eitaa logo
بصیرت انقلابی
1.1هزار دنبال‌کننده
5.2هزار عکس
3.7هزار ویدیو
24 فایل
﷽ ❀خادم کانال⇦ ❥ @abooheydar110 ❀خادم تبادل⇦ ❥ @yale_jamal ❀خادم تبادل⇦ ❥ @Alivliollah 🍀ڜࢪۅ؏ ڦعأڶيٺ ٩٨/٠١/٣٠🍀
مشاهده در ایتا
دانلود
♨️ آیا ماجرای دیگری در کار است؟ روزنامه متعلق به یک نماینده اصلاح‌طلب مجلس مدعی شد، اگر با عربستان مذاکره کنیم می‌توانیم برجام را نجات دهیم! ادعایی عجیب که از دو منظر نقد جدی بر آن وارد است؛ اول اینکه ، خسارت محضی است که آمریکایی‌ها از آن خارج شدند و اروپایی‌ها هم جز در ظاهر در آن نمانده‌اند و خیلی پیشتر از اینها مرده است که بتوان آن را احیا کرد! و اگر بر فرض محال احیای برجام هم ممکن باشد، راهش نه از مذاکره با درباریان سعودی و اماراتی، بلکه از همان مسیری است که شورای عالی امنیت ملی و دولت در پیش گرفته‌اند و آن هم کاهش سطح تعهدات در پاسخ به خلف وعده‌های طرف مقابل است. دوم اینکه، آیا واقعاً ستون‌نویسان این رسانه‌ها که مدعی سیاست‌ورزی هستند، برای شاهزادگان سعودی و اماراتی وزن و جایگاهی قائل هستند؟ آیا با مذاکره یا توافق با این درباریان وابسته که حیات و ممات سیاسی‌شان در دست آمریکا است، می‌توان در برابر آمریکا ایستاد؟ آیا واقعاً این فعالان و کارشناسان سیاسی و روابط بین‌الملل تا این حد کم هوش و ساده‌انگار هستند یا چیز دیگری است! 🇮🇷 اساتید انقلابی @asatid_enghelabi
🔺 #ظریف: 🔸هر چقدر حرف قلدر را بیشتر گوش دهید بیشتر قلدری می‌کند. 🔴 #پینوشت: رهبرمعظم انقلاب: «من #اعتماد ندارم، خوشبین نیستم به مذاکره، لکن میخواهند مذاکره کنند، بکنند؛ ما هم به اذن‌الله ضرری نمیکنیم. یک تجربه‌ای در اختیار ملّت ایران است، این تجربه #ظرفیت_فکری ملّت ما را بالا خواهد برد. » ۱۳۹۲/۰۸/۱۲  ┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈ 🔴اگر جویای #تحلیل و #اخبار_ویژه هستید باماباشید.👇 #بصیرت_انقلابی 🆔 @basirat_enghelabi110
👀 پس بیاییم به خدا کنیم خدارا کنیم👁 قدرتش را باور کنیم💪 حکمتش را داشته باشیم حساب وکتاب برای عالمش داشته باشیم✍✍ خودمون هر جور دوست داشتیم نکنیم. هر جور حق هست و داره محاسبه کنیم... نه هرجور دل مون میخواد.. اون موقع می بینیم واقعیت ها به وقوع می پیوندد... نه اینکه آرزوها وهوس ها رو زمین بمونه یا رو هوا برود.. 🆔 @basirat_enghelabi110 🆔 @basirat_enghelabi110
20.26M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎬 #کلیپ_تصویری 💢 زیر اعتماد مردم 💣 #بمب 💣 گذاشتیم 📌 برگرفته از برنامه #جهان_آرا روز دوشنبه 27 آبان ۹۸ #بنزین #مردم #اعتماد #حکومت #حجت_الاسلام_کاشانی #حامد_کاشانی 🆔 @kashani1395 🆔 @basirat_enghelabi110
✍️ 💠 از اینهمه دستپاچگی، مادرش خندید و ابوالفضل دیگر دلیلی برای پنهان‌کاری نداشت که با نمک لحنش پاسخ داد :«داداش من دارم میرم تو راحت حرفاتو بزنی، تو کجا می‌خوای بیای؟» از صراحت شوخ ابوالفضل اینبار من هم به خنده افتادم و خنده بی‌صدایم مقاومت مصطفی را شکست که بی‌هیچ حرفی سر جایش نشست و می‌دیدم زیر پرده‌ای از خنده، نگاهش می‌درخشد و به‌نرمی می‌لرزد. 💠 مادرش به بهانه بدرقه ابوالفضل به‌زحمت از جا بلند شد، با هم از اتاق بیرون رفتند و دیگر برنگشت. باران به حدی شدید بود که با چتر پلکم چشمانم را پوشاندم و او ساده شروع کرد :«شاید فکر کنید الان تو این وضعیت نباید این خواسته رو مطرح می‌کردم.» 