eitaa logo
قدمی هرچنداندک به وقت انتظار
2.2هزار دنبال‌کننده
27.3هزار عکس
27.2هزار ویدیو
671 فایل
﷽ 🇮🇷☫﷽☫🇮🇷 @basirshou اللهم بارک لمولانا صاحب‌الزمان وظیفه ی منتظردرزمان غیبت چیست؟ سعی کنیم درزمان غیبت غرق نشیم حواسمون به میدان نبرد وخاکریز درجنگ نرم باشه 🆑️eitaa.com/joinchat/1663238346C8015084ebc 🆔️ @shabeabi 👈راه ارتباطی
مشاهده در ایتا
دانلود
خدایا! تو با بندگانت نسیه معامله می کنی و گفتی: ای بنده، تو عبادت کن، پاداشش نزد من است در قیامت... اما شیطان همیشه نقد معامله کرده با بندگانت و می گوید: گناه کن و در عین حال مزه اش را به تو می چشانم..! پس خدا! برای خلاصی از این هوس ها، تو مزه عبادتت را به من بچشان که بالاترین و شیرین ترین مزه هاست...! ┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄ "کانال شهید ابراهیم هادی"💫 ╭┅─────────┅╮ @martyrs40 ╰┅─────────┅╯
💌 اگر کار می‌خواهید، اگر زن خوب می‌خواهید، اگر خانه می‌خواهید، اگر سلامتی می‌خواهید باید بروید به درگاه خدا، وسیله‌اش اول نمازه؛ اول اینکه آدم تمیز، پاکیزه، مطهر به درگاه خداوند متعال وارد بشود.. ┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄ "کانال شهید ابراهیم هادی"💫 ╭┅─────────┅╮ @martyrs40 ╰┅─────────┅╯
خدایا چرا ما رو شهید نمیکنی ما دیگه نمیخوایم تو این دنیا باشیم ما رو ببر چشم بسته بخر
✏️ مریم برزویی دست به خیر توی خیریه امیرالمومنین(ع) سرپرستی چند بچه یتیم را برعهده داشت. ولی به هیچ کس نگفته بود. یک بار با منزل مان تماس گرفتند و حمید را برای جشن خیریه دعوت کردند. آن جا بود که ما فهمیدیم حمید دستی توی این کارها دارد. یک بار هم مرغ فروش محله مان از مادرم پرسیده بود:«حاج خانم به سلامتی مجلس داشتین؟ آخه حمید آقا دیروز اومد یک عالمه مرغ برد.» مادرم توی خانه پا پی اش شده بود و ازش پرسیده بود:«حمید اون همه مرغو دیروز برای چی می خواستی؟» آخرش کاشف به عمل آمده بود که مرغ ها را توی محله پایین شهر سبزوار بین فقرا تقسیم کرده. گاهی اگر یک بچه آدامس فروش توی خیابان می دید، دستش را می گرفت و می برد مغازه برایش خرید می کرد. تازه خیرش فقط به آدم ها محدود نبود. هرچند وقت یک بار می دیدی، کبوتری، گنجشکی چیزی توی دستش گرفته و به خانه آورده است. می گفت:«پرنده بیچاره بالش شکسته افتاده بود گوشه خیابون آوردم زخمشو ببندیم.» ➡️ @shahidaldaghy
✏️ مریم برزویی مگه عمر ما چه قد می خواد قد بده وابستگی به مال دنیا نداشت. پدرم پنج سال است که فوت کرده. هروقت حرف تقسیم ارث و میراث می شد، می گفت:« من نیازی ندارم. خودتون هرکاری می خواین بکنین.» چیزی هم از مال دنیا نداشت. نه خانه ای نه ماشینی. توی همان طبقه پایین خانه مادرم زندگی می کرد. گاهی خانمش می گفت این خانه قدیمی است، ازینجا برویم. ولی قبول نمی کرد. می گفت:« این خونه ویلاییه. مامانم