eitaa logo
باید قوی شویم
44 دنبال‌کننده
930 عکس
540 ویدیو
28 فایل
🌾#رهبر_انقلاب:🔅ملت عزیز ایران باید همتشان این باشد که قوی بشوند!🔅 #آتش_به_اختیار #فعال_فرهنگی . . 💢ارتباط با ادمین (جهت ارسال نظرات و پیشنهادات، سؤالات و شبهات...): @Abdozahra5
مشاهده در ایتا
دانلود
🔅بسم الله الرحمن الرحیم🔅 ❄️رفته بودم خونه شون... مثل همیشه، خودش بود و احسان پنج ساله اش، شوهرشم رفته بود سرکار... داشتیم راجع به طرح های جدید بافتنی صحبت می کردیم که... احسان، در حالی که ماشینش رو زده بود زیر بغلش، اومد پیش من... گفت: خاله میای باهام بازی کنی، ☹️ گفتم: نه خاله جون، دارم با مامانت صحبت میکنم...😎 گفت: چرا خاله فرحناز نیومد با بچه هاش که باهاش بازی کنم؟ گفتم: کار داشت خاله جان... مامانش بلند شد و رفت توی آشپزخونه تا سیب زمینی پوست بگیره.... گفتم: خاله، وقت هایی که تنهائی مگه با کی بازی میکنی؟ برو خاله بازی کن...🙂 گفت: خاله من دو تا خواهر خیالی دارم که اسمشون نازنین و نگینه و یک داداش خیالی....داداش حسامم...😇 گفتم: واقعا؟ 😳 گفت: بله خاله جون..‌.🙃 گفتم: چه جوری باهاشون بازی می کنی؟🤔 گفت: براشون نامه می نویسم، قصه تعریف میکنم، صندلی عقبِ ماشین که می شینم، اون ها هم کنارم می شینن... ... خاله! در گوشت رو میاری یه چیزی بهت بگم؟ بغلش کردم و گذاشتم رو پام و گوشم رو بردم کنار صورت کوچولوش....گفتم بفرمایین...😶 گفت: خاله جون میشه به مامان بگی برام خواهر و بردار به دنیا بیاره؟😢 یواشکی کنار گوشش گفتم: چرا خودت به مامانت نمیگی؟🙄 مامانشم داشت زیرچشمی من و احسان رو نگاه میکرد... دهانش رو نزدیک آورد و گفت: خوب خاله میگه میخوام حسابی به تو رسیدگی کنم، اگه خواهر یا داداش دیگه ای داشته باشی، دیگه نمی تونم به تو رسیدگی کنم.... تازه به بابام هم که میگم، میگه من از سرکار میام، اگه چند تا بچه باشین، شلوغ میکنین و من رو اذیت می کنین...🙁 گفتم: باشه خاله جون... به مامانت میگم... تو برو عکسای کتاب داستانت رو ببین....! پا شدم و رفتم این طرف اُپن وایستادم و نگاه کردم به سیب زمینی پوست کردن مامانش....🧐 ... • @bayad_ghavi_shavim
باید قوی شویم
🔅بسم الله الرحمن الرحیم🔅 #داستان #قسمت_اول ❄️رفته بودم خونه شون... مثل همیشه، خودش بود و احسان پ
🔅بسم الله الرحمن الرحیم🔅 فریبا نگاهم کرد و گفت چی با هم پچ پچ می کردین، خاله و خواهرزاده؟🧐 گفتم فریباجان، کی می خوای یک داداش یا خواهر کوچولو برای احسان بیاری؟ گفت خواهش میکنم فریده جان از این صحبت ها نکن که از دستت ناراحت میشم...😒 با تعجب گفتم: ناراحت؟🤔 گفت بله دیگه... یک چیزی می گی خواهر... همین یکی رو بزرگ کنم باید خدا رو شکر کنم.... گفتم می دونی احسان برادر و خواهر خیالی داره؟ گفت آره... گفتم اون خیلی تنهاست... گفت خواهرجان من از صبح تا شب تمام وقتم رو این بچه پر میکنه، باز تو میگی داداش و خواهر ....؟