی از بچه ها گفت: از اون روز تا حالا بیست بار درباره این مدرسه تو شبکه های مختلف معاندین برنامه پخش کردند. محمد گفت: یا صاحب الزمان! ینی الان دو نفر تروریست از یک ساعت قبل، تو اون خیابون هستند و به احتمال خیلی زیاد ... یا مسلح هستند یا چاشنی و جلیقه انفجاری دارن ... و لحظه به لحظه دارن به مدرسه دبیرستان دخترونه نزدیکتر میشن و ... ساعت چند مدرسشون تموم میشه؟ یکی از بچه ها فورا زنگ زد آموزش پرورش منطقه و پرسید و بعدش گفت: قربان امروز جشن داشتن و بیشتر مدرسه موندند. اما کمتر از پنجاه دقیقه دیگه مدرسشون تموم میشه و حدودا چهارصد نفر دختر ... محمد فورا حرفشو قطع کرد و گفت: یا فاطمه زهرا! بسه ... بسه آقا ... سعید فورا برو رو خط بچه های اون منطقه! بقیه هم با سایر جاها هماهنگ بشن. زود. فرصت نداریم. همه پخش شدند و هر کسی فورا برگشت سر کار و سیستم خودش. محمد برگشت و نگاهی به دوربین شهری کرد. دید شبنم پشت سرِ صدرا نشسته و در حال حرکتند. زیر لب گفت: شبنم هم لابد داره میاد تو اون خیابون که فیلم و عکس حرفه ای از حمله لباس شخصی ها و عناصر حکومتی به دختران بی گناه و به خاک و خون کشیدن دخترای مردم گزارش تهیه کنه و بفرسته اون ور آب. بعدش هم بگن حمله انتحاری بسیجی ها و ارزشی ها به مدرسه دخترانی که چند روز پیش شعارهای ساختار شکن سر دادند!! ادامه دارد... https://eitaa.com/mohamadrezahadadpour 🌴 🆔@basirat_enghelabi110
16.06M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
قلاده های طلای ۲ برنده سیمرغ بلورین بهترین فیلم سال بهترین فیلم از نگاه تماشاگران 👈 فرزندان ایران توانستند با همت خود اعتصاب خانه سینما را بی اثر کرده و تحریم ها را دور بزنند😁 👈پیشنهاد میکنم حتما ببینید مادر این دسته گلهای دهه نودی انقلابی:من چهارتا دسته گل دارم که به لطف خدا، سه تاشون پشت سر هم شدن و الان ۱۴- ۱۱- ۸ ساله هستن و اخری ۷ ماهه. انقدر از اول باهم همبازی بودن و همراه، هنوزم همینطورن، باهم نظر میدن، تحلیل می‌کنن، و بزرگ میشن. تحلیل که میگم تحلیلا مثلا اتفاقای تو جامعه رو بازی می‌کنن و نظر میدن، تازگی دختر بزرگم کارگردانی می کنه و کوچیکا بازی... این هم آخرین بازی شون که در مورد قضایای اخیر تو ایران هست. البته تو این فیلم، چون یکم هیجانش زیاده و برا دختر ۷ ماهه ام خطر داره، تو فیلم نیست، وگرنه اونم جز بازیگرای حرفه ایه😁 "دوتا کافی نیست" خدا زیادشون کنه🤲 🌴 🆔@basirat_enghelabi110
YEKNET.IR - tak - 2 safar 1441 - meysam motiee.mp3
6.65M
🌴شب زیارتی امام حسین(ع) 🍃هیچ پرچمی غیر کربلا بالا نیست 🍃حسین معنی آزادیست 🎤 🌷 🌷 🌷 🌷 🌴 🆔@basirat_enghelabi110
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔴 سجده شکر بازیکنان تیم ملی بعد از پیروزی مقابل ولز 💠در تمام کارها خود را به خدا واگذار، که به پناهگاه مطمئن و نیرومندی رسیده ای 📘 🌴 🆔@basirat_enghelabi110
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
♦️‌ این عکس واقعا خلاصه بازی ایران و ولز بود 🌴 🆔@basirat_enghelabi110
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
بصیرت انقلابی
مستند داستانی قسمت سی و چهارم🍀🍀🍀