توش راحت تره.» مادرم بهش می گفت:« حمید جان خودتو بیمه کن. تو دختر داری. آینده میخواد دخترت. تا کی میخوای نقشه کشی کنی. او هم با خونسردی در جواب مادرم می گفت:«از کجا می دونی تا کی میخوام عمر کنم. خونه زندگیمون هست. خدای آوا هم بزرگه. بیمه میخوام چیکار.» یا گاهی بهش می گفتیم حمید بیا مسکن مهر ثبت نام کن یا اسمت را توی قرعه کشی ماشین بنویس، همین حرف ها را می زد و می گفت:« مگه عمر ما چه قد میخواد قد بده.» ➡️ @shahidaldaghy
✏️ مریم برزویی مثل حمید کارش نقشه کشی ساختمان بود. توی خیابان باغ ملی یک دفتر مهندسی داشت و با شهرداری کار می کرد. اهل خیابان گردی و دور زدن های بیهوده هم نبود. همان راه سرکار تا خانه را می رفت و می آمد. کلا سر و کارش با کارهای بیهوده نبود. گاهی وقتی می دید من و مادرم نشسته ایم و صحبت می کنیم، می گفت:«از خودتون بگید چرا انقد راحت مردمو قضاوت می کنید.» شاید اصلا بد کسی را هم نمی گفتیم ولی همش تذکر می داد و می گفت از خودتان حرف بزنید.خیلی با حیا و مظلوم بود. از تیپ و قیافه هم چیزی کم نداشت. گاهی دوستانم می گفتند:« داداشت چرا این جوریه. اصلا نگاه نمی کنه. تو خیابون می بینمش بهش سلام می کنیم. اصلا سرشو بالا نمیاره.» ➡️ @shahidaldaghy
✏️ مریم برزویی خوش غیرت ناموس برایش خیلی مهم بود. دخترش هرجا که می خواست برود یا خودش می برد یا به ما می سپرد که مراقب آوا باشیم. نه فقط برای دخترش که همه آدم ها ی توی خیابان هم برایش مهم بودند. چندین بار بهش گفته بودم:«بابا به تو چه ربطی داره؟ تو چیکار داری هی به این و اون گیر میدی.» دوستانش بهش می گفتند:« شاید دلشون میخواد متلک بشنون تو چیکار داری؟» ولی حمید می گفت:«نه من خودم دختر دارم خواهر دارم نمی تونم بی تفاوت بگذرم.» ➡️ @shahidaldaghy
✏️ مریم برزویی آوای بابا عاشق دخترش بود. از در که وارد می شد با صدای بلند می گفت:«عشق من کجاس؟ عشق من کجاس؟» آوا هم مدام توی اتاق مشغول درس خواندن بود. مدرسه تیزهوشان می رفت. حمید هم سر به سرش می گذاشت و می گفت:« بسه دیگه! چه قد درس می خونی.» همیشه برایش کلی خوراکی می خرید. بعد هم پشت در می ایستاد و می گفت:« به آوا بگید بیاد جلو در.» می خواست غافلگیرش کند. به مادرم می گفت:« اگه خدا بهم هیچی از مال دنیا نداده، عوضش یه دختر داده که جبران همه ایناس.» مهربانی اش فقط برای من و مادر و دخترش نبود. یک عمه دارم که مجرد است. حمید یکسره بهش زنگ می زد و دنبال کارهایش بود. خریدی داشت. جایی می خواست برود. می گفت:« این کارا سنگینه عمه نمی تونه تنها انجام بده.» حتی به فکر دوستان مادرم هم بود. گاهی مامان می گفت:« حمید دوستم هندونه خریده سنگینه برو کمکش بیار.» حمید هم عصای دست مادرم بود. هم کمک حال دیگران. ➡️ @shahidaldaghy
غیرت اگر تصویر بود ... مدافعانِ دخترِ ایرانی؛ شهید علی خلیلی، شهید حمیدرضا الداغی، شهید محمد محمدی ➡️ @shahidaldaghy