☹️ گفتم خوب اشتباه میکنی دیگه خواهر... چون یکی هست باید تمام وقتت رو بگذاری برای همین... ولی اگه چند تا باشن، می شینن با می کنن به هم می کنن، رو یاد می گیرن.... اصلا چرا راه دور بریم، خود ما... من و تو و فرحناز و حمید و حامد چقدر با هم بازی می کردیم.... چقدر هوای هم رو داشتیم....😌 گفت خواهرجان دلت خوشه.... بچه الکی که بزرگ نمیشه، سعید از صبح تا شب دو شیفت کار میکنه تازه هشتمون هم گرو نهمون هست همیشه....😔 گفتم مگه ما تو خونه اجاره ای زندگی نمی کردیم، آقاجون تمام تلاشش رو میکرد.... سفره مون زیاد پر نبود اما خیلی با صفا بود... دور هم می شستیم... یادته سر ته دیگی با هم دعوا میکردیم...😋 خنده ای به لب های فریبا اومد...😊 .... • @bayad_ghavi_shavim
باید قوی شویم
🔅بسم الله الرحمن الرحیم🔅 #داستان #قسمت_دوم فریبا نگاهم کرد و گفت چی با هم پچ پچ می کردین، خاله و خ
🔅بسم الله الرحمن الرحیم🔅 گفتم خواهرجان خدا روزی رسانه، شوهرت حقوقش کمه اما با برکت... گفت برکت؟ یعنی چی؟🧐 گفتم نگا کن مثلا شما دو کیلو سیب می خری برای خونه، این دو کیلو سیب نعمته واسه ی شما.... خب...بعد از این دو کیلو هر چقدرش رو مصرف کنی رزقته..... و اما برکت..... یعنی توانی که پیدا می کنی برای زندگی درستی که خدا ازت خواسته .... این هم برکته.... هنوز صورت فریبا طوری بود که انگار بازم سوال داشت...🤔 گفتم نگا کن خواهر... دیدی یک مکان کوچیک که خیلی ها ازش استفاده میکنن؟ این یعنی اون مکان با برکته... درست مثل همون خونه ای که ما توش بزرگ شدیم، خیلی بزرگ نبود اما یادش بخیر پشت سر آقاجون همگی وای میستادیم و نماز میخوندیم و.... یا وسایلی که داشتیم مثلا اون میز کوچولوهه یادته؟ من صبر میکردم شما مشقات تموم بشه باز نوبت من می شد و.... اما گاهی یک چیزهایی با برکت نیست.... مثلا طرف کلی حقوق میگیره و خوشحاله.... تازه اگه رزق خودش بشه و خودش استفاده کنه اما گاهی می بینی با اون پول چه کارهایی میکنه که خدا ازش راضی نیست و.... میخوام بگم پوله با برکت نیست... دیگه فکر کن اون هایی که حروم میکنن پولشون رو.... فریبا گفت پناه بر خدا....سعید که اینطوری نیست....ادامه داد، ببین خواهر من دلم برای احسان میسوزه، میخوام حسابی بهش برسم نه اینکه توجهم به بچه های دیگه باشه.... .... • @bayad_ghavi_shavim
باید قوی شویم
🔅بسم الله الرحمن الرحیم🔅 #داستان #قسمت_سوم گفتم خواهرجان خدا روزی رسانه، شوهرت حقوقش کمه اما با بر
🔅بسم الله الرحمن الرحیم🔅 ❄️گفتم: ببین خواهر.... بیا و با خودت رو راست باش..‌. یکم فکر کن... واقعا برای احسان، نمی خوای بچه دار بشی؟ یا شاید خودت نمیخوای بیشتر همّت کنی؟😏 تازه این دلسوزی برای احسان نیست که همیشه باید تنها بازی کنه... 😢 فریبا حرفم رو قطع کرد و گفت:... بعضی وقت ها می برمش پارک... اونجا خیلی خوشحاله که بازی میکنه گفتم: خوب این بچه تو پارک فقط بخاطر اسباب بازی که خوشحال نیست.... تو خونه هم خودش اسباب بازی داره اما کیه که باهاش بازی کنه؟ اون موقعی اومده بود پیش من که باهاش بازی کنم🙁 گفتم: اینکه تمام توجه تو و شوهرت به احسان باشه، دو روز دیگه بزرگ بشه و به یک خواسته ایش در اجتماع توجه نکنن میدونی چقدر ضربه میخوره؟ به علاوه اون دیگه گذشت رو یاد نمیگیره که نگاه های محبت آمیز پدر و مادر باید بین اون و خواهر و برادرش تقسیم بشه...‌ همکاری رو یاد نمی گیره‌‌‌‌... فریبا گوش می داد؛ اما بازم انگار سر حرف خودش بود....گفت: من میخوام درسم رو ادامه بدم🙄 گفتم: خوب ادامه بده.... به فرحناز نگاه کن، وقتی ازدواج کرد دیپلم بود، الان داره پایان نامه ی ارشدش رو با ۳ تا بچه می نویسه.... الحمدلله زندگیشم خوبه😃 گفتم: ببین! این ها بهونه ست....تازه برای خودتم خوبه که فرزندای بیشتری داشته باشی🙃 گفت: این چه حرفیه؟ چه نفعی جز زحمت‌؟!😕 گفتم: ببین... درسته که تلاشت رو بیشتر میکنی و قطعا ثوابتم پیش خدا محفوظه اما مادرهای ما کلی خلاقیتشون بالا میرفت، چون باید با تعدادی وسایل ساده، وسایل بازی برای ما درست می کردن... مامان چقدر عروسک برای ماها درست کرد... چقدر مدیریتشون عالی میشد، فکر کن پای عروسک رو یکی مون می گرفت و سرش رو یکی دیگه اما چطور مامان بینمون صلح میداد و ما هم به حق خودمون قانع بودیم که یکی باید بازی کنه یکم بعد نوبت منه... .... • @bayad_ghavi_shavim
باید قوی شویم
🔅بسم الله الرحمن الرحیم🔅 #داستان #قسمت_چهارم ❄️گفتم: ببین خواهر.... بیا و با خودت رو راست باش..‌.
🔅بسم الله الرحمن الرحیم🔅 ❄️... فریبا حرفم رو قطع کرد و گفت: بچه های این دوره و زمونه رو با ما یکی نکن خواهر... الان اینا هر چی میخوان باید در اختیارشون باشه...🙁 گفتم: نه خواهر چه حرفیه.... شما به رفتار خودت و شوهرت با این بچه نگاه کردین؟ خوب معلومه تک فرزند پر توقع میشه و...😏 گفت: دو روز دیگه میره مدرسه و دوست پیدا میکنه.... از تنهائی هم درمیاد پسرم...🤗 گفتم: اتفاقا برای مدرسه رفتن هم خیلی خوبه خواهر و برادر داشته باشه.... تمام تلاش تو برای بچه بزرگت میشه، بعد اون توی درسا به خواهر و برادرای کوچکترش کمک میکنه.... دست هم رو میگیرن و میرن مدرسه، از هم یاد میگیرن...😃 • می دونستم هنوز فریبا قانع نشده... اما باید برمی گشتم خونه.... گفتم: داره دیرم میشه خواهر... گفت: ناهار پیش ما می موندی، تنهاییم... گفتم: ممنون... کیفم رو به شونه انداختم و گفتم: فریباجان تنها نیستی که.... این پسر گلتم که هست. و لپ احسان رو که سرگرم ورق زدن کتاب داستانش بود، ناز کردم... گفتم: اگه احسان بزرگ بشه و بره سره خونه و زندگی خودش، با این فکری که تو داری برای تک فرزندی، خیلی تنها میمونی‌‌‌... تازه وضعیت تو که خوبه، خواهر و برادر داری، دلم برای این احسان میسوزه که سال های دیگه خیلی تنهاست و از اون تنهاتر، بچه هاش که نه عمه ای دارن نه عمویی‌‌...☹️ خداحافظ خاله جان... خداحافظ خواهر... + فریده خیلی توی فکر رفت...🤔 پایان🍂 • @bayad_ghavi_shavim