بسم الله الرحمن الرحیم 🔸🔸تقسیم🔸🔸 ✍️ محمد رضا حدادپور جهرمی ««قسمت سی و چهارم»» دقایق تند تند میگذشت. اون دو تا تروریست به مدرسه دخترونه نزدیک تر شده بودند و موفق شده بودند جای مناسبی برای استقرارشون پیدا کنند. سعید گفت: قربان الان یکی از بچه های اون منطقه پشت خط هست. محمد فورا وصل شد و گفت: محمدم. کی صحبت میکنه؟ صدا گفت: مدنی هستم قربان. در پوشش پیک موتوری. محمد گفت: چقدر با مدرسه فاصله داری؟ مدنی: مثلا منتطر تحویل سفارش به سوپرمارکتی هستم که روبروی مدرسه است. محمد دوربین اون خیابونو چرخوند و دید یه جوان حدودا 23 ساله با لباس و سر و وضع معمولی در پوشش پیک موتوری روبروی مدرسه وایساده. گفت: بسیار خوب. دو تا واحد دیگه در حال نزدیک شدن به منطقه هستند. ولی بعیده برسند. زمان نداریم. مدنی: تروریستا چند نفرن؟ محمد: دو نفرن. هر دو مسلح و حتی شاید با چاشنی انتحاری. مدنی: الان عکس دوتاشون رو برام فرستادند. دیدم. لوکیشن دقیقشون ... سعید: ارسال شد. محمد: گوش کن ببین چی میگم. اصل بر عدم درگیری هست. جونِ دخترای مردم از هر چیزی واجبتره. محمد در حال حرف زدن با مدنی بود که سعید به محمد گفت: قربان شبنم داره نزدیکتر میشه ها. چیکارش کنیم؟ محمد به مدنی گفت: موقعیتت حفظ کن تا خبرت کنم. محمد به دوربینا نگاه کرد و به سعید گفت: سه تا خیابون منتهی به خیابون حجاب ترافیک داره. درسته؟ سعید گفت: بله. خیابون چهارمی که از اون سه تا خیابون دورتره و طولانی تر هست، بخاطر ریزش ساختمون بستند. محمد رفت رو خط صدرا: صدرا در چه حالی؟ صدرا: جونم آقا. میرسم آقا. چند بار بگم؟ ترافیکه ... شلوغه ... صدای شبنم میومد که داشت با گوشیش حرف میزد و میگفت: نمیدونم کی میرسیم. این موتوریه داره خیلی تند میره. فکر کنم برسم. محمد رو به سعید گفت: شبنم داره با کی حرف میزنه؟ فورا ردشو بگیر. محمد به صدرا گفت: ببین! برو خیابون چهارم. اون خیابون یه ساعته که مسدوده. ریزش ساختمون داشته. اینقدر همونجا معطلش کن تا بهت بگم. نذاره بره ها. پیاده نشه ها. توقف نکن. بچرخونش. صدرا گفت: چشم سلطان. چشم. توقف نمیکنم. شما هم یه کم جیگر رو دندون بذار تا خودمو برسونم. بعدش گوشیشو قطع نکرد. محمد و سعید و بقیه بچه ها میشنیدند که شبنم از صدرا پرسید: بعدش سرویس دارین؟ صدرا هم به شبنم جواب داد: آره آبجی. لامصب اخلاق مخلاق نداره. خیلی رو مُخمه. همه بچه ها در حالی که خندشون رو مخفی میکردند زیر چشم به محمد نگاه کردند. محمد هم انگار نه انگار. مغرور و جدی به نقشه و موقعیت مدنی چشم دوخته بود. شبنم به صدرا گفت: میشه بهش بگی با یه سروریس دیگه بره؟ من شما را تا سه چهار ساعت دیگه لازم دارم. صدرا گفت: گرفتی ما رو آبجی؟ مگه نشنیدی این یارو ... الله اکبر ... شبنم گفت: شما که دیگه تا الان معطلش کردی. بگو فعلا کار دارم. اصلا جوابش نده. سه برابر چیزی که اون میخواست بهت بده، من بهت میدم. صدرا گفت: خب حالا شد یه چیزی. میشه درباره اش فکر کرد. محکم بشین آبجی که باید از چند تا ماشین لایی بکشم. ده دقیقه گذشت. تیم هایی که قرار بود به مدنی و موقعیت مدرسه دخترونه برسن، داشتن نزدیکتر میشدند اما هنوز فاصله داشتند. سه چهار تا موتوری دو تَرکه که همشون از مسیرهای مختلف با آخرین سرعت ممکن از بین ماشین ها عبور میکردند. سعید به محمد گفت: قربان کوادکوپتر بالاسرِ منطقه است. دیگه الان به تروریست دومی هم اشراف داریم. اینو گفت و فیلم واضحش که از بالا سرِ تروریست دوم بود و از فاصله بسیار زیاد رصدش میکرد انداخت رو مانیتور. محمد رفت رو خط مدنی و گفت: عامل انتحاریه. نزدیکترینشون به تو در فاصله صد متریت هست. آنالیز اندام و بدنش نشون میده که سلاح بزرگ همراش نیست. مدنی سری چرخاند و روی پنجه پاهاش بلند شد و نگاهی به طرف دکه کرد و گفت: قربان همین که الان جلوی دکه روزنامه فروشی ایستاده؟ محمد: آره. خودشه. مدنی گفت: دومی کجاست؟