✏️ مریم برزویی حمید مادر حمید چون طبقه پایین خانه مادرم زندگی می کرد. خیلی می آمد بالا و می رفت. چون همسرش اکثر اوقات سرکار بود، بیشتر وعده هایش را با مادرم می گذراند. صبح ها حیاط را آب و جارو می کرد. صبحانه اش را با مامان می خورد بعد هم ظرف ها را می شست و می رفت محل کار مامان می گفت صبح همان روز حادثه، حمید کولر را درست کرد. آب حوض را عوض کرد. همه خانه را جاروبرقی کشید و ظرف ها را هم شست. مادرم تازه گچ پایش را باز کرده بود. حمید نمی گذاشت از جایش تکان بخورد. شب حادثه وقتی ما به خانه رسیدیم، همه جا مثل دسته گل بود. به مادرم گفتم:«چرا این همه کار کردی؟» گفت:« کار من نیست مادر. حمید همه کارارو کرده.» خیلی هوای مادرم را داشت. گاهی حتی اگر پنج دقیقه می خواست دیر بیاید حتما خبر می داد. چون مامان عمل قلب باز کرده بود و حمید نمی خواست نگرانش کند. ➡️ @shahidaldaghy
✏️ مریم برزویی با هم برادریم یک بار سر یک موضوع سیاسی با شوهرم بحثش افتاد. با این که شوهرم ده سال از حمید کوچکتر بود، آمد بغلش کرد و گفت:« آقا ابراهیم ببخشید اگه خوب حرف نزدم. درسته که ما با هم اختلاف نظر داریم ولی با هم برادریم.» شوهرم حسابی خجالت کشید و بهش گفت:« نه حمید آقا چیزی نگفتی که معذرت بخوای.» ➡️ @shahidaldaghy
هدایت شده از شهید عجمیان
💠 | بزم شهادت... | همه اطرافیان سید روح الله، از پدر، مادر و برادران و دوستانش می‌دانستند که روح‌الله عاشق شهادت بود. بارها برای رفتن به سوریه و دفاع از حریم اهل بیت(ع) اقدام کرده بود اما قسمت به رفتن نشده بود. همیشه می‌ پرسید که به نظر شما من مثل شهدا زندگی کرده‌ام و لیاقت شهادت را دارم؟ فرمانده‌اش می‌گوید که سید روح‌الله برای اعزام به منطقه مرزی زاهدان و مبارزه با گروهک‌های تروریستی، اشرار و قاچاقچیان دوره آموزشی دیده و در انتظار اعزام بود. (منطقه مرزی زاهدان همانجاییست که رهبر انقلاب آن را به تنگه اُحُد ایران تعبیر کردند) روح‌الله شهادت را در تنگه اُحد و در جنگ با اشرار جست و جو می‌کرد و نمی‌دانست در محله خودش، همانجا که بزرگ شده و شب و روزش را در آن گذرانده بود، اینطور غریبانه، به خاک و خون می‌غلتد! هیچ‌کس نمی‌داند این سیدِخدا چه شهادتی از خدا طلب کرد که جنایتی نماند که در حقش نکرده‌ باشند. شاید روح خدا(روح الله) از درگاه خداوند بزمی ویژه برای شهادت طلب کرده بود... _______ 🔘 کانال شهیـد سید روح‌الله‌ عجمیـان @Seyed_Ruhollah_ajamian
هدایت شده از شهید عجمیان
🏷 سیّـد با همه مهربون بود. هوای اطرافیانش رو داشت. بارها به ساخت خونه های جهادی کمک کرده بود. معتادها رو که میدید، بهشون کمک میکرد. میگفت : ای کاش یک روزی اونقدر پولدار بشم که یک استراحتگاه بزرگ، براشون درست کنم و بهشون غذا بدم. ___________ 🔘 کانال شهیـد سید روح‌الله‌ عجمیـان @Seyed_Ruhollah_ajamian  