💠 و من از همان سحر منتظر بودم حرفی بزند و امشب قسمت شده بود شرح را بشنوم که لحنش هم مثل دلش برایم لرزید :«چند روز قبل با برادرتون صحبت کردم، گفتن همه چی به خودتون بستگی داره.» نگاهش تشنه پاسخی به سمت چشمه چشمانم آمد و من در برابر اینهمه احساسش کلمه کم آورده بودم که با آهنگ آرمشبخش صدایش جانم را نوازش داد :«همونجوری که این مدت بهم اعتماد کردید، می‌تونید تا آخر عمر بهم کنید؟» 💠 طعم به کام دلم به‌قدری شیرین بود که در برابرش تنها پلکی زدم و او از همین اشاره چشمم، پاسخش را گرفت که لبخندی شیرین لب‌هایش را ربود و ساکت سر به زیر انداخت. در این شهر هیچکدام آشنایی نداشتیم که چند روز بعد تنها با حضور ابوالفضل و مادرش در دفتر در زینبیه عقد کردیم. 💠 کنارم که نشست گرمای شانه‌هایش را حس کردم و از صبح برای چندمین بار صدای تیراندازی در بلند شده بود که دستم را میان انگشتانش محکم گرفت و زیر گوشم اولین را خرج کرد :«باورم نمیشه دستت رو گرفتم!» از حرارت لمس احساسش، گرمای در تمام رگ‌هایم دوید و نگاهم را با ناز به سمت چشمانش کشیدم که ضربه‌ای شیشه‌های اتاق را در هم شکست. 💠 مصطفی با هر دو دستش سر و صورتم را پوشاند و شانه‌هایم را طوری کشید که هر دو با هم روی زمین افتادیم. بدن‌مان بین پایه‌های صندلی و میز شیشه‌ای سفره مانده بود، تمام تنم میان دستانش از ترس می‌لرزید و همچنان رگبار به در و دیوار اتاق و چهارچوب پنجره می‌خورد. 💠 ابوالفضل خودش را از اتاق کناری رسانده و فریاد را می‌شنیدم :«از بیرون ساختمون رو به گلوله بستن!» مصطفی دستانش را روی سر و کمرم سپر کرده بود تا بلند نشوم و مضطرب صدایم می‌کرد :«زینب حالت خوبه؟» زبانم به سقف دهانم چسبیده و او می‌خواست بدنم را روی زمین بکشد که دستان ابوالفضل به کمک آمد. خمیده وارد اتاق شده بود و شانه‌هایم را گرفت و با یک تکان از بین صندلی تا در اتاق کشید. 💠 مصطفی به سرعت خودش را از اتاق بیرون کشید و رگبار گلوله از پنجره‌های بدون شیشه همچنان دیوار مقابل را می‌کوبید که جیغم در گلو خفه شد. مادر مصطفی کنار دیگر کارکنان دفتر گوشه یکی از اتا‌ق‌ها پناه گرفته بود، ابوالفضل در پناه بازوانش مرا تا آنجا برد و او مادرانه در آغوشم کشید. 💠 مصطفی پوشیده در پیراهن سفید و کت و شلوار نوک مدادی هراسان دنبال اسلحه‌ای می‌گشت و چند نفر از کارکنان دفتر فقط کلت کمری داشتند که ابوالفضل فریاد کشید :«این بی‌شرف‌ها دارن با و دوشکا می‌زنن، ما با کلت چی‌کار می‌خوایم بکنیم؟» روحانی مسئول دفتر تلاش می‌کرد ما را آرام کند و فرصتی برای آرامش نبود که تمام در و پنجره‌های دفتر را به رگبار بسته بودند. 💠 مصطفی از کنار دیوار خودش را تا گوشه پنجره کشاند و صحنه‌ای دید که لب‌هایش سفید شد، به سمت ابوالفضل چرخید و با صدایی خفه خبر داد :«اینا کیِ وقت کردن دو طرف خیابون رو با سنگچین ببندن؟» من نمی‌دانستم اما ظاهراً این کار در جنگ شهری عادت شده بود که جوانی از کارمندان دفتر آیه را خواند :«می‌خوان راه کمک ارتش رو ببندن که این وسط گیرمون بندازن!» 💠 و جوان دیگری با صدایی عصبی وحشی‌گری ناگهانی‌شان را تحلیل کرد :«هر چی تو حمص و حلب و دمشق تلفات میدن از چشم ایران می‌بینن! دستشون به نمی‌رسه، دفترش رو می‌کوبن!» سرسام مسلسل‌ها لحظه‌ای قطع نمی‌شد، می‌ترسیدم به دفتر حمله کنند و تنها جوان این ساختمان من بودم که مقابل چشمان همسر و برادرم به خودم می‌لرزیدم. 💠 چشمان ابوالفضل به پای حال خرابم آتش گرفته و گونه‌های مصطفی از همسر جوانش گُر گرفته بود که سرگردان دور خودش می‌چرخید. از صحبت‌های درگوشی مردان دفتر پیدا بود فاتحه این حمله را خوانده‌اند که یکی‌شان با تماس گرفت و صدایش را بلند کرد :«ما ده دیقه دیگه بیشتر نمی‌تونیم کنیم!»... ✍️نویسنده: 🆔 @basirat_enghelabi110