محمد گفت: دویست متر دورتر ایستاده و احتمالا کنترل جلیقه انتحاری دستِ اون باشه. مدنی: خب اگه بچه ها نمیرسن اجازه بدین برم سراغ دومی! محمد گفت: ریسک داره. ممکنه پِلن دوم داشته باشن و یهو دخترا رو یه جور دیگه بزنن. سعید به محمد گفت: قربان فقط ده دقیقه مونده! خیابون اطراف مدرسه از سرویس مدارس و والدین پر شده! مدنی اومد پشت خط و گفت: دیگه اینجا خیلی شلوغ شده. اجازه هست یه حرکتی بزنم؟ محمد گفت: چیکار میخوای بکنی؟ مدنی پرسید: اگه این یارو که جلیقه داره، بیشتر از 200 متر از کسیکه ریموت داره فاصله داشته باشه، دیگه کار نمیکنه؟ محمد دوربینِ کوادکوپتر رو تا جایی که میشد زوم کرد رو دستِ عامل دوم. کارشناس مواد منفجره که در اون سالن حضورداشت گفت: قربان این از نوعِ کم بُرد هست. اگه فاصله بیشتر از دویست متر باشه دیگه کار نمیکنه. محمد گفت: مدنی جان! این از هموناست که فقط 200 متر کارایی داره. مدنی همینطور که داشت سوار موتورش میشد گفت: دیگه حله! دعا کنین نقشه ام بگیره! مدنی موتورش روشن کرد و بسم الله گفت و گاز داد و رفت. خیابون شلوغ بود. فرعی مرعی هم تو اون یه تیکه نداشت. لحظه به لحظه به عامل اول که جلوی دکه روزنامه فروشی ایستاده بود و داشت یواش یواش به طرف مدرسه دخترونه میومد نزدیک و نزدیکتر میشد. دیگه فاصله اش خیلی کمتر شده بود. شاید کمتر از ده متر. که یهو ترمز کرد. صدای ترمزش وقتی به گوش عامل رسید و دید که یه موتوری داره با سرعت از بغل به طرفش میاد وحشت کرد اما چون سرعت موتوری زیاد بود، دیگه عامل نتونست کار خاصی بکنه. مدنی به شیوه ماهرانه ای بغلِ پایِ عامل توقف کرد و موتورشو کنترل کرد و محکم با نوک پاش به ساق پای اون تروریست کوبید. از اون طرف، عامل دوم که مثل گرگ داشت عامل اول رو میپایید، به محض این که دید عامل اول زمین خورده، نگران شد و از سر جاش بلند شد و مثل یه گرگ گشنه از لا به لای جمعیت، به عامل اول چشم دوخت. از این طرف، مدنی موتورو ول کرد روز زمین و افتاد رو عامل اول. اول دو تا مشت محکم خوابوند تو صورت و چشمش. و تا اون یارو میخواست به خودش بیاد، مدنی دستی به سر تا پاش کشید و مطمئن شد که مسلح نیست و فقط جلیقه انتحاری داره. عامل دوم بالاخره موفق شد از لا به لای جمعیت نگاه کنه و عامل اول رو ببینه که رو زمین افتاده. ولی تا دید یکی نشسته رو سینه اش و داره مُشت کوبیش میکنه، به طرفشون حرکت کرد. محمد که به مانیتور زل زده بود، تا دید عامل دوم داره حرکت میکنه به طرف عامل اول، اومد رو خط مدنی و گفت: مدنی! عامل دوم حرکت کرد. پاشو پسر! پاشو که داره میاد به طرفت! مدنی نگاهی به پشت سرش کرد. جمعیت کم کم داشت دور اونا جمع میشد. مدنی میدونست که اگه معطل کنه، دیگه نمیتونه جمعیتو بشکافه و بره. به خاطر همین یه مشت محکم به گردن و مشت آخرو به شقیقه تروریست اول کوبوند. اون هم گیج و متمایل به بی هوشی شد و دیگه هیچ حرکتی نداشت و تسلیم خوابیده بود جلوی مدنی! جلوی چشم همه، مدنی بلند شد. موتورش روشن کرد و گذاشت رو جَک. عامل اول رو نشوند و بعدش با یه نعره یاعلی، بلندش کرد و انداختش رو شونه اش! عامل دوم دید یه نفر داره عامل انتحاری رو میبره. به خاطر همین شروع کرد به دویدن. محمد به مدنی گفت: مدنی این یارو داره میدوه. چیکار میکنه؟ مدنی در حالی که نعش بی هوشِ اون جونِوَرو انداخته بود رو شونه اش، موتورو از رو جَک خارج کرد و با آخرین گازی که میتونست بده، جلوی چشم همه شروع به راندن موتور و دور شدن از محل کرد. فاصله اونا کمتر از صد متر بود. عامل دوم مثل سگ میدوید و سرعت زیادی داشت. مدنی دید فقط یه مسیر داره. و مسیر دیگری برای دور شدن از مدرسه دخترونه نیست. و اون مسیر هم دقیقا از جلوی مدرسه و سرویس مدارس و والدین مدارس رد میشد! هیچ کاریش نمیشد کرد. فقط همون یه مسیرو داشت. مدنی با صدای بلند و بوق ممتد زدن، واسه خودش مسیر باز میکرد: بروووووو کنار ... برووووو گفتم .... برو آقا ....