هدایت شده از شهید عجمیان
💚 وارد خانه که می‌شد، به رسم احترام پای مادرش را می‌بوسید، حتی نوه های کوچک‌تر خانواده هم یاد گرفته بودند. گاهی هم به مادرش می‌گفت : روزی می‌رسد که تو به من افتخار می‌کنی و سرت را بالا می‌گیری و می‌گویی، شهید روح‌الله پسر منه... همان‌ چیزی شد که می‌خواستی؛ حال مادرت به تو افتخار ‌می‌کند. مادری که تو مایه ی سرافرازی آن در روز محشری... مادری که به خاطر رشادت تو و صبر زینبی‌اش امسال مادر شهید است. 💐 🔘 کانال‌شهید‌سیدروح‌الله‌‌عجمیان @Seyed_Ruhollah_ajamian
هدایت شده از شهید عجمیان
هر وقت حالش خوب نبود،میرفت امامزاده یا سر مزار شهدای گمنام . شاید به همین شهدا برای شهادتش التماس کرده باشه ..... 🕊🌿 ___________ 🔘کانال شهید سید روح الله عجمیان @seyed_ruhollah_ajamian
هدایت شده از شهید عجمیان
‹💔🕊› هروقت‌می‌گفتیم‌کجـابریم‌آرمان؟میگفت‌: بهشت‌زهرامیگفت‌:مامان‌انقدرآرامش‌داره آدم‌آروم‌میشه‌هردفعه‌هم‌باهم‌میرفتیم میرفت‌سرخاک‌شهیدزبرجدی‌مینشست‌ما میرفتیم‌جاهای‌دیگه‌ولی‌آرمان‌بیشتراونجا بودگریه‌میکرددعامیخوندهمش‌میگفت: مامان‌آقاسجادخیلی‌حاجت‌میده! بعدازشهـادتش‌وقـتی‌پرسیدن‌کجـادفنش‌ کنـن‌؛من‌میدونستـم‌اونجـارودوسـت‌داره. گفتم‌قطعه۵۰انگاراونجاروبرای‌آرمان‌ ساختـه‌بودن‌تهشم‌کنارشهیدزبرجدی‌دفـن شد💔! 🕊🌿 ____________ 🔘کانال شهید سید روح الله عجمیان @seyed_ruhollah_ajamian
هدایت شده از شهید عجمیان
شهید عجمیان در حال خدمت در عزاداری امام حسین علیه السلام 🕊🌿 ___ 🔘کانال شهید سید روح الله عجمیان @seyed_ruhollah_ajamian
هدایت شده از شهید عجمیان
شهید سید روح الله عجمیان : کاش خدا بدیام رو نبینه و شهید بشم 🕊🌿 ___________ 🔘کانال شهید سید روح الله عجمیان @seyed_ruhollah_ajamian
هدایت شده از شهید عجمیان
🌱 کم سن و سال بود که تصمیم گرفتم او را به باشگاه بفرستم. برایش وسایل هم خریده بودم که وقتی به باشگاه می‌رود همه چیز داشته باشد. چند هفته گذشت و چندین بار آمد و از من درخواست کرد که برایش دوباره خرید کنم؛ گفت وسیله‌هایش گم شده است. مدتی گذشت و این روند ادامه داشت. یک روز صدایش کردم و گفتم: «روح‌الله! وسیله‌هایت را چه می‌کنی؟!» با همان چشمان محجوب نگاهم کرد و گفت: «بعضی از بچه‌ها اوضاع مالی خوبی ندارند و نمی‌توانند وسیله بخرند. من وسیله‌هایم را به آنها می‌بخشم.» به نقل از خواهر شهید🎤 🥀 🆔 https://zil.ink/30rooz30shahid
هدایت شده از شهید عجمیان
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌱🎥 📚 گریه‌های سرخ اغتشاش‌گرها اتوبان را بسته بودند و با سنگ، شیشه‌ی ماشین‌ها را می‌شکستند. زن‌ها و بچه‌ها ترسیده بودند. سیدروح‌الله و دوستانش سعی می‌کردند اتوبان را باز کنند. لیدر اغتشاش چشمش به لباس بسیجیِ او افتاد. فریاد زد: «بگیریدش این بسیجیه»... روح‌الله سعی کرد از معرکه فاصله بگیرد و به مردم کمک کند. اما گرگ‌ها او را دوره کرده بودند... سیدروح‌الله راه‌های آسمان را خوب بلد بود.حتی صدای شهدا را از سکوت سرد مزارشان می‌شنید. این را بارها در زیارت امامزاده محمد گفته بود. سیدروح‌الله آرام در آغوش پرچم خوابیده بود. مادر کنار تابوت خم شد و صورتش را به صورت پسرش نزدیک کرد و با نفس‌های بریده روضه می‌خواند. _ مادر شنیدم پیراهن تو را هم به تنت پاره کردند... شنیدم شمری گلویت را برید... شنیدم تو تنها بودی و صد نفر به تو حمله کردند! چقدر شبیه اربابت حسین(ع) شدی... من هزار بار شهید شدم تا خبر شهادتت را شنیدم... مادر! من خون گریه کردم تا تو خون دادی و شهید شدی. پدر زیر لب آرام می‌گفت: «در باغ شهادت را نبستند.... تو هم از من جلو زدی بابا!» ✍🏻عاطفه قاسمی ۱۴۰۱/۱۱/۱۸ 👩🏻‍💻طراح: منا بلندیان 💻تدوین و تنظیم: زهرا فرح‌پور 🎙با صدای: فاطمه شعرا 🥀 🆔 https://zil.ink/30rooz30shahid
هدایت شده از شهید عجمیان
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌱 ‏دو هفته قبل از شهادتش وسط جمع دوستانه‌ای می‌گفتیم و می‌خندیدیم که سید روح‌الله پرسید: «اگر وسط اغتشاش‌گرها گیر بیفتید چه‌کار می‌کنید؟!» این سوال را تک‌تک از همه پرسید و هرکدام به شوخی و خنده از جواب دادن طفره می‌رفتیم. شاید به‌خاطر این بود که دوست نداشتیم حتی خودمان را در آن شرایط فرض کنیم! سید مصمم گفت جدی می‌پرسم! یکی از بچه‌ها گفت: «سید خودت گیر بیفتی چه‌کار می‌کنی؟!» او با حالتی که انگار خودش را در آن شرایط دیده باشد گفت: «من می‌ایستم و تا آخرین قطره خونم از پرچم و کشورم دفاع می‌کنم.» همرزم شهید🎤 🥀 https://zil.ink/30rooz30shahid
هدایت شده از شهید عجمیان
🌱 یک شب داداش اومد خونه من. معمولا من عادت دارم شب‌ها زود بخوابم. ۱۰ شد خوابیدم. حدود ۱۱ و نیم بیدار شدم دیدم روح‌الله نیست. از بچه‌هایم پرسیدم دایی کجاست؟ گفتند الان می‌آید. من‌ هم نگران شدم؛ به روح‌الله زنگ زدم گفتم: «کجا رفتی؟!» گفت: «آبجی بگیر بخواب الان میام. نگران نباش. امامزاده محمدم؛ پیش شهدام.» نگفت مزار شهدا هستم. گفت پیش شهدام. انگار باهم دورهمی گرفته بودند. نقل از خواهر شهید در گفتگو با سی‌روز سی‌شهید🎤 🥀 https://zil.ink/30rooz30shahid
هدایت شده از شهید عجمیان
🌱 مربی ورزش سید‌روح‌الله🥋 خیلی متواضع و بی‌ادعا بود. با اینکه کمربندش مشکی بود ولی اکثر اوقات در باشگاه، درجه، کمربند و جزء ارشدین باشگاه بودن برایش اهمیتی نداشت؛ تا جایی که در اکثر مواقع در تمرین به آخر صف می‌رفت و تمرین می‌کرد. انگار به بلوغی رسیده بود که دیگر نباید دیده شود. می‌خواست افتادگی را به بقیه آموزش بدهد و من بعد از شهادتش یاد این حدیث از امیرالمومنین امام علی علیه‌السلام می‌افتم که: «خداوند متواضعان را دوست دارد.» تحف العقول صفحه ۱۴۳ 🥀 https://zil.ink/30rooz30shahid